eitaa logo
جان و جهان
501 دنبال‌کننده
773 عکس
34 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش دوم؛ دهانم را محکم‌ بسته بودم. دستم را هم به کمک دهان فرستادم. محتویات دلم، پشت گلویم صف بسته بود‌‌ند. سرم را از پشت وانت به سمت زمین، بیرون بردم. بوی عطری مردانه، اختیار را از دستم گرفت. روی شکم افتادم و با محتویاتِ درونم، انگار معده و روده‌ را هم بالا می‌آوردم. آبجی دستش را رویِ کمرم بالا و پایین می‌کرد. اَبروهایش تا فرق سر، بالا رفته بود و با صدای بلند گفت: «زهرا دوباره حامله‌ای؟» جوابش را نمی‌توانستم بدهم. صدای فریادِ مردی که بیشتر به شیرِ زخم‌خورده و گرسنه می‌ماند، از کنارِ وانت بلند شد. نگاهم از زمین بلند شد و به سمت صدا برگشتم. مردی بلند قامت با کُت و شلواری سفید که تکه‌های دل اَندرون من رویش جا خوش‌کرده و طرحی چهل‌تکه به آن داده بود. نمی‌دانستم چه بگویم؟ اصلا ندیده بودمش. حتی قبل از بالا آوردن. وسط ماشین‌ها، پشت چراغ قرمز چه می‌کرد؟ ماشین‌ها یکی، یکی به راه افتادند. سرم را آرام آرام بالا آوردم. نگاهم از سینه‌اش بالاتر نرفت. جرأت نگاه کردن به صورتش را نداشتم. حال دلم ساکن شده بود، اما افتضاح روبه‌رویم داشت، دوباره به هَمَش می‌زد. با حرکتِ وانت، ترس جایش را با خنده و تعجب از بارداری دوباره‌ی من عوض کرد. مرد سفیدپوش، همان‌جا دست‌‌ها را باز کرده بود و به وانت که از او دور می‌شد، نگاه می‌کرد: «خانم خدا مرگت بده!» را که داد زد، همه دل‌هایشان را گرفته بودند و قهقهه می‌زدند. تَه خنده‌ام را جمع کردم. اخمی غلیظ مهمانِ اَبروهایم شد و لبِ پایین را گاز گرفتم: «خدا کنه حلال کنه، عمدی نبود که...» ادامه دارد... [قسمت قبل] https://eitaa.com/janojahanmadarane/953 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
ماه رمضان‌های دوران نوجوانی‌ام گره خورده بود به جلسات بعد از افطار حاج آقا. نماز مسجدِ محل، یک ساعت بعد از افطار برگزار می‌شد. افطار می‌کردیم و با مامان راهی مسجد می‌شدیم. من تقریبا هر شب، با وجود تلاش‌های بسیار، دیر آماده می‌شدم و معمولا به نماز مغرب نمی‌رسیدیم. تا پایمان به شبستان مسجد می‌رسید، صدای صلوات بعدِ نماز مغرب به گوشمان می‌خورد. مامان برمی‌گشت به سمتم و با لبخندی نه از روی رضایت، نگاهم می‌کرد: «بازم به صلوات رسیدیم...» فوری می‌گفتم: «به جاش ثواب آوردن یک نفر دیگه به مسجد هم می‌بری مامان جان!» بعد از قرائت دعاهای معمول ماه مبارک که پشت بلندگو‌ی مسجد خوانده می‌شد، تقریباً نیمی از جمعیت مسجدی‌ها راهی جلسه‌ی حاج‌آقا مجتبی می‌شدند. مدرسه‌ی علمیه‌ی ایشان با مسجد یک کوچه فاصله داشت و خانوم‌ها به راحتی مسیر کوتاه را پیاده می‌رفتند و به ابتدای صحبت آیة‌الله می‌رسیدند. قسمتِ مخصوص خانوم‌ها، طبقه زیرزمین، حسینیه‌ای موکت شده بود. جلوی حسینیه، تلویزیون بزرگ لامپ تصویردار، خانوم‌ها را صف اول مجلس می‌نشاند. آیةالله مجتبی تهرانی روی صندلی دسته‌داری می‌نشستند و خانوم‌ها پای صحبتشان. جایگاه خانوم‌های بدون بچه و دفتر به دست، جلوی تلویزیون بود و مادران بچه‌دار، با کوله‌باری از اسباب‌بازی و خوراکی و دفتر نقاشی، انتهای حسینیه می‌نشستند. این قانون نانوشته‌ی جلسه بود؛ هرچه به انتهای جلسه نزدیک‌تر شوی، سر و صدای بچه‌ها بیشتر می‌شود. ولی کسی به بچه‌ها تذکر نمی‌داد و اذیت هم نمی‌شد. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ میکروفون جلوی حاج آقا هم آنقدر قوی نبود که اگر سخنران صورتش را به هر طرف متمایل کند، صدا را به خوبی بگیرد. پس باید کامل حواسمان را جمع می‌کردیم که رشته‌ی بحث از دستمان خارج نشود. موکت‌های کارکرده‌ی خاکی رنگ که بعد از چندین سال نازک شده بودند، برای نشستن ممتد خیلی مناسب نبود. ضعف سیستم صوت، سر و صدای بچه‌ها؛ همه چیز فراهم بود تا دیگر به آن جلسه نرویم و مجلس دیگری را مهمان شب‌های ضیافت الهی بکنیم اما جاذبه‌ی دیگری، آن جمعیت را هرشب به مدرسه‌ی علمیه می‌کشاند. هر شب من و مادرم وارد حسینیه می‌شدیم و در میانه‌‌ی مجلس، جایی را انتخاب می‌کردیم. مشتاقانی که از راه دور آمده بودند، زودتر از ما به جلسه رسیده بودند. صفوف اول با جماعتِ خودکاربه‌دست، زود پر می‌شد. بین جمعیت، چشم می‌گرداندیم تا جای مناسبی برای تکیه به دیوارِ بدون پشتی حسینیه پیدا کنیم تا کمر مامان کمتر اذیت بشود. منبرهای حاج‌آقا، بمباران اطلاعات نبود. شاید هر شب، همه‌ی صحبت‌ها حول یک جمله می‌چرخید. مامان کنارم نشسته بود و یادداشت‌برداری می‌کرد. اما من در دنیای ناپختگی خودم، وقتی اصل مطلب را می‌فهمیدم نیازی به توضیحات و بسط موضوع نمی‌دیدم. کلماتْ ساده و جمله‌ها کوتاه بود. هم طلبه و دانشجو و استاد دانشگاه بهره می‌برد، هم مردم مسجدی و اهل کوچه و بازار. اما حاضران هرچه بیشتر اهل حوزه و دانشگاه بودند، بیشتر قلم را روی کاغذ حرکت می‌دادند. روضه‌های حاج‌آقا، روضه‌های کوتاه و بدون شرح جزئیات بود. صدای گریه‌ها به یک‌باره بلند می‌شد ولی نه از نوع ضجه و فریاد. آه جگرسوز بود که از حلق حسینیه شنیده می‌شد. مردها گریبان چاک نمی‌کردند. زن‌ها مو افشان نمی‌کردند. در پرتوی نور کمی که از قسمت بچه‌دارها به حاضران می‌خورد، آرامش و سکون ظاهری به چشم می‌آمد. انگار صدای ناله از دیوارها بلند شده بود. شب‌های عاشورا، روضه‌خوانی حاج‌آقا در اوج تمام می‌شد: «شمر آمد داخل گودی...» استاد پشت میکروفون، بلند بلند گریه می‌کرد و دیگر نمی‌توانست جمله‌ی مقتل را کامل کند. میکروفون را به مداح می‌سپرد. چند دقیقه در حسینیه فقط صدای گریه بود و گریه. انگار درون هرکس یک مجلس به پا شده بود و  نوحه‌خوانِ خودش شده بود. سوز دل‌ها که کمی آرام می‌شد، آقای چینی‌چیان روضه‌خوانی را شروع می‌کرد. شب‌های قدر که جمعیت بیشتری می‌آمد، جلسه در مسجد جامع بازار برگزار می‌شد. ماشین را با فاصله، در خیابان‌های اطراف پارک می‌کردیم. در سکوتِ شب، قطره‌ای می‌شدیم و به رودِ جاری در کوچه پس کوچه‌های بازار که حالا از هیاهوی دنیا خالی شده بود، پیوند می‌خوردیم. چند پیچ می‌خوردیم تا به مسجد جامع برسیم. هنوز هم دعای قرآن برسر گرفتن را با صدای حاج آقا می‌خوانم: «قرآن‌ها را جلوی صورت باز کنید: اللهم انی اسألک بکتابک المنزل...» دعا را تکه تکه می‌خواند و مکث می‌کرد. همه‌ی جمعیت تکرار می‌کرد. دعا و قسم به اسامی معصومین را پشت سرهم، بدون هیچ روضه و گریزی می‌خواند. در آخر ،دعا می‌کردند و مراسم تمام می‌شد. به خانه برمی‌گشتیم و مشغول خوردن سحری می‌شدیم. تلویزیون را روشن می‌کردیم تا ببینیم چند دقیقه تا اذان صبح وقت داریم. پخش زنده مراسم‌ها، هنوز در حال قرآن به سر گرفتن بودند... بعد از کوچ اُخروی حاج‌آقا، هیچ مراسمی خلأ جلسات ماه رمضان را پر نمی‌کرد. اولین شب قدر به یک مراسم پرجمعیت رفتیم. مناجات‌خوانْ دعای جوشن کبیر را تا فراز ۳۰ خواند. بقیه‌اش روضه بود و سینه‌زنی تا سخنران بیاید. در طول مراسم، خادم‌های پَر به دست بین جمعیت حرکت می‌کردند: - خانوم صحبت نکنید. - خانوم‌! به سخنرانی گوش بدید. - دخترم‌! هرکس بره پیش مامان خودش بشینه‌! - آقا پسر‌! مامانت کجاست؟ سخنرانی تمام شد و مراسم قرآن به سر گذاشتن آغاز شد. قبل از نام هر معصوم، سخنران روضه‌ای می‌خواند و اشکی می‌گرفت تا دل‌ها متوسل شود. مسافت مراسم تا منزل زیاد نبود، اما آن‌قدر مراسم طولانی بود که تا رسیدیم، هول‌هولی سحری خوردیم و به مسواک قبل از اذان هم نرسیدیم.  شب قدر بعدی، به مراسم دیگری رفتیم. بچه‌ها در اتاق مخصوص بودند و آرامش در مراسم برقرار بود. ال‌سی‌دی بزرگ در جلوی مجلس، گزارش تصویری می‌داد. در بدو ورود با چای و خرما پذیرایی شدیم. در میانه‌ی دعا، کیک یزدی بین جمعیت پخش کردند. دعا که تمام شد، سینی‌های شربت از آشپزخانه بیرون آمدند و مجلس‌داری کردند. سخنرانی شروع شد و هنوز بساط پذیرایی و رفت و آمد پهن بود. چین‌های آستین و پایین پیراهن مشکی خانم سینی به دست، سنگ‌های روسری حریرِ آن یکی خادم، طرح‌های براق و جورواجور حضار در مجلس، حواسم را از سخنرانی گرفته بود. آن شب هم به هر نحوی بود، سحر کردیم و به خانه برگشتیم. ✍ادامه در بخش سوم؛
بخش سوم؛ آواره شده بودیم. جایی را پیدا نمی‌کردیم بوی پیرِ مراد را بدهد. هرشب یک مجلس را امتحان می‌کردیم و در راه برگشت ذکر خیر حاج آقا بود: «خدا رحمت کنه حاج‌آقا رو. هیچ‌جا مثل مراسم‌های شب قدرش نمی‌شه‌!» بعد از ازدواج به واسطه‌ی شغل همسرم دهه‌ی آخر ماه مبارک و شب‌های قدر عازم مشهد می‌شدیم. فقط نسیم ملکوتی حرم امام رئوف می‌توانست کمبود جلسات آیة‌الله تهرانی را برایم جبران کند. محل اقامت‌مان در مشهد، اتاق‌های یک حسینیه بود. کفشم را درآوردم و وارد راهروی حسینیه شدم. موکت‌های کهنه‌کار خودنمایی می‌کرد. اتاق‌هایی بدون تلویزیون و گاز و حتی بدون دستشویی و حمام مستقل که خیلی از خانواده همکاران را از سفر منصرف می‌کرد. اتاق ما در طبقه دوم بود. محمدعلی را در اتاق تنها خواباندم. جوراب پوشیدم و چادررنگی‌ام را سرم کردم. اتاق ما روبروی سرویس بهداشتی داخل راهرو بود. می‌خواستم سریع تجدید وضو کنم و تا محمدعلی بیدار نشده، به اتاق برگردم. شیرِ آبِ روشویی را باز کردم تا دستم را بشویم. آب قطع شده بود. جمعیت زیاد بود و در ساعات شلوغی، آب به بالا نمی‌رسید. پله‌ها را دوتا یکی کردم و به سرویس داخل حیاط رفتم. داشتم چادرم را در می‌آوردم که به چوب‌لباسی بزنم، یکی از خانوم‌ها وارد شد. بعد از سلام و علیک و حال و احوال، راز چهره‌ی ناراحت و درهمش را برملا کرد: - شما مشکلی ندارید؟اینجا راحتید؟ - راحت که، بالأخره سخته... باعجله آمد توی حرفم ویک نفس، پشتِ سرهم می‌گفت: - شمام که بچه کوچیک داری، چکار می‌کنی؟ توی اتاق یه روشویی نداره بتونی دستتو بشوری‌! من که بلیط گرفتم دارم برمی‌گردم. لباس بچه رو کجا بشوری، کجا پهن کنی؟ دیشب تونستید افطار و سحر بخورید؟ من که اصلا لب نزدم... بعد از مادر شدنم، به سراغ کتاب «تربیت الهی» حاج‌آقا مجتبی رفتم. صفحات اول کتاب را ورق می‌زدم. مردمک چشمم روی یک جمله ایستاد: «تربیت،از امور قصدیه نیست.» کتاب را بستم و به فکر فرو رفتم. من ساده‌زیستی را از چگونگی برگزاری جلسات آموخته بودم بدون اینکه حرف و حدیثی در مذمت تجمل‌گرایی یا در تایید ساده‌زیستی گفته شده باشد. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. قصه‌های کوتاه، قصه‌های بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند. هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانی‌ها، یک داستان دنباله‌دار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _ لای پلک‌هایم به زحمت اندازه‌ی یک باریکه‌ باز شد و توانستم اتاق را ببینم. درد مثل خون، در تمام بدنم جریان داشت. مامان، از سمت راست، صورت خیسش را روی پیشانی‌ام گذاشت و بوسه زد: «خدا روشکر که به هوش اومدی، خدا تو رو دوباره به ما داد.» پرستار با روپوش سورمه‌ای وارد اتاق شد. دو دستش را توی تختِ چرخ‌دار برد و از لایِ پتوی صورتی سعیده را بیرون آورد. یک دستش را زیر گردنِ نازکش گرفته و لب‌هایش کش آمده بود: «دختر، همه رو جون به سر کردی تا به هوش بیای، بازم خوبه دختر خوشگل و سفید مِفیدت، کپی خودته» دو روزی که برای زایمان سعیده بیمارستان‌ بودم، آبجی‌ها بچه‌هایم را تر و خشک کرده بودند. از بیمارستان به خانه‌ی آقا رفتم تا کمی جان به بدنم برگردد. هر پنج‌تایِ‌شان، کنار پتوی صورتی رنگی که وسطِ هال گذاشته بودم، جمع شده و قربان‌صدقه‌ی خواهر کوچکشان می‌رفتند. دست سارای دوساله‌ را در دست گرفتم و سفت به خودم چسباندم. دلم هوایِ لاله را کرده بود. باید زودتر سر پا می‌شدم تا بتوانم برای دیدنش به مدرسه‌ بروم. لاله را زیاد نمی‌دیدم. پدرش برای سومین بار ازدواج کرده و راغب به دیدار من و دخترکم نبود. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ از بیست روز پیش که از بیمارستان مرخص شده بودم، هوایِ لمسِ تنش در روحم پیچ و تاب می‌خورد. کمی که رو به راه شدم، به خانه‌ی خودمان برگشتیم. صبح، پسرها را راهی مدرسه کردم و سارا و دوقلو‌ها را به طیبه خانم سپردم. چادر چاقچور کردم و سعیده را بغل گرفتم. هرچه برای لاله در این چند وقت هدیه خریده بودم، در کیسه ریختم و برداشتم. پایم که به پاشنه‌ی درِ مدرسه رسید، زنگ تفریح را زدند. مدیر و ناظم می‌دانستند من مادرِ لاله هستم و زنگ تفریح‌ها برای دیدنش می‌روم. وارد راهرو شدم و گوشه‌ی دیوار ایستادم. سعیده را در آغوش جابه‌جا کردم و چشم‌هایم بین دانش‌آموزان چرخید. لاله از پله‌های طبقه دوم پایین آمد. دست آزادم را بالا بردم و صدایش کردم. با دیدنِ قد و بالای ریزه‌اش، مثل ماهی که تازه به آب رسیده باشد، زنده شدم. لاله از بین هم‌کلاسی‌‌های پنجمی‌اَش، به طرفم پرواز کرد. یک دستم به سعیده بود و دست دیگرم را دور سر لاله پیچاندم و سرش را غرق در بوسه کردم. دست‌هایش دور کمرم حلقه شده بود و از دلتنگی‌هایش می‌گفت. تنش که مهر مادری‌ام را چشید، عقب رفت و بچه را از لای پتو نگاه کرد: «مامان زهرا، چقدر کوچولوعه! چقدر خوشگله! چقدر توپولوعه!» انگشتش را به لپ‌های سعیده می‌کشید. گونه‌های سبزه‌‌ی لاله گرد شده بود و چشم‌هایش، دُرشت‌تر. صدایِ آشنایِ: «زهرا خانوم سلام!» از سمت راست به گوشم چسبید. دل از نگاهِ خواهرانه‌ی لاله به سعیده برداشتم و سرم را سمت صدا چرخاندم. لبخندی پیوستِ صدایم کردم: «سلام، حال شما چطوره؟ خوب هستید؟» محبوبه خانم، عروس عمه‌ی آقا صادق، تازه در آن مدرسه شروع به تدریس کرده بود. جلو آمد و تعجبِ چشمانش را روی زبان ریخت: «خدا رو شکر، شما خوبید. اینجا چی‌کار می‌کنید؟» به لاله نگاه کردم و «الحمدالله» گفتم. - دخترم تو این مدرسه درس می‌خونه. با همان لحن مهربان‌ همیشگی‌اش گفت: «شنیده بودم یه دختر دارید، اما نمی‌دونستم لاله‌س.» صدای دینگ دینگ، خبر پایان زنگ تفریح را می‌داد. دوباره نوبت رسیده بود به پاک کردن گلوله‌ اَشکی که از کنار چشم لاله سُر می‌خورد. کیسه‌ی هدیه‌هایی که خریده بودم را به دستش دادم. هم‌قدّش شدم و تمام صورتش را بوسیدم. دخترکم مثل زمان خداحافظی از حَرم‌ها عقب‌عقب می‌رفت و دل نداشت چشم از من بردارد. خانم معلم پوفی از دهانش بیرون داد: «زهرا خانوم همیشه برام سوال بوده، شما که انقدر با علی و اُمید مهربونید، چی به روزتون اومده که باعث شده اَز دخترتون جدا بشید؟» دیدن اَشک‌های لاله مثل همیشه، حالم را بهم ریخته بود. چند نفس پشت سر هم کشیدم: «چی بگم؟ قسمت بوده دیگه.» تا آن‌موقع سخت‌ترین لحظه‌ی مادر‌ی‌اَم را دوری از دخترم می‌دانستم. ادامه دارد... [قسمت قبل] https://eitaa.com/janojahanmadarane/958 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
(ع) فرمود: «قصدی در خاطر داری که نزدیک است بخاطر آن آسمان‌ها فرو بریزد! و زمین شکاف بردارد و کوهسارها سرنگون گردد. و اگر بخواهم می‌توانم بگویم که حتی در زیر جامه‌ات چه داری!» امیرمؤمنان‌علی‌علیه‌السلام، خطاب به ابن ملجم ملعون (منتهی‌الآمال،ج۱،ص۲۳۷) جان از جهان ستاندند...🥀 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. قصه‌های کوتاه، قصه‌های بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند. هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانی‌ها، یک داستان دنباله‌دار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _ دوباره وعده‌ی دیدار در زنگ تفریح رسیده بود. خودم را به هزار زحمت به لاله رساندم. من را که دید، مثل همیشه با تمام قد و قواره‌ی کوچکش خندید، اما به سمتم پرواز نکرد. آرام راه می‌آمد و یک پایش را روی زمین می‌کشاند. لب‌های پر خنده‌ام جمع شد. قلبم به دل‌دل افتاده بود. چند قدم به سمتش رفتم و بغلش کردم: «سلام گلم. پات چی شده مامان جان؟» - هیچی نیست مامان نگران نشو، چند روزه پام درد می‌کنه، مامان‌بزرگ می‌گه دارم قد می‌کشم. هر وقت از مدرسه برمی‌گشتم، جسمم را با خود می‌بردم و تکه‌ای از قلبم در تن لاله جا می‌ماند، اما امروز فکر و حواسم را هم کنار پایش، جا گذاشته بودم. در دیدار بعدی وقتی دوباره همان‌طور پایش لنگید، چیزی در دلم تکان خورد و به سمت شوریدن رفت. با اجازه‌ی پدرش، لاله را دکتر برده‌ و آزمایش‌هایش را تمام و کمال انجام دادم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ برگه‌ها را روی میز خانم دکتر گذاشتم. نگاهی از بالا تا پایین اعداد و ارقام آن‌ها کرد. - مریض، ویتامین دی بدنش خیلی پایینه. غذا درست و حسابی می‌خوره؟ نمی‌دانستم جوابش را چه بگویم. به اشک‌‌هایم اجازه سقوط ندادم. لاله گفته بود، که وقتی مِیلش به غذا نمی‌رود، سر سفره نمی‌نشیند. - نه، خانم دکتر، هَمش میگه میل ندارم. گشنم نیست. دکتر، همان‌طور که با خودکار، برگه بیمه را پر از دارو می‌کرد: «دخترتون، به راشیتیسم مبتلا شده که با دارو و تغدیه درست حل می‌شه.» نگاهش را بدون هیچ تغییری به صورت دخترکم انداخت: «اما اگر بخواد غذا درست نخوره، خوب نمی‌شه.» لاله سرش را پایین انداخته بود و لب‌ از لب باز نمی‌کرد. دکتر دوباره مشغول نوشتن شد: «آزمایشاتش نشون میده که فسفات و کلسیم بدنش هم خیلی پایین اومده. قرص‌هایی که نوشتم رو باید به موقع بخوره.» دستم را روی شانه لاله گذاشتم: «شما برو بیرون. من الان میام.» درِ اتاق بسته که شد، رو به خانم دکتر کردم: «ببخشید، با دارو خوب می‌شه؟ چون من با دخترم زندگی نمی‌کنم. وضعیت تغذیه‌شو نمی‌تونم چک کنم‌.» نگاهش به کاغذ و وسایل روی میز بود: «راشیتیسم هیپوفسفاتمیک به خاطر مقدار پایین فسفات توی خون به وجود میاد. استخوانا نرم و انعطاف پذیر می‌شن. یکی از دلایلش هم نقص ژنتیکی می‌تونه باشه. اگر خوب بهش رسیدگی نشه، کلیه‌ها رو به خطر می‌ندازه.» چشمم به صورت دکتر بود و از تمام کلماتی که تند تند سرهَم می‌کرد، کلمه‌ی کُلیه دلم را آشوب کرد. جلوی در خانه‌ی عمه (مادرِ داوود)، نسخه را به دست لاله دادم و گونه‌اش را بوسیدم. سرش را به سمت بالا گرفت و توی چشم‌هایم زُل زد: «مامان می‌شه، از این به بعد بیای خونه‌ی مامان‌بزرگ، منو ببینی؟» ادامه دارد... [قسمت قبل] https://eitaa.com/janojahanmadarane/967 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
تصمیم گرفتم به‌تدریج جدایش کنم. شب میلاد امام علی(ع)، سه کیلو شیرینی تر گرفتیم. یک مرکز نگهداری از دختران بی‌سرپرست بالای خیابانمان بود. جعبه را تحویل دادم به نگهبانی آنجا. در راه برگشت نیز در دلم چند جمله‌ای با رباب گفت‌وگو کردم. آخر شب، روی کاغذ یک جدول کشیدم و بالایش نوشتم: «چک‌لیست ترک اعتیاد.» زدم روی یخچال. ◾️◾️◾️◾️◾️ ماه رمضان که رسید، من سرفراز و بسامان، روزه‌گرفتن را شروع کردم. سال قبل، ده روز روزه گرفته بودم. سال قبل‌ترش، زنی تازه‌زا بودم که کل ماه را خورده بود و نوشیده بود و خوابیده بود. با شوق و ترس وارد رمضان شدم. مثل وقتی که تازه‌عروس‌ها مهمانی می‌گیرند، دلم می‌خواست همه‌چیز سر جایش باشد. ◾️◾️◾️◾️◾️ اگر همین پانزده روز پیش، طفلی را از شیر باز نکرده بودم، جسارت فکرکردن به قطع شیر شیطان را نداشتم. شب، حوالی ساعت یازده بود که بالاخره شارژ هاجر ته کشید و روی پایم خاموش شد. پدرش هم قبل از او خاموشی اتاق را زده بود. من در اضطراب عزم جدید بودم. دوباره پوست بین دو کتفم، کشیده می‌شد. «امشب باید چه‌کار کنم؟» تکیه دادم به دیوار، شانه‌هایم را محکم به آن کشیدم. درِ کوله را باز کردم. دلم می‌خواست هرچه را از اول مکلف‌شدنم تا حالا انباشت کرده بودم، بکشم بیرون و وارسی کنم. «چطور این بار رو زمین بذارم؟»‌ ❇️🎙روایت کامل را در پادکست طفلِ جان بشنوید... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. قصه‌های کوتاه، قصه‌های بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند. هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانی‌ها، یک داستان دنباله‌دار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _ عقربه‌های ساعت، روی هشت و ده دقیقه بود. چشمم را از ساعت گرفتم و به درِ آهنی حیاط انداختم. منتظر بودم تا علی کلید به در بیاندازد و سلامش را جواب بدهم. دقیقه‌ها که از روی ساعت آمدن علی گذشت و نیامد، اشک‌ بود که گل‌های پیراهنم را آب می‌داد. آقا صادق از آشپزخانه با ظرف میوه بیرون آمد. حال من را که دید: «زهرا دلت برا علی تنگ شده؟» سرم را بالا آوردم و صدایم را صاف کردم: «خیلی، الآن اونجا داره برف میاد. بچم مریض نشه.» صورت آقا صادق خندان شد: «یادته خوابِ خدا بیامرز مادرِ علی و اُمید رو دیدی؟» سرم را تکان دادم: «اوهوم.» سال‌های اولی که وارد خانه‌‌ی صادق شده بودم، خوابِ زن جوانی را دیدم و از روی عکس‌هایش شناختم. او کنارم آمد و صدایم کرد: «زهرا خانوم، من ازت خیلی ممنونم، برای پسرام مادری می‌کنی.» سرم‌ را تکان دادم و خندیدم. مادرِ پسرها دستش را بالا برد: «خدا اَزت راضی باشه. من اینجا خیلی دعات می‌کنم.» این خواب را همان سال‌هایی دیده بودم که برای روز و شب لاله آشفته بودم. با صدای آقا صادق، دوباره یاد علی و دلتنگی‌ام افتادم. سعیده‌ی چهار ساله‌ که از سر و کولم بالا می‌رفت را زمین نشاندم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ مثل برق‌گرفته‌ها دوزانو نشستم و رو به صادق کردم: «بیا بریم مراغه علی رو ببینیم. سرباز خانوادشو ببینه، دلش باز می‌شه.» سکوتش را که دیدم، دوباره صورتم خیس اشک شد. - باشه، بریم. سعیده دور تا دور اتاق می‌چرخید و «آخ جون، داداش علی» می‌گفت. بعد ازشش ساعت که توی اتوبوس نشسته بودیم، به مراغه رسیدیم. پایم که از پله‌ی اول به زمین رسید، سرما تمام جانم را لرزاند. سعیده را پتوپیچ به آغوش گرفتم و پشت سر آقا صادق راه افتادم. جلوی درِ پادگان منتظر علی ایستاده بودیم. از دور دیدم که به سمت نگهبانی می‌آمد. سعیده بالا و پایین می‌پرید و داداش‌ علی از دهانش نمی‌افتاد. چشم علی که به ما افتاد، شروع به دویدن کرد. سعیده هم از کنار من به سمت برادرش پروازکنان می‌دوید. علی، بچه را زمین گذاشت و به آغوشم رسید. دست‌هایم را دور گردنش گِره زده بودم و گریه می‌کردم. علی قطره‌ اشک روی صورتش را پاک کرد: - مامان، فکر نمی‌کردم بیاید. چه جوری تو این برف و بوران رسیدید؟ دستم را روی صورتش کشیدم و با صدای بریده از اشک گفتم: «آخه خیلی دلم برات تنگ شده بود.» آقا صادق جلو آمد و علی را بغل کرد: «انقدر لوسش نکن خانوم!» مرخصی علی را برای چند ساعت داده‌بودند. چهارتایی رستورانی در مراغه رفتیم و ناهار خوردیم. هنوز وقت داشتیم. فیلم «مرضیه» تازه روی پرده‌ی سینما رفته بود. پیشنهاد دادم: «برای بقیه وقتمون بریم سینما؟» روی صندلی جلوی پرده‌ی بزرگ سینما نشسته بودیم و من اشک می‌ریختم. مرضیه زنی بود که به شدت زندگی پر مکافاتی داشت. یاد خودم و غصه‌هایی که توی عمرم تحمل کرده بودم افتادم. صدای آقا صادق را از کنار گوشم شنیدم: «تو که فقط گریه کردی. مثلا اومدی علی رو ببینی دلت باز شه.» هفت، هشت ساعتِ مرخصی تمام شده بود و باید برمی‌گشتیم تهران. بلیط قطار را گرفتیم و علی را به پادگان رساندیم. موقع خداحافظی سعیده از بغل علی پایین نمی‌آمد. علی او را بوسید: «مامان بچه‌ها رو از طرف من سلام برسون‌‌.» گلویش را صاف کرد تا لرزش‌ صدایش را کم کند: «بگو داداش علی خیلی دلش براتون تنگ شده.» نتوانست دیگر جلوی اشک‌هایش را بگیرد و من را بغل کرد. با دعای خِیر کمی آرامَش کردم. حالِ دلتنگی همگی‌مان بهتر شده بود اما کم نه. ادامه دارد... [قسمت قبل] https://eitaa.com/janojahanmadarane/970 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
! - انگار زمستون این شهر طولانی‌تره! آخه الآن تو این فصل سال چرا این‌قدر این‌جا هوا سرده؟! نمی‌خواستم غر بزنم‌. روسری‌ام را روی بینی‌ام کشیدم تا سردی هوا کمتر سرم را درد بیاورد. با صدای جیغ و داد بچه‌ها به خودم آمدم: - بچه‌ها آروم‌تر! چیکار می‌کنید؟ الان از توی کالسکه میفتید! دستم را تا انتهای آرنج در آشفته‌بازار کیفم فرو کردم. بالاخره یک بسته چوب‌شور پیدا کردم و بدون اینکه فکر کنم چطور باید تقسیمش کنم تا موجب اعتراض نشود به دختر بزرگتر دادم. نفس عمیقی کشیدم: - خوب حالا کجا باید بریم؟ از کجا جا پیدا کنیم؟ خیلی شلوغه! از حال بدم خجالت کشیدم، از غر زدن‌هایم، از نالیدن‌هایم. چشمانم به گنبد طلایی آقا خیره شد. - آقا جان! خودت دعوت کردی خودتم هرچی امشب خیره مقدّر کن. این شیطان رانده‌شده رو هم از خونه‌ی قلب من بیرون کن! آرام‌تر شده بودم سرمای قطره‌های اشک، این‌بار دیگر سردم نکرد. دلم گرم بود به رأفت امام رئوف. نگاهی به جمعیت انداختم. ازدحام آن مرا یاد جعبه‌های خرما در سفره‌های ساده و باصفای چند ساعت پیش در صحن رضوی می‌انداخت. اصطلاح «خرماچپان» دیگر برایم غریب نبود! با صدای بلند گفتم: - خانوم اینجا جای کسیه؟ - بله، دخترم الان میاد! دو چشم داشتم، حالا چهار چشم دیگر هم قرض کرده بودم تا هم‌زمان با پیدا کردن جایی برای نشستن، حواسم را جمع کنم که چرخ‌های بی‌رحم کالسکه دست و پای بینوایی را له نکند! نگاهم به اندک جای خالی پشت گلدان‌ها خیره شد. - آقا ببخشید میشه ما اینجا بشینیم؟ ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ - نخیر خانوم! با این تریلی کجا می‌خوای بیای؟ برو یه جای دیگه پیدا کن، با این همه وسیله که اینجا جا نمی‌شید. چیزی در وجودم شکست، مثل یک کاسه‌ی چینی گل قرمزی، که قربانی جمله‌ی «مامان ببخشید حواسم نبود» کودکی شود! از لابه‌لای جمعیت گنبد را پیدا کردم. روبه‌رویش ایستاده بودم ولی آن را نمی‌دیدم. سیل اشک‌ها به چشم‌هایم مجال دیدن نمی‌داد. چشم‌ها را بستم. در همین حال و هوا بودم که با صدای همسرم روی زمین هبوط کردم. - خانوم بیا خدا رو شکر جا پیدا شد! بالأخره نشستیم. ریه‌ها را از عطر منحصربه‌فرد هوای حرم پر کردم. انگار گوشم تازه داشت می‌شنید: «یا حَلیماً لا یَعجَل، یا جَواداً لا یَبخَل... سُبحانَکَ یا لا الهَ إلّا أنت ألغوث ألغوث خَلِّصنا مِنَ النّارِ یا ربّ» فراز آخر بود. با تمام شدن دعا یاد جمله‌ای که زیاد برایم تکرار شده بود افتادم. جمله‌ی آشنایی بود: «چقدر زود تمام شد!» قرار بود غر نزنم و غصه نخورم پس *به فکر توشه‌گیری از زمان باقیمانده افتادم. قول و قرارهایی که با همسر گذاشته بودیم در گوشم زمزمه شد. هر سال برنامه سالانه‌مان را در شب قدر می‌نوشتیم؛ برنامه‌های مادی و معنوی.* دفتر را بیرون آوردم و با مشورت هم مواردی را نوشتیم. دختر کوچک‌تر را که فقط خواب، حریف سر و صداهایش بود روی پای پدر گذاشتم و پتو را رویش انداختم. هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود که سطل آبی روی سرم خالی شد! - مامان شماره یک دارم! چه باید می‌گفتم؟ چه می‌توانستم بگویم؟ مگر راه چاره‌ای هم بود؟ - مامان ما تازه نشستیم! نمی‌تونی تحمل کنی؟! با صدایی ریز و کودکانه، تمام اقتدارش را جمع کرد و گفت: «نه، داره می‌ریزه!» نفهمیدم چطور خودم را از میان زنان و مردانی که غبطه‌ی سیم‌های وصلشان و اشک‌های روانشان را می‌خوردم به پارکینگ حرم رساندم! بالأخره برگشتیم. با صعود پله‌برقی، صدای مداح هم واضح‌تر می‌شد: «بِمُحمِّدِ بنِ علیٍ، بِمُحمِّدِ بنِ علیٍ، بِمُحمِّدِ بنِ علیٍ» با خودم گفتم: - خدایا در حریم حرم به دنبال رحمت واسعه‌ی‌ تو می‌گشتم و تو برای من جهادی را تقدیر کردی که خودش جاری‌کننده‌ی این رحمت واسعه‌ست! تشنه‌ی باران رحمتت هستم خدای مهربانم. سیرابم کن! احساس می‌کردم سیمم وصل تر از همیشه است. دیگر سردم نبود. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
دوربین از وسط حیاط نه‌چندان بزرگ مدرسه ابتدایی امام رضا (علیه السلام) به سمت ضلع غربی حیاط حرکت می‌کند. از کنار نرده‌های فلزی و زنگ‌زده‌‌ نیم‌نگاهی به راه‌پله‌ی زیرزمینِ پر از نیمکت‌های شکسته و نخاله‌جات می‌اندازد. از پناهگاهی که تا ده سال پیش مأمن لحظه‌های وحشت و اضطراب دانش‌آموزها و کادر مدرسه بوده و حالا خودش متروکه و بی‌پناه مانده، عبور می‌کند. از سوز سرمای دی‌ماه می‌خزد در راهروی باریک ساختمان کوچک کناری مدرسه؛ فضای محدودی که با کشیدن تیغه‌ای در وسطش، دو کلاس کوچک و کم‌نور به مدرسه اضافه کرده. دوربین روی کارت کنار چارچوب درب سمت راستی زوم می‌شود؛ «چهارِ یک» و آرام و بی‌صدا از لای درب چوبی خسته‌ی نیمه‌باز به داخل سرک می‌کشد.. همیشه همینطور شروع می‌شود؛ یادآوری یکی از ماندگارترین و سنگین‌ترین خاطرات کودکی‌ام! سکانس بعدی، دوربین در گوشه‌ی کلاس کوچک و پرجمعیت می‌ایستد. زوم می‌کند روی دخترکی که در راهروی تنگ بین نیمکت‌ها ملتمسانه ایستاده و مثل ابر بهار اشک می‌ریزد‌. معلم ریز‌نقش و جوان، خودش را مشغول با دفتر حضور و غیاب و ارزیابی نشان می‌دهد و انگار صدای دخترک را نمی‌شنود. بقیه حضار هم با شش‌دانگ حواس، گویی به تماشای فیلم سینمایی هندی نشسته‌اند. خانم معلم دلسوز و خلّاق، بعد از امتحانات نیم‌ثلث دوم، نمی‌دانم بر اساس کدام متد آموزشی و تربیتی چنین تصمیم عجیبی گرفته و آن را عملی کرده بود؛ طبقه‌بندی کلاس بر مبنای نتایج امتحانات... سه ردیف نیمکت‌ که ساکنانش قرار بود از این به بعد برچسب عالی، متوسط یا ضعیف را با خود تا پایان سال تحصیلی یدک بکشند. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ گویی بنا کرده بود اصحاب سوره واقعه را بصورت زنده و عملی برایمان تدریس کند. شوک عجیبی که در آن صبح سرد زمستانی، تتمه‌ی خواب صبحگاهی را از سر همه‌ی ما پراند. لبخند و اشک و آه و غم و بی‌تفاوتی، احساس‌هایی بود که با اعلام نام هر یک از حاضرین بروز و ظهور پیدا می‌کرد. اما نام من، برای بقیه واکنش‌های گاه متناقض تعجب، ترحّم و حتی غنج رفتن را بهمراه داشت. بعد از اینکه خانم معلم مهربان با همان مانتو و مقنعه چانه‌دار مشکی بلندش، غضب‌ناک پشت میز نشست و چیدمان و چشم‌انداز جدید کلاس را اعلام کرد، تنم یخ کرد و پلک‌هایم از مصافحه باهم باز ایستادند. اشک گرم روی گونه‌های یخ‌زده‌ام جاری شد، چه جاری شدنی! بعد از چند دقیقه جریان رود به مقنعه آبی‌ام رسید و تار و پودش را تا جایی که دستش می‌رسید سیراب کرد. ماجرا از این قرار بود که عُجب و غرور شاگرد زرنگ‌ کلاس کار دستش داده و بعد از نتایج عالی ثلث اول، خودش را مستغنی از درس خواندن دیده بود؛ فکر کرده بود به قدر لازم و کافی درسش خوب است. حالا سوگلی خانم معلم باید در نیمکتی جا بگیرد که هیچ سنخیّتی با گذشته پر افتخار و قطار بی‌توقف بیست‌های رزومه تحصیلی‌اش ندارد. اولین بار که در عنفوان جوانی، ترجمه‌ی قرآن را خواندم، اصحاب اعراف من را با خود برد به آن روز؛ ایستاده در میانه، با نگاه‌هایی نگران و منتظر به دسته‌ی خوبان و امیدوار به عفو و فضل پروردگار... دخترک به هق هق می‌افتد و بر روی زمین می‌نشیند. دیگر حتی همان دل‌غنج‌رفته‌هایی که این اتفاق، آبی شده بود بر آتش حسادت دیرینه‌شان، دست می‌برند و اشک‌ گوشه چشم‌شان را پاک می‌کنند‌. در زاویه نگاه خانم معلم قرار گرفته و مطمئن بود از زیر قاب گرد عینک بزرگش که هیچ تناسبی با صورت کوچک و کودکانه‌اش ندارد، نظاره‌گر اوست. خانم معلم هرچقدر تلاش کرده بود جلوی بروز احساساتش را بگیرد، سرخ شدن گونه‌های سفید و قطره اشکی که از زیر قاب دایره‌ای غلتید، کار دستش داد؛ آخر هم دخترک عاشقانه دوستش داشت و هم او دانش‌آموز باهوش و پرتلاشش را، مادرانه. هرسال شب‌های قدر، حال همان دخترک ده ساله‌ی کلاس چهارِ یک را دارم که بدون کارنامه قابل دفاع، با قول‌های بسته و شکسته، جلوی معلم اول و آخر می‌ایستم، زار می‌زنم و پای محبتی که از ازل بینمان بود را وسط می‌کشم و در حالتی آمیخته از خوف و رجاء، بهترین جایگاه و آینده‌ را برای سال پیش‌رو از او طلب می‌کنم. پا را فراتر می‌گذارم‌ و هرسال در نماز روز عید، دست‌ها را بالا می‌آورم و با گردن کج‌کرده و شانه‌هایی لرزان، بهترین‌های بهترین بندگانش را می‌خواهم؛ جایی در همان نیمکت‌های ردیف اول... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. قصه‌های کوتاه، قصه‌های بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند. هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانی‌ها، یک داستان دنباله‌دار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _ به در ضربه زدم و وارد اتاق شدم. - سلام خانم دکتر، سونوگرافی دخترمو براتون آوردم. دکتر سلام کوتاهی کرد و با دست صندلی کنارش را نشان داد. نشستم و چشم دوختم به دکتر که در حال نوشتن احوالات مراجع قبلی بود‌. برگه‌ی سونو را از روی میز برداشت و نگاه کرد. چیزی توی دلم دوباره به دَوران اُفتاده بود. چند بار روی صندلی جابه‌جا شدم و گردن و کمرم را به سمت میز دکتر کشیدم. - چی نوشته خانم... دکتر دستش را به سمتم بالا برد تا ساکت شوم. حالت تهوع هم به شور دلم اضافه شده بود. دکتر عینکش را روی چشم جابه جا کرد: - ازدواجتون فامیلی بوده؟ - بله - چه نسبتی داشتید؟ - پسر عمه، دختر دایی. - مادرزادی یکی از کلیه‌هاش کوچکتر از اون یکیه. - خب، یعنی چی خانم دکتر؟ الان باید چی کارکنم؟ چطوری میشه یعنی؟ بچه‌م که الان حالش خوبه. - به مرور زمان کلیه‌هاش از بین میرن و شاید به دیالیز و پیوند بکشه. زمان و مکان دو کلمه‌ای که برایم در آن موقعیت مفهومی نداشت‌. حتی‌ نمی‌توانستم از روی صندلی بلند شوم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ نمی‌دانستم کجا هستم. فقط کلمه‌ی کلیه و دیالیز و پیوند عقب می‌رفتند و با تمام قوا به جانم هجوم می‌آوردند. چطور برگه‌ی سونو به دست، خودم را توی خیابان گذاشتم، نمی‌دانم. کفش‌هایم روی زمین لخ‌لخ‌کنان دنبالم می‌آمدند‌. هزار بار آرزو کردم، کاش کلیه‌ی من کار نمی‌کرد و لاله سالم بود. روی صندلی ایستگاه اتوبوس نشسته بودم. سوال‌های بی‌جواب همیشگی دور سرم سوت می‌کشیدند: - اگر از داوود جدا نشده بودم، لاله مریض نمی‌شد؟ اگر بیشتر کتک می‌خوردم چه؟ شاید بیشتر می‌توانستم به خورد و خوراکش برسم؟ اما دکتر گفت مادرزادیه. اصلا نباید زنِ داوود می‌شدم. دلم‌ می‌خواست موهای سرم را تک تک بکنم و هَوار بزنم. به ساعت روی مچم نگاه کردم‌. تا قرارم‌ با لاله یک ساعت وقت داشتم. باید خودم را جمع و جور می‌کردم و جواب سونو را برایش می‌بردم. سوار اتوبوس شدم و به سمت خانه‌ی عمه رفتم. ادامه دارد... [قسمت قبل] https://eitaa.com/janojahanmadarane/974 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
رفته بودم توی غار. سرم را مثل کبک خنگی برده بودم زیر برف و به تنه‌ی گنده بیرون مانده‌ام فکر نمی‎‌کردم. همه آن یک هفته نه اخبار تلویزیون را دیدم، نه کانال و سایت خبری را باز کردم. زهرا روزه‌اولی بود و ما برای عید، قرار سفر داشتیم. دخترکم با شوق و عزمی که انتظارش را نداشتم روزه‌هایش را می‌گرفت و من می‌خواستم حسابی بهش خوش بگذرانم. به خودم گفتم این ده روز همه‌ی کار و بارم زهراست. با اشتیاق برای افطار خوراکی‌های مورد علاقه‌اش را درست می‌کردم و حواسم به تقویتش هم بود. به این‌که باید هر روز سه، چهار ساعت بعد از افطار شیربادام بخورد. به این‌که شربت سه‌شیره را با هر کلکی هست به خوردش بدهم و هرجور شده دلش را به هفته‌ای سه تا تخم‌مرغ راضی کنم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ همه‌ی آن چند روز پوست بادام‌های خیس‌خورده را که می‌گرفتم، کاری به زیرنویس اخبار نداشتم. کاچی را که هم می‌زدم، پیام‌های نوتیفیکیشن را تند تند رد می‌کردم و موقع گرفتن شن‌ریزه‌های خاکشیر گوشم هیچ تحلیل و گزارشی نمی‌شنید. خودم را مجاب کرده بودم که این ده روز را بی‌خبر بمانم از دنیا به جایی برنمی‌خورد. من مادر مهربان وظیفه‌شناسی‌ام که می‌خواهم اولین سال روزه‌داری دخترم را برایش خاطره‌انگیز کنم؛ آن‌قدر که تا آخر عمرش ماه رمضان را دوست بدارد و از روزه‌داری لذت ببرد! شنیده بودم خوب است در اولین سال روزه‌داری دختربچه، اول و وسط و آخر ماه بهش هدیه بدهم. اولین روز ماه رمضان که افطار کرد بهش هدیه دادم. دوتا جوراب‌شلواری که برای پیراهن‌های عیدش می‌خواست. برای نیمه ماه هم برنامه داشتم و می‌خواستم پایان ماه با گوشواره‌هایی که دلش حسابی پیششان بود غافلگیرش کنم. آن روز نیمه رمضان بود و زهرا پانزدهمین روزه واجب زندگی‌اش را گرفته بود. شب قبلش وقتی سرم را روی نرمی بالش فشار می‌دادم و برای فردا نقشه می‌ریختم لابلای کانال‌هایی که بازشان نمی‌کردم کلمات دلهره‌آوری دیدم؛ فاجعه بیمارستان، حادثه بیمارستان شفاء. یادم آمد دو روز قبل یکی که نمی‌شناختمش بهم پیام داده بود که برای تشکیل زنجیره انسانی زنانه برنامه‌ریزی کنم. فهمیدم از بچه‌های مادرانه‌ست اما نفهمیدم زنجیره انسانی برای چه! جوابی ندادم و اصلا فراموشش کردم. آن شب هم ذهن مادرانه‌ام همه چیز را کنار زد و با فکر هدیه فردای دخترم خوابیدم. فردا حوالی ظهر بود که به زهرا گفتم لباس بپوشد. حتما هدیه‌ای که برایش در نظر گرفتم بی‌نهایت خوشحالش می‌کرد. می‌خواستم ببرمش روی دریاچه ارم و دوتایی تِله‌سیژ سوار شویم. هر بار آمده بودیم خانه خاله با حسرت از پشت پنجره قرقره‌های تله‌سیژ را دنبال کرده بود و من هر بار وعده سفر بعدی را بهش داده بودم. توی پارک همین که ماجرا را فهمید دست‌هاش را فاتحانه مشت کرد و جیغ بلندی کشید. از جلوی فروشگاه‌های جورواجور خوراکی گذشتیم. زهرا یک‌باره چادرم را کشید: «مامان! مامان! توروخدا از این پشمکا بخر بعد افطار بخورم.» با انگشت جایی را نشان می‌داد و مدام جمله‌اش را تکرار می‌کرد. سر چرخاندم به طرفی که اشاره می‌کرد. پشمک‌ها را نمی‌دیدم. «اوناهاش! اون‌جا مامان.» بالاخره چشمم به رگال چرخان و رنگارنگ پشمک افتاد اما مانیتور بزرگ کنج فروشگاه چشم‌هام را دزدید. در میان بالا و پایین پریدن‌های زهرا و چرخش پشمک‌ها من سرخی بی‌حسابی می‌دیدم و چشم‌هایی آشنا. چشم‌هایی که برق داشت. رمق نداشت اما برق داشت. من مادر بودم و این برق کودکانه را هرچند میان سرخی خون پنهان شده باشد می‌شناختم. پشمک‌ها هنوز داشتند می‌چرخیدند و زهرا هنوز داشت التماس می‌کرد. خبرنگاری که جلیقه ضدگلوله داشت از تنش می‌افتاد تندتند عربی حرف می‌زد. صدای مترجم واضح نبود. دست دخترم را گرفتم و وعده بعد از افطار دادم. دور و دورتر می‌شدیم که میان کلمات به هم چسبیده گزارشگر باز چیزهایی شنیدم. فاجعه، بیمارستان، هتک حرمت! با خودم فکر کردم لابد همان قضیه بیمارستان المعمدانی دوباره تکرار شده. ولی هتک حرمت چرا؟! زانوهام کمی سست بود. نشستیم روی تله‌سیژ. ترس از ارتفاع نداشتم اما دلم هم می‌خورد. گوشی را محکم توی دستم گرفته بودم که عکس و فیلم بگیریم. زهرا کودکانه جیغ‌های ریز می‌زد و «وای مامان! وای مامان!» از زبانش نمی‌افتاد. خوشحال بود. ارتفاعمان زیادتر می‌شد و تازه داشتیم می‌رسیدیم روی دریاچه. باد می‌آمد و دریاچه آبی، موج‌های ریز برمی‌داشت. نور خورشید وسط موج‌هایی که روی هم می‌لغزیدند سرگردان بود. از سمت تِرَن هوایی صدای جیغ می‌آمد. جیغ‌های سرخوشانه. سرنشینان برج سقوط آزاد داشتند. کمربندهایشان را می‌بستند. صدای ضبط شده‌ای که سعی می‌کرد وحشتناک به نظر برسد نزدیک می‌شد. نوار تونل وحشت شهربازی بود. به طرز مسخره‌ای می‌خواست ترسناک باشد. «یوهاهاهاها تونل وحشت! اوج ترس را این‌جا تجربه کنید. اوج هیجان. ✍ادامه در بخش سوم؛
بخش سوم؛ چشم‌هایتان را ببندید. چشم‌هایتان را ببندید. چشم‌هایتان را ببندید» نگران بودم. نقطه‌ای توی قلبم باز و بسته می‌شد. زهرا گفت: «مامان می‌ترسی؟ چرا حرف نمی‌زنی؟ فقط داری عکس می‌گیری.» تازه به خودم آمدم و دستم را از روی دکمه دوربین برداشتم. دوربین را بستم و ایتا را باز کردم. آمدم ضربه بزنم روی کانال خبری که داشتم که یکی توی گوشم گفت: «این همه روز صبر کردی و آرامش داشتی. نخون! نبین! بگذر!» توی آن یکی گوشم، کسی دیگر داد می‌زد: «یعنی حتی نفهمی چی گذشته تو این روزا؟» دوباره آن صدای خونسرد اولی گفت: «لااقل این بالا نه. صبر کن پات برسه روی زمین. خوشی این بچه رو خراب نکن!» صداها هنوز داشتند توی گوش من و صورت هم فریاد می‌زدند که کانال را باز کردم. خواندم. سرم پر شد از جیغ‌های ممتد. از صدای نفس‌های بریده. حالا موی زن‌های روی ترن هوایی پریشان بود. جیغ‌هاشان سرخوشانه نبود. وحشت‌زده جیغ می‌کشیدند. دردمندانه. موج‌های ارم حالا سرخ بود و من می‌ترسیدم. می‌ترسیدم پایم بیاید روی زمین. می‌ترسیدم دخترکم گرسنه بماند، تشنه بماند. می‌ترسیدم برق الان چشم‌هاش با سرخی خون قاب بشود. می‌ترسیدم روی تَلّ آوار، حیران پیدا کردن چهره آشنایی بماند. می‌ترسیدم بهت‌زده دنبال دست و پایی که ازش کم شده بگردد. من سخت می‌ترسیدم. صدای ضبط شده تونل وحشت حالا واقعا ترسناک بود و هنوز داشت می‌گفت: «چشم‌هایتان را ببندید.» من می‌ترسیدم. می‌خواستم فریاد بزنم. هوار بکشم که پسرک متصدی ما را پیاده نکند. باید همین بالا می‌ماندیم. داشتیم می‌رسیدیم و او ایستاده روی سکو منتظر ما بود. دست‌هاش را آورده بود جلو که اهرم نیمکت را بگیرد. منتظر بود پایمان بخورد به زمین و دستش بهمان برسد. چطور توی این چند ثانیه به زهرا یاد بدهم از خودش دفاع کند؟ مقاومت کند. تسلیم نشود. چنگ بیندازد توی صورت سرخ و عرق کرده آن یارو و با ناخن، چشم‌های گرسنه دریده‌اش را بخراشد. چطور یادش بدهم دست‌هاش را حائل بدنش کند؟ چطور یادش بدهم نیشخند آن حیوان را که دید سیلی بزند توی صورتش؟ چطور بهش بگویم لگدش را کجا بکوبد؟ خدایا داریم نزدیک می‌شویم. من می‌ترسم. می‌ترسم. من زنم و مثل همه زن‌ها بیش از هر چیز از هتک حرمت می‌ترسم. داریم می‌رسیم به دست‌های منتظر پسرک. اندازه هیکل گنده یک مرد موسرخ با زمین فاصله داریم که با همه توانم فریاد می‌زنم: «من می‌ترسم.» صدای پسرک متصدی می‌پیچد توی گوشم: «آبجی آروم باش! شما که می‌ترسی چرا سوار می‌شی؟» نگاهش می‌کنم. چشم‌هاش دریده نیست. دکمه پیراهنش بسته‌ست. دست‌هاش خطا نرفته. دارد کمکم می‌کند پیاده شوم. حتی کمی مهربان است. می‌گوید: «روزه‌ای یا آب بیارم؟» بهش می‌گویم نیاز نیست. به زهرا اطمینان می‌دهم حالم خوش است و ارتفاع اذیتم کرده. دست‌های لطیف دخترم را می‌گیرم و به طرف خانه خاله می‌رویم. توی راه فقط سعی می‌کنم موریانه‌هایی که دارد ریزریز وجدانم را می‌خورد پرت کنم بیرون. باید به چیزهای دیگر فکر کنم. باید تصور نکنم. یاد حرف مداح محبوبم در مقتل‌خوانی ظهر عاشورا می‌افتم که با فریاد، هشدار می‌داد: «تصور نکن! تصور نکن! عبور کن!» باید افطار آماده کنم. امروز نوبت شربت گلاب بود یا بیدمشک؟ زهرا دیشب گفت نان شیرمال هم بگیریم. نوار ضبط شده هنوز دارد می‌گوید «چشم‌هایتان را ببندید» و سه بار تکرارش می‌کند. چشم‌های لبریزم را می‌بندم و آرزو می‌کنم کاش مردهای آن قبیله هم چشم‌هایشان را بسته باشند. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
خیره شده بودم به پرچم «یا مهدیِ» انتهای خیابان که به آن نزدیک‌تر می‌شدیم. آهی کشیدم «خوش به حال اونی که اللّهم عجّل لِولیکَ الفرجش قبوله، وگرنه گفتن این چهار تا کلمه‌ی عربی از هرکسی برمیاد.» آهسته و زیر لب گفتم: «شایدم از هر ناکسی!» داشتم این‌ها را به همسرم می‌گفتم درحالی‌که روی صندلی نشسته بودم و بند کیفم را یک دور پیچیده بودم دور انگشتم و هی باز و بسته‌اش می‌کردم. پیشانی‌ام را چسباندم به شیشه‌ی ماشین. از پشت بخار شیشه، کوچه‌هایی که با سرعت رد می‌کردیم را نگاه می‌کردم. ریسه‌های رنگی، روشن و خاموش می‌شدند‌. مثل کوچه‌های فیلم سینمایی بوی پیراهن یوسف. پرچم‌های سبز «یا مهدی» را بادِ ملایمِ آن شب، تکان می‌داد و بالا و پایین می‌برد. - شنیدی چی گفتم؟ جوابم را نداد، سرم را از روی شیشه بلند کردم و نگاهش کردم. داشت با گوشه‌ی آستینش اشک‌های بی‌صدایش را پاک می‌کرد: «چرا این بچه باید تقاص کارای ما رو پس بده؟» تا آن روز ندیده بودم آن‌قدر راحت اشک بریزد و پنهان نکند. تقاص اشتباهات ما را پسرم داشت پس می‌داد. تقاص بحث‌ها و جدل‌های وقت و بی‌وقت ما را. بحث‌هایی که حالا دیگر مطمئن بودم، آن هم نتیجه‌ی گناهان من بود. چند سال قبل‌تر، پنج سال و نیمِ مداوم شرکت در کلاس‌های اخلاق، نمی‌گویم از من یک مدینه‌ی فاضله ساخته بود، اما از خودم راضی بودم، از حسی که در عبادت‌هایم داشتم گرفته تا رفتارم با بچه‌ها و همسرم. آن‌قدری خوب بود که همسرم هم بدون کلام و نصیحتی از سوی من داشت کنارم رشد می‌کرد. داشتم در خوب بودنم تثبیت می‌شدم. ✍ادامه در بخش دوم؛