eitaa logo
نویسندگان جریان
492 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
119 ویدیو
9 فایل
در جریان باشید. کانال انتشارات @jaryane_zendegi زیرنظر مجموعه فرهنگی تربیتی کتاب پردازان @ketabpardazan_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
«مکتب‌های ادبی جهان» 📚سوررئاليسم: «فرانسه، محل اصلي تولد سوررئاليسم بود. اين مکتب پس از جنگ جهانگير دوم در اين کشور شکل گرفت. بنيانگذار سبک سوررئاليسم (فرا واقعيآندره بروتن فرانسوي بود که در اوايل قرن بيستم انقلابي درعالم شعر و ادب اروپا بوجود آورد، زيرا که با پنج مکتب شناخته شده قبل، به دشمني برخاست.» @jaryaniha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴آن روز، بغداد بود و نهمین خورشید ولایت که غریبانه به همجواری جد غریبش، موسی کاظم علیه السلام می‌رفت؛ به همجواری کسی که تلخی خاطره‌هایش را زندان‌های هارون، همواره به یاد می‌آورد…! 🖤شهادت مظلومانه امام جواد علیه السلام تسلیت باد🖤 @jaryaniha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«ای از صباح رویت روشن شب امیدم زلف تو شام قدرم روی تو صبح عیدم گلشن شد از هوایت ویرانه ی وجودم روشن شد از لقایت کاشانه ی امیدم باد بهار امروز پیغام یار دارد با شاخ گل سحرگه میگفت و می شنیدم از باغ لاله خیزد وز ابر ژاله ریزد ساقی بریز آبی در ساغر از نبیدم»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«دانه آلوچه را روی زمین انداخت و آرام گفت :همه خیال می کنند تو دختر هستی؛ من هم . می گویند ظاهرم به کسانی می خورد که دختر در راه دارند. اما من نه خود را دیده ام نه کسانی که دختر دارند. خنده تلخی کرد و ادامه داد : وقتی هنوز تو و پدرت پا به دنیای من نگذاشته بودید من زیاد به این فکر نمیکردم به مشکل چشم هایم. زندگی میکردم.پدرت که آمد.... خستگی، محاصره اش کرد. دستش را روی دیوار کشید و جایی که کمی کوتاه تر بود ایستاد. می‌دانست که پایین ترش تخته سنگ بزرگیست، پس نشست. همانطور که آه می‌کشید، دلش را نوازش کرد: می‌گفتم. وقتی پدرت آمد خواستگاری، ناگاه یادم افتاد من که نابینا هستم؛ او چطور حاضر شد مرا از پدرم خواستگاری کند؟!آخر خواستگار های قبل از پدرت همه مثل خودم بودند. خلاصه اینکه بعد کلی خواهش و اصرار پدرم راضی شد با او ازدواج کنم. رفت و رفت تا اینکه روز عقد رسید. تازه آن موقع بود که صدایش در گوشم پیچید که زیر لب قربان صدقه ام می رفت . من که تا به حال ندیدمش اما خداکند تو به او رفته باشی. چهره اش زبان زد خاص و عام است. پدرت مرد خوبیست وخدا را شکر برایم زندگی راحتی را فراهم کرده . تو که قدم بگذاری در دنیا زندگیمان قشنگ تر هم می شود. چند لحظه بعد، به خودش آمد و دید دارد به سر و رویش چنگ می‌زند و ناله می‌کند که چرا سه روزی‌ست علی آقا غیبش زده. جنب و جوش بچه آزارش داد و او را از مویه بازداشت. کمی نوازشش کرد و از فکر شوهر گمشده اش بیرون پرید و رفت سراغ فکر های آشفته دیگر. فکر های زیادی بود که دوست نداشت با گفتنش بچه را نیامده ناراحت کند اما یکی بود که باید می‌گفت . گوشش را تیز کرد و دنبال صداها گشت تا مبادا کسی از این راز مگو با خبر شود. وقتی مطمئن شد، سرش را پایین انداخت و گفتم :دخترکم، بیم دارم از اینکه مادر کور نخواهی. مرا ببخش. گویی بچه هم غصه دار شده بود؛ از حرکت ایستاد. مادر هم این را فهمید . سعی کرد موضوع صححبت را عوض کند . گفت : می خواهم نامت را بگذارم زینب . زینب زینت پدر است . به علی ِ من هم می آید زینتی چون تو . میخواهم زینت پدر باشی و چشمان مادر. می خواهم برایم تعریف کنی رنگ آبی آسمان را . درخت را و گل ها را . و سرخی ِ انار را....می خواهم برایم از چهره پدر بگویی و از لبخندم. پدرت می گوید وقتی می خندم از فرشته ها هم زیبا تر می شوم . و دوباره هق هق گریه و تکان خوردن شانه های ظریفش ... کمی بعد، آواز گنجشک باغ انار را پر کرد. مادر دستی به شکمش کشید و گفت :میشنوی؟! صدای گنجشک است. به دنیا که آمدی از او هم برایم بگو. بعد بلند شد تا گنجشک را نوازش کند. دستش را روی دیوار کشید تا به روزنه ای رسید. گنجشک پرید روی دستش. آرام بغلش کرد و نشست. نوازشش کرد و از غم هایش برایش گفت . از بچه ای که می ترسید مثل مادرش کور باشد و از تازه پدری که نگران بود هیچگاه نرسد و از خودش. مادری که خیال این داشت که در نبود چشم هایش ، نمی تواند مادری کند برای فرزندش . دستی به چشمان نمناکش کشید و گنجشک را بوسید و رها کرد. اما گنجشک نرفت. روی همان شکاف نشست و برای مادر و فرزند خواند. آوازی امید بخش و روح انگیز ... بچه به شکم مادر چنگ انداخت، انگار روز موعود فرا رسیده بود. مادر دستش را به کمر گرفت و زیر لب ذکر خواند. تا خانه باغ راه زیادی نبود، اما در نظر مادر و فرزندش، راه طویلی بود. دستش را جلو تر از خودش راند تا رهنمای راهش باشد. به خانه باغ که رسید دیگر جانی برایش باقی نمانده بود. آه عمیقی کشید و به خواب رفت. خواب شیرینی بود. در رویا، برای اولین بار خود را دیده بود و مادر و پدرش را. کودکی و جوانی و حالش را. چشمانش را که باز کرد، زنی درشت هیکل بالای سرش بود و زنی دیگر از همسایه‌ها کنار بسترش بی قراری می‌کرد. احساس آرامش و سبکی می‌کرد. انگار از همه غم ها و درد ها رها شده بود. دختربچه ای با گونه های سرخ درآغوش مادری به خواب رفته، تمنای غذا می کرد. اتاق کاهگلی و کوچک بود . مادر که حال سبک بار تر و سبک بال تر از همیشه از بستر برخواست . با حیرت به نوزادی که روی جسم بی جانش گریه می‌کرد، نگاه کرد . کسی او را در آغوش کشید و تلاش کرد آرامش کند. زینب ِ کوچک گوشه چارقد زنی را گرفت و شروع به مکیدن کرد . دل کندن از نوزاد سخت بود اما در باغ، شکافی روی دیوار توجه مادر را جلب کرد، پِیَش رفت. آسمان آبی را دید و درختان را و شکوفه های انار را . گنجشکی میان روزنه نشسته بود و نغمه می‌سرایید. تا زن را دید پرید و رفت. گویی مادر را هم به دنبال خود می‌خواند. مادر دنبالش پرواز کرد و به بیابان رسید. بیابانی که علی آقا میانش سرگردان بود. مردی درشت هیکل ، با ته ریش مشکی و چهره ای با صلابت . پیراهنش پاره پاره بود و مو های پر پشت ِ موج دارش آشفته. خستگی از سر و رویش می بارید....» ✍نجمه سادات اصغری نکاح @jaryaniha
بندگان شیخ و شاه و مال و دنیا نیستیم از همه عالم کفایت می‌کند ما را حسین ❤️ @jaryaniha
آیه مرج البحرین وصل دو دریای پر نور است... . افقی به نام علی علیه السلام و وسعتی به نام فاطمه سلام الله علیها است. آری خدای حق تعالی این دو آینه را روبروی هم گذاشت که از نور آن، تمام عالم روشن شد. اصل عشق و وصل اینجاست! نویسندگان در نگارش این وصال کم گذاشته اند و گرنه لیلی و مجنون پرتویی از وصل مهر و ماه رسول به حساب نمی آیند... . ⁦✍️⁩ خانم افشار @jaryaniha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماآهنگ زیبای «حس خوب»✨ به مناسبت سالروز ازدواج حضرت علی علیه السلام و حضرت فاطمه سلام الله علیها🌷 @jaryaniha
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌وهرصـبح ... تورا می نویــسم و با دست کشیدن برروی واژه ها نوازشت می کنم تا چشمهایت را باز کنی و خورشـید من طلوع کند... @jaryaniha ‌‌‎‌‌‎‌‌
شاید کمتر کسی بداند که او از بین هنرها، به هنر نقاشی علاقه داشت. و آثاری از او در این زمینه به یادگار مانده است. اکثر ما او را به آخرین هنرش می شناسیم؛ آن هنگام که هنر مردان خدا را انتخاب کرد و به درجه رفیع شهادت نائل شد. سالروز شهادت دکتر مصطفی چمران گرامی باد🌷 🎨 عکس از یکی از آثار نقاشی ایشان با تکنیک رنگ روغن @jaryaniha
نگاهم روی پیکسل های اهدایی جلسه مانده، قشنگ اند،😍 به دل می نشینند، در دلم مانند کودکی ذوق می کنم، اما؛ در انتهای نگاهم، سوالی پر رنگ می شود، سوالی از خودم،🤔 من واقعا حیدری ام؟! غدیری ام؟! ⁦✍️⁩خانم ممشلی @jaryaniha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«مسئله‌ای که مدام در سرم پیچ‌ می‌خورد و پیچ می‌خورد... ☘به راستی،چگونه چمران شده‌ای و بالِ پرواز را گشودی و صعود کردی؟ صعود کردی به نقطه‌ای ماورای ذهن، فهم، تصور و خیال. ماورای این جهان... ☘و به راستی که چگونه می‌توان چمران شد؟ چگونه می‌توان تو را در ذهنِ علیلِ خود بگنجانم تا بتوانم اسطوره‌ای چون تو را، به جهانیان آشنایی دهم؟ تو هنوز هم برایِ من ناشناخته‌ای... تو چمران بودی و مرا در آرزوی چمران شدن جا گذاشته‌ای و رفته‌ای... ☘چمران یعنی پس از هر دستاورد به دنبال دستیابی به امری مهم‌تر از مهم می‌کوشد. پله پله بالا می‌رود تا به اَهَمّ دست پیدا کند. چمران یعنی نگاهی به وسعت کهکشان‌های ناتمامِ هستی. ☘چمران یعنی زمین‌ می‌خورد، دلش می‌گیرد، نفسش تنگ می‌شود، قلبش درمیان منگنه گیر می‌کند، غبار بر چهره‌اش می‌نشیند ولی لبخند از لبش محو نمی‌شود و باز هم بلند می‌شود؛ محکم‌تر و مقتدر‌تر از همیشه می‌ایستد و به گرگ و میش هوا چشم می‌دوزد. آرمان‌هایش را دوباره و دوباره و دوباره تداعی می‌کند و گام‌هایش را رو به جلو بر می‌دارد. ☘و من هنوز هم در عجبم که چگونه چمران شدی و من چگونه می‌توانم به تو ملحق شوم؟! جمله‌ای ماندگار به یادگار گذاشتی برایمان که راه‌گشاست برای اشخاصی همچون من. ☘«وقتی عقل عاشق شود،عشق عاقل می‌شود،آنگاه شهید می‌شوی» و شاید در همین جمله‌ می‌‌توان زندگی‌ تو را خلاصه کرد، در همین چند کلمه‌... ✍🏻مطهره ناطق . @jaryaniha
«من چمران را با امام شناختم. آنجا که چمران با پای مجروحش در سوسنگرد مشغول است و تلفن ستاد جنگ های نامنظم اهواز زنگ میخورد . از دفتر امام است . حاج احمد آقا _فرزند دوم امام_ میگوید :« امام می‌‏ فرمایند: دلم برای دکتر چمران تنگ شده است بگویید به تهران بیاید.» دکتر چمران خودش را میرساند محضر امام . رسم ادب است که مریدان ، نزد مرادشان دو پا دراز نکنند و دوزانو بنشینند . چمران هم مرید بود دیگر . از طرفی پایی که تازه جراحت برداشته ، مراقبت نیاز دارد . نمیشود مثل قبل با آن برخورد کرد و هرطور خواست نشست و برخاست کرد. چمران اما در محضر امام زانو میزند و خم به آبرو نمی آورد و با تحمل دردی سخت ، مشغول گزارش دادن به امام میشود . نمیدانم آن میان ، لحن چمران تغییرکرده ، یا قطرات عرق بر پیشانی اش نشسته یا آثار درد دویده در رفتارش یا.... که امام به چمران میفرمایند :« آقای دکتر پایتان را دراز کنید و راحت باشید» دکتر میگوید :«راحت هستم» و دوباره امام اصرار میکنند . چند بار دیگر هم این گفتگو تکرار میشود و در نهایت امام ، با لحنی جدی تر میفرمایند :«می‏ گویم پایتان را دراز کنید و راحت بنشینید» لاجرم چمران اطاعت امر میکند . در همان دیدار ، چند بار دیگر هم امام به دیگران یادآور میشوند هوای چمران و پای مجروحش را داشته باشید . آدم هایی که روحشان بزرگ میشود و خودشان را زیاد میکنند ، تحمل دلتنگی برایشان راحت تر است . احساساتشان ، نسبت به چیز های عظیم تری برانگیخته میشود . روح الله هم یکی از آنهاست . اینکه روحی بزرگ ، دلتنگ و نگران چمران بشود ، حکمی صادر میکند : همه باید چمران را دوست بداریم ‌. دوست داشتنی از جنس ِ شدن و حرکت. همه باید چمران بشویم . همه باید چمران گونه بمیریم.» بازآفرینی یک خاطره ✍نجمه سادات اصغری نکاح @jaryaniha
سلام، شب تون بخیر و خوشی. چطورید با این روزهای گرم😥 از صرفه‌جویی در مصرف آب غافل نشید که کار مهم روزانه ماست.👌 امشب یک تمرین نوشتن خلاق داریم. آسون و رااااااحت ☺️ البته که این تمرین میزان خلاقیت و کدبانوگری شما رو هم نشون میده، پس ایده‌ها تون رو خوووب خرج کنین. با سه تا ماده زیر، یک غذای خوشمزه و جدید بساز🍱.. کلم بروکلی نان خشک شیر 🪄این غذا می‌تونه دسر 🍮 یا 🥗 سالاد هم باشه. 🪄می تونید یک ماده غذایی دیگه هم به سلیقه خودتون بهش اضافه کنید. حتما برامون بنویسید و بفرستید. اینجا بصورت ناشناس...👇 https://harfeto.timefriend.net/16874627387514 @jaryaniha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«به گندم های طلایی نگاه می‌کنم، فکرم می رود به خانه ی مرد کشاورز، به روزی که زمین را شخم زده به وقتی که بذر را کاشته به لحظه ای که باران باریده به «انتظاری» که کشیده حالا... او، می‌خواهد بردارد آن چه را که کاشته و داشته... خوش به حالش؛ برای «انتظارش» کارهایی کرده است کارستان....» ✍ فاطمه ممشلی @jaryaniha
تو را که شاخه‌یِ‌ شعری، زِ باغِ‌حادثه چیدم تویی‌غزل توقصیده، تویی‌تو شعرِسپیدم @jaryaniha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا