#هیچ_چیز_سر_جایش_نبود
باورم نمیشد بعد از آن همه رجزخوانی، پایش را داخل کلاس بگذارد. همین که راضی شد به شرط حضور من در حیاط، در کلاس بماند کورسوی امیدی در دلم روشن شد.
هرروز در چهارگوشهی حیاط مدرسه، صندلی پلاستیکی را جابجا میکردم تا هم از تابش مستقیم خورشید و داغ شدن در امان باشم و هم در هر زنگ تفریح، در تیررس نگاه نگران علی بمانم. زنگ تفریحها، بچهها آنقدر زیر چتر آفتاب از سروکلهی هم بالا میروند که از سر و صورتشان آب میچکد. گاهی زیر چشمی خندیدن و خوردن و کَلکَلهایش را دنبال میکردم؛ هردو نقشمان را خوب بازی میکردیم. من شده بودم یکی از اجزای حیاط مدرسه، او هم شده یکی از بیست دانشآموز کلاس اولی.
روند عادت کردن به مدرسه آنقدر کند پیش میرفت که برای هفتهی دوم باید تدبیری میکردم، لااقل گرما کمتر آزارم دهد. شنبه صبح، خنکترین روسری و چادر بحرینیام را پوشیدم. حال و روزم خرابِ اخبار لبنان بود اما نه به خرابی ویرانههایی که از بمبهای یک تُنی حملهی شب قبل بجا مانده بود. پاهایم مور مور میشد، دردی در استخوانهایم میپیچید. دلم به وعده انتشار فیلم سلامتی سید گرم بود، روی گرمای حیاط مدرسه هم حساب میکردم. اما نه فیلمی منتشر شد، نه خبری از گرمای سوزان بود.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
باران بیوقفه میبارید. هیچ چیز سرجایش نبود. صندلی پلاستیکی خیس بود، کنارِ بیشتر دیوارها سنگر خشکی برای اقامت چند ساعتهام پیدا نمیشد. خبری از هیاهوی بچهها در زنگ تفریح نبود. فقط صدای شرشر باران در گوشم میپیچید. چادرم را محکم دورم پیچیدم و برای بار هزارم به طرف گوشهی خشکی در حیاط راه افتادم. از درجا زدن در جای دو، سه متری خسته بودم ولی از دستخالی برگشتن از گروهای مجازی خستهتر.
آخرین صدای زنگ، حکم خلاصی از زندانی سرد و نمور را داشت. از بین بچههای قدونیمقد که مثل گلوله فشنگ از پلهها به داخل حیاط مدرسه شلیک میشدند، علی را دیدم. دستش را گرفتم و سرم را پایین انداختم و راه افتادم تا زودتر به خانه پناه ببرم. از دوتا گَزی که صبح خورده بودم به قاعدهی دو پُرس چلوکباب کار کشیده بودم. قدمهای کِشدارم را تند کردم تا قبل از تمام شدن شارژم به خانه برسم.
زیر باران راه رفتن را همیشه دوست داشتم اما این بار، داشتم رسما از باران فرار میکردم.
اولین باران پاییزی، من را با خودش برد به آخرین باران اردیبهشت؛ در جنگلهای کوهستانی ورزقان.
آن روز هم، از بیخبری خسته بودم و چشم به راه شنیدن خبر خوشی که هرگز نیامد!
درِ خانه را باز کردم و روی مبل کنار در، وا رفتم. پتویی دور خودم پیچیدم. وقتش بود گوشی را رها کنم و اخبار رسمی تلویزیون را دنبال کنم. «بر همه مسلمانان فرض است که با امکانات خود در کنار مردم لبنان و حزبالله سرافراز بایستند...» گویندهی خبر جوری حماسی داشت پیام رهبر را میخواند که یک جانی افتاد توی وجود نفلهام. بچهها کنترل را از دستم قاپیدند و به چشم بر هم زدنی شبکه پویا جایگزین پیام رهبر شد. گرههای ذهنیام از آن «فرض» که رهبر گفت، رهایم نمیکرد. ناگزیر پناه بردم به گوشی. از فضای تنش میان طرفداران حمله نظامی در یک طرف گود و معتقدان به جهاد تبیین در طرف دیگر هم چیزی دستگیرم نشد. صفحه گوشی را قفل کردم و پرتابش کردم روی مبل. خودم هم ولو شدم کنارش و سرم را تکیه دادم به پشتی مبل. چشمهایم را بستم. کلمات توی سرم رژه میرفتند.
«همه مسلمانان»
«امکانات خود»
دیگر چطور خودم را به آن راه بزنم که منظورش به من نیست!
دستهایم را که هنوز هم سرد بودند به هم مالیدم. انگشترم توی دستم سنگینی میکرد؛ انگار دیگر نمیخواست آن تو باشد! دستهایمان که به قدس و ضاحیه نمیرسد، اما شاید انگشترهایمان بتوانند خودشان را به آنجا برسانند. باید بروم توی گروهها یک پیام بگذارم. باید کاری کنم... .
با سروصدای بچهها به خودم آمدم. گروهها پر شده بود از پیام تسلیت.
این بار هم، بیخبری به خوشخبری ختم نشد. داغ سیدی دیگر بر دلهایمان نشست.
نمیدانم تا کِی، چشمهایم، با این خبر بهانهی باریدن دارند!
#زهرا_سادات_حسینی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#مشق_شب
امروز که برای مهدییار دیکته میگفتم،
به این فکر کردم که برای پر شدنِ جاهایِ خالیِ این روزها
چه درسهایی باید مشق کند...😭
#زینب_اعلامی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#وَالحَمدُ_لِلّهِ_القاِصمِ_الجَّبارینَ_مُبیرِ_الظّالِمین
#خیبر_خیبر_یا_صهیون
در حملهی ما یک اثر از دیو نماند
یک خانهی سالم به تلآویو نماند
بنگر پس از سید حسن
آغاز نصرالله را...
جان تازهای به جهان دمیده شد؛ 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه،_پستهی_خندون
من دست میزنم با نواهای حماسی.
سجاد میگه: «دش نژن، بوگو مگ بر آمیکا.»
من میگم: «مرگ بر آمریکا، مرگ بر اسرائیل.»
میگه: «اینجوری نه، داد بژن.»
داد میزنم.
میگه: «بسه، بسه حالا شینه بژن بوگو حشین حشین!»
#فهیمه_صمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
May 11
#ردای_شجاعت
زیرچشمی به شعلهی زیر آرامپز نگاه میکردم. حواسم از حرفهای دوروبرم پرت شده بود. آخر سر طاقت نیاوردم و گفتم:
ـ خیلی زیرش زیاده. میترکهها.
مادرشوهرم خندهی ریزی کرد.
ـ نه بابا هیچی نمیشه.
باز هم بحث به ترسهای من کشیده شد. یکی از مردها با صدای بلند و عصبانیتی که مختص خودش است، گفت:
- یه سری آدمها کلا ترسو به دنیا میان.
نیمنگاهی به او انداختم تا شاید از تندی حرفش کم کند. ولی نه او دیگر ادامه داد و نه من.
بار اول که فهمیدند از هر چیزی که احتمال ترکیدن دارد، میترسم، فقط تعجب کردند. اما حالا هر وقت بحثش پیش بیاید، مسخره میکنند. گاهی هم همانطور که زیرچشمی نگاه میکنند، بادکنک را تا آخرین حد باد میکنند و مثل یک بمب ثانیهای، دست یک بچه با ناخنها و دندانهای تیز میدهند.
گاهی هم گویی با یک بچه طرفند؛ برایم توضیح میدهند که این پیکنیک یا کپسول فلان است و احتمال ترکیدنش کم است.
شاید فکر میکنند ادا درمیآورم. برای همین همیشه سعی میکنم کمتر از آنچه که میترسم بروز بدهم. گاهی حتی ادای شجاع بودن را درمیآورم ولی درست وقتی که احتمال خطر بدهم خودم را لو میدهم.
خیلی وقت است که شجاع بودن برایم حسرت شده است. ضعف میکنم وقتی جایی، ذرهای شجاعت میبینم. شجاعتی که هیچکس در واقعی بودنش شک ندارد.
دلم غنج میرود برای مردی که روز جمعه، عبا و ردایش را میپوشد، قدم برمیدارد، محکم! و جلوتر از همهی مردم به نماز میایستد.
#عذرا_محمدبیگی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#نماز_نصر
مثل فرفره میچرخیدم و خانه را سر و سامان میدادم، اگر زنده برنگردم باید برای میهمانداری آماده باشد. گلها را آب دادم، طفلکها در شلوغی رفت و آمدها تشنه نمانند. لباسهای شسته را روی بند رخت پهن کردم. ظرفهای داخل ماشینظرفشویی را توی کابینت گذاشتم و خیالم راحت شد. دیروز تولد پسرم را گرفتم و عکس خانوادگیمان را برای مادربزرگها فرستادم. در همین رفت و آمدها پسرکم را بغل میکردم و تمام تنش را میبوسیدم؛ هر بار به خدا میسپردمش. هیچوقت اینقدر برای رفتن مطمئن نبودم. وصیتم را هم به حکم عقل نوشتم اما دلم نیامد برای مادرم بفرستم، گذاشتمش کنار شناسنامههایمان.
وحید پرچم فلسطین را روی دوش پسر سه سالهمان انداخت و سوار ماشین شدیم. در مسیر حواسم به بقیهی ماشینها بود. دیدن شوق توی چشم سرنشینان، جانی به جانم اضافه میکرد.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
ماشینهایی که آراسته شده بود به پرچم ایران، فلسطین و مقاومت. پرچمهایی که در هوای ایران و در دست کودکان همین سرزمین میچرخید و معنی جدیدی از غرور و امنیت را برایم میساخت. شیشه را پایین کشیدم، با پسرکم برای بچههای داخل ماشینها دست تکان دادیم. دلم قرصتر از قبل شد. شیرینی شعر مهدی رسولی که کارزار را حواله میداد به تلآویو و نه تهران، مثل نبات تا ته وجودم را شیرین کرد، جای خنده روی صورتم چال انداخت و محکم به پشتی صندلیام تکیه دادم. ماشین را پارک کردیم. پلاستیکهای خوراکی و زیرانداز را برداشتم. وسط جمعیت رفتیم، خیابان پر بود از زن و مرد و بچه، لشکریانی از سن و سالهای مختلف. قدمهای تند و بلند برمیداشتیم و پسرم کنار ما میدوید. به اولین ورودی خانمها رسیدیم، باید از وحید جدا میشدیم، از قبل به این لحظه فکر کرده بودم، برایم شبیه وداع بود، توی خیالم به چشمانش زل زده بودم، تمام سالهای زندگی را مرور کرده بودم و قربان صدقهی قد و بالایش رفته بودم، برای تمام بدیهایم حلالیت خواسته بودم. نگاهش وقتی با تردید پرسید نماز جمعه میآیی را به یاد آوردم، نگذاشتم از دلهرهاش بگوید و محکم گفتم: «آرررههه قطعا!» دلم میخواست در آغوش بگیرمش و برای بودنمان در این راه تشکر کنم، دلم میخواست هزار حرف نگفتهام را برایش بگویم اما ترسیدم دلش پیشم بماند، خواستم پر و بالش باز باشد، دستش را محکم فشردم. وسایلمان را گرفتم و با لبخندی پر از حرف نگفته به خدا سپردمش. زودتر رفتم تا رفتنش را نبینم. انگار امروز را برای فهمیدن حال تمام زنان تاریخ که جنگ را تجربه کرده بودند زندگیکردم. خودم را میان جمعیت زنان غریبه جا کردم؛ اما چنان آشنای هم بودیم که دوری از همسر را فراموش کردم. انگار لشکری از زنان و کودکانی بودیم که دوشادوش مردهایمان تا خط مقدم آمده باشیم. همه حال هم را درک میکردیم. همینجا معنای وطن برایم تداعی شد و بهتر درکش کردم. همینجا معنای برادران دینی را عمیق فهمیدم. دست پسرم را محکمتر توی دستم گرفتم و با افتخار تا رسیدن به صف نماز قدم برداشتم.
#زهرا_جعفری
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#غم_نامیرا
پارسال چهارم مهرماه پدرم را از دست دادم. همه فکر میکنند وقتی کسی سن و سالی از او گذشته یا مدتی بیمار است، نزدیکان برای رفتنش آمادهاند؛ ولی برای ما اینطور نبود. اصلا اینطور نبود.
صبحی که بعد از چهل روز میخواستم بروم دانشگاه و درِ کمد را باز کردم تا یک مانتوی غیر مشکی بردارم چشمم درست نمیدید، چون پر از اشک بود.
توی راه دانشگاه گریه میکردم، بیخیال تاکیدهای مکرّر پدرم که میگفت: «برای من سیاه نپوشید و گریه نکنید! دلم نمیخواد چشماتون اذیت بشه.»
فکر میکردم لباس سیاه، من را به او متصل کرده. انگار غیر از قرآن و صدقات، این لباس سیاه نشان میداد چه شده و در دل من چه میگذرد. با خودم میگفتم اگر مثل همیشه مانتو و روسری رنگی بپوشم چه فرقی دارم با قبل؟ در حالیکه من فرق دارم؛ حالا پدر ندارم.
از آن ظهری که غرق در امواج خبرهای مردّد در مورد سید حسن نصرالله رفتم کلینیک و تا شب آنجا بودم و آخرين مُراجع به من گفت چه شده، یک هفته گذشته است.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
همهی مراحل سوگ را هنوز طی نکردهام؛ هنوز خبر فلان کانال که شاید سید حسن زنده است، چون تدفین نشده، خون تازه در بدنم میدواند و امیدوارم میکند. در حالیکه بهمان پیج این خوشخیالیها را به باد تمسخر میگیرد و راست هم میگوید.
دیروز دیگر مشکی نپوشیدم. هفت روز از تولد آن خبر تلخ و سنگین گذشته و عزای عمومی تمام شده بود. وقتی مانتوی سورمهای را به تن کردم دوباره همان حال روز چهلویکم پدر به سراغم آمد؛ چگونه دوباره به زندگی عادی بازگردیم؟ درحالیکه فرقی کردهایم و آن اینکه دیگر سیّدحسن در این کُرهی خاکی نیست.
چطور به دانشجوهایم و آدمهای دیگر بگویم که من هنوز ناراحتم؟ لباس مشکی، پرچم کرامت مرد مقاومت برای ما بود و عزاداری برای او، وظیفه ما.
این غم ما را منزوی نمیکند. این غم باعث میشود که اگر لحظهای هم بیشتر از نیازمان استراحت میکردیم، دیگر نکنیم.
ّفردایش با توجه به پیام فرض جهاد نگاه کردم تا ببینم کی وقت خالی دارم. وقت خالی ندیدم. زمان خوابم را دوباره حساب کردم و فکر کردم نیمساعت کمتر خوابیدن شدنی است؛ کوک موبایلم تغییر کرد.
#فهیمه_فداکار
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan