*#ای_حافظ_شیرازی_تو_محرم_هر_رازی
ما هیچ سالی از این رسمها نداشتیم. نمیدانم چطور شد که بابا شب یلدای آن سال دیوان حافظ را آورد و یکی یکی برایمان فال گرفت...
البته مادرِ پدرم، مامانجون، انس خاصی با دیوان حافظ داشت؛ وقتی میخواستم رشته معارف اسلامی را، سال دوم دبیرستان، انتخاب کنم سریع دیوان حافظ را آورد، حمدی خواند و آن را باز کرد. من درخشش چشمانش را خوب یادم هست. بلند خواند: «دل میرود ز دستم، صاحبدلان خدا را» و آن موقع بود که بهبهگویان به من تبریک گفت.
ولی بابا از این عادتها نداشت.
آن شب همه خانهی مامانجون جمع بودند. عمهها و خانواده عمو و خانواده ما. میگفتیم و میخندیدیم.
پوست تخمهها ذره ذره زیاد میشد و به جمع پوست میوهها میرفت.
من اما نفسم سخت بالا میآمد؛ چند ماه دیگر دخترم، زهرا، قرار بود چشممان را به جمالش روشن کند.
روی مبل برایم راحت نبود. دوست داشتم دراز به دراز کف زمین میافتادم و کمرم را راست میکردم، ولی از حرف بابا کمرم خود به خود راست شد؛
- همه نيت کنید.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
سرم به سمتش چرخید. دیوان حافظ را که در دستش دیدم به نظرم مردمک چشمم هم گشاد شده بود.
سکوت بینمان رخنه کرد. اول خودش نیت کرد و قناری دستش ورقی از اوراق دیوان را جدا کرد:
- دلِ من در هوایِ روی فَرُّخ
بُوَد آشفته همچون مویِ فَرُّخ
اول همه مانند استادان ادبیات بهبه میگفتیم ولی کم کم که بابا پیش رفت جریان خندهدار شد:
- بجز هندویِ زلفش هیچ کس نیست
که برخوردار شد از روی فَرُّخ
لبهایمان خود به خود کش آمده بود:
- سیاهی نیکبخت است آن که دایم
بُوَد همراز و هم زانوی فَرُّخ
لبهای خود بابا هم دیگر پرانتزش باز شده بود که با گفتن «آقا شهاب! راستشو بگو، فرخ کیه؟»ی مامان، سکوت خندهها شکست!!
مسخرهبازیها گل کرد. عمه ریحانه شیطنتآمیز نچ نچ میکرد و عمو میگفت: «فکر کنم منظورِ خواجه، آقای فرخه که هفته پیش داداش ازش پول قرض گرفته.»
و رو کرد به مادرم:
- محدثه خانم اصلا نگران نباشیدا!!
وسط خندهها بابا گفت:
- ریحانه تو نیت کن!
و قائله را ختم کرد.
ما کوچکترها مسخربازی راه انداختیم که عمه مشخصات همسر آیندهات را از حافظ بپرس!!
«مرض»ی نثارمان کرد و مؤکد گفت فعلا قصد ازدواج ندارد.
بابا صدایش رابلند کرد که «بگیرم؟»
عمه ریحانه سر تکان داد و دوباره دستهای بابا بین صفحات دیوان حافظ، قرعهکشی کرد:
- سینه از آتش دل، در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطهٔ دوری دلبر بگداخت
جانم از آتشِ مهرِ رخِ جانانه بسوخت
خندهکنان به عمه نگاهی کردیم که چشمغرهای بهمان رفت، ولی با بیت بعدی خودش و هر کس را نگاه میکردی میخندید:
- سوز دل بین که ز بس آتش اشکم، دل شمع
دوش بر من ز سر مِهر، چو پروانه بسوخت
همه داشتند مرموزانه به عمه نگاه میکردند که نجاتش دادم؛
- بابا حالا برا من میگیری؟
- چرا که نه، نیت کن!
در دلم به نوزادی که نمیدانستم چه شکلیست فکر کردم، به خودم و محمد؛ اینکه عاقبتمان چه میشود؟ که صدای بابا به گوشم بوسه زد:
- ترسم که اشک در غمِ ما پردهدر شود
وین رازِ سر به مُهر به عالَم سَمَر شود
گویند سنگ لَعل شود در مَقامِ صبر
آری شود، ولیک به خونِ جگر شود
- گوش میکنی فاهمه؟
یعنی «عجب شعريست!» و سرم را تکان دادم.
- خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه
کز دستِ غم خلاصِ من آنجا مگر شود
از هر کرانه تیرِ دعا کردهام روان
باشد کز آن میانه یکی کارگر شود
دیگر کسی مسخرهبازی درنیاورد و نخندید.
شاید هم کسی جرأت نکرد میان «بهبه» گفتنهای عمیق مامانجون فکاهی راه بیندازد.
من اما سعی میکردم بیتی از این غزل را حفظ کنم که بعدا بتوانم عمیقتر بخوانمش:
- ای جان حدیثِ ما بَرِ دلدار بازگو
لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود
از کیمیایِ مِهر تو زر گشت رویِ من
آری به یُمْنِ لطفِ شما خاک زر شود
نمیدانم چرا بابا -مثل قبلیها- غزل را نصفه رها نمیکرد:
- در تنگنایِ حیرتم از نخوت رقیب
یا رب مباد آن که گدا معتبر شود
بس نکته غیرِ حُسن بِباید که تا کسی
مقبولِ طبعِ مردم صاحب نظر شود
اصلا نمیدانم چرا مجلس سنگین شده بود؟
- این سرکشی که کنگره کاخِ وصل راست
سرها بر آستانهٔ او خاک در شود
حافظ چو نافهٔ سرِ زلفش به دستِ توست
دم درکش ار نه بادِ صبا را خبر شود
غزل که تمام شد. بابا دیوان را کنار میز گذاشت و گرسنگی را بهانه کرد. به حرف عمه هانیه که میخواست فال بگیرد هم توجه نکرد.
به دستور مامانجون همه بسیج شدند برای انداختن سفره و پهن کردن بساطش!
◾️◾️◾️◾️◾️
دیگر آن شب تکرار نشد، دیگر من نتوانستم در جمعهای خانوادگیِ شب یلدا باشم و به گفته مامان دیگر بابا بعد از آن توی جمع فالی نگرفت.
اما از آن روز به بعد هر کس میگوید یلدا، ياد نگرانیام برای عاقبت بخیری میافتم و حافظ زیر لبم زمرمه میکند:
«از هر کرانه تیرِ دعا کردهام روان
باشد کز آن میانه یکی کارگر شود...»
#سیده_معصومه_فقیه
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#غربت
#روایت_دوازدهم
_ بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند و مشقِ نوشتن میکنند.
یکی از سرنخهایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: روایت زندگی در غربت
#بیچراغ_گِردِ_شهرِ_غریب
اوایل با هر حرف و خندهشان بغض میکردم! خیال میکردم دارند به سخرهام میگیرند. این حس ناخوشایند، تجربه جدیدی برایم نبود. زخمی کهنه از دوران مدرسه بود که داشت از نو، جان میگرفت و سر باز میکرد.
هفت ساله که بودم، وقتی وارد محیط مدرسه شدم متوجه شدم که هم سن و سالان من به زبان دیگری تکلم میکنند به نام عربی. زبانی که نه چیزی از آن میدانستم و نه میفهمیدمش. و حداقل تا انتهای دوران راهنمایی، دو واژه روحم را خراش میداد: «لریه»، «عجمیه». عبارتهایی که از دهان بعضی دختربچههای عرب برای تمسخر من که همزبانشان نبودم، خارج میشد.
سالها گذشت تا بتوانم زبان آنها را بفهمم، فقط در حد درک معنی نه بیان و گفتار. البته برای آنها هم همین رنج و مشقت برقرار بود. آنها در مدرسه باید فارسی میآموختند.
یادم است روز اول مدرسه، دور و برم پر بود از دختربچههایی که حاضر نبودند از مادرشان جدا شوند و با گریه توی صف تقسیمبندی کلاس به مادرانشان چسبیده بودند، بعد از تقسیم کلاسی داخل کلاس نمیآمدند و مدام گریه میکردند.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
مادرانشان هم با چشمان اشکی سعی در آرام کردنشان داشتند و میگفتند: «روح فی الکلاس، أنا منتظرچ خارج الکلاس» (برو توی کلاس، منم بیرون از کلاس منتظرت میمونم.)
با بوسه و کلی محبت بچهها را که پر از ترس و تردید بودند، راهی کلاس درس میکردند و معلم هم که نگاه مضطرب بچهها را میدید، به ناچار در کلاس را باز میگذاشت تا دانشآموزان مادرانشان را ببینند و آرام شوند.
معلم کلاس اول ما خودش هم عربزبان بود و این چقدر خوب بود. بسیار باحوصله و مهربان، با بچهها به زبان محلی خودشان حرف میزد و آنها را آرام میکرد. از روی دفتر حضور و غیاب فهمیده بود که توی کلاسش همه عربزبان و یک نفر بختیاری است. با من هم مهربان بود و از من میخواست با بچههای کلاس فارسی صحبت کنم تا زبانشان راه بیفتد. اما خیلی زود متوجه شد که من فقط گویش محلیام را بلدم و فارسی رسمی کشور را بلد نیستم.
مثلا یادم است به بخش کردن کلمات که رسیدیم، به من گفت: «فاطمه! کلمه «چای» را بخش کن». من گفتم: «چو یی». معلمم خندید و گفت: «نباید بگی «چو یی» باید بگی «چا یی». آنجا بود که فهمیدم گویش من مشتق شده از زبان فارسی است و با فارسی معیار، تفاوت دارد.
ماهها گذشت و با یادگیری الفبا و کلمات و جملات فارسی، هم من و هم همکلاسهای عربزبانم به ساحل امنیت و آرامش رسیده بودیم. راههای ارتباطی میانمان زنده شد و تعاملاتمان شکل گرفت. با هم حرف میزدیم و میخندیدیم و بازی میکردیم و در پی تعاملاتمان، فرهنگ و آداب و رسوم یکدیگر را یاد گرفتیم.
حال، سالها گذشته بود. من ازدواج کرده بودم و به زادگاه همسرم، با مردمی متفاوت، فرهنگی نو، آداب و رسومی که برایم تازگی داشت و البته زبانی جدید، کوچ کرده بودم.
زبانی اصیل، ایرانی و کهن. زبانی که خود گویش بختیاریها هم، مشتق شده از آن است، زبان لری.
تازهعروس که بودم، با مادرشوهرم به خیاطخانه سر کوچه رفتیم. خانم خیاط که همسایه ما محسوب میشد، شروع کرد به گفتوگو و تبریک با این جملات: «ای نوم خدا، و خیر و خوشی، سلامت بایین. خاله عروست کو یه دیدی؟» (به نام خدا (یعنی چشم زخم نخوره)، به خیر و خوشی، سلامت باشید، خاله عروست رو کجا دیدی؟)
این تازه بخش خوب و قابل فهمی از مکالمه بود.
سخت آنجا بود که بعضی کلمات غلیظ لری را استفاده میکردند. مثلا مادرشوهرم از خیاط پرسید: «گرژک رم د کو یه بسونم؟» (دکمه برم از کجا بخرم؟)
و خیاط گفت: «خاله ایواره رو د می دو آرش یه دکو تازه واز بیه چی یا جدید آورده». (خاله بعدازظهر برو به میدان آرش، یه مغازه تازه باز شده، چیزهای جدیدی آورده).
یا جاری خودم که لکزبان است، وقتی میخواست بگوید «بریم خانه» میگفت: «بچیم مال» یا «بچیم بان».
در غربت، وقتی زبان را ندانی، انگار در ظلمات بیچراغ به راه افتادهای.
کمتر سخن گفتم، بیشتر شنیدم و خوب دقیق شدم به رفتارشان. به آب و نان چه میگویند؟ فعلها را چگونه صرف میکنند؟ ساعت و روز و شب را چطور از هم تمیز میدهند؟
و این اولین چالش من بود در غریبی غربت!
یادگیری زبان!
#ف_ح
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ...
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
جان و جهان
#سفید_سیاه_خاکستری با تمام خودم، برایش سفره چیده بودم. بعد از یک هفته دوری، حالا قرار بود با هم همس
#به_قلم_شما
ضمن تشکر از جانوجهانیهایی که دست به قلم شدند و برای روایت بالا، ادامه نوشتند؛
طبق قرار قبلی، از بین پایانهایی که برایمان ارسال شدند، دو نمونه بدیعتر را در کانال منتشر میکنیم.
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#سفید_سیاه_خاکستری
#ادامه_اول
برگشتم سر سفره. خودم را انداختم روی زمین. دو ساعت کنترل کرده بودم خودم را که یک قاشق هم نخورم، که مثلا گرسنه باشم و با هم غذا بخوریم، آرایشم هم خراب نشود.
دست و پایم از شدت ضعف میلرزید، مثل گرسنگان سومالی به غذاها حمله کردم. انتظار طولانی برای غذا و حرص از بیمحلی اشتهایم را چند برابر کرده بود، قبول! ولی نفهمیدم چطور حجم معدهام هم اندازه همه غذا کش آمد! ظرف چند دقیقه اثری از شیء خوردنی روی سفره نبود. به خودم آمدم دیدم دو تا چشم گرد شده هاج و واج نگاهم میکرد؛
- چیه؟ خب گشنم بود.
- یعنی عاشقتم در هر شرایطی شرمندهش نمیشی!
- شرمنده کی؟
پیشانیام را بوسید و غش کرد از خنده:
- حالا کف قابلمت چیزی مونده؟ آخر شب ضعف کردم بخورم.
در حالیکه لیوان آب را سر میکشیدم، سرم را تکان دادم و با بیخیالی حرص درآوری گفتم:
«بعید میدونم چیز به دردخوری باشه.»
#نرگس_سادات_بیننده
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#سفید_سیاه_خاکستری
#ادامه_دوم
از نوک انگشتان پایم تا قوزک و زانوها و کمر و شکم و ستون فقرات و گونههایم، همه و همه وجود او را طلب میکردند. به اندازهی یک نوازش ساده، یا تعریفی به کوچکیِ «چه خوشگل شدی امروز!!»
وارد غار تنهاییاش که حالا اتاق کوچک خانهمان بود، شدم. روی تخت دراز کشیده و پشت دستش را روی چشمانش گذاشته بود. پاهایش روی هم به شکل عصبی تکان میخوردند. دست آزادش را میان دستانم گرفتم: «من که گفتم اگر خستهای اول استراحت کن، بعد بیا سر سفره.»
- نمیخواستم حالتو بگیرم. فکر میکردم اینطوری توام خوشحال میشی، اما نشدی و حال منم گرفتی.
آرام سعی کرد دستش را بیرون بکشد که محکمتر گرفتمش و گفتم: «منم نمیخواستم ناراحتت کنم. ببین من میفهمم تو ترجیح میدی توی سینما، تبلیغ و تیتراژ رو رد کنی و برسی به اصل فیلم. سر سفره، پیشغذا و مخلفات رو کنار بزنی و وعده رو زودتر نوش جان کنی.
ولی خب ما دونفریم. سر سفره که نشستیم، اگر هردو با هم سیر بشیم و خدارو شکر کنیم و بلند بشیم، قشنگه.» ته مانده اشک چشمم راهی پیدا کرد و مستقیم روی دستش نشست.
لبخند کجی روی لبش آمد. زیرچشمی نگاهی کرد و گفت: «خداروشکر که سفره هنوز پهنه. پاشو ببینم دلت پیش کدوم خوراکی گیر کرده که انقدر دلنازک شدی!!»
#س._ح.
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه_پستهی_خندون
حانیه ۵سالهی ما داشت قسمت سپاه ابرههی فیلم محمد رسول الله رو میدید.
به باباش گفت: «بابا اگه ابرهه خونه خدا رو خراب میکرد، خدا تا آخر عمرش دیگه خونه نداشت؟!!!»🤔😅
#مائده_سادات_ملکی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#غربت
#روایت_سیزدهم
_ بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند و مشقِ نوشتن میکنند.
یکی از سرنخهایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: «روایت زندگی در غربت»
#غربتِ_سر_به_مُهر
بین رفقا، حرف از غربت بود و دلتنگی. من هیچ وقت دور از خانوادهام نبودهام، اما چرا اسم غربت که آمد، طعم آشنایی زیر دندانم حس کردم؟ چرا این حس آشوب تنهایی، برایم غریب نیست؟!
نورونهای مغزم دارند حسابی از این تجربه مشترک جیز جیز میکنند. خاطرات مشترک با این حس را یکی یکی کف مغزم میریزند.
نه سالهام. به حساب خودم شعر میگویم، چند خط میشود. همانها را با اعتماد به نفس همهجا میخوانم. برادرم تا حد توان، شعرهایم را مسخره میکند. من حساسم. سر هر چیزی چشمهایم پر از اشک میشود. دلم از تنها بودنم آشوب میشود. اما این حس با نگاه مهربان مادرم و تشویقهای معلمم شیرین میشود.
دانشجو شدهام. با همه دوستم. کنار هر کسی در سلف مینشینم. یک حس مهربانی قلنبه در دلم دارم که میخواهم همه را در قلبم جا کنم. اما حتی یک رفیق فابریک هم ندارم. هیچکس منتظرم نمیماند. هر کسی دست رفیقش را میگیرد، میروند دنبال رفاقتشان. دهانم خشک میشود. فکر میکنم سلف دانشگاه اندازهی تمام کهکشان بزرگ شده است و من اندازهی برنجی که زیر صندلی افتاده، دور انداخته شدهام. ولی باز هم سعی میکنم به بغضها اهمیت ندهم، رفاقت کنم تا تلخ نشوم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
در مهمانی خانوادهی بزرگمان نشستهام. هر کسی سلامی میدهد و رد میشود تا به همصحبتش برسد. من دلم میخواهد کسی بایستد و با من کار داشته باشد. از این فکر احساس حقارت میکنم و تلخِ تلخ میشوم. برای این که تلخی دهانم را شیرین کنم، بلند میشوم و پیش همه کمی مینشینم. از هر کسی مشتی انرژی میگیرم و شاد و خرم برمیگردم. میدانم که حس تنهایی ته دلم کز کرده است، ولی محلش نمیگذارم. همه چیز باید عالی باشد، همه تلخیها باید شیرین شوند.
سحر ماه رمضان است. صدای گوشی را زود خاموش میکنم تا کسی بیدار نشود. تنها مینشینم سر سفرهی پر سکوت سحر. با بغض دستم را بالا میگیرم. در دعایم تصویر خانهای پر هیاهو را به خدا نشان میدهم. تصویری که در آن پدر بالای سفره نشسته است. تلویزیون دعای سحر پخش میکند. بچهها التماس میکنند بیدارشان کنم، تا مثل «بابا» باشند. «بابا» قربان صدقهی چشمهای پفکردهشان میرود که خواب را فدای روزه میکنند.
دلم از این تصویر غنج میرود، ولی هنوز انگار فرشتهها کارهای اداری استجابت دعا را انجام ندادهاند. «بابا»ی بچههای من هنوز خواب است. «بابا» که قرار است الگوی آنها باشد، روزه نمیتواند بگیرد، حال بیدار شدن هم ندارد. حرفی از دین هم برای بچهها ندارد. میدانم در خانهی همهی خانوادهام همیشه سحر و افطار پر از زندگی است. بین آنها راز تنهاییام را سر به مهر نگه میدارم. من تمام لقمههای سحری را با غربت فرو میدهم. غربتی که از بقیهی غربتهای زندگیام بزرگتر و تلختر است و هنوز یاد نگرفتهام شیرینش کنم. غربت دینداری...
#مهدوی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#غربت
#روایت_چهاردهم
_ بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند و مشقِ نوشتن میکنند.
یکی از سرنخهایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: «روایت زندگی در غربت»
#من_بی_تو_در_غریبترین_شهر_عالمم
من متولد غربتم. وقتی پدرم مشهد درس میخواند من، حمیده دختر دوم خانوادهای اصفهانی در یک شب برفی که برف تا زانوهای پدرم میرسید به دنیا آمدم.
به سبب شغل پدرم همیشه دور از اقوام و خویشاوندان بودیم و سهم ما از دیدار فامیل پدر و مادرم دو بار مسافرت در طول سال بود، یکبار نوروز و یکبار آخر تابستان.
مسافرت همیشه با شوق شروع میشد و با تلنبارِ غمِ غربتی که به سویش باز میگشتیم تمام میشد.
انتهای همهی مسافرتها مادرم مریض میشد، تبخال میزد و گلو درد بدی میگرفت. حالا که فکر میکنم به گمانم غمباد بود.
مادر، جانش به جان مادرش عالیه خانم بسته بود. سیدهای که همهی زندگیاش را وقف بچههایش کرده بود و با دستِ خالی، بچههای بیپدر را بزرگ کرده بود.
عالیه خانم برای مادرم خیلی عزیز بود و علقهی زیاد بین این مادر و دختر بر کسی پوشیده نبود. امّا روزگار همیشه بینشان نشسته بود، دوری سهم آنها بود و ما هم پاسوز همین تقدیر بودیم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
سالهای نوجوانیام در حاشیهی تهران، شهرکنشین بودیم.
شهرکنشینان در دُز و مقدار غربت با هم تفاوت داشتند. از همه جای کشور آنجا ساکن بودند، اما عدهای که در تهران قوم و خویش یا آشنایی داشتند عصرهای پنج شنبه با اتوبوس زهوار دررفتهای به سوی تهران به قصد دید و بازدید میرفتند. این موقعها شهرک خالی میشد و غمِ غربت تا غروب جمعه ولکنمان نبود.
مادر با اینکه از همه دلتنگتر بود اما چیزی به زبان نمیآورد. جمعهها همهی کدبانوگریاش را میریخت توی سفرهی ناهار تا به دلخوشکنکی، خوشحال باشیم. برایمان کباب میپخت یا تهچین با ریحان و نوشابه. میگفت، میخندید تا ما هم خنده روی لبمان بیاید.
همهی آن سالها چون مادر داشتیم غریب نبودیم.
با اینکه سالها از آن روزها میگذرد، حالا که خودم مادر شدهام، خوشحالم، که مادر و عالیه خانم سالهای آخر عمرشان را در همسایگی هم سپری کردند.
آنها حتی بودن در این دنیا را بیهمدیگر تاب نیاوردند. یک چهلّه بعد از فوت عالیه خانم، مادر ما را برای همیشه تنها گذاشت و از آن روز قصهی غربت من شروع شد، چون دختری که مادر ندارد انگار در تمام لحظات زندگیاش غریب است.
#حمیده_میرزادارانی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#با_این_ستارهها_میشود_راه_را_پیدا_کرد.
«شهروز تازه بدنیا اومده بود. گذاشتمش پیش برادرِ دوسالهش و رفتم سرِ کوچه، کنار فشاری تا لباسهاش رو بشورم.
اومدند و گفتند: «بلند شو، حکومت نظامیه! الان میان میکُشنت.»
گفتم: «تا لباسارو نشورم و کارم تموم نشه بلند نمیشم.»
تمام لباسها رو شستم و به خونه برگشتم.
بدون حضور پدر و مادرم، تو غربت بچهها رو بزرگ کردم.
دختر برادرم، عروس بزرگترم بود. برایِ آقا شهروز هم دختر دوم رو در نظر گرفته بودم، اما اصلا روم نمیشد برم جلو.
به خواهرم گفتم و باهم رفتیم قم. با همون لباس خونگی که به منزل برادر رفته بودم، خواستگاریش کردم و تا عقد هم جلو رفتیم و به تهران برگشتیم.
آقا شهروز خیلی ماموریت میرفت، حتی شب عروسیش بهش زنگ زدن گفتن بیا.
گفتم: نرو، بگو شب عروسیمه.
گفت: نه مادر باید برم.»
حاجخانم دستش را جلوی لب و دهانش گرفت و خوب خندید: «اون شب، من دامادِ عروسم شدم و تا صبح باهم حرف زدیم.
خانومشم خیلی خوب و پایه بود.
درسته، من مادر بودم و بزرگش کرده بودم، اما خانومش بود که پشت و پناه و پر پروازش شد. میشد چهار ماه آقا شهروز خونه نمیومد، ولی خانومش نمیگفت دیگه نرو...»
مادرِ شهید شهروز مظفرینیا، همسفرِ آسمانی حاجقاسم جلوی رویمان نشسته بودند و سعادت همصحبتیشان در هیئت ماهانهی مادرانه نصیبمان شده بود.
پسرم را که در آغوشم بود، نشانِ حاجخانم دادم و گفتم: «حاج خانم نکتهای در مورد تربیت شهید به ما میگید که روی پسرهامون اجرا کنیم؟»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
حاجخانم خندید و گفت: «من کاری نکردم، همش کار خدا بود؛ اما خب بچه که بودند،
همگی به نماز میایستادیم و به بچهها میگفتم شماها ایراد نماز منو بگیرید، منم ایراد نماز شماها رو.
به حرف باباشون هم خیلی اهمیت میدادم؛ روی حرفش، حرف نمیزدم.»
پسرکم، بطری آب را از کیفش بیرون آورده و سمتم گرفته بود تا در آن را باز کنم. همانطور که کمکش میکردم آب بخورد، گفتم: «یعنی شما، همیشه حرفِ همسرتون رو گوش میدادین؟»
حاجخانم ابروهایش را بالا برد، سرش را به تایید تکان داد و در حالیکه به پسرم نگاه میکرد گفت: «برای تربیتِ فرزند، باید با مَردت رفیق باشی.»
شیرین بلند شد و جلوتر آمد: «از خاطرات شهید با سردار هم برامون میگید؟»
حاج خانم مکث کوتاهی کرد و لبخند شیرینی روی لبش آمد: «هیچوقت اسمِ حاج قاسم رو نمیآورد، همیشه میگفت «بندهی خدا».
بندهی خدا غذای رنگارنگ نمیخوره..
هر جا گرسنه شه، تخممرغ آبپز، نون و اَرده یا نون و پنیر که تو کیفش داره رو میخوره.»
گاهی آقا شهروز، زنگ میزد به عروس بزرگترم که پزشک هست، میگفت: «بندهی خدا بیماره چی براش بخریم؟»
برای محافظت از حاج قاسم رفته بود، که مردم روی کمرش افتاده بودند و دیسکش پاره شده بود، اما به من نگفت که این اتفاق افتاده و کمرش به اینخاطر معیوب شده.
برام تعریف کردن، یه ماشین پر از مهمات رو با اون کمر عملکرده خالی کرده و دَم نزده.
گاهی میگفتم: «مادر بمیرم برات یکساعت استراحت کردی، داری دوباره میری؟!»
میگفت: «مادر، من که همون یکساعت رو استراحت کردم. اون بنده خدا همون یکساعتم استراحت نمیکنه. از منم خیلی پر انرژیتره.»
نرگس که سمت راست حسینیه ایستاده بود، از حاجخانم اجازه خواست و پرسید: «لحظهی شهادت چطور برشما گذشت؟»
خالهی شهید که کنار مادر نشسته بود، غرق در اشکِ چشمانش شد و انگار دریای خاطراتش با خواهرزاده در خیالش به تلاطم افتاده باشد، گفت: «پسرش کپیِ خودشه، خیلی شبیهشه.»
مادر، کمی در جایش جابهجا شد، نگاهش از میانِ مجلس به ۱۳ دی ۹۸ رسید و غمِ بیپدریِ نوهها یادش آمد: «شب چله، بچهها منزلمون نیومده بودن و سه شب قبل از شهادت اومدن. بچههای شهید بهانهگیری میکردن و من سه شب متوالی سرگرمشون کردم. شبِ اول، رستوران و شبِ دوم، شهربازی و شبِ سوم، پارک بردمشون، اما همگی پریشانحال بودیم . پدرِ شهید، از همهجا بیخبر به بچههاش گفتن: «پدرتون زیر توپ و تانکه، شماها بهونه میگیرید؟!»
اون شب، تا صبح نخوابیدم. صبح که از اتاق بیرون اومدم، همسرِ باردارِ شهید رو دیدم که گوشی بهدست به سمت آشپزخونه رفت و چند ثانیه بعد، صدای زمین خوردنش به گوشمون رسید و از لحظاتی بعد، شیون و زاری ما شروع شد. اونقدر بیقرار بودم که چشمهام به اندازه یه گردو باد کرده بودن. حتی فرزند شهید هم در شکمِ مادرش تکون نمیخورد.
ما رو برای دیدن پیکر پسرم به مشهد بردن. بعد از دیدن پیکرش، قلبم آروم شد، یه جوری که همه میفهمیدن حالم عوض شده. حتی بچهی شهید هم بعد از اینکه مادرش پیکر رو دید، به تکون افتاده بود...»
فاطمه، برای راحتی مادر شهید، کنارشان روی دو زانو نشسته بود و بلندگو را جلوی دهانشان گرفته بود. پسرک سه سالهاش هم مدام از سر و کولَش بالا میرفت و بهانه میگرفت. دخترِ پرانرژیِ هیئت که مادرِ سه فرزندِ زیرِ پنج سال هست، پرسید: «حاجخانم، خاطرهای از شهید بعد از شهادتشون دارین؟»
برقی در نگاه مادر درخشید و گفت: «از خیابون به همراه عروسم رَد میشدم که موتوری به من زد و بیهوش شدم. آقا شهروز کنارم اومد و تا رسیدن آمبولانس، سرمو روی دستش گذاشت و بدنم رو در آغوش گرفت.
دست میکشید روی سر و صورتم و بعد مثل نوری که شبیهش رو ندیده بودم به آسمون رفت. هنوز ردِ نورش جلوی چشمامه؛ خیلی قشنگ بود.»
- مادرجان، تابهحال شده شهید کمکتون کرده باشه؟
- موقع زایمانِ عروسم توی بیمارستان، خیلی بیقرار بودم. نگاهم به کنارِ در اتاقِ عمل افتاد؛ شهید با کتابِ دعا به انتظار تولد فرزندش، ایستاده بود.
وقتی از حضورش مطمئن شدم، که عروسم بعد از زایمان، با بغض گفت: «عمه! آقا شهروز، تو بیمارستان بود.»
یه بارِ دیگه هم توی مراسم سالگردشون، حرم شاهعبدالعظیم؛ اولین باری بود که بدون آقا شهروز رفته بودم. بیاختیار اشک میریختم. دیدم که پسرم از مزار شهید زمانینیا بیرون اومد و من رو محکم در آغوش گرفت و باهم گریه کردیم.
- مادرجان برامون دعا کنید.
- همهی شمارو دعا میکنم، خودتون و
بچههاتون رو...
#مهدیه_مقدم
#هیئت_مادرانه_بسیج
#مادرِ_شهید_مظفرینیا
#محافظ_حاجقاسم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#اُمّ_البَنین
السَلامُ اللهِ عَلَیکِ یَا سَیِّدَتی یَا أُمَّ البَنِین
مَا دَجَى الَّلیلُ وَ غَسَق وَ أَضَاءَ النَّهَارُ وَأَشرَق
وَ سَقَاکِ الله مِن رَحِیقٍ مَختُوم
یَومَ لایَنفَعُ مَالٌ وَ لابَنُون
فَصِرتِ قدوَةً لِلمُؤمِنَاتِ الصَّالِحَاتِ
لأَنَّکِ کَرِیمَة الخَلائِق
عَالِمَةً مُعَلَّمَةً نَقیَّةً زَکِیَّةً
فَرَضِیَ اللهُ عَنکِ وَ أَرضَاکِ
و جَعَلَ الجنهَ منزلکِ و ماوآکِ
وَ لَقَد أَعطَاکِاللهُ مِن الکَرَامَات البَاهِرَات
حَتَّى أَصبَحتِ بِطَاعَتکلله وَلِوَصیِّ الأَوصِیَاء
وَ حُبّک لِسَیِّدَة النِّسَاء الزَّهرَاءِ
وَ فِدَائکِ أَولادکِ الأَربَعَة لِسَیِّدِ الشُّهَدَاء بَابَاً لِلحَوَائِج
فاشفَعِی لِی عِندَالله بِغُفرَانِ ذُنُوبِی وَ کَشفِ ضُرِّی وَ قَضَاءِ حَوَائِجِی
فَإنَّ لَکِ عِندَاللهِ شَأنَاً وَ جَاهَاً مَحمُودَاً
🏴 وفات مادر اسوه وفاداری و بصیرت، حضرت #فاطمه_ام_البنین علیهاالسلام تسلیت باد.
جان و جهان ...🥀
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#امالبنینهای_ایران
زنگ در زده شد. چشمهایم را بازکردم. آفتاب تا
وسط اتاق روی فرش لاکی افتاده بود. سر بلند کردم. عکس آقاجون و داییجان را دیدم. زیرلب سلام کردم. گفتم: «آسید مجتبی خودت و سیدمحمد خیلی زود این دنیا رو گذاشتید و رفتید.. تا وقتی بودید مدام به فعالیت و مبارزه. آروم و قرار نداشتید که. پسرتون هم که طاقت نیاورد و زد به دل دشمن و برنگشت. مادرجون هم مثل خودتونه. نگذاشته در این خونه بسته بشه؛ حتی بعد این همه سال خداروشکر هنوز این جا خونهی امید مردم شهره.»
از پنجره بزرگ اتاق سرک کشیدم. مادربزرگ وارد حیاط شد و به مهمانی گفت: «بالام خوش گلمیشن. راحت اول. هِچ کس یوخده. لیباسلار و چرشابلار کتاباخانه داده هر نمه ایستیرن گوتور. مبارکین الوسون.»(دخترم خوش اومدی. راحت باش. هیچکس نیست. لباسها و چادرها تو کتابخونه است. هر چیزی که میخوای بردار. مبارکت باشه!)
✍ ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
برگشتم رو به عکس آقاجون که پشت میز کوچکش توی اتاق نشسته بود و لبخند میزد و گفتم: «خدایی خوب خانمی انتخاب کرده بودیدا. یه تنه به اندازهی یه خیریه کمک مردمه. از شما و دایی سیدمحمد یه دنیا کلمه و خاطره و چندتا عکس براش مونده.»
سالهای سال ندیدن پسر شاخ شمشادش را میشد توی دستهای چروک شده و چشم پر از اشکش دید. راهپیماییها را با آن پادرد توی سرما و گرما شرکت میکند.
رو به آقاجون ادامه دادم: «توی روضههای فاطمیه از حاجقاسم حرف میزنه. عصا به دست جلسات قرآن مسجد خودتون عباسیه رو شرکت میکنه و اسم شما و دایی رو زنده نگه میداره.
انصافا مادرجون از ما مدعیها پای کارتره برای انقلاب. خوش به حالش که شهیدش اون دنیا شفیعشه.»
صدای گرم و مهربانش توجهم را جلب کرد: «مادر بیا باهم صبحانه بخوریم، حلیم آمادهست.»
شادی روح شهید سیدمحمد موسوی و سلامتی مادر شهید صلوات
#روز_تکریم_مادران_شهدا
#نرگس_سادات_مظلومی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#به_قلم_شما
ضمن تشکر از جانوجهانیهایی که دست به قلم شدند و برای روایت بالا، ادامه نوشتند؛
طبق قرار قبلی، از بین پایانهایی که برایمان ارسال شدند، یک نمونه بدیعتر دیگر را نیز در کانال منتشر میکنیم.
#سفید_سیاه_خاکستری
https://ble.ir/janojahan/-4709737810785633959/1701551365353
#ادامه_سوم
از زمین بلند شدم، صورت برافروختهام توی آینه دیواری به من نگاه میکرد.
به سمت آینه برگشتم، از هر آرایش و پیرایشی بیزار و متنفر شده بودم. توی دلم به خودم لعن و نفرین فرستادم که چقدر وقتم را توی آرایشگاه هدر دادهام.
کاش کتاب نیمه تمامم را تمام میکردم.
کاش پروژهام را ده صفحه پیش میبردم.
اصلا من که رنگ کردن دوست ندارم، چرا این همه برای انتخاب رنگ و رنگکردنِ موهایم وقت گذاشته بودم؟
چون یکبار از مهدی شنیدم دوست دارد، رنگ موهایم شرابی باشد؟!
من حتی به کوچکترین خواستههایش هم توجه میکردم. اما او حالا با همهی سفره، من را تنها گذاشته بود.
چند قاشق برنج و کمی از غذای توی بشقاب خورش، بیشتر شبیه دست خورده شدن غذا بود، نه ناهار مفصل.
البته مهدی همیشه غذایش را سریع میخورد، اصلا برای همین دیگر باهم توی یک بشقاب غذا نمیخوریم.
غذا خوردن در محلکار و عجله داشتن برای رسیدن برای نجات جان بیماران خودش، سبک زندگیاش را اینطور کرده بود.
داغ دلم تازه شد، بشقاب تهچین و سالاد را که برداشتم پرت شدم ده سال قبل...
ظهر بود. قرمه سبزی مامان و تهچین من آماده بود.
هر چه بابا به مهدی اصرار میکرد حالا که محل کارش یک کوچه پایینتر است برای ناهار بیاید قبول نمیکرد.
ما عقد بودیم و هنوز مُهر سند ازدواجمان خشک نشده بود. اما او بهجای من داشت ناز میکرد.
مادرم ناراحت شد و ناهار نخورد، رفت توی اتاق که بخوابد.
بعد از کلی اصرارِ بابا، مهدی با لباسکار آمده بود.
میگفت: «تعارف ندارم و اصلا اهل ناهار نیستم.»
امّا من قبول نمیکردم.
فکر میکردم خجالت میکشد یا نمیخواهد با آن لباسها به خانهمان بیاید. خودش پشت تلفن گفته بود که سر و وضع خوبی ندارم و خاکی و مالی هستم. آن موقع هنوز دانشجو بود. کنار درسِدانشگاه، بخصوص تعطیلات، کار بنایی میکرد. آن روز بالاخره به خانه آمد. لای سفره را باز کردم.
تهچین سرد شده را که تکه کردم، گفت: «مامان شما کجاست؟»
گفتم: «خسته بودن، رفتن استراحت کنن.»
اما بابا مثل همیشه آلو را نخیسانده کل ماجرا را تعریف کرد و مهدی باز همان حرفها را زد.
ظرف سالاد از دستم افتاد، برگشتم کنار سفرهی تقریباً دست نخورده، با صدای شکستن ظرف مهدی فریاد زد: «چی شد؟»
دستم به گوشه تیز بشقاب خورد و برید.
خون تازه قطره شد و افتاد روی تکهی شکسته روی زمین.
در اتاق خواب باز شد. «عزیزم! خب چرا دقت نمیکنی؟ چی شد؟»
اشکهایم آمادهی ریختن بودند، که با این حرف زدم زیر گریه؛ مثل دختر بچههایی که میخواهند بگویند بلد نیستم.
گریه کردم و توی دلم گفتم بلد نیستم با راه دیگهای تو رو متوجه خودم کنم. بلد نیستم بگم من برای توام، برای تو زیبا شدم. برای خدا منو ببین!!
جلو آمد دستم را گرفت و انگشتم را فشار داد، خون را نگه داشت و یک دستمال از توی لیوان که مثلا برای سفره آرایی استفاده کرده بودم برداشت.
دستمال را دور انگشتم پیچید و من را به قفسه سینهاش چسباند.
«جان؟ میسوزه؟ ناراحتی یا چون بشقاب شکست ناراحت شدی؟
خوب میشه دختر لوس.
بیا برو استراحت کن اینا رو خودم جمع میکنم.»
با حالت قهر رفتم سمت اتاق.
روی تخت دراز کشیدم، پنج دقیقه نشد آمد.
گفتم: «وای باز باید برم مرتب کنم اونجا رو؟ ای خدا، تو چرا درست جمع نمیکنی؟ من باز باید برم دو روز درگیر خوراکیهای خراب شده و نشده باشم. نکن، اسراف رو دوست ندارم. حیفِ دستپخت من!»
آمد کنارم روی تخت دراز کشید. گفت: «ببخشید عزیزم خیلی خسته بودم.
ممنون برای زحمتهات.
قول میدم شب جبران کنم، همهشو با هم بخوریم بذار الان بخوابم، باشه؟
تو هم همینجا باش که خوابم ببره.»
سرش را روی بالشت نگذاشته، خوابید. خیلی راحت!
کاش من هم، همینقدر بیخیال بودم.
سبک و ساده میخوابیدم. اما من...
واقعاً چقدر خوابم میآمد و نمیدانستم.
#زهرا_بذرافشان
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#نود
پدربزرگ نود سالهام توی تخت بیمارستان، تبدار و با هشیاری پایین بستری است.
هشیاری پایین یعنی وقتی توی خانه روی صندلی مخصوصشْ نشسته بود، جومونگ با خدم و حشمْ بطرز خستگیناپذیری برای صدمین بار رفت که به بویو حمله کند، اما نگاه پدربزرگم بالا نیامد. در نیم متری تلویزیون 45 اینچش بود و ولوم صدا مثل همیشه روی هفتاد. سپاه گوگوریو نعره میکشید و پیش میراند، ولی پیرمرد مثل نود و نه بار گذشته، خودش را هیجانزده جلو نکشید و بلند نگفت «آهان پسر! همینه!». بیحرکت زل زده بود به گلهای فرش دستباف پاخوردهی اتاقش.
جلوش نشستم. تلویزیون چشمهاش خاموش بود و فقط تصویر خودم را انعکاس میداد. من دیدم در کوچ غریب و غمناکی، یوسفپیامبر و زلیخا و مختار و ابن زبیر و تمام کاراکترهای سریالهای کرهای از آنجا رفته بودند. سرزمین خالی از سکنه مردمکهاشْ به بیابان سرد دم غروبی میمانست...
هشیاری پایین یعنی چون عکسالعملی به درد نداشت، دهبار فوتش کردم تا دلم رضا داد و بالاخره قاشق آش را که گذاشتم دهنش، مثل همیشه غر نزد که: «سرده که! کشکم نداره! نخودش هنوز زندهست! پیاز گرون شده اینقدر پیازداغشو کمریختی؟ هزاربار نگفتم بهتون قاشق سنگین بذارین برا من؟» حتی آن را قورت نداد. گفتم: «آش رشته که دوست داشتی برات پختم.» دو قهوهای روشن ثابت و خالی، روبرو را نگاه میکرد؛ جوری که کسی بخواهد چیزی را، چیز خیلی دور و گمی را به یاد بیاورد. مثلا آش را، یا خودش را، یا حتی دوست داشتن را.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
داییام کنار گوشش داد کشید: «ملوان اومده دوم جدول حاجآقا!» پدربزرگم پلک نزد. این پایینترین سطح هشیاری ثبت شده برای یک انزلیچی بود. او طرفدار تیم فوتبال ملوان بندرانزلی نبود، با تمام وجود تعصبش را میکشید. باید خودش را از تهران با پیکان آبیآسمانی ۵۸اش میرساند روی صندلیهای خیس استادیوم تختی، تا نکند تیمش بخاطر باران سیلآسا، بیهوادار، شادی بعد از گل کند. بعدتر پای تلویزیون حنجره میگذاشت. مثل سیروس قایقران، لب خط فرش میایستاد و تیم را از راه دور هدایت میکرد. همه فامیل یادشان هست آن روز که ملوانْ پرسپولیس را زد، چه شام مفصلی داد.
مثل مردی که زن بیمارش را اتفاقا بعد از سرطان بیشتر دوست دارد، پدربزرگم وقتی ملوان به دسته دو سقوط کرد طرفدارتر و پیگیرترش شد. این اواخر فقط محض شنیدن صدای گوینده خبر ورزشی بود که ده میلیون داد یک سمعک خرید تا منت نوه نتیجههاش را برای فهمیدن ساعت و روز بازیها و اعلام امتیازات جدول ردهبندی نکشد. حالا ملوان صدر جدول آمده بود بیخ گوش استقلال، و سپاهان و تراکتور و پرسپولیس را از آن بالا ریز میدید، اما هوادار وفادارشْ ناهشیار، بین خواب و بیداری مانده بود. در خوابهای عمیق و طولانیش که نگرانمان میکرد، چه رویاهایی میآمد؟ شاید داشت خواب دقیقه نودِ زندگی نودسالهاش را میدید. حتما توی خواب آنقدر جوان هست که وقتی داور سوت پایان را زد، بتواند دستهایش را بالای سرش بیاورد و هنگام ترک زمینْ همهی تماشاچیها و بازیکنان و داور را تشویقِ خستهای بکند. روی نوک پا، سبک و با پرشهای کوتاه، عرض زمین چمن را آرام طی کند و برود سمت رختکن.
دستش را گرفتم. گرم و تبدار بود. برخلاف همیشه بجای اینکه دستش را بکشد و پس سر کم مویش ببرد، محکمتر فشرد. نگاهم نمیکرد. سرم را روی زانویش گذاشتم و گفتم: «من پیشتم. برام مهم نیست که پیشم نیستی. اینجا بمون.» آنجا بود که برای اولینبار بعد از سی و شش سال زندگی در کنارش، اشکش را دیدم که آرام افتاد روی لبهی پیراهن چهارخانهاش؛ درست کنار لکههای قبلی.
بقیه میگفتند تا حالا کسی گریهاش را ندیده، جز همان وقتی که مشت اول خاک را پاشیدند توی صورت جوان بیست و سه سالهاش. ولیعهدش. پسر خلبانش. میگفتند لبهای پسرش بدجور خشک و قاچ خورده بوده. من فکر میکردم عطش روزهداری در مرداد ماه پنجاه و نه، که عملیات رمضان در آن انجام شد، علت روضهی لبهای دایی شهیدم است. اما روزی پدربزرگم خیلی سریع و نجواگونه، روی عکس خودش با لباس ارتشی دست کشید و گفت: «تیر که تو پهلو و سینه بخوره، خیلی خون میبره».
دستم را باز محکمتر فشرد. به صورتش نگاه کردم. چشمهاش هنوز اینجا نبودند و حدقههاش بیتصویر. اما من ترس و تردیدی که توی وجودش جزر و مد داشت را حس کردم؛ مثل مردی که لبهی اقیانوس ایستاده، مابین کران و بیکران. منتظر موجی که به سمت ساحل زندگی برش گرداند یا او را با خود به سمت افق دریا ببرد...
#سمانه_بهگام
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#غربت
#روایت_پانزدهم
_ بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند و مشقِ نوشتن میکنند.
یکی از سرنخهایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: «روایت زندگی در غربت»
#من_و_یک_لحظه_جدایی_زتو_آنگاه_حیات؟
همهی بچهها دوست دارند بروند خارج. من هم فکر میکردم دوست دارم تا وقتی که قرار شد بروم.
ده، دوازده ساله بودم. توی حیاط باصفای مادربزرگ مشغول بستن چمدان بزرگی بودیم برای رفتن. دخترداییِ تهرانیام قرار بود برای تحصیل به آمریکا برود، من را هم، چون همسن و سالش بودم میخواستند بفرستند. دلم پر از غم بود. طاقت نداشتم ولی انتخابی هم نداشتم.
قرآن کوچکم را برداشتم اما در چمدانی که برای دیار کفر بسته شده بود، به سختی برای خدا جا پیدا میشد. فکر این که دیگر در خیابانها گنبد طلایی امام رئوف را نبینم دیوانهام میکرد.
عجیب بود که دل کودکانهام، حس دلتنگی برای خانواده نداشت. دستم را روی چمدان که کنار درخت بزرگ توت بود گذاشتم. قرآن به زحمت در آن، جا شده بود. چشمانم را بستم. تمام سوزِ دلم را آه کشیدم.
وقتی دوباره چشمانم را باز کردم در رختخواب بودم. رویای کودکانهای بیشتر نبود. غربت من در رویا بود و عجیب تلخ بود.
#حورا_صداقت
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#همزاد_من_نارنج
گاهی سرم را از پنجره بیرون میآوردم و با او حرف میزدم. پنجره جنوبی بود و پنجرههای همسایهها مدام بسته بودند، مگر گهگاهی دستی چیزی پشت پنجره میگذاشت یا لباسی پهن میکرد.
نمیترسیدم کسی مسخرهام کند. مینشستم روی چهارپایه کنار پنجره و با درختی که فکر میکردم نارنج است حرف میزدم. روزهای ویارم بود و دوست داشتم با کسی حرف بزنم و او فقط گوش کند. بوی شکوفههایش که در هوا میپیچید، تهوعم را کمتر میکرد. مثل یک دوست واقعی که نشستن با او حالت را خوب میکند.
میگفتم: «چقدر خوشگل شدی انگار لباس گلگلی پوشیدی. کاش همه شکوفههات نارنج بشن. پارسال دلم برای اون شکوفهها که بارون زد و ریخت خیلی سوخت.» یاد پارسال خودم افتادم و فرشتهای که حتی نفهمیدم رحمت بود یا نعمت. او هم حتما برای من و شکوفهام آرزوهای خوب میکرد. میگفتم: «تو زودتر میوه دلت میرسه یا من؟»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
درخت مال همسایه پایینی بود و میدانستم احتمالا قرار نیست از ثمره آن بچشم.
کمی که گذشت شکوفهها ناپدید شدند! غصهام شد. از لای برگهای سبز و دو طبقه فاصله، خوب نمیدیدم. اولین بار که آن توپهای سبز را به سختی بین برگهای سبزتر درخت دیدم ذوق کردم. چه تشابهی! نی نی هم خودش را در من قایم کرده بود، تا نمیگفتم، کسی از توپ سبزم خبردار نمیشد.
هر روز که میگذشت شمردنشان راحتتر میشد. آنقدر نارنجی شده بودند که انگار درخت را چراغانی کرده باشند. راحت از این بالا میشمردمشان و برای دانه دانهشان ذوق میکردم. دیگر وقت چیدنشان بود.
یک روز نشستم و برای درخت شعری که نوشته بودم را خواندم. بعد گفتم چقدر قشنگ شدی، انگار تو زودتر رسیدی.
فردای آن روز سر نماز ظهر بودم که در زدند. بعد از نماز که با تاخیر در را باز کردم، به دستگیره یک کیسه پر از پرتقال آویزان بود! پرتقالهایی به شیرینی دوستی.
#زینب_حاتمپور
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#برسد_به_دست_مادرانه
#از_حسینیه_امام_خمینی(ره)
#به_سراسر_ایران
#مدار_مادران_انقلابی
#امروز،_چهارشنبه،_شش_دی
مادرانهجان سلام!
امروز خیلی به یادت بودم. امروز در جمع بانوان فعال و آنهایی که آمده بودند تا گوش جان بسپارند به سخن جانان، با خودم فکر کردم اگر تو نبودی معلوم نبود من چقدر به تنهایی میتوانستم بزرگ شوم و آیا اصلا به این مهمانی باشکوه دعوت میشدم؟!
مادرانهجان! قدردان محبتهای مادرانهات هستم و یادم نمیرود که چگونه برای قد کشیدن و بزرگ شدنم زحمت کشیدی...
راستی در مهمانی امروز اصلاً جایت خالی نبود. تو همه جا و در همه لحظهها بودی؛
از همان ابتدای جلسه، آن وقت که با دیدن روی ماه، فریادهای شوق و تپشهای نامنظم هیجانزده قلبهامان نظم جلسه را به زیبایی بر هم میزد، من تو را و اشکهای شوق تو را دیدم.
آنوقت که از زیبایی و هیبت کلامش، تکبیر و تشویق در هم میآمیخت، من مشتهای گرهکرده تو را دیدم.
و آن وقت که حکیم فرزانه از هویت زن، رسالت زن، تکالیف زن و ارزشهای زن برایمان گفت، تو را دیدم که گوشهای نشستهای و در حال تکمیل تصویر همان بانوی تمدنسازی؛ همانی که حالا تصویرش داشت کاملتر و واضحتر میشد.
و در آخر مجلس دستان گرم مهربان تو بود که بر شانهام نشست و صدای محکم و مادرانه تو که در گوشم نجوا میکرد: «بلند شو! وقت تنگ است! گردنههای سخت را پشت سر گذاشتهایم، باید به قله برسیم.»
#زهرا_جعفریان
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#غربت
#روایت_شانزدهم
_بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند و مشقِ نوشتن میکنند.
یکی از سرنخهایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: «روایت زندگی در غربت»
#دست_چروکیده،_قلب_چروکیده
دستهایش چروکیده و چُماله است.
چند وقتی است حسش را هم از دست داده. آنقدر که گاهی سر انگشتانش زخم میشود ولی متوجه نمیشود.
بعد از چند روز، چشمهای کمسویش زخم را کشف میکند.
فیزیوتراپی و ورزشدرمانی هم نتوانسته چروکها را صاف کند و حس از دسته رفته را برگرداند. خودش میگوید جوانیام را قاتق نکردم.
صحنهی جوانی جلوی چشمش جان میگیرد، زنده و تازه. یخِ روی حوض را میشکند، توی تشت آب میریزد و لباسهای نوزاد کوچک عزیزش را میشوید.
مادرشوهر گفته نباید آب لباس را در آبراه خانه بریزد چون نجس است؛ پس تشت پر آب را تا سر کوچه حمل میکند تا در آبراه کوچه روانهاش کند. یک بار، دوبار و چندین بار!
دستش یخ زده. دوباره تشت پر آب میشود اما سرما اجازهی چنگ انداختن به لباس را از او گرفته. روی علاءالدینْ قابلمهای پر از آب گذاشته تا گرم شود. دستهای جمعشده از سرما را داخل آب گرم میکند.
✍ادامه در بخش دوم؛