eitaa logo
نویسندگان جریان
530 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
124 ویدیو
9 فایل
در جریان باشید. کانال انتشارات @jaryane_zendegi زیرنظر مجموعه فرهنگی تربیتی کتاب پردازان @ketabpardazan_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
تربیت در بستر مقاومت حیاط هر طرف را نگاه می‌کردی تعدادی دختر دبستانی را می‌دیدی که دنبال استادمعماریانی حرکت می‌کنند. به اجناس روی میزها اشاره می‌کنند و می‌گویند:« این جنسش خوبه بخرین!» من و بقیه مربی ها وقتی فرمان رهبری برای کمک به جبهه را دریافت کردیم به این فکر افتادیم که چگونه می‌توانیم در این خیررسانی موثر باشیم. قرار گذاشتیم یک جلسه از کلاسمان را به ساخت وسیله اختصاص دهیم و بعد از مراسم هیئت به نفع جبهه مقاومت بفروشیم. بعد هم تصمیم گرفتیم دایره کار را بزرگتر کنیم و به همه خانواده کتاب پردازان هم خبر دهیم. آن هفته کلاسهایمان رنگ و بوی مقاومت گرفت. از بین بچه‌ها هر کس هنری داشت و وسایلش را آورده بود. دو گروه مهره ها را داخل نخ می‌انداختند و دستبند درست می‌کردند. دو نفر دیگر خمیر کِلِی را توی دست‌هایشان ورز می‌دادند و مگنتهای یخچالی درست می‌کردند. همچنان که خمیر ورز می‌خورد و شکل می‌گرفت، روحیه مبارزه با تمام امکانات هم در وجود ما ورز داده می‌شد. یک نفر بساط درست‌کردن گیره روسری را پهن کرده بود. یکی از بچه‌ها هم تکه‌های مستطیل کاغذی درست می‌کرد و طرح‌هایی از فلسطین و مقاومت را به زیبایی با آبرنگ می‌کشید می‌کرد تا نشان کتاب بسازد. نشان کتابهایی که هر زمان ببینیم یادمان بیفتد با تمام دارایی‌مان، با تمام هنرمان در حال دفاع بودیم. دفاع کردیم تا دشمن جرئت نکند چپ به ما نگاه کند. تا ساعتی بعد همه چیز آماده شد و وقت آن بود تا روی میز چیده شده و فروخته شود. بعضی‌ها می‌خواستند درصدی از سودشان را برای مقاومت بدهند، اما بعضی دیگر تصمیم داشتند کل پول را تقدیم جبهه کنند. درگیری‌شان با اینکه پولشان را چکار کنند دیدنی بود. در‌ تمام جهان هر جا بحث فروش است، بحث رقابت بین فروشنده‌ها هم وجود دارد. اما این بازارچه فرق داشت. تصویری از زندگی جمعی مومنانه بود. استاد معماریانی مدیر موسسه، وقتی از قصه بازارچه خبردار شدند، به حیاط آمدند تا ازین انگیزه و شوق استقبال کنند. ایشان با بچه‌ها صحبت می‌کردند و بازخورد می‌دادند. آنها هم حسابی ذوق کرده‌‌ بودند. استاد تک به تک میزها را بررسی میکردند. وقتی از غرفه‌ای می گذشتند بچه‌های غرفه‌های دیگر برایش تبلیغ می‌کردند و می‌گفتند: «استاد این جنسش خوبه بخرید»! پشت هر میز بجای یک فروشنده، دختربچه‌های شاد می‌دیدی با چشم‌هایی که از شوق برق می‌زنند. هر زمان فروشی اتفاق می‌افتاد و مبلغی برای حمایت از بچه‌های غزه و لبنان فراهم می‌شد این ذوق چندین برابر میشد. یکی از بچه‌ها خودش در خانه پاکت‌های زیبا درست کرده و روی میز چیده بود. استاد معماریانی پنج تا برداشت و پرسید پولش را به چه شماره کارتی واریز کنم؟ با یک ذوقی، انگار که می‌خواست درآمد میلیاردی‌اش را هدیه دهد، گفت: «همه‌اش رو بزنید به حساب جبهه مقاومت» درست است که فقط ۱۵ هزار تومان بود، اما با حس و حالی که آن را بخشید فکر میکنم خیر کثیری را هم به جبهه فرستاد. حال و هوا حسابی رویشان اثر گذاشته بود و رقابتی برای کمک بیشتر شکل گرفته بود. یک نفر دیگر که گیره روسری درست کرده بود، تا این صحنه را دید، به طرف کیفش دوید. با مقداری پول‌ نقد در دست به سمت من آمد و گفت «این هم سهم من بر اساس فروشی که تا حالا داشتم» استاد معماریانی در پایان بازارچه دو تا پلاستیک پر خرید کرده بود. خریدهایی از جبهه برای جبهه. روایت ثریا عودی از مصاحبه با خانم ریاحی مکان:بازارچه هیئت کتاب پردازان مصاحبه کننده: خانم فرشتیان 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
🔸شجاعت 🔹احساس مسئولیت 🔸آگاهی سالروز شهادت شهید مدرس گرامی باد. 🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
چند روزی را تماماً توی خوابگاه تنها هستیم.من و پنج تخت خالی.بچه ها رفتند شهرستان‌شان.فرصت را مغتنم می‌شمارم که در سکوت فکر کنم و فکر کنم و فکر کنم . گهگاهی هم چند صفحه کتاب بخوانم و دوباره فکر کنم.این بین کمی هم اخبار را بالا و پایین می‌کنم و چراغ ایده‌ای توی ذهنم جرقه می‌خورد.(چراغ جرقه میخورد یا یک چیز دیگر؟انقدر ننوشته ام که یادم رفته) میخواهم ایده را پر و بال دهم که ملاباشی می‌ایستد روبه‌رویم و عینکش را صاف می‌کند. ملاباشی استاد مبانی جامعه‌شناسی‌ست.مرا در خلوت خودم هم ول نمی‌کند.نگاه ملاباشی کافیست که بفهمم باید ایده را کنار بگذارم و دو کتابی که معرفی کرده را بخوانم. ایده می‌زند روی شانه ام «من را بنویس» دو دل می‌شوم بین ملاباشی و ایده.می‌شود یکجوری هر دو را امروز انجام داد. اما یکهو دایی زنگ می‌زند که شام بروم خانه‌شان و ملاباشی ذره‌ذره محو می‌شود. رخت و لباس می‌پوشم که بروم.ایده چادرم را می‌کشد«من را بنویس» قبل شام با دینا-دختردایی‌ام-می‌رویم شهرکتاب.ایده از میان کتاب ها می‌پرد بیرون«من را بنویس» شام میخورم و زن دایی رخت خواب پهن می‌کند. قبل از اینکه پلک‌هایم خیلی سنگین شود ، کمی -کمی بیشتر از کمی- اینستا را میگردم.ایده استوری میکند«من را بنویس» صبح الطلوع ایده آلارم می‌دهد «دیگر امروز واقعا من را بنویس» با دینا می‌نشینیم به درس خواندن، او جغرافی میخواند ، من اصول پاراگراف نویسی.هر ۴۵ دقیقه خواندن ۱۵ دقیقه استراحت.جمعا می‌شود یک ساعت. عین این یک ساعت ها را ایده ممتد فریاد می‌کشد«من را بنویس» برمی‌گردم خوابگاه.لختی می‌خوابم.لباس‌ها را می‌شویم و پهن می‌کنم.مواد غذایی‌ای که خریده ام را جابه‌جا می‌کنم. بعد تماس تصویری می‌گیرم و کل هفته را جدا جدا برا نرگس و مامان تعریف میکنم.به هرکدام قسمت مرتبط با خودشان را می‌گویم. آخر سر که دارم برای بابا کتاب نگارش دانشگاهی را تعریف میکنم و اینکه به یاد چای‌های نیمه‌شب شما،ساعت ۱۱و نیم تازه چای دم کرده ام ، یکهو یادم می‌آید ایده ساکت شده.دیگر نمی‌گوید «من را بنویس». به بابا کتاب را نشان می‌دهم و می‌گویم که بیست صفحه دیگر بخوانم تمام است.منتظرم ایده چیزی بگوید. تلفن را قطع می‌کنم و کتاب و چای و دفترچه -هر آنچه برای ساکت کردن ملاباشیِ درونم لازم دارم- را روی میز می‌چینم. اما دیگر دلم با ملاباشی نیست. ایده چه می‌شود؟ گوشی را برمی دارم و کیبورد را باز میکنم.می‌خواهم ایده را بنویسم اما حالا بیشتر از ایده ، گله دارم. گله از خودم که به ایده کم توجهی کرده. انگشتانم روی کیبورد غر می‌زنند و غر می‌زنند. ایده به زبان ‌می‌آید:«به جای این خزعبلات می‌توانستی مرا بنویسی» شاید. ✍نجمه اصغری نکاح 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
این برچسبی است که با دستان دختری ده ساله درست شده، آن هم برای بازارچه مقاومت! مسئله این نیست که آیا درک صحیحی از اتفاقات دارد یا خیر ، اما اینکه با همان نگاه و اندیشه خود ، قدم بر می دارد تا وسیله ای را طراحی کند و هزینه اش را به اندیشه مقاومت دهد زیباست! دقایق پایانی کلاس، وقتی با ذوق زدگی برایم ماجرای نخریدن بچه‌ها و شکستگی دلش را تعریف کرد به او گفتم :« شماره کارت داری تا منم ازت بگیرم؟» جواب داد که خودش ندارد و میتواند شماره کارت مادرش را بدهد. برق نگاهش را می توانستم ببینم! حتما مادرش حرفهایی با او زده که باعث شده این برچسب را طراحی کند و حاصل آن اینجاست ، روبه روی من! چشمانش مرا هم دعوت می کرد تا به جمع مجاهدانِ جبههٔ مقاومت بیپوندم. بعد از اینکه کلاس تمام شد و خداحافظی کردیم شور و شوقی تازه در وجودم بود که دلم را به پرواز در می‌آورد. فکر می کردم برای نسل جدید، راحت طلبی در اولویت است. اما فهمیدم اینها حرفهایی است که امروزه از دور و کنار در مورد نسل جدید می شنویم. درست است مسافت مان بسیار دور هست اما آن سرزمین و اندیشه ای که قلبم و جانم آنجاست،حاضر نیست زیر بار ظلم و ستم برود ؛ خون می دهد اما تسلیم نمی شود! و کودکان هم می‌توانند این را بفهمند. ✍ مائده اصغری 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. و اما بانوی من! چگونه ممکن است زنی همانند شما به گونه ای عمل کند که پس از سالها، شیوه زندگیِ چون او منقصی که نشود هیچ، در روزگار نو به بررسی ابعاد او روی بیاورند؟! بانوی من! آنجا که بدون وضو موی مولایم حسین علیه السلام را شانه می زدید، کرسی تدریس راهم به پا داشته اید و چقدر عالمانه! و همزمان اصرار داشتید نان خانه با دستان پُر مهر شما پخته شود و در همان حال، دغدغه همسایه را نیز دارید. مگر نه اینکه اَلجار ثُم الدّار؟ آنجا که به زمین افتادید، آسمان نیز سقوط کرد. اما کو آن دلی که بنای شکستن و سپس ساخته شدن کند؟ و شما بانوی من! در زمانه ای که انسان‌ ها همچون موشِ ترسان که به لانه خود خزیده بودند، عزم ایستادگی کردید و زخم برداشتید. ۴۰ شبانه روز رفتن بر در خانه آنان برای بیدار کردنشان، با پهلوی دردمند؛ هیچ کم نیست! به وقت خانه، خانواده! به وقت اشک، فریاد ماندگار در تاریخ! به وقت جامعه، فدایی امام زمان شدن! و چه یگانه بانویی بودید. یگانه ترین! ✍فاطمه لشکری 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
✨ نشست امضای کتاب «عایده» ✨ روایت زندگی عایده، مادری از لبنان که از کودکی با عشق به حجاب و ایمان قدم در راهی بزرگ گذاشت. داستانی از عشق، ایثار و مقاومت که با شهادت فرزندش، شهید علی اسماعیل، به اوج می‌رسد. 📚 نویسنده: محبوبه‌سادات رضوی‌نیا 📆 زمان: [یکشنبه ۱۱ آذر ماه از ساعت ۱۸ تا ۲۰] 📍 مکان: کتاب کافه ماجرا، سناباد ۱۷ با حضور نویسنده عزیز و مادر شهید علی اسماعیل همراهی شما، به قصه‌های عایده گوش خواهیم سپرد و امضای یادگاری خواهیم گرفت. 🌹 منتظرتان هستیم!
ما پشت شون هستیم! وارد حیاط شدم. در بخشی از حیاط میز ها را چیده بودند. برای دفعه اول و آشنایی بهتر و بررسی موقعیت، یک دور بازارچه را زدم. با همان نگاه جزیی نگری به افراد و آدمها نگاه میکردم تا پیچ و خمش را به خاطر بسپارم. نگاه‌های مراقب پدر یا مادر آنها غیر مستقیم حواسش به بچه‌ها بود. سن کم آنها جالب بود و جالب تر از آن اندیشه و نگاه شان و دلیل ماندن پای کار مقاومت. اولش که به چهره هایشان نگاه کردم با خودم گفتم سن هایشان کم است و احتمال دارد که نتوانند در مورد هدف شان بگویند. اما مصاحبه ای که با چند نفرشان داشتم کاملا نتیجه عکس آنچه من فکر میکردم بود. به سمت میزی رفتم که کلوچه قِلِفتی روی آن بود رفتم. آقا محمد اسحاقی پسری حدودا دوازده ساله، قبول کرد جواب سوالهایم را بدهد. از چرایی آمدنش و اینکه مسئولیتش برای انجام این کار چه بوده پرسیدم. پاسخش این بود:« بعد از مدرسه به مادرم کمک کردم تا این نون ها را درست کنه و حالا هم دارم می فروشم شون!» - چرا داری به بچه‌های غزه کمک می‌کنی ؟ -برای اینکه بتونن بهتر زندگی کنن! - برای چی که می‌خوای اونا بهتر زندگی کنن؟ -چون مثل ما زندگی خوبی داشته باشن! - از این قضیه که اونا زندگی خوبی ندارن ناراحتی؟ -اره خیلی، می‌خوام که اسراییل بیرون بشه! - اسراییل رو چی می‌بینی ؟ -اومده شهر اون بچه‌ها رو خراب کرده! - این موضوع چه ربطی به ما داره ؟ -گناه دارن آخه! - اگر بگم که یه حرفی با بچه‌های غزه داشته باشی چی میگی ؟ کمی مکث کرد ، بعد با حس حمایتگری مردانه ای گفت : نمی‌دونم... اممم ، ما پشت شون هستیم! مرا به فکر فرو برد ، چه خوب است که پسری به این سن و سال این سرزمین به دفاع از مقاومت برخاسته و برای افرادی که در کشوری دیگری هستند ، در سرما ایستاده و قلفتی های مادرش را می فروشد! دهه نودی ها پای انقلاب و مقاومت ایستاده اند. ✍ مائده اصغری 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
📚مرا با خودت ببر مظفر سالاری «یکی از دوست داشتنی‌ترین داستان هایی که تا الان خوانده‌ام. این کتاب، خیلی زود می‌رود و در قفسه‌ی کتاب‌های مورد علاقه ام می‌نشیند. داستانی بسیار روان، جذاب و پر کشش. من دو روزه تمامش کردم، اما می‌شود چند ساعته هم آن را خواند. یک ماجرای عاشقانه که با تخیل نویسنده در دوران امام نهم‌ع اتفاق می‌افتد و همین باعث می‌شود شناخت و علاقه خواننده به امام جوادع بیشتر و عمیق‌تر شود. توصیفات در این داستان، کاملا فنی و در خدمت طرح داستان است، بطوریکه شما همراه با ابراهیمِ داستان، تمام محله‌ها، بازارها و خانه‌ها و... را به وضوح در ذهن‌تان می‌بینید و با فرهنگ‌ و آداب رسوم زمانه‌ی امام آشنا می‌شوید.» ✍ انصاری زاده 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.