عمق قلب
روایت واقعی دوستی با زنی از اهالی غزه
قسمت هشتم
برای غسان که یک ریز با بچه ها خوش گذرانده بودبرگشتن به هتل سخت بود. مخصوصا که با فاطمه خیلی خوب بازی می کرد. اصرار می کرد شب به هتل نروند.
- غسان امشب پیش مابخواب فردا خودمان میبریمت.
به عربی به مامانش چیزی گفت.
-میگه اگه تو میخوابی منم میخوابم. نمی مونه. شب ها میترسه. میگه اگه تو بمیری من چی کار کنم مامان. هیچ کسو ندارم. بدون من شب نمی خوابه.
چقدراین حرف ها آشنا بود. حرف مشترک تمام یتیم های عالم.
مهمان ها که رفتند تا نیمه شب اشک ریختم. نگران غسان بودم. در غزه نکند جنگ بشود. نکند قلب کوچکش از این بیشتر در دام نگرانی بیفتند...
مهمانی سه روزه ما همین قدر زود تمام شد. فردایش بلیط هواپیماداشتند. در راه فرودگاه ام غسان گفت: من فوبیا ارتفاع دارم
این را در تاوان عاشقی هم گفته بود.
داروخانه ها را ردکرده بودیم و نزدیک فرودگاه بودیم.
- برگردیم قرص ضد تهوع بخریم
- نه نه لازم نیست
- مگه نمی ترسی؟
-خب بترسم!
دوباره یاد تاوان عاشقی افتادم.
- ام غسان از روزیکه از غزه فرار کردی بگو. خوندم اما می خوام از زبون خودت بشنوم.
- خب مرزهای غزه که بسته است. ما از تونل های زیر زمینی رد می شیم. ارتفاعش کمه. آدم نمیتونه توش بیاسته. باید خم بشیم تا سرمون به سقفش نخوره. عرضش هم کمه. روش ریل داره و چیز های شبیه ترن هوایی شهر بازی. هرکس باید روی اون ها بخوابه و وسایلش رو تو دستش بگیره. همون طور که همه جا آدم خوب و بد قاطی ان. گاهی ممکنه بعضی عرب ها بخاطر پول تونل ها رو لو بدن. اونجاست که ممکنه تونل ها رو روی سر آدماش خراب کنن.
از تصور تونل حس خفتگی داشتم. یادم آمد در قطار شش تخته مشهد کرمانشاه چون سقف تخت وسط کوتاه بود تا صبح خوابم نبرد.
- نترسیدی ام غسان؟
-نباید بترسیم. بترسیم هیچ کاری نمی توانیم بکنیم.
به جان خودم که این دیگر کارخود خود مقاومت است. مردمان مقاومت نه اینکه نترسند، ترس از زندگی انسان ها جدا نمیشود، اما ترس ها را مدیریت میکنند. بر آن ها سوارند. وگرنه چطور میشود در دل جنگ زندگیکرد؟
با نگاهم از پشت شیشه ها تا هواپیما بدرقه کردمشان. رفتند...
✍ نفیسه یلپور
ادامه دارد
#ام_غسان
#فلسطین
#تاوان_عاشقی
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
📚چگونه دایره لغات خود را افزایش دهیم؟
بازرگانی بود بسیار مال و او را فرزندان در رسیدند و از کسب و حرفت اعراض نمودند. و دست اسراف به مال او دراز کردند. پدر موعظت و ملامت ایشان واجب دید و در اثنای آن گفت که:« ای فرزندان، اهل دنیا جویان سه رتبتاند و بدان نرسند مگر به چهار خصلت. اما آن سه که طالب آنند فراخی معیشت است و رفعت منزلت و، رسیدن به ثواب آخرت، و آن چهار که به وسیلت آن بدین اَغراض توان رسید الفَغدَن مال است از وجه پسندیده و حسن قیام در نگاه داشت و انفاق در آنچه به صلاح معیشت و رضای اهل و توشه آخرت پیوندد، و صیانت نفس از حوادث آفات، آن قدر که در امکان آید. و هرکه از این چهار خصلت یکی را مهمل گذارد روزگار حجاب مناقشت پیش مرادهای او بدارد ».
🍁🍁🍁
🍂در رسيدند: بزرگ شدند
🌿حرفت: حرفه ، شغل
🍂اعراض: روي برگرداندن، دوری کردن
🌿اسراف: از حد گذشتن ، ولخرجي
🍂موعظت: موعظه
🌿اثنا: ميان، بين، درخلال
🌿دتبت: مقام ، رتبه
🍂فراخي: وسعت ، گشادگي
🍂رفعت: بالا بردن، والایی
🌿منزلت: جایگاه، مرتبه
🍂ثواب: پاداش / صواب: درست
🌿اغراض: اهداف
🍂الفغْدَن: اندوختن ، ذخيره كردن
🌿از وجه: از طریق
🍂حُسن: نيكو شيدن
🌿قيام: بر خواستن
🍂حُسن قيام: اقدام نيكو
🌿انفاق: بخشيدن مال
🍂صلاح: مصلحت، نیکی
🌿رضا: رضايت ، خوشنودی
🍂اهل: خانواده
🌿توشه: ذخيره
🍂صيانت: حفظ و نگهداري
🌿آفات: زيان ها ، جمع آفت
🍂در امكان آيد: امكان پذير باشد
🌿مهمل: بی فایده
🍂حجاب: پرده ، پوشش
🌿مناقشت: سخت گيري
🍂مُراد: آرزو ، منظور
«کلیله و دمنه»
✍کریمزاده
🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید!
عمق قلب
روایت واقعی دوستی با زنی از اهالی غزه
قسمت نهم
بعد از چند روز ام غسان پیام داد:
"ما مصر هستیم."
چه یک دفعه! چه بی خبر! نمی توانستم اسم برگشتنش را کله شقی بگذارم اما درکش هم نکردم. او چیزی میخواست که فراتر از امنیت بود. اسمش شاید عزت باشد. نمی دانم.
دوباره مرور تاوان عاشقی و دوباره دلشوره.
نکند های دلم شروع شد. نکند پلیس مصر آن ها را به خاطر اینکه ایران بودند زندانی کند و تحویل اسرائیل دهد. نکند معطل شوند.نکند هی پی نخود سیاه بروند ، نکند بی پول شوند و دستشان به چوب بسته شود. نکند کسی اذیتشان کند. نکند غسان از تونل های زیر زمینی زهره ترک شود...
بالاخره بعد از چند روز دوباره پیامی از ام غسان رسید:
"-ما رسیدم غزه. اینم غسانه تو مدرسه جدیدش."
نفس راحت کشیدم. خدایا با چه زبانی تو را شکر کنم. الهی که هیچ وقت غم نبیند دل کوچک غسان. الهی هیچ وقت در غزه جنگ نشود. الهی دشت کودکی تمام بچه ها امن باشد.
خیلی نگذشت که خبر حمله مقاومت به اسرائیل پیچید.
مقاومت مردمش را تربیت کرد. قوی کرد و به آن ها یاد داد چطور از سنگ موشک بسازند. همان دست های به ظاهر خالی باد اسرائیل را کم کردند. همه می دانستیم این تازه شروع ماجراست. ماجرایی پرتب و تاب و سوزنده که برنده اش مقاومت است.
تمام گروه های خبری را از پیام رسان ها پاک کردم. اخبار گوش نمیدادم. من طاقت دیدن یک قطره اشک روی گونه یک پسر بچه یتیم را نداشتم چطور غم خفه کننده چشمان این همه بچه نازنین را میدیدم. دلم برای غسان شور می زد. او در شهر امن ما هم اضطراب جدایی داشت. قلب کوچکش شب ها مثل گنجشک می لرزید. حالا چه می کند؟ زیر صدای وحشیانه بمب دل پر اضطراب چگونه آرام می شود؟
غسان به کنار، آن همه یتیم، آن همه کودک معصوم چطور شب را صبح می کنند؟ سالمند؟ غذا دارند؟ تشنه نیستند؟ از صدای انفجار دلشان نریزد؟ خدایا چطور دق نکرده ام؟
فاطمه ما سه ساله بود. در حال وهوای بچه گانه خودش، در دشت امن کودکی خودش بازی می کرد و شاد بود. توی حال خودش بود که بادکنکش بی دلیل ترکید. با چشم های خودم دیدم چطور شوکه شد. با چهره ای که لبریز از ترس بود چند ثانیه ای دور خودش چرخید و بی هدف دوید. فهمیدم از صدای بادکنکش دلش ریخته. بغلش کردم. بغضش ترکید. بمیرم برای بچه های غزه.
خبر رسید خانه ی ام غسان را بمب ویران کرده است.
✍ نفیسه یلپور
#ام_غسان
#فلسطین
#تاوان_عاشقی
ادامه دارد....
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
سلام 🌸
ایام متعالی 💎
روایت های واقعی دوستی با زنی از اهالی غزه را با هشتگ #ام_غسان دنبال کنید.
قسمت اول
قسمت دوم
قسمت سوم
قسمت چهارم
قسمت پنجم
قسمت ششم
قسمت هفتم
قسمت هشتم
قسمت نهم
قسمت دهم
قسمت یازدهم
قسمت دوازدهم
روایت های #ام_غسان در دوازده قسمت تقدیم شد. ان شاءالله اگر دوباره با ام غسان صحبت کردیم به شما مخاطبان علاقه مند هم خواهیم گفت. برای ام غسان و فلسطین دعا کنید.
🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
عمق قلب
روایت واقعی دوستی با زنی از اهالی غزه
قسمت دهم
خانه ی ام غسان ویران شده بود. یاد ترمه ای افتادم که کادو خرید. یاد آن هل ها و زعفران ها. احتمالا گردنبند فیروزه بین خروار خروار آجر گم شده . یاد خاطراتمان افتادم:
- ام غسان از این قوری ها نخر. به درد نمی خوره. زود ترک می خوره. ما زعفرون رو تو قوری مخصوص دم نمی کنیم. تو هر چیزی میشه ریخت. این قوری ها اگه خجالت نمیکشیدن تو مغازه ترک برمی داشتن بس که نازکن.
-چی؟
-هیچی. قوری نخر.
اما خرید. نتوانستم رای او را بزنم. روز آخر رفت و خودش از همان قوری ها خرید. برای مادرش می خواست. می گفت: "زعفران تموم میشه قوری اش می مونه."
حالا همه چیز زیر خاک است. انگار نه انگار. مثل اینکه هیچ وقت نبوده اند.
ام غسان سرشار از انرژی زندگی بود. لباسهایش نو نبود اما مرتب بود. نه خودش نه غسان هیچ وقت شلخته نبودند. به ظرافت ها توجه می کرد. زندگی را دوست داشت. زندگی کردن را بلد بود.
خدا به همه ما گفت به دنیا دل نبندیم. هر لحظه ممکن است بگذاریم و برویم. اهل غزه این را خوب فهمیدند. دل نبستن به این زیبایی ها هم میوه مقاومت است. مردم غزه دل بریدن را خوب بلدند.
قوری، گردنبند و ترمه ها، تمام وسیله های خانه، همه شان فدای یک تار موی غسان. اگر غسان و مادرش سالم باشند غمی نیست. قوری و گردنبند و لباس را می شود دوباره خرید. زندگی را می شود دوباره ساخت. خدا کند که زنده باشند.
چند روز بعد همسرم با شور و هیجان صدایم کرد:
-از ام غسان پیام آمده:
"ما زنده ایم. ما را از زیر آوار بیرون کشیدند. "
به صفحه گوشی نگاه کردم. یک بار، دوبار ، سه بار، نمیدانم چند بار پیام ها را خواندم. یک نفس راحت، از عمق وجود.
خدا نابغه خواستنی ما را حفظ کرده بود.
✍ نفیسه یلپور
#ام_غسان
#فلسطین
#تاوان_عاشقی
ادامه دارد...
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
#ادبیات_کودک
اسم کتاب: لافکادیو، شیری که جواب گلوله را با گلوله داد.
نویسنده و تصویرگر: شل سیلور استاین(عمو شلبی)
مترجم: حمید احمدی
مناسب گروه سنی: د ، ه
انتشارات: کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
تعداد صفحات: ۱۰۸ صفحه
گونه داستان: تخیلی
ژانر: طنز
موضوع: بیهویت شدن،از دست دادن هویت
شیری که در جنگل روزگار میگذراند، روزی با گیر آوردن یک اسلحه از یک شکارچی توانست با تمرین زیاد یک تیرانداز ماهر بشود و مدتی بعد توسط یک صاحب سیرک به شهر آمد و آنقدر معروف و ثروتمند شد و با آدم ها روزگار گذراند که تماما شبیه یک انسان شد و فراموش کرد که روزگاری یکشیر بوده...
این کتاب با بیانی طنز و داستانی جذاب یکی از بزرگترین گم شده های بشر یعنی از دست دادن هویت اصلی و بی هویت شدن را به مخاطب یادآوری می کند.
همراه شدن متن با تصاویر ساده اما جذاب و لحن طنز آن، مطالعه ی کتاب را برای مخاطب نوجوان ساده و آسان می سازد.
تصور کن یک روز که مشغول خرید از یک فروشگاه بزرگ و باحال هستی، از اونایی که همه چیزداره، تو صف منتظری که نفر جلویی خریدهاش رو حساب کنه تا نوبت تو برسه؛ نفر جلویی هرچی رو میز میذاره فقط باسلوقه و باسلوق! با خودت میگی آخه اینهمه باسلوق میخواد چهکار؟ شونههات رو بالا میندازی و منتظر میمونی. اما خوب یک وقتایی آدم فوضولیش گل می کنه! گوشیتو میذاری تو جیبت و میری تو نخش!
بهنظر آدم متشخصی می یاد!
چقدر مرتب و شیک لباس پوشیده!
ایول برای موهاش چقدر زمان گذاشته!
اوف اوف معلومه که خیلی پولداره!
خریداش رو براش می ذارن تو پلاستیک و شروع میکنی به شمردن:
دو، چهار، شش، هشت ... وای هفده تا پلاستیک بزرگ باسلوق! خود به خود نگاهت میره سمت خریدای خودت! یک نایلون کوچیک هم نمیشه!
چند نفر از کارکنان فروشگاه سریع پلاستیکها رو برمیدارند و با سرعت میبرن بیرون، جاییکه یک ماشین مدلبالا صندوقش رو بالا زده و منتظره.
سرت رو به درد نیارم، بالاخره مرد کارتش رو میکشه و فروشنده که از همان ابتدا به احترام مرد تمامقد ایستاده بود، چندینبار خم و راست میشه و میگه افتخار دادید جناب لافکادیو. افتخار دادید...
مرد به سمت ماشین خیلی شیک قدم برمیداره و تو همونطور که داری نگاش میکنی، ناگهان چشمات از شدت تعجب از جا در میاد و میفته تو نایلون خریدات!
آن مرد دم دارد! امکان نداره! چطور؟ برایاینکه مطمئن بشی، چشمات رو از تو نایلون برمیداری و میذاری شون سر جاش و باز نگاه میکنی و میبینی که بله، کاملا درست فهمیدی، آن مرد دم دارد! اصلاً آن مرد، مرد نیست! آدم نیست! او یک شیر است...
خب دیگه بهتره برگردی به حال طبیعی خودت... تازه خبر نداری که قراره فردا همین جناب لافکادیو با بروبچ برن شکار شیر!
داستان لافکادیو، شیری که جواب گلوله را با گلوله داد؛ نوشته ی شل سیلور استاین معروف به عمو شلبی رو پیشنهاد میکنم بخونی تا سر از کار این شیر عجیبوغریب دربیاری.
✍ مرجان بهرام زاده
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.