#جان_و_جهانیها
#از_زبان_شما
یکی از مخاطبان خوبمان، خانم #عطیه_مسیّبی ، عکسنوشتههایشان درباره کتاب سررشته را برای ما ارسال کردهاند.
خواستیم تا لطف خواندن متنشان را با شما شریک شویم.
شما هم فعالانهتر با جان و جهان باشید! اینقدر خوشمان میآید وقتی کسی درباره مطالب جان و جهان با ما حرف میزند!
اگر کتاب سررشته را مطالعه کردهاید، حتما نظراتتان را با ما در میان بگذارید. و اگر خاطره یا ماجرایی از جنس روایتهای کتاب دارید، حتما برایمان بیان کنید. منتظریم!☘
شناسه کاربری ادمینها برای ارتباط بیشتر:
@zahra_msh
@azadehrahimi
جان و جهان؛ حرکت قلم بر مدار مادران انقلابی🌱
#رئیس_جمهور_ایران
آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست
هرکجا هست خدایا به سلامت دارش
«فَاللهُ خَیرٌ حافِظا وَ هُوَ أرحَمُ الرّاحِمین»
جان و جهان؛ 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#انتظار_سخت
بیشتر از دو ساعتست دارم حرفهای تکراری میشنوم. گوینده اخبار مدام از صعبالعبور بودن منطقه میگوید و مردم را به تماشای چند قطعه فیلم تکراری دعوت میکند.
توی همین دو ساعت اما قصهها دارند تندتند توی سرم خلق میشوند. از جرقه اولیه تا ایده و طرح و پایانبندی، فاصله زیادی نیست.
بین همه یکیش را بیشتر پسندیدم.
نشستهای کنج خانهای جنگلی. مچاله شدهای کنار بخاری نفتی و نمیدانی گیجی سرت از بوی غلیظ نفت است یا شدت ضربات «فرود سخت»! نوک دماغت سرخ شده و تیغهاش تیر میکشد.
عینک که نداری خستگی چشمهات بیشتر پیداست و حالا هولِ ولولهای که میدانی افتاده توی مملکت هم ریخته پشت نگاهت.
داری آستین قبای پارهات را وارسی میکنی که پیرمرد کتری به دست میآید توی اتاق. نمیتواند فارسی حرف بزند. به ترکی جملهای میگوید و کتری آبجوش را میگذارد روی بخاری. دوتا لیوان لنگه به لنگه از لبه طاقچه برمیدارد و مینشیند کنارت. بخار چایی که دارد برایت میریزد مثل رنگش غلیظ است.
یکی از لیوانهای بدون دسته را با سینی ملامین هُل میدهد جلوی زانوهات و بهت لبخند میزند.
پیرمرد توی خواب هم نمیدید زیر سقف تَرکدار خانهاش با رییسجمهور چای بخورد.
کاش آخر قصهها همیشه خوش باشد.
#سبا_نمکی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#چشمبهراه_خبرهای_خوبیم
#رئیس_جمهور_ایران
به دل تـلاطم داریم و حـالمان خوش نیست
درست مثل شب جمعه؛ ساعت یک و بیست
جان و جهان؛ 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#خوشبختی_یعنی؛
پایان این ساعتهای پردلهره، سفید میشود یا سیاه را نمیدانم. خوف و رجا که میگویند، دقیقا همینجاست!
ولی یک کلمه هی در سرم پژواک میشود؛
«مغتنم»
خوش به حال مغتنمها!
خوش به حال آنان که در هر لباس و منصب، یارِ امام هستند.
حضورشان غنیمت است،
و پای غنیمتهای دنیا نمینشينند...
آخرالزمان است و طوفان حوادث و فتنهها؛
این رنجهای تدریجی،
این دلهرههای کشدار،
این دلشورههای تمام نشدنی،
این اضطرارها و اشکها
میآیند و میروند.
اگر ثمرهاش رشد ما نباشد، باختهایم...
خوش به حال آن خدمتگزاران مغتنم
و بدا به حال ما عافیتطلبان عزلتنشین!
#حمیده_سادات_میرزایی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#شهدای_خدمت
#شهید_جمهور
داغ سنگین است
ولی
یادمان نرود
که؛
ما ملت امام حسینیم
و
ایران، ایران امام رضاست...
#ایران_تسلیت🏴🏴🏴
جان و جهان؛ 🥀
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
May 11
جان و جهان
#انتظار_سخت بیشتر از دو ساعتست دارم حرفهای تکراری میشنوم. گوینده اخبار مدام از صعبالعبور بودن م
#جان_و_جهان_در_رسانهها
مطلب خانم #سبا_نمکی از جان و جهان راهی خبرگزاری فارس شد.
https://farsnews.ir/Life_Fars/1716145512208871848
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#حظی_که_وسط_گریه_میبریم
برادرزاده شش ساله: «عمه گریه نکن! رییس جمهور حالش خوبه. الان رفته پیش بچههای غزه کمکشون کنه.»
دختر نه سالهام، عصبانی یک دست به کمر میزند و کانالها را پشت سر هم عوض میکند: «چرا یه راهنمایی نمیذارن پس؟» وسط گریه میخندم: «راهپیمایی! حالا واسه چی؟»
با هیجان میگوید: «بریم داد بزنیم: اباالفضل علمدار... خامنهای نگهدار!»
برادرزادهام میپرد هوا و دستهایش را مشت میکند: «اینهمه لشکر آمده... به عشق رهبر آمده.»
میخندند و امید از پس غمها سرک میکشد.
#سمانه_بهگام
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#خادم_عزیز_ما
#شهید_جمهور
پاییز ۹۹، از طرف مجموعهای دعوت شده بودیم برای یک برنامهی کاری در مشهد. چند روزی ما را مهمان «زائرسرای چمن» کرده بودند که به تلاش و همت آقای رئیسی ساخته شده بود. همه چیز به قاعده بود و در خورِ زائر؛ انگار دستور داده بودند ریز به ریز مجموعه طوری باشد که زائر که می آید همه چیزش به بهترین شکل ممکن باشد.
ظهر اولین روز در مسیر حرم، سرویس مجموعه پر بود از زن و مردهای روستایی که اولین زیارتشان را آمده بودند. من لهجهشان را متوجه نمیشدم، فقط بلند بلند دعا و صلوات فرستادن برای آقای رئیسی را از زبان پیرزنی که دستار به سر بسته بود و توی آن اتوبوس کنار من نشسته بود، میشنیدم.
شاید دعای عاقبت بخیری امثال همان پیرزن بود که شب میلاد امام رئوف علیهالسلام، حوالی غروب مستجاب شد...
#زینب_فرهمند
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#تو_به_آرزوت_رسیدی
#تو_امام_رضا_رو_دیدی
پایان سریال شوق پروازِ شهید بابایی؛
همسرش بالای سر پیکرش گفت: «قبول نیست عباس، تو منو فرستادی خونهی خدا، اما خودت رفتی پیش خدا!»
پایان سریال شوق خدمتِ شهید رییسی؛
همه گفتند: «قبول نیست سید، برگرد! شب میلاد امام باید حرم باشی.»
مردم رفتند حرم امام رضا(ع) و سید رفت پیش خود امام رضا(ع).
#فهیمه_صمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#سفرهی_عاشقی
از مسجد برگشتهایم. دختر دومی پشتش را به من میکند تا زیپ پیراهن مشکیاش را پایین بکشم، چند ثانیه بعد هم دختر سومی.
دوقلو نیستند اما فاصله سنی یکساله، آنقدر نیست که رفتار، گفتار و افکارشان متفاوت باشد. سرم مثل وزنهای بیست کیلویی روی تن سنگینی میکند و به دو طرف متمایل میشود. اولی آنقدر بزرگ شده که کارهای خواهر کوچکترش را مدیریت کند. دختر چهارم را به او میسپارم و روی مبل سهنفره کنار دیوار ولو میشوم. روسری را روی چشمهایم سفت میبندم. اشکها رفتهاند و حالا شورههایشان روی پلک پایین رسوب کرده. چشمهایم بدجور میسوزند.
دختر دومی و سومی به سمتم میدوند. جیغ رقابتشان از دور توی سرم میپیچد؛
- اول من سوال دارم.
- نه، من زودتر حرف دارم.
دل و دماغ حرف زدن ندارم، حوصلهی مثل روانشناسان کودک رفتار کردن را که دیگر هیچ. دومی زودتر میرسد:
- مامان! مامان! مگه ما هم مثل آقای رئیسجمبور آدم نیستیم؟
بیشاز صد بار حروف را برایش هجّی کردهام، باز اشتباه میگوید: «رئیسجمبور نه و رئیسجمهور.»
سومی به او میخندد.
دندانها را رویهم فشار میدهد و پشت چشم نازک میکند: «خب حالا رئیسجمهور.»
روسری را کمی بالاتر میکشم و بیرمق نگاهش میکنم: «چرا، مگه چی شده؟»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
گاهی دوست دارم به اعماق مغزشان سفر کنم و ببینم کدام آدم بیکاری آنجا نشسته و دائم گره روی گره میزند؟ گرههایی که برای بازکردن هرکدام باید هزار سوال و جواب بینمان ردوبدل شود: «چرا آقای رئیسی شهید شدن، من نمیتونم شهید بشم؟ منم آدمم دلم شهادت میخواد.»
سومی توی سؤالش میپرد: «نخیر، من اول میخواستم شهید بشم.»
لبخند کوتاهی میزنم: «ما هم آدمیم ولی اونا خیلی تلاش کردن و با کارهای خوبشون به خدا ثابت کردن واسه جایزه شهادت آمادهن.»
دختر کوچکتر، جملهام کامل نشده توی حرفم میپرد: «یعنی چی؟»
به همسرم نگاه میکنم. مشکیپوش، توی غار تنهاییاش کز کرده. دست روی چشمها، هدفون گذاشته و مداحیهای گوشی را بالا و پایین میکند. تا به ذهنم خطور میکند بچهها را به غار بفرستم و ادامه پرسش و پاسخ را به پدر بسپارم، توی ذهنم گوشهای از صحبتهای دکتر عزیزی پخش میشود: «آموزش اعتقادات با مادره، احکام با پدر.»
نمیدانم چرا همیشه بخش سخت ماجرا سهم من است؟ مگر دو کودک پنج و شش ساله، چقدر احکام دارند که از پدر بپرسند. چشمها را فشار میدهم کمتر بسوزند: «ببینین مثلاً آقای رئیسی بدون خستگی واسه مردم کار میکردن، از این ور کشور به اونور مسافرت میکردن، با مردم حرف میزدن. مشکلاتشون رو میپرسیدن و تا جاییکه میتونستن برای مردم کار میکردن.»
مغزم دیگر برای ادامه بحث همکاری نمیکند. چشمهای وجدانم را میگیرم تا وقتی بچهها را میپیچانم، دردش نگیرد: «بچهها من خیلی گرسنمه. کی میاد آشپزبازی؟» اثری از پیچ خوردن نمیبینم. دومی به سمتم اخم میکند: «منم به جز بعضی وقتا بدون خستگی رفتم پیشدبستانی کلی درس یاد گرفتم.» سومی بحث را توی دست میگیرد: «منم بدون خستگی سفره رو جمع میکنم، کمک شما و بابا میکنم، پس چرا شهید نمیشم؟»
نمیدانم از کِی شیفتگی و عشق توی وجودشان جوانه زد؛ دقیقتر که فکر میکنم بهنظرم خودشان هم نمیدانند اولینبار کِی و چطور عاشق شدند؟
طوری در موردش حرف میزنند، انگار سفرهای پهن بوده، عدهای سهمی برداشتهاند و حالا اینها میترسند سفره جمع شود و از تهماندهاش، بینصیب بمانند.
کوتاهترین جواب را انتخاب میکنم: «هنوز وقتش نشده، خدا بهتر تشخیص میده کی باید کِی شهید بشه.»
از حالت ولو شده به نشسته تغییر حالت میدهم. تلویزیون را روشن میکنم، شاید حواسشان پرت شود. هر شبکهای را که میآورم یک نفر دارد از خدمات رئیس جمهور میگوید؛ از کارخانههایی که خاک میخوردند و حالا به همت رییس جمهور چرخشان میچرخد؛ از عزت جهانی و منطقهای، از سفرهای استانی، از مردمان محروم دورترین نقاط کشور، که توانستهاند رئیسجمهور را از نزدیک ببینند و یک دل سیر از غصهها و کمبودهایشان برایش گله کنند و او گرهگشایی؛ از کار بدون خستگی، از اخلاق و از اخلاصش.
قاری قرآن آیهی «وَ لا تَحسَبَنَّ الَّذینَ...» را با بغض میخواند. مجریها گریه میکنند. کارشناسان گریه میکنند. یوسف سلامی، گزارشگر سفرهای استانی که همیشه میخندید، گریه میکند. انگار تمام اشکها، خدمات و خصلتهای خوب او را فریاد میزنند.
دخترها خیره میشوند به تصویر رئیس جمهور.
بغض، جیغ صدای دومی را بیشتر کرده: «منم آدمم، دلم شهادت میخواد. تحمل ندارم تا بزرگیم صبر کنم برم پیش شهید رئیسی و شهید سلیمانی... بخدا دلم براشون تنگ شده.»
دلتنگی توی نگاهش لرزان میشود: «اصن مگه دختر کاپشن صورتی تو همون بچگیش نرفت؛ منم همین کوچیکی میخوام شهید بشم و برم پیش اماما و شهیدا؛ حالا میبینین.»
دست زیر چانه، به سمتش خیره میشوم. تصویر شهید هم انگار از تلویزیون به او لبخند میزند.
توی خودم مچاله میشوم؛ چقدر این نسل، زود عاشق شهادت میشوند. کاش دکتر عزیزی بیاید و بگوید این همه عشق تنها ناشی از تاثیر مادر در اعتقادات فرزندان نیست و بخش اعظمش، برکت خون آنهاییست که شهیدانه زندگی کردند و با رفتنشان عشق شهادت را با جان کودکانمان درآمیختند .
#آرزو_نیای_عباسی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#عملیات_خاکبرداری
سینی حلوا را گرفتم به طرفش. تشکر کرد و انگشت لرزانش را چسباند به لبه سینی. بعد گذاشت روی لبهایش و صلوات فرستاد. از لهجهاش پیدا بود اهل این طرفها نیست.
پرسیدم: «اینجا مهمون هستید؟»
گفت: «آره، مازندرانیام. داشتیم میرفتیم مشهد که خبر رو شنیدیم دیگه رمق نموند برامون. اومدیم سبزوار خونه اقوام.»
لبخندی زدم و گفتم: «آقای رییسی چند وقت قبل مهمون شهر شما بود درسته؟»
سرش را انداخت پایین: «خدا منو ببخشه چه قدر بدش رو میگفتم، قبل این که از کاراش خبردار بشم. بزرگی کرد برا شهر ما.»
پرسیدم: «چه طور؟»
بغضش را قورت داد و گفت: «خاک کارخونههای مازندران رو جارو کرد.»
#مریم_برزویی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#خداحافظ_ای_داغِ_بر_دل_نشسته
دستهایش را پشت کمرش حلقه کرده بود و زیر چشمی دلنوشتهها را میپایید.
خودکار را برداشتم و رفتم به طرفش.
- بفرمایید شما هم یک چیزی بنویسید.
هول شد و عقب عقب رفت.
- من؟ نه! من چی بنویسم؟ اصلا خطم خوب نیست.
گفتم: «حرف دل زدن که خط خوب و بد نمیشناسه.»
خودکار را گرفت. بغضش ترکید و خودش را انداخت روی مقوا.
با خط درشت نوشت: «خداحافظ»
#مریم_برزویی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#وداع
رو به رویم یک خانم حدودا چهل ساله با مادر سالخوردهاش ایستاده بود. صورتشان طوری در بهت فرو رفته بود که انگار تا به حال لبخند به خودش ندیده است.
یک کالسکه عصایی مکلارن هم جلویشان بود. دخترکی مو طلایی، شلوغ و پر سر و صدایی توی کالسکه نشسته بود. لباسخواب سورمهای به تن داشت و در حالی که سعی میکرد قلهی کالسکه را فتح کند، بلند بلند صحبت میکرد. وقت دادن مدال که رسید، مادرش سعی میکرد زورکی لبخندی بزند.
از شلوار و جوراب و مانتوی سورمهای که به تن داشت میشد فهمید اهل ست کردن لباس است. روی کتونیهای جورابیاش به فینگلیش نوشته بود 'chabok'. حدس زدم از آنهایی باشد که برایش مهم است ایرانی بخرد. احتمالا به تبلیغات تلویزیون گوش میدهد و بعد عدد سه را برای فلان سرشماره ارسال میکند تا کفشش را درب منزل تحویل بگیرد.
مادرش به عصا تکیه داده بود و زیر چادر آرام آرام اشک میریخت. با دیدن تلق توی روسری دختر احساس کردم وسواس مرتب دیده شدن دارد. خیلی شبیه مادرش بود. احتمالا به همین دلیل با هم برای آخرین وداع آمده بودند.
کنار دستم، روی جدول عابرپیاده خانمی بود که از صحبتهایش حدس میزدم مسئول روابط عمومی فامیل باشد. به بوتهی شمشاد پشت سرمان تکیه داده و پاهایش را دراز کرده بود تا خواب نروند. پای تلفن بلند بلند حرف میزد انگار نه انگار که کنار خیابان و میان مردم عزادار نشسته است. توی دلم گفتم لابد فقط بهخاطر جو و صحبتهای فامیل و اطرافیانش آمده، چند لحظه بیشتر از قضاوتم نگذشته بود که مداح شروع به خواندن کرد. آنجا بود که گریههای بیپایانش شروع شد.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
احتمالا به همین دلیل برای آخرین وداع آمده بود.
کمی آنطرفتر خانمی با دستکشهای توری مشکی به چشم میخورد. صورت سفید و بینی خمیدهاش دقیقا شبیه دختری بود که با یک فاصله از او دیده میشد. بینشان پسری ایستاده بود که درگوشی با احتمالا مادر دستکش به دستش صحبت میکرد. مادر و دختر هر دو غمزده به افقهای دور خیره شده بودند. نمیدانم پسر در گوش مادرش چه میگفت، اما هرچه بود انگار مادرش اصلا نمیشنید و حرفهایش مسیری به صورتش پیدا نمیکرد. مادر هر چند دقیقه یکبار با همان دستکشهای توری بینیش را میگرفت. به خواهر و برادر میخورد دهه هفتادی باشند. دهه هفتادیها دوران ریاست جمهوری هاشمی را اگر به خاطر نیاورند، احتمالا هشت سال خاتمی باید یادشان بیاید. لابد به همین دلیل برای آخرین وداع آمده بودند.
زیر تابلوی مرکز آموزشهای الکترونیکی دانشگاه تهران خانم میانسالی روی صندلی پلاستیکی تاشو نشسته بود و اشک میریخت. انگار توی تابلوی مرکز آموزشها گونی پیاز خرد شده جاسازی کرده باشند، اشکهایش بند نمیآمد.
مرد میانسالی هم حصیر به دست کنارش نشسته بود. مرد چنان دست بر سرش میکشید انگار با رفت و برگشت دستانش ممکن است راه حلی از این بیچارگی بیابد. احتمالا به همین دلیل برای آخرین وداع آمده بودند.
همسرم کنار بازوی راستم نشسته بود. هنوز سرخی خواب در چشمانش بود. صدای بلندگو مانع شنیدن صدایش میشد. گوشم را سمت دهانش بردم: «از سه حالت خارج نیست: یا بهخاطر قدرنشناسیمون خدا میگه شما قوم برگزیده و آخرالزمانی من نیستین ولمون میکنه، یا یهویی یه آدم خیلی لایق پیدا میشه پرچمو از آقا تحویل بگیره، یا خود آقا پرچمو میده دست صاحبش.» این را که گفت ناگهان بازوی راستم شروع به لرزیدن کرد. برگشتم صورتش را نگاه کنم، دیدم قطرههای اشک بهاندازهی تگرگهای هفته پیشِ مشهد از لابهلای مژههای کشیدهاش به سمت زمین سرازیر شدهاند.
درست همان لحظه صدای بلندگو هم قطع شد و تنها آوایی که توی خیابان پورسینا شنیده میشد هقهق بلند سید من بود. یازدهْ خرداد از زندگی ما میگذشت و من تا به حال صدای هقهق او را نشنیده بودم. پشت سرش شانههای مرد حصیر به دست هم شروع به تکان خوردن کردند، پشت سرشان هم چند مرد دیگر بنا گذاشتند به بلند گریستن. هقهقهای مردانه انگار سرایت هم میکنند. شاید به همین دلیل برای آخرین وداع آمده بودیم.
#ثمین_شاطری
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#محبوبیت
کمی مانده بود درِ خانه بسته شود. سرش را از لایِ در داخل آورد: «مامان، اخبار رو خوب نگاه کن ظهر اومدم بهم بگو چی شد.»
دیشبش که خبر سقوط بالگرد حامل رییسجمهور را شنید، به زور خواباندمش. برایش لالایی اُمید خواندم و رواَنداز صبر رویِ تنش کشیدم. طول کشید تا خواب، قلب یازده سالهی دخترانهاش را تصاحب کند. صبح چشمهایش را نگران باز کرد و نگران به مدرسه رفت.
ساعت به وقت برگشتنش بود و خانهی ایران عزادار. تلفن همراهم زنگ خورد. شمارهی راننده سرویس دخترک بود؛
- بفرمایید.
صدایش بم شده بود و میلرزید: «مامان دیدی چی شد؟ مامان از بس گریه کردم، سرم درد میکنه. مامان رهبر خیلی ناراحته؟»
بغضِ توی گلویش نگذاشت ادامه دهد و تلفن را قطع کرد. نفهمید صدای پر دردش با دلِ مادرانهام چه کرد.
مطمئنم همان لحظه که توی ماشین نشسته، اشکهایش را با گوشهی مقنعهی سفیدش پاک کرده تا چشمش صفحهی تلفن همراه را ببیند. نتوانسته صبر کند تا به خانه برسد و جویِ غمش را در آغوشم به رود برساند. گوشی راننده را گرفته و با خودش گفته: «مامانا همهچی رو میدونن، شاید رییسجمهور هنوز زنده باشه!»
امیدش که از من هم بریده شد، شب هنگام با چشمهایی قرمز به رنگ خون، دو رکعت نماز به نیت مردی مغتنم به آسمان روانه کرد.
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. حکایتهای کوتاه، قصههای منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
دومین داستان دنبالهدار جان و جهان را «شنبهها و سهشنبهها» در کانال دنبال کنید. داستان «معصومیت از دست رفته» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است. _
#معصومیت_از_دست_رفته
#قسمت_منفی_سوم
#پپرونی
خوشحال بودم که صدای شیر آب باعث میشد کمتر حرفهای معصومه را بشنوم. با سیم ظرفشویی افتاده بودم به جان تکه غذایی خشکیده و چسبیده به بشقاب. آنقدر سیاه و فاسد شده بود، که حتی نمیتوانستم حدس بزنم چیست! وقتی مادر معصومه به شهرستان میرفت، اوضاعمان همین بود.
آن شب که به خانه آمدم، دقیق دو ماه بود که مادر و پدر معصومه تهران نبودند. در این مدت، نه قطعه ماشین ظرفشویی خارجی خرابمان پیدا شده بود و نه خانم خدمتکاری که معصومه به او تهمت دزدی زد، حاضر بود برگردد. من هم لجبازیام گل کرد و تصمیم گرفتم ببینم تا کجا میتواند بوی گند تعفّن و شیرآبه را تحمل کند؟ تا وقتی مادرش بیاید و مثل همیشه آنها را بشوید؟
موقع آب خوردن با لیوان یکبار مصرف مچالهای، کرم کوچکی را روی ظرفهای تلنبار شده دیدم. همانجا با همان لباسهای سر کار دست بکار شستن شدم.
معصومه میغرید و توی خانه راه میرفت. کاملا پیدا بود که دارد با مادرش حرف میزند. این غیظ و تنفّر معصومه، فقط مختص مادرش بود، آن هم وقتی که ازش ایرادی میگرفت. میترسیدم صدای فریادهای پشت تلفنش دوقلوها را بیدار کند.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
«جون به جونش کنن احمقه» این را گفت و تلفن را پرت کرد روی مبل. «احمقیش مال امروز، دیروز نیستا. همون موقع که بابام جلو روش تیپ میزد که بره خواستگاری و سرش هوو بیاره، چرا طلاق نگرفت؟ چون ترسو و احمق و بدبخت بود.» دوباره شمارهای را با گوشیاش گرفت، اما اشغال بود. «من هیچوقت شبیه اون نمیشم. فقط زایید و سابید. تو اون کلهاش کرده بودن که شوهر خدای کوچیکه. فقط هوای اونو داشته باش میری بهشت. هم خودشو بدبخت کرد، هم مارو.»
از پسِ لکهی چسبیده برنیامدم و بشقاب را گذاشتم توی تشت آب گرم کنار پایم. لیوانی را برداشتم که تا نصفه پر از کپک بود. «حالا کی میان؟» دوباره آتشفشان درون معصومه فوران کرد: «میخوام اصلا نیان. باز میخواد دم گوشم وِر وِر کنه چرا لباس نمیشوری؟ چرا غذا درست نمیکنی؟ چرا بچهها اینقد شلختهن؟ چرا از بهم ریختگی، تو خونهت نمیشه راه رفت؟ تو مغزش نمیره که اینا وظیفهی زن نیست!»
دستهی بشقابها را که از روی ماهیتابه برداشتم، از دیدن صحنهی وول خوردن آنهمه کرم توی هم، عُقّم گرفت.
معصومه روی اپن نشست و دوباره شماره گرفت. وقتی آن ور خط جواب داد. یکهو لحنش شاد و صدایش نرم و مهربان شد: «الو تالار کوروش؟ از اکسسوری آنجل تماس میگیرم خدمتتون. میخواستم کاتالوگ و نمونه کار سفره عقدامون رو برای رؤیت و گرفتن نظرات ارزشمندتون براتون بیارم. بله... بله... همهی لوازم جانبی سفره عقد و عروسی رو در رنگهای متنوع و طرحهای بسیار شیک و لاکچری کار میکنیم. تو پیج اینستامون همهش هست... قیمت؟ پک کاملمون دوازده میلیونه که تخفیف کریسمس خورده به مدت محدود، با احترام نه میلیون تقدیم میشه... بله، بذارین دفتر برنامهی شرکتو چک کنم...» معصومه دفتری خیالی را توی هوا ورق میزد. اما آنقدر طبیعی توی دروغش فرو رفته بود که میتوانستی به چشمهایت شک کنی، تا وجود آن دفترچه نامرئی. بعد از چند ثانیه گفتن اوم کشداری، ناگهان با ذوق، آهانی گفت و مکالمه را ادامه داد: « بله... چهارشنبه عالیه. یه کنسلی داشتیم... خدمت میرسم.» بشکنی زد و از روی اپن پایین پرید و رفت تا به خواهرش که با هم اکسسوری آنجل را تاسیس کرده بودند، خبر بدهد.
تلخی جنگ ذهنیاش با مادرش را فراموش کرده بود و این میتوانست نوید یک شام بیآشوب و دعوا، کنار دوقلوها باشد. علی و ریحانه با مادربزرگ به شهرستان رفته بودند. تلفن را برداشتم تا به پدرش زنگ بزنم و صدای بچهها را بشنوم. معصومه از توی اتاق داد زد: «من شام پپرونی میخورما. باز کشک بادمجون و عدسی و این چرت و پرتا سفارش ندی!» تلفن را روی اپن رها کردم. از سابیدن ظرفها ناامید شدم. خیلی خسته بودم. به سمت ظرفشویی رفتم و تمام بشقابها را ریختم توی تشت.
ادامه دارد...
#سمانه_بهگام
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/1118
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#آه_از_غمی_که_تازه_شود_با_غمی_دگر
خانه جنگزده است. بهخاطر مهمانیِ ظهر جمعه ترگُل ورگُلش کرده بودم. از دیروز که خبر شهادت را دادند، نه، از قبلترش، از دیشب کِشناکَش، ظرفها تلنبار شده. غذای درستی نپختهام. دیروز شویدپلویِ پلوپزی و ماست سر سفرهی ناهار گذاشتهام، شام هم خاگینه.
لباس گشاد دخترم را باید قبل از انقضای فرصتش تعویض میکردم، نکردهام. دو شیشهی باقیماندهی نورگیر را باید به شیشهبُر سفارش میدادم، ندادهام. میوه و ماست یخچال هم تمام شده.
حسرت مثل مِه، سلولهایم را غلاف کرده و حالا نشت کرده توی خانه، این مه خانه را گرفته و زمینگیرم کرده.
من هفت سال پیش و چهار سال بعدش به آقای رئیسی رأی دادم. مطمئن هم رأی دادم چون اعتقادم بود. خدا را شکر الان حسرت این یک قلم را ندارم، انتخابم یک شهید بوده.
جاروبرقی را روشن میکنم. هوهویِ شیوَنش میدَوَد توی «هر دم ازین رهگذارِ» محمد گلریز. گاز اشکآورِ این ترانه، وسط عروسی هم کارگر میشود. اشکهای جاندارم آسوده و بیمزاحم قِل میخورند. اشکهایی که این دو روزه قشنگ بسترشان را صیقل دادهاند.
شرح صدر، شرح صدر که میگویند حالا گیرم انداخته است. سردرد دارم و سینهام تنگ و سنگین است. سنگینیای که حس میکنم هفت، هشت کیلو چاقترم کرده. سرم با بروفن سبک میشود، اما درد سینهام لاعلاج است.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
- اِ اِ اِ اِ اِ! لا اله الا الله! چطو مفت و مسلَّم از دستمون رفتن! مگه ما چَن تا از اینا داشتیم؟!
دخترم جلوی تلویزیون وارفته. اینقدر این جمله را با همان سوزِ بار اول تکرار کردهام که فقط نگاهم میکند.
قبلاً فکر میکردم سوگ حاجقاسم، تَهِ سوگم است. رَدّش و عطرش هنوز هم خیس و تازه توی جانم مانده. تا آخر هم تازه میمانَد. محافظش هستم. این داغ سرمایهی عزیزِ شریفم است.
حالا مبهوتم. سوگ، انتها ندارد. من الان از آن روزها داغدارترم. شرم کَت و کُلفتی وسطِ ماتم لایه لایهام جا خوش کرده است.
آقای رئیسی! شما قبل از جنگلهای ارسباران شهید بودید. با ترکشهای تهمت و توهین.
غم شرم و حسرت که هجوم میآورَد میپرم بالای جنگل معراجتان؛ فراخ و رهاست. آنوَر خدا مستقیم دست به کار شد و بلندتان کرد. «عِندَ ربّهم یُرزَقون» شروع شد و مظلومیت و زحمت، تمام. مخلص بودید و خدا رسانهی شما شد. قلبهای موافق و مخالف و بیدار و خمار، تکه تکه شد. وقتش بود. ما که سَرِمان نمیشود. اگر شهادت نبود، اینوَر همان بدو بدوها بود و کمخوابیها و لغویات گمراهها و گمنامیها.
آقای رئیسی! دمتان گرم که اینقدر نجیب و خاکی و آقایید. به امام رضا قسم، راضی به این همه زحمتتان نبودیم. کاش قبلترها شما را به گوش جمهور رسانده بودند.
آقای رئیسی! با آن همپروازیهای اعجوبهتان داغ و دریغ سنگینی روی دستمان گذاشتید. بیایید مثل همیشه آقایی کنید و عوضش کاری برایمان بکنید. دعا کنید. دعا کنید رییسجمهور بعدی جوانمرد و کارآمد و انقلابی باشد. درست مثل خودتان.
جاروبرقی را خاموش میکنم. خانم همسایه برایتان حلوا پخته. اصلاً به قیافهاش نمیآمد.
تبلیغ را خوب است خود خدا بکند!
#مهدیه_پورمحمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#آشوب
نوشته بود: «یه چیز شیرین بخورین، بعد به پهلوی چپ دراز بکشین و منتظر تحرک جنین باشین... اگر تا نیم ساعت خبری نشد میشه به بیمارستان مراجعه کنین.» همین. هر چه پیامها را بالا و پایین میکردم، برعکسش چیزی نبود؛ راه حلی که از شدت لگدهای بچه بکاهد.
ساعتها بود هیچ چیز شیرین و حتی تلخی از گلویم پایین نرفته بود. کسی با ناخنهای بلند بر جگرم خنج میکشید. بیقرار در خانه راه میرفتم و طفل درون شکمم از من هم بیقرارتر بود. تسبیح سبز حرم امام رضا(ع) هم التهاب درونم را خاموش نمیکرد.
سری به اتاق فاطمه زدم، پتوی نازک را رویش کشیدم. محمد هم خواب بود. با حسرت نگاهش کردم. کاش من هم میتوانستم بخوابم. چیزی تا اذان صبح نمانده بود.
تصورشان میکردم؛ خسته، زخمی، در جنگلی سرد و تاریک...
کاش حداقل میتوانستم اشک بریزم. شاید باران، آتش اضطرابم را خاموش میکرد.
سجاده را پهن کردم. نماز را که خواندم، دست بر شکمم گذاشتم و شروع به خواندن سوره «وَ العَصر» کردم. معجزهی «وَ العَصر» اول کودکم را آرام کرد و بعد پلکهای خودم گرم شدند.
◾️◾️◾️◾️◾️
هنوز چادر سرم بود ولی زیر سرم بالشت نرمی جا خوش کرده بود. سجاده زیرم بود و پتوی نازکی رویم انداخته شده بود.
محمد را صدا کردم، نبود. ساعت گوشی را نگاه کردم. ساعت ۸ صبح بود؛ وقت خواندن صلوات خاصهی امام رضا(ع).
پیامها را باز کردم، سقف خانه روی سرم خراب شد.
◾️◾️◾️◾️◾️
جمعیت مثل دریای خروشانی موج میزد. محمد پشتم ایستاده بود. حس میکردم از اینکه به اصرارهایم گوش داده و مرا آورده پشیمان است.
✍ادامه در بخش دوم؛