✍بخش دوم؛
چشمهایَم را باز کردم، کلِ دیشب را به آن سالهای اول جدایی از لاله فکر کرده بودم.
آفتاب بالا آمده بود. نورَش از بین کرِکِرههای طوسیِ اُتاق، چشم را میزد. سمیه و سعید را که در خواب غلت خورده و هر کدام یک طرف اتاق خوابیده بودند، در جایِشان خواباندم.
از اتاق بیرون رفتم. مامان سفرهی صبحانه را جمع میکرد، آقا سرِ کار رفته بود.
مامان خندید: «سلام صبحت بخیر. دیشب تا کِی تو حیاط بودی؟ چشمات پُف کرده.»
سلامش را جواب دادم: «یادِ اون سالهای زَجر افتاده بودم، خوابم نمیبرد.»
سخت مشغول مادری کردن برای پسرها و دوقلوهای یکساله بودم که جوابِ آزمایشِ بارداریاَم، مثبت شد.
آقا صادق، یک پایَش ماموریتهایِ کاری بود و پایِ دیگرش جبهه.
دو روزی در ماه به ما میرسید، که آن هم کمکِ زیادی در نگهداری بچهها نبود.
دو قلوها را به همسایه میسپردم و جلساتِ مدرسهی پسرها را مرتب و بدون غیبت میرفتم.
معلمِ اُمید از اقوام مادرش بود.
با مهربانی و حسِ تحسین کنارم آمد: «زهرا خانم، شما از مادرهایِ خونی هم مادرترید، با این حالتون و بچهها همیشه در جلسات حاضرید.»
تشکری کردم و سرم که پایین بود را بالا آوردم: «دلم نمیخواد، مادرای بچهها تو مدرسه باشن و پسرِ من غصه بخوره.»
ادامه دارد...
[قسمت قبل]
(https://eitaa.com/janojahanmadarane/923)
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه،_پستهی_خندون
اذان میگن.
میخوام برم وضو بگیرم و نماز بخونم.
چشمم میفته به پسر و دختر ۹_۱۰ سالهای که جلوی دستشویی خانمها بحث میکنن. دختر میخواد بره دستشویی ولی داداشش اصرار داره بازی کنن!
دختر: من الان باید برم دستشویی بعدم برم نماز بخونم. تو برو من بعدا میام.
پسر بازم اصرار میکنه.
دختر: اولا نمازم قضا میشه دوما ...
یه نگاه به من میکنه و سعی میکنه زیادی مؤدب باشه.
- دوما سرویس بهداشتیم داره میریزه!!!
#راضیه_سادات_موسوی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانیها، یک داستان دنبالهدار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _
#مادری_تنها_به_زایش_نیست
#قسمت_ششم
زندگیِ پدرِ لاله با همسرِ دومش، زیاد طولی نکشید و از هم جدا شدند.
آن خانم هم دختری از داوود داشت که سرپرستیاَش را به مادر ندادند.
حالا لالهی نُه ساله، یک خواهر همخون از طرف پدرش داشت و دو خواهر سه و یکساله و یک برادر سهسالهی همخون از مادرش.
رابطهی خوبِ من و پسرها، شهرهی عام و خاص شده بود. زهره خانم همسایهی دوخانه آنطرفترمان همیشه من را توی سرِ چند نامادریِ دیگر که در کوچهمان بودند، میزد: «ببینید، ازش یاد بگیرید. با اینکه خودش سه تا بچه کوچولو داره، این دو تا پسر رو مثل چشماش نگه داشته. بعد شماها راه به راه این طفل معصوما رو بزنید. باید به خدا، جواب پَس بدید.»
اُمید، کلاسِ دوم بود که با دردِ چشم به خانه برگشت.
- اُمید جان چیزی رفته تو چشمت؟
- نه، مامان زهرا!
- کسی زدتت؟ دعوا کردی؟
- نه به خدا مامان.
چشمهایش قرمزتر میشد و نمیتوانستم صبر کنم تا آقا صادق از مأموریت به خانه برسد.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
بچهها را به همسایهی مهربانم طیبه خانم سپردم. اُمید را با چشمانِ قرمزش به دکتر بردم و هر دو با چشمانِ قرمز به خانه برگشتیم.
منشی دکتر صدایم زد و با اُمید وارد مطب شدیم: «سلام آقای دکتر! پسرم چند روزِ چشمهاش قرمز شده و احساس درد هم داره.»
دکتر، با اَنگشت شَست و سَبابه چشم اُمید را باز کرد. چراغقوه را توی آن گرفت و خودش تا چشمِ پسرک خم شد. چشمِ دیگر را هم نگاه کرد.
کمرش را صاف کرد و به سمت میز و صندلی خودش رفت.
شروع به نوشتن، در برگهی روبهرویش کرد.
دلم به دَوَران افتاده بود. عرقِ پیشانیام را با دستمال کاغذی پاک کردم: «آقای دکتر! چشمهای بچهم چی شده؟»
- نمیتونم نظر قطعی بدم، بازم باید معاینه شه.
از رویِ صندلی بلند شدم و به سمت میزش رفتم. آب دهانم را قورت دادم و بغضم را جلوی اُمید نگه داشتم: «آقای دکتر، تو رو خدا بگید چی شده؟»
دکتر عینک را از چشمش برداشت و دستش را جلو آورد: «بفرمایید بشینید.»
قدمی عقبتر نگذاشتم. از حالتهایِ دکتر، حالم بههم ریخته بود. لب پایینم را از داخل گاز گرفته بودم تا بغضم نترکد.
دکتر نفسِ عمیقی کشید: «با معاینهی سطحی نمیشه نظر قطعی داد. اما اینطور که معلومه، چشمهایِ پسرتون داره چپ میشه، باید زودتر درمان رو شروع کنید.»
ادامه دارد...
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/937
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#مقاومت_زنده_است،_تا_مادران_زندهاند
این سکانس از فیلم نقشه پرواز (Flight Plan) را خیلی دوست دارم. دختربچهای را در هواپیما و در طول پرواز میربایند، به مادرش که دربهدر در جستوجوی دخترش است اَنگ «توهم سوگ» ناشی از مرگ همسر و فرزند میزنند؛ خدمهی همدست، ورود دختربچه را به پرواز انکار میکنند و همه مسافران شهادت میدهند که دختربچهای ندیدهاند. با این حال، مادر، در مبارزهای یکتنه دخترش را یافته و در برابر چشم همه منکِرین، با فرزندِ در آغوش از هواپیما خارج شده و وجود او و صداقت خود را اثبات میکند.
برای یک مادر فرقی نمیکند، حتی اگر همهی دنیا با تمام قوا، فرزندانش را انکار کنند؛ اگر کودکانش را «انسانزدایی» کرده و«ناانسانانگاری» نمایند. شهادت مادر بر انسانیت فرزندش، کافی است، خدای متعال این شهادت را در وجود او نهادینه کرده. مادر همان شاهدی است که اولین لبخند یا به عبارتی، اولین ظهور شئون انسانی پیش از تشکیل بسیاری از قوای حیوانی در فرزندش را مشاهده کرده و با لبخند متقابل با او به گفتوگو نشسته است.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
مادرها نه نُه ماه، که تا پایان عمر و حتی پس از آن، حامل فرزندانشان هستند. نُه ماه جسمشان را حمل میکنند و یک عمر یادشان را، چه مرده و چه زنده...
اگر روزی همه دنیا فلسطین را فراموش کنند، وجود مادرها برای مقاومت کافی است. مادرهای حاملی که تا ابد ذکر کودکان مظلومشان را زنده نگه میدارند و روزی بر صورت منکرین میکوبند.
شاهد من، فاطمه(س) است که تا قیامت ذکر حسین(ع) را حمل میکند، فاطمه که صاحب عزای همه مجالس روضه سیدالشهدا است تا روزی که خونخواه خون حسین(ع) قیام کند. شاهد من رباب است، شاهد من امالبنین است، شاهد من زینب(س) است...
قسم به تقدس مادری که مقاومت زنده است تا مادرها زندهاند. حریف اصلی طاغوت و اسرائیل، مادرها، و مادرانگی از جنس مقاومت است.
#حمیده_سادات_حسینی_روحانی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه،_پستهی_خندون
چند روز پیش دخترم میگه: «مامان اگر آدما کاری نکنن کجا میرن؟»
میگم: «یعنی چی؟!»
- خب اونایی که کار خوب میکنن، میرن بهشت،
اونایی که کار بد میکنن. میرن جهنم،
اونا که هیچکار نمیکنن چی؟!
و من: 😳😶🌫😅
#فهیمه_صمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#پنج_کیلومتر_تا_بهشت
توی آن تاریکی فقط چشمهایش دیده میشد. هیچکس جز من در خانه نبود. عقربههای ساعت، هشتونیم شب را نشان میدادند. قطرهی عرقی سرد، روی ستون فقراتم سُر خورد. دست و پایم یخ بسته بود. به چشمهایش زل زدم. ناگهان چشمها را گشود. نور مهتاب افتاد وسط حدقهی چشمش. مردمکهایش هر لحظه گشادتر میشد و بیشتر میلرزید. نوک ابروهایش لرزان، بالا میرفتند و با سایهای که روی پلکها میانداختند، ترس را توی قلبم با سرعت بالایی پمپاژ میکردند. دهانم خشک شده بود. نان را با پنیر وسطش، توی مشتم مچاله کرده بودم و خودم را هزار بار نفرین کردم که چرا سُنّت نشکستم و همراه خانوادهام به مهمانی نرفتم.
حالا باید روزهام را بهجای چاینبات و زعفران، با زهر هلاهلِ ترس، باز کنم.
ساعت از هشتوچهل دقیقه گذشت و قرار همیشگیمان بیقرار شد.
با خودم فکر کردم لابد همه من را فراموش کردهاند و حالا حسابی توی مهمانی مشغول هستند.
بالاخره تیتراژ ترسناک ابتدای فیلم به پایان رسید و قسمت هفتم سریال رمضانی «پنج کیلومتر تا بهشت» آغاز شد.
چایم را که مثل بدنم یخ کرده بود، سر کشیدم. سرم را به ستون وسط خانه تکیه دادم و زانوها را تا جایی که میشد، خم کردم و توی بغل، جا دادم.
این سومین افطاری بود که مجبور بودم تنها توی خانه بمانم.
ابتدای ماه رمضان بلهبرونمان بود و به اصطلاح شهر خودمان -شهری کوچک در جنوب خراسان- نامزد بودیم و قرار بود عید فطر محرم شویم.
ساعت ده دقیقه به نه شد. به پنیرها که بیسلیقه توی پیشدستی ریخته بودم، نیشخند زدم: «هنوز یه هفته نگذشته، بیمعرفت، فراموشم کرد.»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
شب قبل، سفرهی افطاری را که جمع کردیم، تلفن خانه زنگ خورد.
مادرم تلفن را گرم و رسمی جواب داد. گوشی را که گذاشت، رو به من کرد:
«فردا شب خونهی عموی نامزدت، افطاری دعوتیم. مادربزرگ و پدر بزرگت هم دعوتن. میخوای اگه تنهایی میترسی، بگم یونس پیشت بمونه؟»
صدای دورگهی برادرم که وسط دوراهی کودکی و جوانی گیر کرده بود، از اتاق بلند شد:
«مامان از طرف من بهش قول همکاری ندید که من موندنی نیستم و باهاتون میام. بالاخره هر کی خربزه میخوره پای لرزش هم میشینه! آبجی فقط حواست باشه از پشت درخت پسته حیاط، سایهای رد نشه.»
افطاری تک نفره را به ماندن کنار برادرم و تحمل کَلکَلهایش ترجیح میدادم:
«کسی نخواست بمونی. بهتر که بری، چند ساعت نبینمت با اون دماغ قد کُره زمینت!»
مادرم پوفی کشید، سری تکان داد و به سمت آشپزخانه رفت: «از صبح تا شب مثه... استغفرالله... همش به جون هم میفتین! انگار نه انگار از یه پدر و مادرید!»
دندانهایم را به هم فشار دادم. عصبانیتم به خاطر کَلکَل با برادرم نبود؛ از ترس تنهایی فرداشب بود.
توی دلم غر میزدم که چرا تابوشکنی نکردم؟ کاش همان اولین مهمانی افطار که خانوادهام دعوت شدند، میگفتم یا همه میرویم یا هیچکس!
رسمی که مانع رفتنم به مهمانی میشد بدجور اوقاتم را تلخ کرده بود. مادرم از مادربزرگ و بزرگهای فامیل شنیده بود رسم است دختر نشانکرده، به مهمانیهای خانوادهی نامزدش نرود؛ خصوصا اگر پسر یا همان همسر آینده، در آن مهمانی حضور داشته باشد.
رسمی قدیمی که تقریبا بین تمام خانوادههای شهر منسوخ شده بود، اما سرسختانه توی خانوادهی ما و تک و توک خانوادههای مذهبی باقی مانده بود.
مادر در جوابم که پرسیده بودم «این چه رسم بیخودیه؟»، گفت: «دخترم قدیمیا الکی حرف نزدن. خودتم خوب میدونی دو نفر که نشونکرده و به اصطلاح ما، نامزد هم میشن، نگاهشون به هم، مثه نگاه دوتا نامحرم معمولی، گذری نیست. از این بگذریم، یادمه مادربزرگم میگفتن هرچی نومزدت کمتر ببیندت، بیشتر تشنهت میشه و واسش شیرینتر میشی! بذار تو هم لیلی داستان قدیمیا باشی.»
با شنیدن جواب مادرم تلاش کردم رسم را بپذیرم و دختر آفتابندیدهی فامیل بمانم.
به امید لیلیشدن، پیه تنهایی را به تنم مالیدم و داستان افطاریهای تکنفره، آغاز شد.
ساعت نه بود و آگهیهای تلویزیونی میانهی فیلم، تازه شروع شده بود که زنگ خانه به صدا درآمد.
جز برادرم که به رسم مهمانیهای قبلی، همراه نامزدم، برایم شام میآورد، کسی این ساعت زنگ خانه را نمیزد.
مثل برق از جا پریدم، اما یاد تأخیر بیست دقیقهای که افتادم، آرام چادر سفیدم را سر کردم و قدمها را آهسته برداشتم. باید تأخیرشان را با تأخیر، جواب میدادم:
«کیه؟»
✍ادامه در بخش سوم؛
✍بخش سوم؛
صدای برادرم از آن طرف در بلند شد:
«منم زندانی. برات غذا آوردم.»
در را باز نکرده، سینی بزرگی روی دستهایم گذاشت: «بگیر بابا دستم شکست. گفتم شوهر میکنی خلاص میشم. از چاله دراومدم افتادم تو چاه.»
بشقابی پر از زرشکپلو و مرغ وسط سینی بود، سبزی و سالاد و میوه هم دورچین شده بودند و بطری دوغ یک گوشه ایستاده بود: «چته باز غر میزنی، چرا انقدر دیر اومدین؟»
برادرم نگاه به بطری کرد: «تقصیر شاهزادهی سوار بر موتورته! نیمساعته منو علاف این بطری دوغ کرده؛ حالا انگار اگه نمیخوردی، میمردی! کل سوپریای شهر بسته بود. بهش گفتم بیخیال، نمیخواد زحمت بکشید، گفت دلم نمیاد همه دوغ بخورن، ایشون نخورن!»
ایشون، را به حالت تمسخرآمیزی ادا کرد. دستهایم زیر سنگینی سینی، خواب رفتند و مور مور میشدند.
«خلاصه کلی گشت تا از یه تهیهغذا برات دوغ پیدا کرد. از موتور که پیاده شد، دوباره سینی رو مرتب کرد و داد دستم، خدمت پرنسسخانومش بیارم.»
آتش خشم چند دقیقه پیش، تبدیل به گرمای عشق شد و از قلبم به تک تک اعضا صادر شد.
گرمی عشق ترکیبشده با خجالت را، روی گونههایم حس میکردم.
«نمیای سلام کنی؟ تشکر کنی؟ گناه داره. خیلی برات زحمت کشید. خودش هنوز افطار نخورده، داشت افطاری تو رو چک میکرد کم و کسر نباشه! بیا؛ قول میدم به بابا نگم بهش سلام کردی.»
میدانستم قولش مردانه نیست و سر بزنگاه، به بدترین نحو ممکن، توی دادگاهی بر ضدم استفاده میکند، اما اینبار، ترس از ناراحتی پدرم نبود که پای رفتنم را بست، یاد حرفهای مادرم افتادم و نگاهی که هنوز، برایمان میوهی ممنوعه بود، سر راه بهشت.
دوست نداشتم روزهام را به نگاهی با رنگ و بوی گناه، افطار کنم.
چادرم را جلو کشیدم و به برادرم نگاه کردم: «نه داداش، ما نامحرمیم. ضرورتی نداره باهاشون صحبت کنم. تو تشکر کردی کافیه.»
برادرم لبخند کوتاهی زد: «بابا چقدر شما دوتا مثبتین! این از تو که یه سلامم بهش نمیکنی، اونم از نامزدت که اون سر کوچه وایمیسه مبادا نسیم، بوی یار نامحرمش رو بهش برسونه! باشه بابا؛ من رفتم تا قبل از اینکه رودههام قربانی عشق پاک شما دوتا بشن.»
عشق پاک را که گفت، شادی دوید زیر پوستم. حرارتی که حس میکردم، خبر از سرخی گونههایم میداد.
در را بستم. احساس میکردم اینبار پنج کیلومتری بهشت وصال ایستادهام و تلخی این سختیها به زودی به شیرینی وصلت تبدیل میشود.
یک ساعت بعد خانوادهام از مهمانی برگشتند.
مادر، زینب یکساله را گذاشت توی بغلم. صورت خواهرم را بوسیدم. برادرهایم به اتاقشان رفتند. پدر مقابل تلویزیون نشست و مادرم که چادرش را تا میزد با لبخندی که بین گونههایش کشیده شده بود، رو به من کرد:
«خیلی سلامت رسوندن. آخر که بلند شدیم، مادربزرگِ نامزدت اومد پیش بابا و من و مادربزرگ، گفت اگه اجازه بدید به جای عید فطر، همین هفتهی دیگه، میلاد امام حسن(ع) بچهها رو عقد کنیم.»
نگاه متعجبم را میان مادر و پدر چرخاندم.
«گفتن پسرشون خواسته دیگه بیش از این نامحرم نمونین. مادرش خندید و گفت که بچهم تو افطاریا همش حواسش پیش نومزدشه، غذا از گلوش پایین نمیره. باباشم از بابات خواهش کردن قبول کنن عقدتون کنیم.»
سرم را پایین انداختم و لبخندم را قورت دادم، قبل از اینکه حرف دلم را فریاد بزند.
«باباتم از خداخواسته قبول کرد و گفت منم راضی نیستم اینا تو این وضع باشن. هرچی زودتر محرم بشن، بهتره. خلاصه، هفته دیگه دعوتی به عقد خودت!»
صدای دورگه از اتاق بلند شد:
«آخیییش، دیگه مجبور نیستم سوار موتور، خیابونا رو واسه یه دوغ گز کنم.»
مادرم که انگار قضیهی دوغ را میدانست، خم شد و در گوشم گفت:
«آفرین دخترم نرفتی تشکر کنی. دیدی گفتم اینجوری تشنهتر میشه و واسش شیرینتر میشی؟ وسط مهمونی که میوه میخوردیم، مامانشو صدا زد و چند دقیقه صحبت کردن، بعد مامانش اومد درِگوش مادربزرگش یه چیزایی گفت و بعد هم ...»
بیصدا نگاهم را به چشمهای مادرم دوختم.
«بعد هم هیچی دیگه... جفتتون دارین به آرزوتون میرسین.»
دوست داشتم خم شوم و دستهایش را ببوسم و بابت درس بزرگی که به من داد تشکر کنم.
خوشحال بودم که درخت حیا و ایمانم، ثمر داده بود و میوهاش دیگر، ممنوعه نبود.
یک هفته بعد، پنج کیلومتری بهشت نبودم و درست وسط آن نشسته بودم.
توی اتاق، سر سفرهی افطار دونفره، کنار همسرم دو زانو نشستم. یک دستش را روی دستم گذاشت و با دست دیگر خرما را توی دهانم. چشم دوخت به چشمهایم و آرام زمزمه کرد:
«قبول باشه خانومم!»
#آرزو_نیایعباسی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانیها، یک داستان دنبالهدار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _
#مادری_تنها_به_زایِش_نیست
#قسمت_هفتم
زندگیاَم خلاصه شده بود در چشمهایِ اُمید.
کفشهای آهنی به پا کرده بودم و از این مطب به آن درمانگاه، به اُمیدِ راهی برای درمانِ چشمهایِ پسرکم میدویدم.
سَر دردهای شدید هم به قرمزی چشمَش اضافه شده بود.
این و آن آنقدر دکترهای مختلف معرفی کرده بودند که نمیدانم کدامِشان بود که آدرسِ دکتر صبوری در بیمارستان بانک ملی را به من داد.
صبحانهی بچهها را دادم و آمادهشان کردم. لقمهی نان و پنیر و گردو را در کیفِ مدرسه علی گذاشتم.
زنگ خانهی طیبه خانم را که زدم، چادر به کمر بسته پشتِ در ایستاده بود.
در را باز کرد و دوقلوها و سارای یک ساله را از آغوشَم گرفت.
با عجله گفتم: «طیبه خانم، علی ساعت دوازده از مدرسه میاد خونه. بهش سپردم بیاد زنگ شما رو بزنه. تو رو خدا حلال کن.»
طیبه خانم، چند بهار بیشتر از من دیده بود، دستش را مُشت کرد و جلوی دهانش گرفت و گفت: «این حرفا چیه دخترِخوب. برو، ایشالا امروز با خبرای خوش برگردی.»
صدایم را آهستهتر کردم تا پسرها که در دوطرفم ایستاده بودند، نَشنوند: «دعا کن، دارم دِق میکنم.»
✍ ادامه در بخش دوم؛
✍ بخش دوم؛
پاسخ داد: «اُمیدت به خدا باشه، من که به دلم بَرات شده این دکتر حرفای خوبی بهت میزنه. خیالت از بچهها راحتِ راحت باشه، حواسم به برگشتنِ علی هم هست.»
علی را تا جلوی مدرسه رساندم و با اُمید به طرفِ خیابان فردوسی به راه افتادیم.
دکتر صبوری روزهای زوج در بیمارستان بانک ملی ویزیت میکرد.
پشت درِ مطب ایستادم و با سَکَنِ سبابه، چند بار به در زدم.
'بفرماییدِ' دکتر، حُکمِ ورودم به اتاق شد.
اُمید را روی صندلی رو به روی او نشاندم.
بدون توضیح خواستن از من شروع به معاینه چشمهای اُمید کرد.
چراغ قوه را در چشمهایش انداخت.
صورتِ دکتر را اِنگار کَتیرا زده بودند. هیچ حرکتی نمیکرد.
با انگشت سبابه، گوشهی ناخن شَستم را میکَندم و با نوکِ پا روی زمین ضربه میزدم.
دکتر، اُمید را پشت دستگاه نشاند و با دست پشتِ سرش را هُل داد تا چانهاَش به آن بچسبد.
خودش هم به طرف مقابل رفت و چشمش را به صفحهی آن نزدیک کرد.
چند ثانیهای بدون حرف، معاینه را ادامه داد.
طاقتم تمام شد: «آقای دکتر، چشمای بچم چه جوریه؟»
دکتر سرش را از توی لنز در آورد و سمت من نگاه کرد: «سردرد هم داره؟»
گفتم: «بله، اولش فقط چشمش قرمز شد، بعد شروع به سر درد کرد.»
گوشهی ناخنم خون میآمد.
دکتر اُمید را سر جایش برگرداند: «چشمهای پسرتون مادرزادی اِسترابیسم بوده، اما الان تو سن هشت سالگی داره خودشو نشون میده، سر دردهاشم به خاطر همین هست.»
اُمید، به دقت داشت به حرفهای دکتر گوش میکرد: «آقای دکتر،تختهی کلاس رو خوب نمیبینم. به خانم معلممون گفتم بزرگ بنویسه.»
خود داریَم تمام و صبرم لبریز شد. به گریه افتادم: «آقای دکتر چیکار کنم؟ سر دردهاشَم داره بیشتر میشه.»
دکتر که بیتابی من اصلا برایش جدید نبود با آرامشی سمت من چرخید و گفت: «اول که خدا رو شکر کنید که هنوز جای امیدواری هست، فقط باید چند وقت مُداوم بیاریدش بیمارستان، چشمهاش باید زیر دستگاه قرار بگیره، تا انشاالله چَپ نشه.»
پرسیدم: «خوب میشه دیگه؟»
دکتر، ریشهایش را خاراند: «بله چرا نشه، خوب میشه. فقط تاکید میکنم باید مرتب بیاریدش، اگر سهلانگاری کنید، چشمهاشو کم کم از دست میده یا تار میشه.»
ادامه دارد...
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/940
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan