eitaa logo
جان و جهان
489 دنبال‌کننده
849 عکس
39 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
در را بستم و توی تاکسی جاگیر شدم. باصدای کلفت و بم مردانه چند بار تاکید کرد که مستقیم می‌رود، فقط مستقیم! در بین نق و نوق‌های پسرک دو سال و نیمه‌ام مطمئنش کردم که مسیر من هم مستقیم است. صندلی جلو یک آقا نشسته بود. ته دلم نگران بودم نکند مثل خانومی که هفته قبل در تاکسی، صندلی جلو نشسته بود، از بهانه‌گیری‌های پسرکم شاکی شود! بعد از اینکه پسرم کمی آرام شد متوجه صدای ضبط ماشین شدم. خواننده زن بود. داشتم با خودم دو دو تا چهارتا می‌کردم که بگویم ضبط را خاموش کند که دوباره بهانه‌گیری‌های محمدحسن شروع شد. از صدای بم، دستان درشت و ناخن‌هایی که روغن ماشین، دور تا دورش را یک خط مشکی انداخته بود، حساب می‌بردم. شاید هم ترس به دلم افتاده بود. آقای راننده گوشی تلفن را برداشت و مشغول صحبت شد. تماس اول در مورد پاس کردن چک بود. تمام شد. شمارهٔ دیگری گرفت: - الو زری! ناهار خوردی؟؟ -... - آره نزدیکم. شاید بیام خونه. حالا ببینم چی میشه! -... - غذا چی داریم؟؟ -... - باشه، اگر بَلّه هم برام بگیری که... -... - قربونت برم. فدات بشم... تماس را قطع کرد. صدای ضبط را کم کرد. نفس عمیقی کشید و تابی در چین‌های عمیق پیشانی‌اش انداخت. دستی در موهای جو‌گندمی‌اش کشید و یک «الحمدلله» غلیظ گفت. از معاشرت با دوستان آذری فهمیده بودم «بَلّه» یعنی لقمهٔ بزرگ؛ از همان‌هایی که توی بچگی غازی می‌گفتیم. نمی‌دانم زری پشت تلفن چه گفت، اما هر چه بود دستپخت درجه‌ یک‌ش یا زبان چرب و نرمش، مرد به ظاهر زمخت را به خانه کشاند. جان و جهان🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
،_با_آفتاب_رابطه_دارم روی مبل نشسته‌ام و به کتابی که خوانده‌ام فکر می‌کنم. معنی کلمه‌ی «ارتباط» را در گوگل جستجو ‌می‌کنم: «ارتباط در لغت به معنای انتقال پیام از فرستنده‌ای به گیرنده، به شرط مفاهمه‌ی مشترک معنا بین آن‌هاست... این فرآیند بین موجودات زنده معنی می‌شود... ارتباط می‌تواند غیر‌کلامی باشد. مثل ارتباط چشمی...» چند ثانیه نگاهش کردم. چهره‌ی شهید مهدی باکری وسط پوستر تبلیغ راهیان نور بود. او هم مستقیم مرا نگاه می‌کرد. اتوبوس بی‌ آر تی که ترمز کرد و تکان خوردم، فهمیدم از آن عکس‌هایی است که از هر طرف به آن نگاه کنی، او هم به تو نگاه می‌کند. چند ثانیه بیشتر طول نکشید. نه حرفی با او زدم و نه یاد چیزی افتادم. از شهید باکری تنها یک اسم می‌دانستم. نگاهم را گرفتم و به خیابان ولیعصر تهران دوختم. یک هفته از آن روز گذشت. این بار در قطار و در مسیر جنوب در حرکت بودم. از پنجره، تپه‌ها و دشت ‌ها را نگاه می‌کردم که دو تا از بچه‌های کوپه‌های دیگر داخل شدند. مسئول فرهنگی اردو بودند‌. دست یکی از آن‌ها ظرفی پلاستیکی، پر از کاغذهای کوچک لوله شده بود که با ربان‌های رنگی بسته بودنشان. آن‌جا با مفهوم رزق آشنا شدم. یکی از آن‌ها که روسری‌اش را لبنانی بسته بود، توضیح داد: «یکی از این رزق‌ها رو بردارین، اسم هر شهیدی بود بهش متوسل بشین.» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ همیشه از این‌جور کارهای رمزآلود خوشم می‌آمد. نوبتم که شد، با خنده و شوخی یکی از کاغذها را برداشتم و باز کردم... «ارتباطات می‌تواند در سراسر مسافت‌های گسترده زمانی و مکانی رخ دهد...» اسم شهید مهدی باکری را که در برگه دیدم، احساس کردم با اینکه کیلومتر‌ها از آن تصویر بی آر تی دور هستم، هنوز هم مرا نگاه می‌کند. چند ماه گذشت. کنار مدرسه‌ی روستایی از کرمانج، از مینی‌بوس جهادی پیاده شدیم. بچه‌ها زودتر از ما آمده بودند. توی نماز‌خانه، حلقه نشستیم. من مسئول فرهنگی کودک بودم. طرح درس آن روز درباره‌ی شهید بود. به چهر‌ه‌های معصومشان نگاه کردم و گفتم: «هر کدوم اسم یه شهیدو که می‌شناسین بگین.» شهید حججی... شهید همت... شهید بابایی...و رسیدم به ابراهیم. شش سالش بود و هنوز مدرسه نمی‌رفت. با آن زبان شیرینش گفت: «من بلد نیستم.» دفترچه‌ام را درآوردم. عکس شهید ابراهیم هادی تمام جلدش را گرفته بود. روبرویش گرفتم و گفتم: «مثل شهید ابراهیم هادی. هم‌اسم خودت.» چند لحظه نگاهش کرد. رزق‌ها را از کیفم بیرون آوردم. هر کدام از بچه‌ها با ذوق یکی برمی‌داشت و باز می‌کرد و عکس شهیدی را که قرار بود با او دوست شود، به دوستش نشان می‌داد. ابراهیم عکس شهیدش را جلو آورد و با هیجان گفت: «خاله! خاله! همونیه که عکسشو بهم نشون دادین!» به برگه‌اش نگاه کردم. ابراهیم به ابراهیم نگاه می‌کرد. نمی‌دانم معنی این اتفاق را می‌دانست یا نه. ولی می‌خندید و جای خالی دندان شیری‌اش را می‌دیدم. روی مبل نشسته‌ام و به کتابی که خوانده‌ام، فکر می‌کنم. همه چیز درحالت سکون است. حتی صدایی هم نمی‌شنوم. علی شهید شد. مهدی و اصغر هم شهید شدند. تا آخر کتاب «سفر به گرای ۲۷۰ درجه» معلوم نیست چند نفر دیگر شهید بشوند. به این فکر می‌کنم که مدت‌هاست ارتباطی با شهدا ندارم. یکی از ارکان ارتباط نیست. شهدا که همیشه هستند. پس یا من نیستم یا پیام مفاهمه‌ی مشترک. دنبال نقطه‌ی اتصال می‌گردم. دلم آن اعجاز‌های تکرار‌نشدنی را می‌خواهد. دل که بخواهد، اجابت نزدیک می‌شود. ناگهان چیزی یادم می‌آید. مثل نوری در ظلمت. دست بر سینه می‌گذارم و آهسته می‌گویم: «اَلسَّلامُ علیکَ یا سَیِّدَالشُّهَداء...» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
! با شروع روضه باید زود می‌زدیم به چاک! این داستان همیشگی ما بود با پسر کوچولویی که از صدای بلندِ بلندگو و شلوغی جمعیت و چراغ‌های خاموش، صدای گریه‌اش می‌رسید به طبقات بالا و پایین. بزرگتر که شد آن گریه‌ها جایش را داد به «نمی‌خواهم-نمی‌آیم»ها و گریز از هیئت. دم درِ خانه‌ی دوستان اول می‌پرسد «مامان اینجا هیئت که نیس؟» واژه‌ی هیئت برایش گره خورده با تصویر یک جای ناجور و تاریک و پر از آدم‌های ناشناس که آن‌جا به او خوش نمی‌گذرد. هرچه بازی، خوراکی و هم‌بازی برایش در هیئت‌ها تدارک دیدیم هم این تصویر مخوف از ذهنش پاک نشد. غصه‌ام می‌گیرد برای گوسفند تنها. در این زمانه که گرگ‌ها از زمین و آسمان دنبال تصاحب قلب معصوم این‌ها هستند، چطور دل این بچه را با جمع‌های مذهبی گره بزنم؟ رفقای هیئتی از کجا جور کنم؟ این که با مسجد میانه‌ای ندارد و فوبیای هیئت دارد... با یکی از بچه‌های هم‌محله‌ای سیب زمینی‌ها را با پیازداغ‌ها مخلوط کردیم و با پسر 9 ساله چک و چانه می‌زدیم که آن‌جا فوتبال خوبی برقرار است و زمین بزرگی دارد و خوش می‌گذرد. بالاخره ناباورانه موفق شدیم. بیشتر به بهانه‌ی حضور پسر دوستم پذیرفت. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ وقتی به مسجد جامع خرمشهر رسیدیم بازیکنان با جدیت به دنبال آن گردی بچه جذب‌کن می‌دویدند و حباب‌ساز بزرگی به خوبی کوچکترها را مشغول کرده بود. سرسره‌ی سنگی کنار پله هم صفی از بچه‌های قد و نیم قد را به خود اختصاص داده بود. داخل مسجد چوب‌های ماهیگیری خلاقانه روی رودخانه‌ی پارچه‌ای آبی، خمیرهای رنگارنگ، کاردستی‌های دوست داشتنی و خوراکی‌های خانگی چشم‌مان را روشن‌تر از قبل کرد. سخنرانی و مداحی را با آرامش بیشتری تجربه کردیم و خیالی راحت که بچه‌ها به اندازه‌ی کافی خوشحال هستند و خاله‌ و عموی مهربان به تعداد کافی موجود است! هرکس با یک ظرف کوکو یا دوپیازه از راه می‌رسید و مستقیم آن را به آشپزخانه تحویل می‌داد تا چند بانوی کاربلد، امر خطیر ترکیب کردن غذاها، گرم کردن، هم‌زدن و ظرف‌کردن را به عهده بگیرند. وقتی صفای دست‌های متعدد که درکار بود در قابلمه‌ی بزرگ تجمیع شد، اراده‌ی جمعی ظرف به ظرف سر خورد توی مسجد و قطره قطره قوت شد برای اراده‌ی جمعی دیگر. نام‌ها روی چسب‌های کاغذی نوشته شده و به روسری و چادرها چسبانده شده بود. با دیدن هر فرد ناآشنا اول چشم‌ها می‌چرخید روی چسب‌ها و بعد ذهن‌ها می‌چرخید حول تاریخچه‌ها تا در خفایای حافظه این نام آشنای ناآشنا جستجو شود! حتما هرکدامشان را یک جوری می‌شناسی، یکی در فلان گروه فعال بوده ولی تاکنون ندیدی‌اش، یکی دیگر همان است که صندلی ماشینش را امانت گرفته‌ای، و آن دیگری مسئول فلان گروه، فلان حلقه، فلان تدارکات بوده یا همسفرت در کربلا و رامسر بوده یا توی هیئت با او خیارشور خرد کرده‌ای یا توی کوهنوردی قاف گردنه‌های سخت را با او طی کرده‌ای یا .... به خانه برگشتیم. ماه بعد ناامیدانه گفتم امشب می‌خواهیم برویم مسجد خرمشهر. بی‌مکث مهدی 9 ساله گفت من می‌آیم! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
- مامان سرم درد می‌کنه. - از بس سرت تو گوشیه! - مامان سر منم درد می‌کنه. - تو هم لنگه‌ی کاکات! و مغزی که حتی یارای پاسخ به این سوال را نداشت که «پس خودت چرا روسری دور کله پیچ، داری استامینوفن دوم رو می‌خوری؟» -مامان یه کم آب بده. -باباش یه کم آبش بده. سردرد، انگار فرشته‌ی نجات، چوب کبریت گذاشته بود زیر پلک‌های سنگین‌مان. تا درازکش بودیم خوب بود. همین که به زاویه ۳۰ درجه از بستر می‌رسیدیم، تمام عروق جلوی کله با هم به حالت انفجار در می‌آمد و ترجیح‌مان همان ولو شدن کف هال بود. صدای دلینگ دلینگ تلفن می‌آمد اما کسی نای پاسخگویی نداشت. پیچیدن توامان صدای عوق دخترک و پشت‌بندش طفل بعدی، قوّتی از خزانه غیب به پایم داد و بلند شدم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ پدر و بچه‌هایی که پهن شده کف زمین، در حال مذاکره با عزرائیل بودند، اولین تصاویر تار جلوی چشمم بود. اپسیلون هشیاری باقی‌مانده کف مغزم، دستور باز کردن پنجره ها را داد. دو سه باری گوشی از دستم افتاد تا سه رقم ناقابل را شماره گیری کنم. زبان باز نکرده بودم به بیان سردرد دسته‌جمعی که نهیب «اورژانس تو راهه، فوری در و پنجره‌ها رو باز کنید» هوشیارم کرد. یکی یکی بچه‌های بی‌رمق را کنار پنجره بردم و یک «پاشو پاشو داری می‌میری» هم حواله شوهر کردم. رگهای توی مغزمان انگار برای قلُپ کردن دو سه تا مولکول اکسیژن آخری هوا، تنازع بقای سختی به راه انداخته بودند. ده سال طول کشیده بود که خانواده دو نفره‌مان را به شش تَن ارتقا دهیم و حالا  یک تنه داشتیم ضربه مهلکی به جوانی جمعیت کشور می‌زدیم! چند ساعتی طول کشید که مونوکسیدکربن‌های ناکام یکی یکی جایشان را به اکسیژن‌های اهدایی اورژانس دادند و سردردها فروکش کرد. دستمال دور کله باز شد و قرص‌های پخش شده روی میز به مکان امنشان در کابینت برگردانده شدند. رحم خدا به خانواده‌ی ما جلوی درس عبرت شدن‌مان برای سایرین را گرفت و تیتر اول صفحه حوادث فردا که «پوسیدگی هواکش پکیج، جان شش نفر را گرفت» را نیز به قهقرا برد! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
یک سبد رختشویی پر از خرت و پرت بدرد نخور را پخش کرده توی پذیرایی. آن‌طرف‌تر، از خستگی تقریبا بیهوش شده. بغلش می‌کنم تا بگذارمش سر جایش. آخی می‌گویم و تکه لگوی کوچکی که زیر پایم رفته را با حرص شوت می‌کنم زیر مبل. همه خوابیده‌اند و حالا باید این میدان مین را خنثی کنم. می‌خواهم از فرصت خواب محمد علی دو سال‌ و‌ نیمه استفاده کنم و به بهانه خانه‌تکانی، هر چه را به‌درد نخور است، که از نظر من چیزی نزدیک نصف این سبد می‌شود، بریزم برود. کیسه‌ی خرید‌های تره‌بار، که حسابی جا دارد را می‌آورم. روی هر چیزی که دست می‌گذارم، صدای محمد علی را می‌شنوم که: «مانّه! این نه.» اگر بیدار بود هرچقدر که دست‌های کوچکش جا داشت ازشان جمع می‌کرد و توی بغلش می‌گرفت تا دورشان نریزم. درِ بطری شیر دو ماه پیش که به خاطر رنگ صورتی‌اش توانسته به سبد راه پیدا کند را توی دستم می‌گیرم. می‌اندازمش توی کیسه. لگوها و حیوانات پلاستیکی وقتی توی سبد پرتاب می‌شوند، انگار نفس راحتی می‌کشند. بین دور انداختن و نیانداختن ماشین پلیسی که چرخ‌هایش کنده و گم شده‌اند در تردیدم. چشمم به چشم راننده‌اش، سرهنگ جوان کج و کوله پلاستیکی می‌افتد و از دور انداختنش منصرف می‌شوم. - ولش کن! اینم خیلی دوست داره. بعضی از عروسک‌ها که دست و پایشان وا رفته را سر هم می‌کنم و به سبد می‌فرستم. می‌ماند کلی درِ بطری و پیچ و مهره‌های پلاستیکی و چوب بستنی و .... همه را مشت مشت می‌فرستم داخل کیسه. درش را می‌بندم و می‌گذارم روی اُپن که فردا همسر سر راه بیاندازد توی سطل زباله سر کوچه. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ درش را می‌بندم و می‌گذارم روی اُپن که فردا همسر سر راه بیاندازد توی سطل زباله سر کوچه. از دل شفاف کیسه، قیافه شکسته اسباب‌بازی‌ها و درهای هزار جور بطری مختلف که اصلا یادم نمی‌آید چه بوده‌اند، ملتمسانه نگاهم می‌کنند. انگار منتظرند یک نفر از سرنوشت دور انداخته شدن نجاتشان بدهد. با خنده تلخی می‌گویم: «بیچاره‌ها ناجیتون خوابیده. نیست شفاعتتون رو بکنه.» یکهو دلم هُری می‌ریزد پایین... دعای روز‌های آخر شعبان توی سرم تکرار می‌شود: «اللّهُمَّ اِنْ لَمْ تَکُنْ غَفَرْتَ لَنا فیما مَضى مِنْ شَعْبانَ فَاغْفِرْ لَنا فیما بَقِىَ مِنْهُ» خدایا اگر در آنچه از ماه شعبان گذشـته، ما را نیامرزیـده‌ای، در باقی‌مانده این ماه ما را مورد رحمت و غفران خودت قرار بده... به خودم فکر می‌کنم که چقدر به درد نخور و دور انداختنی‌ام، اما همیشه دستی مرا از دور انداخته شدن نجات داده و وقتی بین برزخ بهشت و جهنم بودم، زبانم را باز کرده به توبه و استغفار. هُلم داده توی سبد به درد بخورها، شاید یک روز مثل آن‌ها شوم. اما دلم می‌لرزد از این‌که یک روزی کسی نباشد نجاتم بدهد. روزی که از من ناامید شوند... توی سرم تکرار می‌شود: «یا شَفیعَ مَن لا شَفیعَ لَه» ای شفاعت‌کننده کسی که شفاعت‌کننده‌ای ندارد کسی که دست‌هایش آن‌قدر بزرگ هست که همه به درد نخورها را می‌تواند بغل کند. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بازتاب تجمع نمادین مادران و کودکان برای حمایت از مردم مظلوم غزه، در باشگاه خبرنگاران جوان. گزارش کامل در لینک زیر: https://www.yjc.ir/fa/news/8687873/تجمع-حمایت-از-کودکان-غزه-مقابل-دفتر-حافظ-منافع-مصر-در-تهران *"مادرانه"* * [وب‌گاه](www.madaremadari.ir) | [بله](ble.ir/madaremadary) | [ایتا](eitaa.ir/madaremadary) *
لکه‌های فلسطینی دست من کیسه‌ی داروهایم را نگاه می‌کنم. تزریق نوروبیون و... را دور می‌زنم و مصرف قرص‌های رنگارنگش را در دستور کار می‌گذارم. باید دو پینگ کنم و جان بگیرم. دو شب است که دخترک هم تب دارد و تیمارش می‌کنم. پیام‌های گروه هماهنگی تجمع مادرانه، جلوی چشمانم رژه می‌رود؛ به فهیمه قول داده‌ام که متن پازل طور کودکان و مادران را ضبط کنم. برای پرچم مصر هم کسی را پیدا نکرده‌ام که برای خرید پارچه پیش‌قدم شود. با بی‌خوابی دست و پنجه نرم می‌کنم، چیزی در گوشم می‌گوید دفتر سفارت مصر دور است و بچه‌ها مریض، امروز را بیخیال شو. همین‌طور که دارم استامینوفن ۳۲۵ را برای محیا کوچک‌تر می‌کنم تا به دوز پایین‌تر دارو تبدیلش کنم، چشمم به دستانم می‌افتد؛ دستانی که چند ماهی است داغ فلسطین بر خود دارد. قضیه به روزهای آغاز جنگ غزه برمی‌گردد که در حال آشپزی اخبار غزه را پیگیر می‌شدم. سه بار از شدت هولناکی کشتار غزه آن روزها دستم را با روغن داغ سوزاندم. لکه‌ها روی دست من ابدی جا خوش می‌کنند و به یادگار می‌مانند. کم تعدادند ولی هر کدامشان داستانی دور دارند و به یاد ماندنی. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ یادم هست آخرین بار ده سال پیش سماور خانه‌ی مادری‌ام ردی خوش نقش بر دستانم گذاشت. این چند سال تنفس داشتند، داستان پر درد غزه را که شنیدند، از من پیشی گرفتند تا یادشان بماند روزگاری هزاران نفر در باریکه‌ای از زمین زیر آوار بمب‌ها بی‌صدا جان می‌دادند و دستان‌شان از زیر آوار بیرون زده بود. برای خودم روضه می‌خوانم. نمی‌توانم روی زمین بنشینم، برای رمضان شان که می‌توانم دستی برسانم؛ مرز رفح اگر باز شود گشایش است. حداقل آمار کشته‌های گرسنگی پایین بیاید؛ افطار و سحر چطور از گلویم امسال پایین برود، کاش خدا کمک کند تا ظهر تب طفلکان فروکش کند و بتوانم با مسکن سمت خواب هدایت‌شان کنم. همین‌طور هم می‌شود ناهارشان را می‌دهم دو تا بالش کنار هم می‌گذارم که پلک‌شان در حال شنیدن سفارشات لازم سنگین شود. همسایه‌ای که بموقع در زد را هم، در جریان رفتنم می‌گذارم. داخل اسنپ بسم الله گویان، تلفن‌های جا مانده زیر گوشم، کاغذهای آچار را پهن می‌کنم و با ماژیک متن‌ها را روی ۲۴ قطعه کاغذ، جدا جدا سامان می‌دهم. ابتدای کوچه‌ی شانزدهم ولنجک است، برف‌های یخ زده کنار سفارت، نوید روزی سرد می‌دهند. چیزی در گوشم اما می‌گوید دست خدا بالای همه‌ی دست‌ها است. 🖊محدثه فلاح زاده "مادرانه" [وب‌گاه](www.madaremadari.ir) | [بله](ble.ir/madaremadary) | [ایتا](eitaa.ir/madaremadary)