eitaa logo
جان و جهان
493 دنبال‌کننده
814 عکس
37 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش دوم؛ یک‌بار کنجکاو کنار یک گروه رفتم و سرم را از بین شانه‌های خانم‌ها که بهم چسبیده بودند داخل بردم. مرد خطاطی نشسته بود پشت یک میز کوچک. هر کس نوبتش می‌شد، هر چه می‌خواست می‌گفت و او با قلم و دوات روی برگه‌ی آچهار با حاشیه‌های زیبا می‌نوشت‌. من هم صدایم را بالاتر بردم و بعد از نفر قبلی «یا ابالفضل» را گفتم. مرد به قد و قواره‌ام‌ نگاهی کرد و با خنده قلمش را توی دوات برد. بعد از صدای قیژ قلم روی کاغذ چیزی که گفته بودم را توی دستم گذاشت. سکویی پُل‌مانند کنار حیاط بود، که آخرش به یک در می‌رسید. بالا رفتم و روی بالکن خانه رسیدم. صورتم را چسباندم به پنجره‌ی سرتاسری اتاق‌ها و داخل را نگاه کردم. *یک ملحفه‌ی‌ سفید که جلوی پشتی‌ها روی زمین برای نشستن کشیده بودند. حتی از خانه‌ی کُلنگی عزیز قبل از خراب کردن و پنج طبقه بالا بردنش هم ساده‌تر بود.* پایین آمدم و مامان را پیدا کردم. تازه نفسش با بچه‌ی توی بغل جا آمده بود. - مامان مطمئنی امام اینجا زندگی می‌کرده؟ مامان بچه‌ و چادرش را جمع و جور کرد: «بله. این پُل رو می‌بینی؟ تازه امام از همین جا می‌رفته توی حسینیه و سخنرانی می‌کرده.» تعجب جای شیطنت‌ها و غر زدن‌های قبلمان را گرفته بود. از خانه بیرون رفتیم و توی صفی ایستادیم که‌ نمی‌دانستیم قرار است به چه برسیم. صف که راه افتاد و جلوتر رفت. وارد راهروی بیمارستان شدیم. دهانم باز مانده بود و سرم‌ مثل بادبزن به اطراف می‌چرخید. بچه‌های دیگر هم فقط راه می‌آمدند و از نِق زدن‌های قبل هیچ خبری نبود‌. روبه‌روی اتاقی رسیدیم که تخت بیمار به صورت کج وسط آن گذاشته شده بود. یکی از دکترها با روپوش سفید ایستاده بود و با دست اتاق را نشان می‌داد: «امام روزهای آخر عمرشون‌ توی این اتاق بستری بودن. ایشون‌ گفتند اگر امکان داره تخت منو به سمت قبله کج کنید و این تخت رو همون طور مثل اون روزا نگه داشتیم.» نزدیکی به کسی که فقط عکس او را دیده‌ بودم، برایم جالب و جذاب بود. آن‌قدر که تا چند سال بعد هم چهارده خرداد، بدون اعتراض راه پر زحمت را بالا می‌آمدم تا حس خوب آن‌جا را دوباره بچشم. نماز ظهر را در حسینیه امام می‌خواندیم و آن‌قدر سرمان را به سمت آن صندلی خالی با پارچه‌ی سفید رویش بالا می‌گرفتیم تا صدایمان کنند و برویم. حالا که این‌ها را نوشتم، فکر می‌کنم باید دوباره آن محله و خانه و تخت مورّب را ببینم. باید به بچه‌هایم سادگی دنیای این مرد را در عین پختگی و زیرکی در رهبری‌شان نشان دهم. شاید دوباره با مامان و بچه‌ها مسافر جماران شوم... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
! اولین بار خانه‌ی عمو اکبر دیدمش. همان‌وقت که با جمعیتی سی، چهل نفره از فامیل، از اصفهان، مهمان خانه‌شان در تهران شده بودیم. آن‌شب قرعه به نامم افتاد و برخلاف میلم روی تخت هاجر خوابیدم. هاجر، دختر عمو اکبر عاشق طبقه‌ی بالایی تخت بود و می‌گفت فاز کشف و شهود دارد و از آن بالا چیزهایی می‌بینی که از این پایین عمرا دیده شود. موقع اذان صبح که بیدار شدم و برای رهایی از ترس سقوط از ارتفاع چرخیدم سمت کتابخانه، در نور کم‌جان چراغ خواب، یک شیء مرموز روی سقف کتابخانه نظرم را جلب کرد. شبیه قاب عکس بود. به سختی از لبه تخت آویزان شدم و عکس را قاپیدم. یک عکس سیاه و سفید بود با کلی دست و کله! و یک حاج آقای سید که روبروی آدم‌ها انگار داشت دست تکان می‌داد. توی هال، بابا و عمو اکبر پشت سر آقاجان قامت بسته بودند. رفتم کنار بابا. سلام نمازش را که داد عکس را نشانش دادم: «بابا اینا کی‌اند؟» مکث کرد، چشمانش برق زد و موج برداشت. به عکس خیره شد و درجایی بین هیاهوی آدم‌ها، آرام گرفت. نفس عمیقی کشید: «ایشون امام خمینی هستن.» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ - امام خُمِیلی کیه دیگه؟ - خُمیلی نه! خمینی. این عکسو من و عمو اکبر شب وفات‌شون به تعداد زیاد چاپ کردیم و بردیم مسجد. از اون همه عکس فقط یکیش برا خودمون موند که تا سال‌ها با اکبر سرش دعوا داشتیم. اکبر یادته؟ عمو اکبر خنده‌ای کرد و سرش را تکان داد. - بابا! خمینی امام چندمه؟ بابا متعجب به من و بعد به عمو اکبر نگاه کرد که آقاجان گفت: «امام خیمنی عدد نداره بابا. امام‌هایی که عدد ندارن ما رو راهنمایی میکنن برسیم به امام‌های عدد دار. امام خمینی هم حکومت اسلامی درست کرد که سطح ایمان مردم بالا بره و ماها راحت‌تر بتونیم یاور امام دوازدهم بشیم.» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
؟ «چرا حماس خودش رفته توی تونل‌ها پناه گرفته و زن و بچه رو زیر بمبارون رها کرده؟» این سوال را یک اسرائیلی توی اینستاگرام زیر پُستِ یک دکتر از اهل غزه کرده بود. تمام کامنت‌ها را بالا و پایین کردم. بیشترین پاسخ به او داده شده بود. ترجمه‌ی کامنتی که چینی جوابش را داده بود، لمس کردم. پروفایلش مردی چشم‌بادامی را نشان می‌داد: «مگر در کشور خودشان باید سرپناه داشته باشند؟ کشور خودشان هست. شما ناامنش کردید.» اینستا، جمله‌ها را دست‌و‌پا شکسته ترجمه می‌کند، اما باز هم یک کار خوب کرده باشد، همین‌ست. ترجمه‌ی کامنت انگلیسی که اسمش mariya بود را خواندم: «چرا اسراییل خودش از فلسطین پرواز نمی‌کند؟» منظورش این بود که چرا خودتان هنوز آنجایید و جُل و پلاستان را جمع نمی‌کنید، بروید؟ کاربر اسرائیلی جواب داده بود: «ما تا آخر همین‌جا می‌مانیم.» استغفراللهی گفتم. چقدر وقیح هستند. توی همین‌ پُست، دکتر گانور، ده عکس را به اشتراک گذاشته بود. در هر کدامشان داشت یک بچه‌ی زیر یک‌سال را معاینه می‌کرد. عکس اول، دختر‌بچه‌ای بود با چشم‌های آبی و لباس سرهمی بافت که لابد مادرش تا آخرین روزهای بارداری با وحشت و زیر تمام بمب‌‌ها دانه‌‌، دانه‌اش را ذکر «حسبی‌الله» گفته و سَر انداخته بود. ✍ بخش دوم؛
بخش دوم؛ در عکس دوم، دکتر جوانِ غزه‌ای بچه را بالا، جلوی صورتش آورده بود و لُپِ سفیدش را می‌بوسید و توی عکس نوشته بود: «غزه، قشنگترین بچه‌های جهان را دارد.» اما زیر همین عکس‌هایی که سینه‌ی مردم جهان را سوزانده و تمام انسان‌های باشرف را به تلاطم انداخته، چه نوشته بود؟ وقتی ترجمه‌ی زیر پست را خواندم، با این‌که حدس می‌زدم چه نوشته باشد، باز هم بدنم زیر عرقِ سردِ شرم رفت. نوشته بود: «تمام این بچه‌ها سوختند.» «در رفح سوختند.» سهمم از انزجار جهانی را با پیامی که چند روزی‌ست زیر تمام پست‌های اهالی غزه می‌‌گذارم برداشتم: «إيران تحترق في حزن الإخوة و الخوات الفلسطينيين.» چند تای دیگر پست‌های دکتر عرب را بالا و پایین کردم. چند لحظه‌ به عکس دخترکی که با دو انگشت، عدد دو را جلوی صورتش گرفته بود، نگاه کردم. موهای پریشان و صورت خاکی دختر و چشم‌هایش که نایِ باز ماندن نداشت، اما می‌خندید خیره‌ام کرد. یاد کامنتی که زیر یکی از پست‌ها خوانده بودم افتادم. جلوی پروفایلِ زنی با موهای بلوند در دو طرف شانه‌هایش به انگلیسی نوشته شده بود: «من اهل برزیل هستم، شما مردمی قوی هستید‌. شما مرا در حیرت بردید!» و چندین علامت دست زدن هم به دنباله‌ی جمله‌اش ردیف کرده بود. نامه‌ی اخیر آقای خامنه‌ای به دانشجویان آمریکا که توی سایت‌شان به انگلیسی ترجمه شده بود را توی کامنت‌ها فرستادم تا به دست هرکس که نرسیده، برسد و بداند که همین امروز که تاریخ دارد ورق می‌خورد، طرف درست تاریخ ایستاده‌است. palomavilchis، نام زنی بود با موهای شرابی که نیمرخ صورتش در عکس پروفایلش معلوم بود. متن بلندی در جواب آن کاربر اسرائیلی نوشته بود که بخش‌های زیادی از آن را اینستا نتوانسته بود، خوب معنی کند. اما جمله‌ی آخرش این بود: «مسلمان‌ها و یهودیان نزدیک به هم و متحد زندگی می‌کردند تا اینکه صهیونیزم همه چیز را مسموم‌ کرد‌.» چندین خط علامت گریه‌ای که در یکی از کامنت‌های به زبان عرب بود، باعث شد تا ترجمه‌اش را بخوانم: «ما را ببخشید که هیچ کاری نمی‌توانیم بکنیم برای شما‌.» یکی از پاسخ‌های زیادی که به این کاربر عرب زبان داده بودند، به زبان چینی بود‌ که البته بعد فهمیدم از کره‌ی جنوبی پیام فرستاده شده: «من اهل کره‌ی جنوبی هستم و برای غزه همدردم. شما می‌توانید با فشار آوردن به قضات خود و راه‌پیمایی‌هایتان برای غزه کاری کنید.» جهان دست در دست هم داده‌اند، همان‌طور که کاربری به انگلیسی نوشته بود: «از هر جای جهان هستید با هم و به غزه مهربانی کنید.» این جهان یک فریاد کم دارد، یک صیحه. یک «یا اَهل‌َ العالَم اَنا‌ المَهدی» مانده تا شکست ظلم و ویرانی استبداد... شما امروز کدام طرفِ تاریخ ایستاده‌اید؟ در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بچه‌ها داشتند توی کوچه بازی می‌کردند. از دور گرد و خاکی پیدا شد. مأمون بود که داشت به شکار می‌رفت. همه بچه‌ها فرار کردند؛ اما یکیشان سر جایش ایستاده بود. مأمون جلوتر آمد: «تو چرا فرار نکردی؟» _فرار مال گناهکار است، من گناهکار نبودم. راه هم تنگ نیست که من جلوی راه تو را گرفته باشم. بیشتر نگاهش کرد. با تعجب پرسید: «تو کیستی؟» - من محمدم، پسر علی‌بن‌موسی. جان و جهان؛ 🥀 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
عیدیِ عیدِ فطر امسال‌مان، یک سفر عتبات بود که به لطف حق روزی‌مان شد. برعکس همیشه که کاروان‌ها، زیارت کاظمین را به روز آخر سفر موکول می‌کردند، از نجف راهی کاظمین شدیم. بعد از یک پیاده روی طولانی به هتل رسیدیم و ناهار نخورده و‌ خسته از هر پنجره و هر طرف که سر چرخاندیم، خبری از حرم نبود و این یعنی به حرم نزدیک نیستیم. قرار بود استراحتی کنیم و مشرّف شویم حرم. بعد از سرو‌سامان دادن به کارهای بچه‌ها، از جلوی پنجره کوچک راهرویی که خواب را به نشیمن اتاق‌مان وصل می‌کرد رد شدم. تماما با شیشه‌مات‌کن پوشیده شده بود. یک‌ قاب کوچک از شیشه‌مات‌کن با شیء نوک‌تیزی کنده شده بود. پا بلند کردم ببینم آن طرف پنجره کجاست و چیست؟! ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ اصلا انتظارش را نداشتم... شادی و هیجانم را با این جملات و‌ لحنی عاشقانه بروز دادم: «عزیزم.. الهی قربونت برم... تو چقد قشنگی آخه! وای خدای من!» همین چند جمله کافی بود تا کنجکاوی بچه‌ها و‌پدرشان تحریک‌ شود. - چیه؟؟ چی شده باز احساساتی شدی؟؟... چه‌خبره؟! صدای پسر بزرگم بلندشد : «وای خدا! لابد لونه‌ی یاکریمه.. می‌خواد تا صبح نذاره بخوابیم...» زهرا و‌ محمد فوری دست‌به‌کار شدند. صندلی را می‌کشیدند تا ببینند چه چیزی مادرشان را این‌طور به وجد آورده. تا دقایقی بعد که صندلی به پای پنجره برسد و کنجکاوی، پدر و پسر را از گوشی و‌ تخت جدا کند، قربان‌صدقه‌های من ادامه داشت... کنار کشیدم تا آن منظره‌ی زیبای ۵×۸ سانتی‌متری را یکی یکی ببینند. عکسی که می‌بینید یادگاری ماست از آن قاب کوچک‌، از یک‌ غافلگیری شیرین. زیباترین منظره‌ای که یک‌ اتاق می‌توانست داشته‌ باشد. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. حکایت‌های کوتاه، قصه‌های منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند.دومین داستان دنباله‌دار جان و جهان را «شنبه‌ها و سه‌شنبه‌ها» در کانال دنبال کنید. داستان «معصومیت از دست رفته» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است. _ هر چهارتا بچه خوابند. می‌دانم که علی‌القاعده باید جایی دورتر را برای قرآن به سرگرفتن انتخاب کنم. اما عمداً سجاده‌ام را به زور جا داده‌ام بین‌شان. روی آیکون رادیوی موبایلم می‌زنم و صدا را تا جایی که می‌شود کم می‌کنم. «یا عاصِمَ مَن اِستَعصَمَه... یا راحِمَ مَن اِستَرحَمَه..» همین یک خط مثل دینامیتی بغض را توی چشم‌هایم می‌ترکاند. در ذلیل‌ترین حالت روی مهر می‌افتم. «یا غافِرَ مَن اِستَغفَرَه...» حالا کلمات هم می‌خواهند از توی سینه‌ام بیرون بپرند. توی حالت سجده صدایم گنگ و‌ خفه به گوش خودم می‌رسد: «خدایا من اشتباه کردم... شاید این منم که این بلا رو سر معصومه آوردم. اونجایی که باید همراهیش نکردم. اونجایی که نباید سکوت کردم...» هق هقم می‌آید و کلمات را مثل رودی از دهانم می‌شوید و می‌برد. «یا ناصِرَ مَن اِستَنصَرَه...» حالا که معصومه نیست می‌خواهم داد بکشم، اما پرش آرام پلک‌های نازک بچه‌ها باعث می‌شود باز صدایم را قورت دهم: «خدایا! کمکم کن... کمکم کن... راه درست چیه؟ من ضعیفم. نابلدم. بی‌عقلم. تو که خدایی. تهِ همه این داستانایی. بگو من با معصومه چه کنم؟» صدای رادیو قطع و وصل شد: «یا حافِظَ مَن اِستَحفَظَه...» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ علی توی خواب غلت می‌زند و دستش از زیر پتو بیرون می‌افتد. «خدایا بچه‌هامو دست خودت می‌سپرم. اصلا جز تو کی رو دارم؟؟» بند دعا به الغوث الغوث رسیده است و ساعت نزدیک یازده. معصومه قرار بود یک ساعت پیش برسد. نگاهم از روی ساعت و خانه درهم برهم و چهره بچه‌ها می‌گذرد و به قرآن پیش رویم می‌رسد. دست روی قرآن می‌گذارم و خدا را قسم می‌دهم: «خدایا! به حق همین امشب، قطعه‌ای که تو این ازدواج غلط کار می‌کرده رو بهم نشون بده.» حالم از گریه فراتر رفته است. «تموم این شبای قدر، برای معصومه دعا کردم. این شب قدر برای خودم، برای دلم دعا می‌کنم. خدایا منو به راهی ببر که صلاحم و رضای تو در اون باشه.» با تماس معصومه، صدای «خَلِّصنا مِنَ النّارِ» رادیو قطع می‌شود. اشک‌هایم را پاک می‌کنم و با صدای بمی می‌پرسم: «کجایی پس؟» صدای معصومه عشوه و تهدیدی همزمان دارد: «گفتم که خونه میترا می‌مونم امشب. بخدا خسته‌م، تا ساعت هشت تو بازار دنبال جنس بودم. دارم می‌میرم از خواب.» به سقف نگاه می‌کنم و آه می‌کشم. «امشب نماز نخوناشم، دو رکعت نماز می‌خونن. چاقوکشا و لاتا این امشب رو توبه می‌کنن. دزدا میشینن تو خونه. مستا دهناشونو آب می‌کشن. شب بیست و سوم ماه رمضون، چطور می‌تونی بخوابی؟» معصومه غلاف کلماتش را می‌اندازد: «چرا حرف تو کله پوکت فرو نمیره؟ چه ماه رمضونی؟ چه کشکی؟ اینا برای من ارزشی ندارن.» قرآن را گذاشتم روی قلبم. قلب شکسته‌ام. «تو کِی اینجوری شدی معصومه؟!» نطق از پیش آماده‌اش را با صدای جیغ‌آسایی می‌خواند: «تقصیر تو و خوانواده‌اته. من از هرچی اسلام و مسلمونی که شماها باشین متنفرم. حالم از نماز و...» حرفش را می‌برم. سعی می‌کنم صدایم نلرزد. «تو راست میگی. من آدم بدی بودم. مسلمون حقیر و حال‌بهم‌زنی بودم‌. چرا خودتو خراب کردی؟ چرا برای اینکه منو نبینی خنجر کردی تو چشم‌ خودت؟ اگه واقعا اسلامو میخواستی و منو نمی‌خواستی چرا ازم جدا نشدی؟» سکوت هیچ پالسی را جابجا نمی‌کند. قرآن را توی دستم بیشتر می‌فشارم. از دلم می‌گذرد «خدایا اگه معصومه تو رو نمی‌خواد، منم دیگه نمی‌خوامش.» با صدای معصومه سکوت و تمام چیزهای بین من و او در این ده سال می‌شکند و خرد می‌شود: «گور بابای تو و اسلامت! من طلاق میخوام... دیگه به اون خونه برنمی‌گردم!» تماس قطع می‌شود و دوباره صدای رادیو توی خانه می‌پیچید: «سُبحانَکَ یا لا إلهَ إلّا أنتَ... ألغَوث..‌. ألغَوث... خَلِّصنا مِنَ النّارِ یا رَبِّ» حالا می‌دانم تمام سال‌های بعد از اینِ عمرم را در همین لحظات، در لحظه‌ی گرفتن این تصمیم خواهم زیست. پایان. [قسمت قبل] https://eitaa.com/janojahanmadarane/1168 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
،_پسته‌ی_خندون 😜 شب اومده به دست‌های بابا نگاه می‌کنه و با غصه می‌گه: «دست من مو نداره!»🥹 منم براش کاشتم... 🥲😍🤣 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan