#صلَّی_اللهُ_عَلَیکَ_یا_جَوادَ_الأَئِمّه
بچهها داشتند توی کوچه بازی میکردند. از دور گرد و خاکی پیدا شد. مأمون بود که داشت به شکار میرفت. همه بچهها فرار کردند؛ اما یکیشان سر جایش ایستاده بود.
مأمون جلوتر آمد: «تو چرا فرار نکردی؟»
_فرار مال گناهکار است، من گناهکار نبودم. راه هم تنگ نیست که من جلوی راه تو را گرفته باشم.
بیشتر نگاهش کرد. با تعجب پرسید: «تو کیستی؟»
- من محمدم، پسر علیبنموسی.
جان و جهان؛ 🥀
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#یا_جوادالأئمّه_أدرکنی
عیدیِ عیدِ فطر امسالمان، یک سفر عتبات بود که به لطف حق روزیمان شد.
برعکس همیشه که کاروانها، زیارت کاظمین را به روز آخر سفر موکول میکردند، از نجف راهی کاظمین شدیم.
بعد از یک پیاده روی طولانی به هتل رسیدیم و ناهار نخورده و خسته از هر پنجره و هر طرف که سر چرخاندیم، خبری از حرم نبود و این یعنی به حرم نزدیک نیستیم.
قرار بود استراحتی کنیم و مشرّف شویم حرم. بعد از سروسامان دادن به کارهای بچهها، از جلوی پنجره کوچک راهرویی که خواب را به نشیمن اتاقمان وصل میکرد رد شدم. تماما با شیشهماتکن پوشیده شده بود. یک قاب کوچک از شیشهماتکن با شیء نوکتیزی کنده شده بود. پا بلند کردم ببینم آن طرف پنجره کجاست و چیست؟!
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
اصلا انتظارش را نداشتم...
شادی و هیجانم را با این جملات و لحنی عاشقانه بروز دادم:
«عزیزم.. الهی قربونت برم... تو چقد قشنگی آخه! وای خدای من!»
همین چند جمله کافی بود تا کنجکاوی بچهها وپدرشان تحریک شود.
- چیه؟؟ چی شده باز احساساتی شدی؟؟... چهخبره؟!
صدای پسر بزرگم بلندشد : «وای خدا! لابد لونهی یاکریمه.. میخواد تا صبح نذاره بخوابیم...»
زهرا و محمد فوری دستبهکار شدند. صندلی را میکشیدند تا ببینند چه چیزی مادرشان را اینطور به وجد آورده.
تا دقایقی بعد که صندلی به پای پنجره برسد و کنجکاوی، پدر و پسر را از گوشی و تخت جدا کند، قربانصدقههای من ادامه داشت...
کنار کشیدم تا آن منظرهی زیبای ۵×۸ سانتیمتری را یکی یکی ببینند.
عکسی که میبینید یادگاری ماست از آن قاب کوچک،
از یک غافلگیری شیرین.
زیباترین منظرهای که یک اتاق میتوانست داشته باشد.
#پورخسروی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. حکایتهای کوتاه، قصههای منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.دومین داستان دنبالهدار جان و جهان را «شنبهها و سهشنبهها» در کانال دنبال کنید. داستان «معصومیت از دست رفته» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است. _
#معصومیت_از_دست_رفته
#قسمت_صفر
#جوشن
هر چهارتا بچه خوابند. میدانم که علیالقاعده باید جایی دورتر را برای قرآن به سرگرفتن انتخاب کنم. اما عمداً سجادهام را به زور جا دادهام بینشان. روی آیکون رادیوی موبایلم میزنم و صدا را تا جایی که میشود کم میکنم. «یا عاصِمَ مَن اِستَعصَمَه... یا راحِمَ مَن اِستَرحَمَه..» همین یک خط مثل دینامیتی بغض را توی چشمهایم میترکاند. در ذلیلترین حالت روی مهر میافتم. «یا غافِرَ مَن اِستَغفَرَه...» حالا کلمات هم میخواهند از توی سینهام بیرون بپرند. توی حالت سجده صدایم گنگ و خفه به گوش خودم میرسد: «خدایا من اشتباه کردم... شاید این منم که این بلا رو سر معصومه آوردم. اونجایی که باید همراهیش نکردم. اونجایی که نباید سکوت کردم...» هق هقم میآید و کلمات را مثل رودی از دهانم میشوید و میبرد. «یا ناصِرَ مَن اِستَنصَرَه...»
حالا که معصومه نیست میخواهم داد بکشم، اما پرش آرام پلکهای نازک بچهها باعث میشود باز صدایم را قورت دهم: «خدایا! کمکم کن... کمکم کن... راه درست چیه؟ من ضعیفم. نابلدم. بیعقلم. تو که خدایی. تهِ همه این داستانایی. بگو من با معصومه چه کنم؟» صدای رادیو قطع و وصل شد: «یا حافِظَ مَن اِستَحفَظَه...»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
علی توی خواب غلت میزند و دستش از زیر پتو بیرون میافتد. «خدایا بچههامو دست خودت میسپرم. اصلا جز تو کی رو دارم؟؟»
بند دعا به الغوث الغوث رسیده است و ساعت نزدیک یازده. معصومه قرار بود یک ساعت پیش برسد. نگاهم از روی ساعت و خانه درهم برهم و چهره بچهها میگذرد و به قرآن پیش رویم میرسد. دست روی قرآن میگذارم و خدا را قسم میدهم: «خدایا! به حق همین امشب، قطعهای که تو این ازدواج غلط کار میکرده رو بهم نشون بده.»
حالم از گریه فراتر رفته است. «تموم این شبای قدر، برای معصومه دعا کردم. این شب قدر برای خودم، برای دلم دعا میکنم. خدایا منو به راهی ببر که صلاحم و رضای تو در اون باشه.» با تماس معصومه، صدای «خَلِّصنا مِنَ النّارِ» رادیو قطع میشود. اشکهایم را پاک میکنم و با صدای بمی میپرسم: «کجایی پس؟»
صدای معصومه عشوه و تهدیدی همزمان دارد: «گفتم که خونه میترا میمونم امشب. بخدا خستهم، تا ساعت هشت تو بازار دنبال جنس بودم. دارم میمیرم از خواب.»
به سقف نگاه میکنم و آه میکشم. «امشب نماز نخوناشم، دو رکعت نماز میخونن. چاقوکشا و لاتا این امشب رو توبه میکنن. دزدا میشینن تو خونه. مستا دهناشونو آب میکشن. شب بیست و سوم ماه رمضون، چطور میتونی بخوابی؟»
معصومه غلاف کلماتش را میاندازد: «چرا حرف تو کله پوکت فرو نمیره؟ چه ماه رمضونی؟ چه کشکی؟ اینا برای من ارزشی ندارن.»
قرآن را گذاشتم روی قلبم. قلب شکستهام. «تو کِی اینجوری شدی معصومه؟!»
نطق از پیش آمادهاش را با صدای جیغآسایی میخواند: «تقصیر تو و خوانوادهاته. من از هرچی اسلام و مسلمونی که شماها باشین متنفرم. حالم از نماز و...» حرفش را میبرم. سعی میکنم صدایم نلرزد. «تو راست میگی. من آدم بدی بودم. مسلمون حقیر و حالبهمزنی بودم. چرا خودتو خراب کردی؟ چرا برای اینکه منو نبینی خنجر کردی تو چشم خودت؟ اگه واقعا اسلامو میخواستی و منو نمیخواستی چرا ازم جدا نشدی؟» سکوت هیچ پالسی را جابجا نمیکند. قرآن را توی دستم بیشتر میفشارم. از دلم میگذرد «خدایا اگه معصومه تو رو نمیخواد، منم دیگه نمیخوامش.»
با صدای معصومه سکوت و تمام چیزهای بین من و او در این ده سال میشکند و خرد میشود: «گور بابای تو و اسلامت! من طلاق میخوام... دیگه به اون خونه برنمیگردم!»
تماس قطع میشود و دوباره صدای رادیو توی خانه میپیچید: «سُبحانَکَ یا لا إلهَ إلّا أنتَ... ألغَوث... ألغَوث... خَلِّصنا مِنَ النّارِ یا رَبِّ»
حالا میدانم تمام سالهای بعد از اینِ عمرم را در همین لحظات، در لحظهی گرفتن این تصمیم خواهم زیست.
پایان.
#سمانه_بهگام
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/1168
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه،_پستهی_خندون
#کاشت_موی_رایگان_فوری😜
شب اومده به دستهای بابا نگاه میکنه و با غصه میگه: «دست من مو نداره!»🥹
منم براش کاشتم... 🥲😍🤣
#زینب_حاتمپور
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#با_فلسطین_نسبتی_دیرینه_دارد_قلب_من
صبح جمعه لیست اعمالش بلندبالا بود. میخواستم یک زائر فردگرا باشم و گوشهای بنشینم و تند و تند لیست ذهنیام را تیک بزنم.
خانمی کنارم نشست. چند بار به هم لبخند زدیم و چیزی تعارف کردیم. مدت طولانیای کنار هم نشسته بودیم. در استراحت بین دعاها پرسیدم: «کجایی هستید؟»
- فلسطینی.
- من ایرانیام.
خندید: «ایران با ماست.»
و من شروع کردم حرف زدن. انگلیسی را خوب میفهمید و حرف میزد؛ بهتر از من. برایش از شبهایی که تا صبح نخوابیدم گفتم و دانه دانه شبهای اتفاقات غزه را مرور کردم.
گفتم چقدر دلمان پیش مردم غزه بوده و گریه کردم.
وسط گریه حرف زدم و حرف زدم و او هم ...
گفتم حتی موقع غذا درست کردن برای بچههایم هم غصهی کودکان غزه آراممان نمیگذاشته و گریه کردم.
گفتم: «درسته زائران کشورهای مختلف حرفی نمیزنند ولی دلشان با مردم شماست. میترسند ابراز کنند.»
خیلی کریمانه گفت: «بله مسلمانان به ما لطف دارند و با مردم ما هستند.»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
این تفکیکش بین حکومتهای خائن و مردم مسلمان خوب بود.
گفتم: «شما در غزه مردم عجیبی دارید. نیروی ایمان، آنها را تبدیل به مردم عجیبی کرده؛ مردمی مثال زدنی.»
خودش گفت: «مردم غزه بخاطر شرایط چند سال گذشته و ارتباط با قرآن چنین شدهاند. چیزی در آنها رشد کرده؛ ما میفهمیم که چقدر فرق کردهاند و از ما هم فاصله دارند.»
گفتم: «من این استیکر موبایل و پیکسل را برای این آوردم و زدهام که مردم بدانند امت اسلام آرمانهای مشترکی دارد.
فلسطین تبدیل به نماد تولّی و تبرّی ما شده است؛ تولّی و تبرّیای گسترده شده. از جنس تولی و تبریای که امام خمینی(ره) یادمان داده است. اسلام ناب محمدی. نه از جنس اسلام آمریکاییها که در زندگی فردیِ مصرفزده غوطهور است و با هر کفر و شرکی سازش دارد و نه از جنس متحجّرانی که به خاطر شیعه نبودن برخی از امت و دلایلی از این دست آنها را کنار گذاشتهاند.»
به او هم استیکر هدیه دادم و همدیگر را بغل کردیم و برای بار اول در این سفر گفتم: «بیا عکس بگیرم.»
خندید و گفت: «عکس با یکی از فلسطینیها!»
#فهیمه_فداکار
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#همرنگ
پارک بانوان بود یا سالن مُد؟!
گروهگروه زنها یا دخترهای نوجوان خوشتیپ دور هم جمع شده بودند. هر کدام از این تیپها حتماً اسمی داشتند و هر کدام از این لباسها هم همینطور. فقط میدانستم این تیشرتهایی که دختران نوجوان پوشیدهاند، کراپ است. شلوارها هم لابد بگ؛ اگر اینها هم انواع نداشته باشند.
خواهرهایم که آمدند، بساط بربری و پنیر و چای و میوه را پهن کردیم. بوی یاسی که به نظرم غلیظ بود، را به بوی بربری ترجیح میدادم، البته بعد از اینکه سیر شدم. بچهها را که دنبال گربه میدویدند میپاییدم و حواسم به حرفهای خواهرم مریم بود:
- ضدآفتاب بزن حتماً. اشتباه منو نکن. تو پوستت خوبه.
از جهت صدایش فهمیدم که با من است. از تعریفش خوشحال شدم. برگشتم سمتش و گفتم: «من کجا پوستم خوبه؟ این همه چاله چوله. پوست خودتم که مشکلی نداره.»
- نه بابا!، پوست من خیلی چروک داره. به زور بوتاکس، این شده.
بحث همیشگی شروع شد. از خط چشم دائم مهتاب تعریف شد. چشمهای گود مینا به مادرم نسبت داده شد. من هم گاهی تأیید میکردم و بیشتر ساکت بودم.
بچهها از دنبال کردن گربه خسته شدند و آب میخواستند. مهتاب دوباره به پسرش اصرار کرد که هوا گرم است و آستین کوتاه بپوشد. وقتی با تعجب دلیل این اصرارش را پرسیدم گفت: «زشته! همه آستینکوتاه پوشیدن. هوا گرمه آخه.»
بازهم سکوت کردم. مریم که دوروبر را نگاه میکرد گفت: «میبینی همه چه بد تیپ زدن؟ لباسای ارزون. رنگا همه تکراری.»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
این بار نتوانستم جلوی خندهام را بگیرم و گفتم: «حالا من داشتم فکر میکردم که یه سریا چه تیپای قشنگی زدن. خوبه زیاد بیرون نمیاما، یهو میام همه چی برام جدیده.»
چندساعت بعد، در سکوت خانه نشسته بودم و سایتها را دنبال مانتو بالا پایین میکردم. «باسلام» لباسهای خوبی داشت و «اسنپ» قیمتهایش بالاتر بود. لباسهای بچگانه را هم باید میدیدم.
امروز هم چند ساعتی در بازار بودم. لباس بچگانه خریدم ولی از قیمت زیاد مانتوها نارحت به خانه برگشتم.
وقتی دیدم چندین ساعت از وقتم را هنوز در سایتها دنبال لباس هستم، شک کردم. با خودم گفتم: «حتما از عوارض بیرون رفتن و دیدن لباسای قشنگه.» خودم را سرزنش کردم که چرا اینقدر جوگیر هستم و تحت تأثیر قرار میگیرم.
هنوز صوتهای روزانه را گوش نداده بودم و روزانهنویسی هم نکرده بودم. لباس را به بعد موکول و برنامههایم را دنبال کردم.
بعد با خودم فکر کردم که چه چیز باعث شده که اینقدر تحت تأثیر جو قرار بگیرم. همان لحظه یاد این حرف افتادم که «اگر گروهی را از عمل بدی نهی نکنی، خودت از آنها میشوی.»
شاید کاربرد این حرف همینجا بود. از خودم پرسیدم که چرا اینقدر منفعل بودم؟ چرا وقتی خواهرها درگیر این بحثها بودند، بحث را عوض نکردم؟ اصلا بحثی به ذهنم نرسیده بود. چون همیشه همینطور بودم. در دل از این که بیشتر فکرشان را ظاهر پر کرده بود، ناراحت بودم. ولی در عمل چیزی نمیگفتم. حداقل باید تلاشی میکردم.
حالا من مانده بودم و استغفار برای خودم و همهی آنهایی که درگیر ظواهر شده بودیم.
#ر._م.
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#سکوی_پرش
صفحهی اینستاگرام را باز کردم و در قسمت جستجو اسم و فامیلش را به لاتین نوشتم. شش سالی بود که خبری از او نداشتم چون سارا هم مثل خیلی از همدانشگاهیهای دیگر عاشق صدای کشو قوسدار خانمی بود که میگفت: «مسافران عزیز تا چند دقیقهی دیگر فرودگاه امامخمینی را ترک خواهیم کرد.»
ادامهی جمله اهمیت چندانی نداشت چون «اپلای» مهمترین رؤیای زندگیاش بود.
از بین عکسهای پروفایل یکی به چشمم آشناتر آمد. چهار سالِ سخت را شانه به شانهی هم معادله حل کرده بودیم و در اشک و خندهی هم شریک بودیم. ناسلامتی دوست صمیمی بودیم. مگر میشود چهرهی سارا از یادم رفته باشد.
روی عکسش ضربه زدم. صفحهای پیش چشمانم باز شد. با دیدن عکسها و خواندن کپشنها احساس کردم به جای گوشی، یک لیوانِ استیل یخ به انگشتانم چسبیده است. هرچه بیشتر میخواندم و عکسهای مفتضحش در کنار بطریهای رنگارنگ و آدمهای جورواجور به چشمهایم اصابت میکرد اعضا و جوارحم بیشتر مثل قطبهای همنام یک آهنربای قطعهقطعه شده از هم فاصله میگرفت. قلبم دیگر در سینه جا نمیشد. زیر لب گفتم: «سارا این تویی؟»
باور کردنِ واقعی بودن عکسها از امتحانات برگزار شده در ساختمان ابنسینا هم سختتر بود.
- بالاخره به آرزوت رسیدی. بغل کردن کتابهای کَت و کلفت هوافضا توی دانشگاه اشتوتگارت به نظرت باکلاستره، نه؟
باکلاسی برایش خیلی مهم بود.
این را چهارده سال پیش که کتاب استاتیک را توی مترو در دستانش چرخاند تا نوشتهی لاتین کتاب دیده شود فهمیدم. وقتی با هیجان میگفت که بارانیاش را از مغازهی بیبی خریده و برند کفشش نایک است.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
همان چهارده سال پیش بود که نشستن در کلاسهای دانشگاه برایش مایهی افتخار شده بود. دانشگاهی که حتی تصور قبولی در آن، برق در چشمانِ بیرمق هر کنکوریِ از جنگ برگشتهای میاندازد و در همان حالِ سرمستی وقتی سینهاش را جلو میدهد چند سانتیمتری به قدش اضافه میشود.
تصویر یک چرخدندهی بزرگ سفیدرنگ، روی پسزمینهای آبی آسمانی با نوشتهای در میان آن با عنوان «دانشگاه صنعتی شریف»، ساختمان ابنسینا را برند کرده بود. سارا عاشق برند بود و حالا از همین سکوی ساختمان ابنسینا با اولین پرواز به یک آسمانِ آبی کمرنگ و بیرمق پریده بود.
در همینحال که دفتر خاطرات دوران دانشجویی را ورق میزدم ناگهان صدای افتادن یک ایمیل توی اینباکس گوشی، حواسم را از سارا پرت کرد. رویش ضربه زدم.
معاون آموزشی دانشکده تاریخ دفاع را تایید کردهبود. وقت زیادی نداشتم. نه برای تماشای مبارزهی سهمگین ذوقزدگی و اضطراب و نه برای تکمیل پایاننامه.
چند ماه بعد که با تمام مشقتها در حال نوشتن صفحهی تقدیم بودم، یاد روزهایی افتادم که برای انتخاب عنوان پایان نامه با استاد راهنما کلنجار رفته بودم.
- استاد برای من مهم اینه که موضوعی باشه که به درد ایران بخوره و کاربردی باشه.
میدانستم «پرواز دستهجمعی هواپیماها» موضوع روز دنیاست، ولی فقط بهخاطر اینکه برای کشورم آن را پیاده کنم زیر بار سختیها و پیچیدگیهایش کمر خم کردهبودم. به خاطر سفارش بابا که تاکید میکرد: «ببین برای این مملکت چیکار میتونی بکنی، همون کار رو بکن»
زمانی که شروع به انجام پروژه کردم تمام جزئیات را مطابق با شرایط ایران انتخاب کردهبودم. شرایط آب و هوایی، کریدور پروازی، اطلاعات مأموریت و هواپیماها، با همان ذوق همیشگی از همهشان لباسی دوخته بودم که تنها به تن «ایران»ِ من اندازه میشد.
روز دفاع که فرا رسید تن بیجانم به کمک خرماهای پیارم راهی کلاس سمعی بصری دانشکده شد.
سخت گذشت ولی بالاخره با نمرهی عالی جلسه تمام شد.
ساعتی بعد استاد راهنما، من و پدرم با قدی بلندتر و چشمانی براقتر روی سنگفرش منتهی به ساختمان ابنسینا قدم میزدیم و چرخدندهی سفیدرنگ کوبیده شده بر فراز آن برای اولینبار در ذهنم نه، بلکه در قلبم و در باورم پر قدرتتر از همیشه میچرخید.
حالا که چند دقیقهای به فجر صادق مانده و زینبسادات ششساله و زهراسادات دوساله پلکهای نازکشان را آرام روی هم گذاشتهاند دفتر خاطرات را میبندم.
دیگر حواسم پیش سارا نیست، حواسم پیش «وعدهی صادق» است. اولین عملیات ایران با تعداد زیادی هواپیما در یک پرواز دسته جمعی.
از اینکه آرزوی کاربردی بودن موضوع پایاننامهام به حقیقت پیوسته و «ایران» مقصد همهی پروازهایم شدهاست قلبم آرامتر از همیشه میزند.
#فهیمه_بهنامنیا
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan