#آه_از_غمی_که_تازه_شود_با_غمی_دگر
خانه جنگزده است. بهخاطر مهمانیِ ظهر جمعه ترگُل ورگُلش کرده بودم. از دیروز که خبر شهادت را دادند، نه، از قبلترش، از دیشب کِشناکَش، ظرفها تلنبار شده. غذای درستی نپختهام. دیروز شویدپلویِ پلوپزی و ماست سر سفرهی ناهار گذاشتهام، شام هم خاگینه.
لباس گشاد دخترم را باید قبل از انقضای فرصتش تعویض میکردم، نکردهام. دو شیشهی باقیماندهی نورگیر را باید به شیشهبُر سفارش میدادم، ندادهام. میوه و ماست یخچال هم تمام شده.
حسرت مثل مِه، سلولهایم را غلاف کرده و حالا نشت کرده توی خانه، این مه خانه را گرفته و زمینگیرم کرده.
من هفت سال پیش و چهار سال بعدش به آقای رئیسی رأی دادم. مطمئن هم رأی دادم چون اعتقادم بود. خدا را شکر الان حسرت این یک قلم را ندارم، انتخابم یک شهید بوده.
جاروبرقی را روشن میکنم. هوهویِ شیوَنش میدَوَد توی «هر دم ازین رهگذارِ» محمد گلریز. گاز اشکآورِ این ترانه، وسط عروسی هم کارگر میشود. اشکهای جاندارم آسوده و بیمزاحم قِل میخورند. اشکهایی که این دو روزه قشنگ بسترشان را صیقل دادهاند.
شرح صدر، شرح صدر که میگویند حالا گیرم انداخته است. سردرد دارم و سینهام تنگ و سنگین است. سنگینیای که حس میکنم هفت، هشت کیلو چاقترم کرده. سرم با بروفن سبک میشود، اما درد سینهام لاعلاج است.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
- اِ اِ اِ اِ اِ! لا اله الا الله! چطو مفت و مسلَّم از دستمون رفتن! مگه ما چَن تا از اینا داشتیم؟!
دخترم جلوی تلویزیون وارفته. اینقدر این جمله را با همان سوزِ بار اول تکرار کردهام که فقط نگاهم میکند.
قبلاً فکر میکردم سوگ حاجقاسم، تَهِ سوگم است. رَدّش و عطرش هنوز هم خیس و تازه توی جانم مانده. تا آخر هم تازه میمانَد. محافظش هستم. این داغ سرمایهی عزیزِ شریفم است.
حالا مبهوتم. سوگ، انتها ندارد. من الان از آن روزها داغدارترم. شرم کَت و کُلفتی وسطِ ماتم لایه لایهام جا خوش کرده است.
آقای رئیسی! شما قبل از جنگلهای ارسباران شهید بودید. با ترکشهای تهمت و توهین.
غم شرم و حسرت که هجوم میآورَد میپرم بالای جنگل معراجتان؛ فراخ و رهاست. آنوَر خدا مستقیم دست به کار شد و بلندتان کرد. «عِندَ ربّهم یُرزَقون» شروع شد و مظلومیت و زحمت، تمام. مخلص بودید و خدا رسانهی شما شد. قلبهای موافق و مخالف و بیدار و خمار، تکه تکه شد. وقتش بود. ما که سَرِمان نمیشود. اگر شهادت نبود، اینوَر همان بدو بدوها بود و کمخوابیها و لغویات گمراهها و گمنامیها.
آقای رئیسی! دمتان گرم که اینقدر نجیب و خاکی و آقایید. به امام رضا قسم، راضی به این همه زحمتتان نبودیم. کاش قبلترها شما را به گوش جمهور رسانده بودند.
آقای رئیسی! با آن همپروازیهای اعجوبهتان داغ و دریغ سنگینی روی دستمان گذاشتید. بیایید مثل همیشه آقایی کنید و عوضش کاری برایمان بکنید. دعا کنید. دعا کنید رییسجمهور بعدی جوانمرد و کارآمد و انقلابی باشد. درست مثل خودتان.
جاروبرقی را خاموش میکنم. خانم همسایه برایتان حلوا پخته. اصلاً به قیافهاش نمیآمد.
تبلیغ را خوب است خود خدا بکند!
#مهدیه_پورمحمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#آشوب
نوشته بود: «یه چیز شیرین بخورین، بعد به پهلوی چپ دراز بکشین و منتظر تحرک جنین باشین... اگر تا نیم ساعت خبری نشد میشه به بیمارستان مراجعه کنین.» همین. هر چه پیامها را بالا و پایین میکردم، برعکسش چیزی نبود؛ راه حلی که از شدت لگدهای بچه بکاهد.
ساعتها بود هیچ چیز شیرین و حتی تلخی از گلویم پایین نرفته بود. کسی با ناخنهای بلند بر جگرم خنج میکشید. بیقرار در خانه راه میرفتم و طفل درون شکمم از من هم بیقرارتر بود. تسبیح سبز حرم امام رضا(ع) هم التهاب درونم را خاموش نمیکرد.
سری به اتاق فاطمه زدم، پتوی نازک را رویش کشیدم. محمد هم خواب بود. با حسرت نگاهش کردم. کاش من هم میتوانستم بخوابم. چیزی تا اذان صبح نمانده بود.
تصورشان میکردم؛ خسته، زخمی، در جنگلی سرد و تاریک...
کاش حداقل میتوانستم اشک بریزم. شاید باران، آتش اضطرابم را خاموش میکرد.
سجاده را پهن کردم. نماز را که خواندم، دست بر شکمم گذاشتم و شروع به خواندن سوره «وَ العَصر» کردم. معجزهی «وَ العَصر» اول کودکم را آرام کرد و بعد پلکهای خودم گرم شدند.
◾️◾️◾️◾️◾️
هنوز چادر سرم بود ولی زیر سرم بالشت نرمی جا خوش کرده بود. سجاده زیرم بود و پتوی نازکی رویم انداخته شده بود.
محمد را صدا کردم، نبود. ساعت گوشی را نگاه کردم. ساعت ۸ صبح بود؛ وقت خواندن صلوات خاصهی امام رضا(ع).
پیامها را باز کردم، سقف خانه روی سرم خراب شد.
◾️◾️◾️◾️◾️
جمعیت مثل دریای خروشانی موج میزد. محمد پشتم ایستاده بود. حس میکردم از اینکه به اصرارهایم گوش داده و مرا آورده پشیمان است.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
توی ماشین بهش گفتم: «چرا امام رضا شب تولدش بهمون عیدی نداد؟»
گفت: «چون میخواست به رئیسجمهورمون عیدی بده. چه عیدیای قشنگتر از شهادت؟!»
چند ثانیه نگاهش را روی من و شکمم غلتاند. پوفی کشید و دوباره به روبرو خیره شد. جای پارک که گیر آوردیم، قرار شد اگر از پیادهروی تا جمعیت خسته شدم، سریع برگردیم.
مسیر، سربالایی بود. سیاتیکم داشت بازی درمیآورد ولی در دلم با شهدا حرف میزدم: «من که بهخاطر شرایطم نتونستم برای نمازتون بیام، کمکم کنین ببینمتون و دلم آروم بگیره...»
انگار جانی دوباره گرفتم. به قدمهایم سرعت بخشیدم و در سیل جمعیت غرق شدم.
بوی اسپند میآمد. مردی با پارچ شربت میگشت. به فاطمه لیوانی شربت خنک آبلیمو داد که گرما زده نشود. محمد که دید نگاهم به شربت ثابت مانده، رفت و از ایستگاه صلواتی برایم شربت و کیک گرفت.
هنوز رئیس جمهور نرسیده بود. کنار خیابان جایی گیر آوردیم و نشستیم.
مردم سینه زنان، اشک میریختند.
ناگهان مداحیها اوج گرفت. تابوتها پیچیده در پرچم ایران از روبرویمان میگذشت. همه ایستاده بودیم. چیزی از درون دلم جوشید؛ بر گونههای من نیز باران آمد.
یک دستم روی شکمم بود و دیگری را به سمت شهدا بلند کرده بودم. طلب حلالیت، دعا و درد دل در کسری از ثانیه از وجودم گذشت.
راست میگویند که شهید دستش باز است. وزنهای هزار کیلویی را از دلم برداشتند، انگار راه نفسم باز شد.
جمعیت دم گرفته بودند: «عمه جان زینب!» و بر سر میکوبیدند.
همراه آنان سینه میزدم و از عمق جان نفس میکشیدم.
#زینب_قلعهئی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#جان_و_جهانیها
#از_زبان_شما
چرا سحری اینقدر سرحال شده ام؟
طبیعتاً بعد از بیخوابیهای دیشب، الآن باید دمغ و گیج باشم!
بعد از خوب شدن محمد، پسر بزرگم، دو روزی هست که مهدی ۴ ساله و نرگس ۶ ماههام سرفه و آبریزش دارند. نرگس سرشب خیلی ناآرام بود. سخت شیر میخورد. سرفه میکرد و بیدار میشد. دو سه ساعتی دستم بند بود تا دو ساعت بخوابد. اذان صبح بیدار شد. شیرش را خورد، نیم ساعت توی بغلم نگهش داشته بودم که مطمئن شوم خوابش سنگین شده. برای اینکه خوابم نبرد و نمازم قضا نشود، از فضای مجازی کمک گرفتم.
اول دلنگرانیام از بالگرد رئیسجمهور را پی گرفتم که آیا خبر جدیدی شده است یا نه؟! خبرها همچنان امیدوارکننده بود. بعد چشمم به ۵۰ تا پیام خواندهنشدهی کانال «جان و جهان» افتاد؛ یکی از کانالهایی که با خواندنش روحم شیرین میشود و سرحال میآیم.
یک قصهی ادامهدار جدید گذاشته بودند، کنجکاوی سِیر داستان و همچنین جذابیت روایتها تا پایان ۵۰ تا پیام، مرا با خودشان بردند.
وقتی نرگس را خواباندم و از سر گوشی بلند شدم، سرحال بودم. فکرم باز شده بود. مادری برایم موضوعی جدی و حیاتی شده بود. چقدر دلم برای این حال تنگ شده بود! چند روز پیش داشتم فکر میکردم که بعضی خاطرات کابوساند، آیا باید هضمشان کرد یا فراموششان؟ اما الان به ذهنم رسید چقدر جالب که سختیهای فرزندداری کابوس نمیشوند. تمام این استیصالهای مستمر با دیدن یک لبخند و یک شیرینکاریشان به فراموشی سپرده میشوند.
این مدت فکرم درگیر فعالیتهایم در کنار کمبود وقتها حتی برای نیازهای اولیهی خودم و بچهها بود. شرایط را سبک سنگین کردم و با یک حس جدید به مادری تصمیم گرفتم تا رسیدن به یک ثبات نسبی دغدغهی اصلیام را بگذارم حال خوب خودم و بچهها ...
ممنونم از این حس زیبا که کانالتون به من داد. خیلی وقت بود دلم برای حال خوب مادری تنگ شده بود.
#مهتاب_تفضلی
#مخاطب_کانال_ایتا
شما هم فعالانهتر با جان و جهان باشید! اینقدر خوشمان میآید وقتی کسی درباره مطالب جان و جهان با ما حرف میزند!🍀
شناسه کاربری ادمینها برای ارتباط بیشتر:
@zahra_msh
@m_rngz
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#خوش_آن_ساعت_که_دیدار_ته_وینم
در دومین سفر استانی، به یکی از روستاهای اصفهان رفته بود.
مردم روستا که هلیکوپتر رئیسجمهور را در حال فرود دیدند، از سرِ زمینهای کشاورزی، جمع شدند در محوطه فرود.
پیرزن روستایی با دستهای رنگیشده از برداشت گلرنگ، زیر لب چهارقل و آیهالکرسی میخواند.
یکی از همراهان رئیسجمهور، اشتیاق پیرزن زحمتکش را که دید، به او گفت: «مادر! بین جمعیت اذیت میشی! حاج آقا که اومدن کاری میکنم بتونی بری پیششون. رفتی، دستای زحمتکشیدهتم نشونشون بده.»
پیرزن که تا آن لحظه ذکر از لبش نیفتاده بود، برگشت و با ناراحتی گفت: «فکر کردی من میخوام خودمو بهش نشون بدم؟! من بوی امام و رهبری رو از آقای رئیسی میشنوم.»
هلیکوپتر که نشست، پیرزن از اولین نفراتی بود که حلقهی محافظین را شکافت و در صف اول ایستاد.
تمام مدتی که آقای رئیسی، ایستاده بلندگو به دست صحبت میکرد، پیرزن با چشمانی نمناک، مدام چهارقل و آیهالکرسی میخواند و به سمتش فوت میکرد.
#محدثه_درودیان
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#جاهای_خالی_را_پر_کنید
#وامدار_بیجیره_و_مواجب_انقلاب
«همینجا وایمیسیم در نقش پرکنندهی خیابان!». پارچ آب سرد را انگار یکجا برگردانده باشد روی سر و صورتم. شبش درست نخوابیده بودم، ساعت ۶ با استرس از خواب پریدم. صبح زود دلم نیامد بیدارش کنم، ترسیدم خودخواهی باشد. این که من دوست دارم برسم به مراسم و نماز، دلیل کافی نبود. بچهها را صدا زدم و بالاخره با تاخیر از خانه خارج شدیم.
چقدر قبل ازدواج رفتن به راهپیماییها سخت بود، ماشین را نوک قلهی قاف پارک میکردیم و بعد از کلی پیادهروی تازه میرسیدیم به بسماللهالرحمنالرحیم راهپیمایی! اما حالا که حوالی دانشگاه تهران زندگی میکنیم این سختی را از دست دادهایم!
به تقاطع انقلاب و قدس که رسیدیم نتوانستیم برویم بالاتر، پیراهن مشکیها و رنگیها فضا را پر کرده بودند. ناچار رفتیم سمت وصال تا شاید بتوانیم خودمان را برسانیم پشت صف نماز. آخر آنجا جلوتر از امام جماعت که نمیشد نماز میّت خواند.
وصال را تا نزدیکی بزرگمهر رفتیم بالا، که دوباره جمعیت قفل شد. به سرم زد هرطور شده رد شویم و برویم کمی بالاتر تا متصل شویم. یاد خاطرات کالسکه توی شلوغیهای نجف و سامرا افتادم و منصرف شدم. هیچ اعصابم نمیکشید لای جمعیت متراکم برویم یا به پای کسی بخوریم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
در همین اثناء یک نفر آمد به سختی از کنار ما که ثابت ایستاده بودیم رد شود، نمیدانم چطوری پایش گیر کرد به چرخ کالسکه که محور آن به کلی کج شد و دیگر قابل حرکت دادن نبود! از بالاتر رفتن قطع امید کردم. به همسر گفتم: «تو تنهایی برو، اقلا یکیمون برسه.» نرفت، ترسید ما آنجا اسیر شویم. همینجا بود که آن جملهی سوزناکش در مورد پر کردن خیابان را به زبان آورد. از «پر کننده»ی خالی بودن متنفرم. از ایستادن و نگاه کردن و دست زدن. میخوام آچار دست بگیرم، کاری کنم.
نماز که تمام شد دلم را خوش کردم به دنبال کردن پیکرها و تشییع. مدتها طول کشید تا آن دو قدم راه را رسیدیم به سر انقلاب. نرگس بغل من بود و بقیهی بچهها به انضمام کالسکهی خراب، جمع شده، در دست همسر. دو سه نفر بین ما فاصله افتاد و بعد هم همدیگر را گم کردیم. تماس گرفتم و فهمیدم رفتهاند منزل مادرشان که بالای انقلاب است؛ شاید چون رد شدن از انقلاب را کاری طاقت فرسا دیده بودند.
خدا را شکر کردم که گمشان کرده بودم و میتوانستم قدری بیشتر بمانم. نرگس کم کم خوابش برده بود و مدام گردنش میافتاد از شانهام پایین. پا تند کرده بودم و هرجا فضا باز میشد سعی میکردم جلوتر بروم تا برسم به آن ماشین عزیز. پیچیدم توی فرعیها تا بتوانم با سرعت جلوتر بروم.
حضور فعال آفتاب، دهانها را خشک کرده بود. گویا تعهد داشتم چشمم را برسانم به تریلی مذکور. اگر آن اتصال حاصل نمیشد یک چیزی کم بود، انگار آداب مراسم کم و کاستی داشت. به مصیبت از همان کوچه پس کوچهها خودم را رساندم به میدان انقلاب. به یک نفر گفتم: «ببخشید از اینجا رد شدن؟»
«بله، خیلی وقته که رد شدن» را که گفت، دیگر انگار امیدم بدجور ناامید شد. بیتوفیقی که شاخ و دم نداشت. پرکنندهی خیابان بودن آخرین نشانی بود که این مراسم نصیبمان کرد. رکوردهای بالاتر، آدمهای باهمتتر میخواهد...
#مریم_حقاللهی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#داغ_مشترک
همسن دخترم بود، پانزده، شانزده سال بیشتر نداشت. از میان جمعیت او را کنار پیادهرو آورده و کمرش را به کرکرهی بستهی مغازه تکیه داده بودند.
آفتاب ظهر توی سرِ تمام آدمهای خیابان شلاق میزد.
مددکارهای هلال احمر، جلوی روی او زانو زده بودند و نبض بیمار را چک میکردند. گرهی روسریاش را شل کرده و بادش میزدند.
دوست جوان دخترک کنارش روی زمین ولو شده بود و آب به سر و صورت او میزد. مرا که کنجکاو دید، شست دستش را بالا گرفت و لبخندی زد: «خانم اُکِیه، چیزیش نیست.»
بیمار لبخند بیجانی زد و نگاهش سمت دوست بانمکش چرخید.
پسر جوانِ همکارشان ایستاده بود و مردم را متفرق میکرد. دستهایش را باز کرده بود و نمیگذاشت کسی توقف کند تا اکسیژن اطراف بیمار کم نشود.
آدمهای سیاهپوش، از هر جای خیابان و پیادهرو میجوشیدند.
وسط خیابان اصلی منتهی به حرم شاهعبدالعظیم ایستاده بودم. تابوت شهید را که از توی ماشین روی دوش ملت گذاشتند، جمعیت مثل گردباد تمام خانمها را به کنارهها هُل داد.
زنی که کنارم ایستاده بود، چشمهایش آنقدر برجسته شده بود که انگار داشت بیرون میآمد و «یا اباالفضل» را بلند فریاد میزد.
داشتم توی دریای آدمها غرق میشدم. برای محافظتِ دخترم از خروش جمعیت دستم را به درختی گیر داده بودم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍ بخش دوم؛
مرد جوانی، پیراهن مشکی پوش رو به خانمِ وحشتزده ایستاد و پشتش را به سیل عزادار کرد. دستهایش را باز کرد و تکرار میکرد: «خواهرم نترس، نترس من اینجا وایسادم.»
مردها با چشمهای قرمز و صورتهای خیس به کمر مرد فشار میآوردند و به دنبال تابوت «شهید امیرعبداللهیان» میرفتند. مرد جوان، نیم سانت هم تکان نخورد.
صدای نوحه و گریهی جمعیت، گوش خیابان را کَر کرده بود.
در گوشهی بیست، سی سانتی کنار درختی، نوزاد چند روزهای توجهم را جلب کرد. از آغوش مادرش کمی آویزان شده بود. صورتش هنوز هالهی زردی داشت.
خانمی با مانتو و روسری مشکی که تکه مقوایی را جلوی صورتش تکان میداد، مادر نوزاد را صدا زد: «خانم، بچهت گرمش نشه؟» و بعد شروع کرد به باد زدن نوزاد با همان تکه مقوا.
مادر، سر بچه را در آغوشش بالا کشید و اشکهایش را از روی صورت نوزاد پاک کرد.
این صحنهها مگر برای اربعین و پیادهروی مشّایه نبود؟!
اینجا کربلاست یا داغ خدمتگزارانِ خستگیناپذیر دولت سیزدهم ما را داغ کرده بود؟!
صدای سید مرتضی آوینی توی گوشم میپیچد که: «آری! این خون شهید است که میجوشد و تو چه دانی خون شهید چیست؟»
صدای گرفتهی مردی از بلندگوی ماشین حمل تابوت شهید امیرعبدالهیان بلند شد: «پیرزن، پیرمردا نرید داخل حرم. صحنها و حرم پُرِ پره. لِه میشید»
پیرزنی روی ویلچر نشسته و عکس رئیسجمهورِ شهیدش را جلوی سینه گرفته بود.
پیرزن دست برد زیر چادر مشکی و چشمهایش را خشک کرد. سرش را سمت پسر جوان که راننده ویلچرش بود، بالا گرفت: «مامان جان، یه کم دیگه ببر جلو. میخوام بازم شهید رو ببینم.»
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. حکایتهای کوتاه، قصههای منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.دومین داستان دنبالهدار جان و جهان را «شنبهها و سهشنبهها» در کانال دنبال کنید. داستان «معصومیت از دست رفته» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است. _
#معصومیت_از_دست_رفته
#قسمت_چهارم
#دختری_با_نقش_ناخن_اژدها
روی صندلیهای محضر که نشستیم، دست کردم توی جیب پیراهنم تا شناسنامهام را بگذارم روی کاغذ رأی طلاق دادگاه و تحویل سردفتردار بدهم. پارمیدا با ناخنهایش ور میرفت. روی یکی از آنها طرح یک اژدها بود.
خواهرم همان روزی که برای اولینبار ناخن کاشت، بهش گفته بود که غسل و وضو با ناخن مصنوعی اشکال پیدا میکند و آنجا پارمیدا، جلوی همه اعلام کرد که دیگر نماز نمیخواند.
برادرم همیشه میپرسد چرا همان روز که نماز را کنار گذاشت، طلاقش ندادم. من هم همیشه جواب میدهم که چون حامله بود. اما خودم هم میدانم دلیلش این نبود.
هوای اتاق زیادی خنک بود. پارمیدا کلافه و عصبی پایش را تکان میداد. بالاخره سردفتردار رسید. مردی چنان سنگین و عظیم که وقتی روی صندلی نشست، میز اداری جلویش کوچک بنظر رسید. مدارک را گذاشتم روی میز. نگاهش به صفحه دوم شناسنامهام که افتاد، با خودکار چیزی را توی صفحه شمرد اما باز باورش نشد: «شما چهارتا بچه دارین؟!» خواستم جواب بدهم اما دیدم صورتش کاملا به سمت پارمیداست و کوچکترین توجهی به من ندارد.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
دهان نیمهبازم را بستم و پارمیدا را نگاه کردم که صاف نشست تا نفس و کلمات آتشینش را سمت مرد روبرو رها کند: «بله. مشکلی دارین؟ اگه حق طلاق با من بود الان وقتمو برای سین جین شدن هدر نمیدادم.» مرد پوزخندی زد و به صندلیاش تکیه داد. صندلی جوری صدا کرد که حس کردم تمام اجزایش فشرده شدند. «خب، حق حضانت با شماست که. همهشونم زیر هفت سالهن. چرا سرپرستیشونو قبول نکردید؟» پارمیدا رویش را سمت من کرد و از ادامه مکالمه طفره رفت، اما سر دفتردار ولکن نبود. «حق طلاق از همسر داریم، از فرزند که نداریم! شما تا قیامت مادر این بچههایید و اینا هم بچههای شما.» پارمیدا با ناخن روی شیشه میز جلویش ضربه زد. «وقتی کسب و کارم رو روال بیفته، شک نکنین پسر بزرگمو میبرم پیش خودم. بعدم با هم میریم خارج از کشور.» ناخودآگاه دست کشیدم روی پیشانی. عجب دفاعیهی افتضاحی!
مرد چند ثانیه من را نگاه کرد و ردّ لبخند را روی صورتم کاوید. دوباره رو به پارمیدا ادامه داد: «کسب و کار؟ تو این تورم؟! خانم، مثل اینکه شما دستتون اصلا تو خرج نیستا.» با تعجبی مصنوعی نگاهی به دستهای پارمیدا کرد. «البته منظورم جز خرج موارد آرایشیه.» صدای پارمیدا توی دفترخانه پیچید: «شما نمیخواد نگران خرج و مخارج من باشید!» مرد به هیکلش موجی داد و بیتفاوت کاغذهای روبرویش را پس و پیش کرد. نمیفهمیدم چرا بیخیال بحث نمیشود اما دلیلی هم نمیدیدم که دخالت کنم. همچنان که داشت امضاها را میزد، گفت: «ولی برید صیغه شید!... به هر حال بخاطر بچهها رفت و آمد زیاد دارید. محرم باشید بهتره.»
پارمیدا کیفش را با اژدهای روی انگشتش چنگ زد. «من به خدایی که به مرد حق خوابیدن با دهتا زن رو میده ولی زنو برده یه مرد میکنه کافرم» مرد طوری مهرش را روی کاغذ کوبید که پارمیدا ساکت شد. «همه این احکام مال اینه که هیچ بچهای بی پدر و مادر و هیچزنی بدون سرپرست نمونه. اما توضیح دادن اینا برای شما که سرپرستی مردو بردگی میدونی و بچههاتو مزاحم کسب و کارت، بیفایدهست.» کاغذ را گرفت جلوی من. ولی خطاب به پارمیدا گفت: «اگه واقعا به خدا کافری، خیلی وقت همهمون رو هدر دادی خانم! چون عقدتون خود بخود باطل بود.»
پارمیدا از در بیرون زد. توی پلهها بودم که تلفنم زنگ خورد. مادرم بود. گفت ریحانه و عباس تب کردهاند. سر راه بروم دنبال خواهرم. دستتنها، با چهارتا بچه مریض دستپاچه شده است. به برادرم پیامک زدم آب سیب بخرد و ببرد خانه. پا تند کردم تا زودتر به در خروجی برسم. خواهر دیگرم پیامک داد که نگران نباشم، احتمالا از غصه است و بچهها مریض نیستند و فقط مضطربند. توی این هول و ولا بودم که دیدم پارمیدا روبرویم توی پیادهرو ایستاده. بعد از کمی مِنمِن گفت: «منو تا خونه میرسونی؟ ناهارم نخوردم. واقعا توان پیاده رفتن تا مترو رو ندارم.» تقریبا کنارش زدم و سوار ماشین شدم. آمد سمت درِ شاگرد اما دید قفل است. شیشه را چند سانت پایین دادم. «بچههام منتظرن. همین الانشم دیر شده. زیادی طول کشید. باید زودتر از اینا تموم میشد. خدا... کارما حافظت باشه!» دنده را عوض کردم و پشت به غروب، سمت خانه راندم.
ادامه دارد...
#سمانه_بهگام
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/1146
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan