✍ بخش دوم؛
به اتاق که میرسم یک ماشین نشانم میدهد که بوق میزند و دوباره میگوید: «مامانِ بیا!» دستهایم شاید مشغول بازی با ماشین شده باشند، اما دلم هنوز بین خطوط مناجات جا مانده است. دلم هوای مناجاتهای مجردی را کرده است. هر روز بعد از نماز ظهر بدون ذرهای حواسپرتی با چشمانی گریان مینشستم به راز و نیاز با معبود…
- مامانِّ! ثمین! باتری!
انگار متوجه شده باشد حواسم به ماشینها نیست، دوباره صدایم زد: «مامانِ؛ بیا!» نشستم و محکم سرش را بوسیدم. نشاندمش روی پایم، سعی کردم باتری را توی ماشین بگذارم. میخواستم از حافظهام یاری بگیرم و حداقل چند بند آخر را هنگام جا انداختن باتریها داخل لندکروز سورمهای زیر لب زمزمه کنم که صورتش را چسباند به لپم و دوباره گفت: «مامانِ!» باتری دوم را هم داد دستم. این بار با شکایت گفتم: «چی میخوای خب؟ چقدر میگی مامانِ، مامانِ؟ دارم باتری رو میذارم توش دیگه!»
برای اولین بار انگار تصویر صفحات مفاتیح آمد جلوی چشمم. هر دو سه خط یکبار یک الهی! وسط مامانِ مامانِهای پسرم. دنبال فرازهایی که میتوانستم از حفظ بخوانم بودم که تازه فهمیدم مادر و پسری چه روش شیرینی را انتخاب کردهایم! انگار تمام آن «الهی»های زیبای مناجات شعبانیهی مرا پسرم دانه به دانه اجرا میکند وقتی با «مامانِّ» گفتن صدایم میزند.
و من چقدر خدای بدی برای خانهام هستم که بعد از چند بار صدا زدن از کوره در میروم. چقدر اله خوبی دارم که این همه صدایش میزنم درحالیکه حواسم به او نیست، ولی لحظهای با شکایت نگاهم نکرده و درِ رحمتش را به رویم نبسته است؛
-«مامانِّ!»
به پهنای صورت خندیدم و گفتم: «جان مامانِ؟ جانم پسرم؟ جانم جانم؟»
#ثمین_شاطری
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#مهمان_بودیم_و_مهمان_آمد
چند بار لیوان بلور را جلوی چشمم عقب و جلو بردم. با دقتی مثل معلم دینی با عینک دوربین، بهش خیره شدم. صدای قیژ قیژ موقع شستن، حالا به برقی چشم نواز تبدیل شده بود. یک سینی چایی خستگیدرآور شبانه را البته نمیدانم با چه حکمتی برای خانواده که هر کدام روی یک بالشت غلتکی جلو تلوزیون ولو شده بودند و تپههایی از پوست تخمهی آفتابگردان درست کرده بودند، بردم: «عامو پُشید. چقدر شبکهی نمایش نیگا میکنید. یه عالمه فیلم پیدا کردم شب عیدی فقط بیشینینم تا سحر نیگا کنیم و صفا کنیم. صبحم ولو میفتیم تا ظهر. یعنی اصن چه عیدی بشه. دیگه ای روزهاولیمونم قشنگ امسال روزه میگیره مامان قربونش بشه.»
همسرم به پشتیبانی درآمد و گفت: «بچه ها! رییس خونه مامانه. دیگه نوبتی هم باشه نوبت دیدن فیلمای مامانپسنده.» به نشانهی ذوق، قوزی که کرده بودم را صاف کردم و چند بار پلک برقبرقی زدم.
صدای دیلینگ دیلینگ تلفن درآمد و همه نیمخیز به سمت گوشیهایمان رفتیم از بس که همه تلفنها شبیه هم زنگ میخورند. ولی فاتح ماجرا مادرشوهرم بود که با لباس گلگلی و موهای قرمز حنایی با قدی کوتاه کنار دیوار تکیه زده بود و دو پایش را دراز کرده بود. گوشی را برداشت و با ذوق گفت: «اِی بیو کاکاته. آخی ببم از راه دور زنگ زده. زودی جواب بدید.»
مکالمهی همسرم را که شنیدم مثل کره ذوب شدم. همچین با شدت گفت: «بیاید کاکو قدمتون رو چیش چارمون، شام خوردید یا نه؟» که دیگر مجالی برای اعتراض، حتی با میمیک صورت هم باقی نگذاشت.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
مادرشوهرم گوشهی هال از ذوق دیدن پسر و عروس و نوههایش بعد از کلی وقت، دستَک میزد و زیر لب شعر میخواند. بچهها هم عین فنر از جا پریده بودند و کف خانه را ترامپولینوارانه بالا و پایین میکردند. هر کدام یار همسن خودش را صدا میزد و نوای آخجون امیر حسین و فاطمه زهرا و علی در اتاق پیچیده بود. سینی چای، دستنخورده، یخ کرده بود و یک لایه روی چاییها نشسته بود. من دوباره قوز کرده، یکجا پنچر شده بودم و همسرم با جملاتی مثل «حالو دو سه روزه. تو که همیشه خانمی و صبوری کردی اینم روش!» فضا را تلطیف میکرد.
خودم را جمع و جور کردم و گفتم: «عامو بیان قدمشون رو چیشمون. مهمون حبیب خدان. الانم ماه مهمونی خدا هست. ما که یه عمر فیلم ندیدیم اینم روش. میدونی بدبختیم چیه؟ اینا بدغذا هستن. یهبار دو وعده پشت سر هم مرغ بهشون دادم، سریع زن کاکات تلفن به دست تو چیشای خودم به مامانش میگفت وای شیراز که میایم بیحال میشیم از بس سردی میخوریم. انگار خونهی خودشون دائم بره و کرهشون به راهه.»
- زن لعنت به شیطون بفرست.
- فرستادم. ای سینیو بده برم چایی جدید بیارم.
با حالی نه از سر عشق، بلکه اجبار بادمجانها را قبل از اینکه آب قهوهایِ پس از خیساندشان در آب نمک درآید، سرخ میکردم و هر بار که روغن روی دستم میپاشید یک صلواتی به روح مهمانهای ناخوانده و پرتوقع نثار میکردم. گوشت گوسفندی را هم از فریزر بیرون گذاشتم که بساط ناهار فردایشان مهیّا باشد. زیر ماهیتابهی بادمجانها و قابلمهی سحری خودمان را با هم خاموش کردم که مهمانها رسیدند. واقعا صلهی رحم با آدم چه میکند. با دیدنشان تمام غُرهای درونم به لبخند تبدیل شد و رگِ مهمان نوازیام غلیان کرد.
با به خواب رفتن بچهها بساط شبنشینی جمع شد و آرامش شبانه بر خانه حاکم شد.
موقع سحر پاورچین پاورچین رادیوی آشپزخانه را روشن کردم و همسر و دخترم را بیدار کردم. لوبیاپلو و ماست و سبزی و رنگینک را سر سفره گذاشتم و پارچ تخمشربتی هم برای دوغاب جاهای خالیماندهی معدهشان. نوای «اللّهم إنی أسئلک» دعای سحر که بلند شد صدای «یا الله» برادرشوهرم هم آمد.
- زن داداش هر چی دارید آبش زیاد کنید که ما هم اومدیم. گفتیم حیفه روزههامون قضا بشه، نیت دهروز کردیم. دو تا سرفه کردم و جوری که غذاها بیرون نریزد با لپ یه ور پر گفتم: «بفرمایید بفرمایید سفره پهنه.» فقط نمیدانم بغضم به خاطر صدای نوستالژی دعای سحر بود یا ضیافت دهروزهی عید.
اذان که گفتند سر سجاده بغضم ترکید و اشکم ریخت. به خدا میگفتم: «قربون بزرگی و عظمتت برم که مثل منِ ناچیز مهمونداری نمیکنی. ممنون که همه رو با یه چشم نگاه میکنی و خوب و بد سر سفرهت راه دارن.»
#سارا_ابراهیمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#عادت_میکنیم
فندک و سیگار بابا همیشه بالاترین جای طاقچه بود. ما بچهها نه دستمان میرسید و نه جرأت داشتیم بهشان نزدیک شویم. روی سیگارش خیلی تعصب داشت. بسته به حالش که خوب بود یا بد، سر ماه بود یا وسط ماه، کار و بار درست بود یا درب و داغان، تعداد سیگاری که بابا دود میکرد، فرق داشت. یادم است وقتی خبر شهادت عمو را آوردند، همانجا توی بالکن نشسته بود و غمِ نبودِ برادرش را به جای اشک با دود سیگار به آسمان میفرستاد. هر چقدر خستهتر بود و غمگینتر، پُکهای عمیقتری به سیگارش میزد.
یکبار که جعبه سیگار بابا را دیده بودم عکس یک ریهی سیاهشده مثل لیقهی توی دوات، رویش بود. دویدم توی آشپزخانه: «مامان یعنی ریهی بابا هم اون شکلی شده؟» دلم میخواست توی سینهی بابا یک شش سالم و صورتی و تر تمیز باشد. عین عکس آن طرف جعبه. با بغض گفتم: «اصلا چرا بابا سیگار میکشه؟» مادرم همینطور که داشت زیر شعلهی گاز را کم میکرد برنج ته نگیرد، متفکرانه گفت: «بعضی عادتا کنار گذاشتنشون خیلی سخته. آدم باهاشون زندگی میکنه.»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
ماه رمضان که میشد شب اول تا «الله اکبر» اذان را میگفتند، بابا چایش را سر میکشید و میرفت توی بالکن و سیگاری آتش میزد. تا سحر چند نخ دود میشد. بعد از اذان صبح پاکتی که همیشه توی جیب بابا بود، روی طاقچه میمانْد تا اذان مغرب. هر چقدر از ماه میگذشت تعداد سیگارهایی که بین افطار و سحر دود میشد کم و کمتر میشد. شبهای آخر فقط یکی قبل افطار میکشید و یکی دم سحر. میدیدم چقدر سرفههایش کم میشد، صدایش باز میشد. من هر روز از اینکه میدیدم بابا رفته سر کار اما پاکت سیگار و فندک آبیرنگش روی طاقچه ماندهاند و همراهش نیستند تا ریهاش را مثل آن عکس روی جعبه سیاه کنند، کیف میکردم. در ماه میهمانی خدا ما همه گرسنگی و تشنگی را تحمل میکردیم، اما برای بابا روزهداری، رنجِ ترک عادت بود. حتی شده به قدر ساعاتی از روزهای یک ماه.
حالا وقتی حرف ماه مبارک میشود من به همه عادتهای خوب و بدم فکر میکنم. به اینکه مهمانِ ماهِ خدا بودن، کدام سیاهی را از کدام اعضا و جوارح روح من گرفته که با دست خودم تا ماه رمضان سال بعد دوباره سیاهش میکنم.
#زینب_حاتمپور
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#سحرخیزان_عزیز
اصلا سوال پرسیدن نداشت. همه میدانستند که باید بقیه را بیدار کنند. کسی نمیگفت مهدیه هنوز شش، هفت ساله است یا احمدرضا تا سن تکلیف چند سالی فاصله دارد یا اینکه مجتبی خیلی خوابش میآید و گناه دارد، بیدارش نکنیم. حتی پدرم که چندسالی روزه نمیگرفت و معدهاش محتاج وعدهی نیمروزی بود هم بعد از نماز شب میآمد سر سفره. همه همراه فاطمه و مامان که روزه میگرفتند، سحری میخوردیم. مستحب مؤکد بود. بعدتر کمکم همهمان به تکلیف رسیدیم.
اگر یکیمان تنبلی میکرد و دیر از جایش بلند میشد، با نوازش دست سرد مامان که تند و کوتاه قربان صدقهمان میرفت بیدار میشد.
تا میآمدیم دور سفره بنشینیم، موسوی قهار چند خطی از دعای سحر را خوانده بود و مجری وسط دعا خواندنش بهمان میگفت باید تا ده، پانزده دقیقه دیگر غذا را تمام کنیم. این وسط بین لقمه و قاشقهایی که توی دهان میگذاشتیم، حرفهایمان که اگر نمیزدیم، خفه میشدیم را هم بیرون میدادیم. گاهی صدای حرف زدن یکیمان با صدای رادیو که داشت مهلت باقیمانده را اعلام میکرد قاطی میشد و صدای پدرم درمیآمد که: «بذارید بفهمم چی میگه.» سریع یکیمان از زمان اعلام شدهٔ قبلی پنج دقیقه کم میکرد و با لحن مجری میگفت فلانقدر دقیقه تا اذان صبح به افق یزد باقی مانده.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
تنها جایی که همهمان ساکت میشدیم وقتی بود که موسوی قهار برای گفتن آن کلمهٔ سخت دعا اوج میگرفت و ما هم چهارتایی همراهش میگفتیم: «مِن قُدرتِکَ بِالقُدرَةِ الّتی استَطَلتَ بِها ... .» اگر این تکه را همراهش نمیخواندیم اصلا سحری بهمان نمیچسبید.
اگر قبل از تمام شدن دعای سحر غذایمان را تمام میکردیم، یعنی چند دقیقه بیشتر وقت داشتیم که دلمان را از خربزه و هندوانه پر کنیم. خیال میکردیم هر چقدر بیشتر آب و خربزه و هندوانه بخوریم، کمتر تشنه میشویم. هر روز صبح که با دهان خشک، از شدت نیاز به سرویس بهداشتی از خواب ناز بیدار میشدیم هم باعث نمیشد توی این عقیدهمان تجدید نظر کنیم.
وقتهایی که توی صلح و آشتی بودیم یا از آخرین جنگ جهانی حداقل دو روز گذشته بود، یکیمان با بطری آب توی هالِ خصوصی میایستاد تا کسی که دارد مسواک میزند، همینکه دهانش را شست، توی همین سی ثانیه باقیمانده تا خود اذان آب بخورد. یا آن که تازه از دستشویی توی حیاط آمده، تشنه نماند.
گاهی هم دعوا درست دم دستشویی شکل میگرفت؛ وقتی یکی هنوز مسواک نزده بود، یکی روشویی را اشغال کرده و داشت وضو میگرفت. یا یکی زیادی توی دستشویی مانده بود و دستشویی حیاط هم پر بود.
گاهی یکیمان خیلی تر و فرز بود و قبل از اذان همه کارهایش تمام شده بود و دیگر به اندازه یک انگشت هم جا برای اضافه کردن محتویات معدهاش نداشت و میرفت روی تشکش میخوابید. هر کسی رد میشد صدایش میزد که مبادا خوابش ببرد و نمازش قضا شود.
از سالی که دومینوی ازدواجهای پشت سر هم شروع شد، سال به سال از رونق و سر و صدای سحرها هم کمتر شد. اول فقط فاطمه از جمعمان کم شد. با اینکه سحرها خیلی صحبت نمیکرد اما همهمان دلمان میخواست برای او چیزی تعریف کنیم. تنها کسی که موقع حرف زدن باهاش به کلکل نمیرسیدیم، او بود. و خب نبودنش یعنی چند دقیقه صدای حرف زدن کمتر! سال بعد برادر کوچکتر گاهی نبود و گاهی دو تا بود. و سال بعدش، برگهی حضور برادر بزرگتر بیشتر سحرها غیبت میخورد. آخرین سالی که یزد بودم و هنوز دانشگاه نرفته بودم، به غیر از من و مامان و بابا کسی سر سفره نبود. چشمان نیمه باز و دهان خستهام همین که قاشق غذا را به درستی به سمت دهان و بعد معدهام راهنمایی میکردند، شاهکار کرده بودند، دیگر حال همراهی با موسوی قهار توی اوج دعایش را نداشتم. مجری هم با لحن آرامتری زمان باقیمانده را بهمان اعلام میکرد جوری که حتی «اون نمکو بده.» هم نمیتوانست «سحرخیزان عزیز! ده دقیقهٔ دیگر تا اذان صبح به افق یزد باقی مانده.» را توی خودش محو کند. کارهای دمآخریمان روال منظم و بیدردسری پیدا کرده بود. نه دعوایی بود و نه مسابقه دو در فاصله دومتری آشپزخانه تا دستشویی برگزار میشد. سه تایی متمدنانه وقت خاصی برای دستشویی و مسواک و وضو انتخاب کرده بودیم و تعارضی پیش نمیآمد.
سال بعدش من و دوستم، دوتایی توی آشپزخانه خوابگاه سحری میخوردیم. طوری تماس قاشق با بشقاب را مدیریت میکردیم که کسی بیدار نشود.
از رادیو و موسوی قهار و «سحرخیزان عزیز!» هم خبری نبود.
بعد از ازدواج و سالهای بارداری و شیردهی، صدای بشقاب و قاشق چشمانم را باز میکرد. نور ضعیف آشپزخانه میافتاد روی صورتم. با خودم فکر میکردم بروم توی سحری خوردن با همسرم همراهی کنم یا همراه فسقلی توی دلم یا نوزاد چسبیده به بدنم بخوابم که همسرم صدایم میزد: «عزیزم! پاشو نمازت قضا نشه!»
امسال که داشتم خردهریزهای دور سفره را جمع میکردم و کسی نبود که قانون «آخرین نفر باید سفره رو جمع کنه.» را یادآوری کند، مطمئن شدم که نقطهی اوج خاطرات رمضانی من همان صدای رادیو بود که میریخت توی آشپزخانهٔ خانهٔ پدری.
حالا توی رؤیاهایم، خیال اوج گرفتن خانوادهٔ شلوغم با صدای موسوی قهار را میبافم.
#مهدیه_دهقانپور
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#عید_من_و_نوروز_من،_امروز_تویی
«یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَارِ،
یَا مُدَبِّرَ اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ،
یَا مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ،
حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَالِ»
🌸🌸🌸🌸🌸
تقویمها به شوق تو تکرار میشوند
بوی خوش بهار پس از هر خزان تویی
بهارِ جانها، جهان در انتظار توست🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#نامت_بلند_و_اوج_نگاهت_همیشه_سبز
«بانوی بزرگی که هیبت و شوکتش در میان زنان دیگر زبانزد بود. این جلال و شکوه را از پدر و برادرش، و یا نژاد و قبیلهاش به ارث نبرده بود، بلکه این درایت و فهم و کمالات، همه از آنِ خودش بود و البته عنایات پروردگار.»
با همین جملههای کتاب بود که مهرش در دلم جوانه زد.
از نبضهای کوچکی که در درونم حس کردم، فهمیدم این همان چیزی است که آرزویش را داشتم. تا مدتها وجودش را مثل رازی سر به مهر پنهان کردم و تنها در خانواده کوچک چهارنفرهمان حضورش را جشن گرفتم.
فرزند سوم بودن انگار خودش جرم بزرگی بود، و حالا جرم بزرگتری را هم یدک میکشید. نگرانی از مخالفت دیگران با انتخابمان سخت مرا آشفته میکرد.
وقتی نزدیکان را از وجودش باخبر کردم، نکوهش شدم که: «چرا؟ در این اوضاع اقتصادی و فرهنگی و ...؟ دو تا کافی نبود؟!»
این مرحله را که پشت سر گذاشتیم و نفسی تازه کردیم، رگبارهای بعدی تازه شروع شده بود:
- شما میخواید این بچه رو سرافکنده کنید؟ با این اسم، بقیه مسخرهش میکنند.
- تلفظش سخته، آخه اینهمه پیشنهادهای شیک و مذهبی هستش!
- و ...
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
«خدیجه» همان نامی که دشمن از شنیدنش هراس دارد و برای نابودیاش در دل همه ما رسوخ کرده و شبیخون فرهنگی زده است.
نیازی به حضور دشمن نبود، همه ما که مدعی اسلام و شیعه بودیم هم از این اسم هراس داشتیم.
آنقدر گفتند و گفتند تا همسرم واقعا به شک و تردید افتاد. گفت: «من اگر به احترام شما بزرگترا خدیجه نگذارم، فقط فاطمه رو انتخاب میکنم.» استخاره گرفت و جواب استخاره این بود: «شما برحقید و آنها ناحق، و خودشان هم این را میدانند.»
عزممان را جزم کردیم تا از این اسم دفاع کنیم.
چطور قرار است پای باورها و عقایدمان بمانیم، وقتی نمیتوانیم اسم فرزندمان را همنام «أُمُّالمومنین» بگذاریم؟!
چطور دیگران در عقاید باطل چنان استوارند که اسامی بیمعنا و مفهومشان را با آن همه عزت و افتخار بیان میکنند؟!
«اول زنی که به پیامبر ایمان آورد، اموالش را در خدمت اسلام خرج کرد، و یار و یاور پیامبر بود. اصلا مادر مادرمان بود.»
همه اینها عشق و علاقه ما را به داشتن خدیجه در خانهمان بیشتر میکرد.
آری، «خدیجه» نام دختر کوچک من است؛ همان نامی که معنایش پر خیر و برکت است.
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بانوی_والامقام
آن قدیمترها سونوگرافی نبود، از روی ویار و شکل و شمایل مادر حدس میزدند که مسافر تازه رسیده از عالم ذَر، گیس گلابتون است یا کاکل زری...
مادر من اما قصهاش فرق میکرد. خودش تعریف میکرد بچههای من جو و گندم بودند، یک در میان پسر ودختر، و این روال تا چهار بچهی اول برقرار بود. بعد از خواهر بزرگترم همه منتظر یک پسر دیگر بودند؛ گندم بعد از جو... اما من دختر شدم، یک اردیبهشتی که از چشمان سیاهش شیطنت میبارید.
مادرم میگفت: «به رسم سنت زنهای لر، پیاز به سیخ کشیده کنار گهوارهت گذاشتم و سنگ نمک آویزان گهوارهت... ترکهی چوب انار کمان کرده و دستمال سفید روی طاق نصرتش آویزون که تا چهل روز صورتت زیرش به حجاب باشه، که نکنه چشم بدی نظر کنه به روی دخترم، اما هر بار که پارچه رو کنار میزدم، خندهم میگرفت؛ با خودم میگفتم دختری که صف جو و گندم رو به هم بزنه، چشم که سهله، تیر رو هم جواب میکنه...»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
میگفت سر اسمگذاری هم صف را به هم زدی،کلا زیر میز زدی... از خواهر اول که فرحناز بود تا دومی که مهناز و سومی، شهناز... ماندیم که خدیجه از کجا آمد؟! کلا این اسم برایمان غریب بود، سابقهای از آن در فامیل هم نداشتیم.
مهمان داشتیم سرزده از همانها که شاید ده سالی یکبار بیایند، ولی خاطرهشان تا سالها در ذهنمان بماند، نه از آنها که شیک و پیک میآیند و بوی عطر و ادکلنشان تا چند روز در اتاقها میپیچد؛ بندهی خوب خدا با پوتین خاکی و لباس خاکی وصلهزده آمده بود به خواهرش سر بزند. شنیده بود یک خواهرزاده به لیستش اضافه شده، آن هم از نوع گندم، نه جو... گفته بود این همه راه را برای اسم این دخترک اردیبهشتی آمدهام. من که تا یک ماه اسمم مهرناز بود، حالا شده بودم خدیجه.
سر کلاس دینی فهمیدم صاحب اسمم چه کسی بوده. ذوق میکردم؛ در خیالاتم خدیجه فرشتهای بود که از آسمان برای همسری پیامبر آمده. اولین بار که چهرهاش در ذهنم نقش بست، روز مادر کلاس چهارم دبستانم بود. خانم معلم گفته بود مسابقهی نقاشی داریم و موضوع مادر است، تند تند روی برگهی دفتر نقاشیام مداد میچرخاندم. در عالم کودکیام فرشتهای کشیدم که فرشتهی کوچکی را در آغوش داشت. هر چه کردم نتوانستم جزئیات صورتش را طراحی کنم. مداد زرد خورشیدی را با تمام توان روی صورتش حرکت میدادم. خدیجهی من پر از نور بود؛ مادر فاطمه باشی، همسر پیامبر، طیب و پاکیزهی زنان قریش، مگر میشد جز نور روی صورتش میکشیدم؟!
کم کم بزرگ که میشدم، با اسمم قد میکشیدم. تلاش میکردم تا دستم برسد به بزرگی نامش. گاهی سنگین میشد سایهی نام او که پر از نور بود، اما اعتراف میکنم تمام عمرم خدیجه بودن برایم افتخار بود.
#خدیجه_ماکنعلی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan