eitaa logo
جاویدنشان
66 دنبال‌کننده
336 عکس
73 ویدیو
3 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * : ، شما به من بگو، عاشق شدن جرمه؟ عاشقيت حرومه؟ به قرآنی كه تو سينه محمده اين چيزی كه توی دل من هست يه ريزه شيطونی نيست. دوست داشتن من پاك و پاكيزه اس؛ عين آب. اما نمی دونم چرا همه فك و فاميل و ايل و طايفه اش شمشير از رو بستن برای من، مادر و پدر بدبختم نفس نمی تونن بكشن بدون اجازه فاميل. اين وسط كی می سوزه و خاكستر می شه؟ من و اون. ناگهان رزمنده ای نفس نفس زنان از در اتاق وارد می شود و خطاب به می گويد. رزمنده: ببخشيد ، برادر از بيمارستان پيغام داده كه بچه های مجروح نياز فوری به جراحی دارند و بايد اعزام بشن تهران، چيكار كنيم؟ صدای : سريع بفرستين، سريع. رزمنده: با ماشين؟! صدای : نه، با هلی كوپتر، بی سيم بزنيد سنندج، هلی كوپتر بياد. رزمنده به سرعت بيرون می رود. با رفتن رزمنده به خيره می شود. به علامت تأسف سرش را تكان می دهد و با لحنی تلخ می گويد: يه سيلی بزن تو گوشم و من رو از اتاقت بنداز بيرون. تو چقدر بی كسی؟! وسط اين اوضاع آشفته كه از همه طرف دارن رو می كوبن و آه در بساط نداری و با چنگ و دندون داری شهررو می چرخونی، منِ عوضیِ عاشق پيشه اومدم و دارم از عاشقيت می نالم... خوب چيكار كنم برادر؟ اين فكر و اين ماجرا من رو مثل خوره داره می خوره، به پيغمبر برام كاری نداره حرفهام رو قورت بدم و ادای مقدس ها رو در بيارم و جسمم اينجا باشه و دلم پيش اون، ولی چه خاكی به سرم كنم كه تو مارو اين جوری بار آوردی، خودت می خوای كه حرف دلم رو بهت بگم. تو رو به پيغمبر راست بگو؛ تو دلت از من بدت می آد، نه؟ پيش خودت می گی ببين برو بچه ها تو اين شهر بی صاحب دنبال خدمت به مردمن و اين ممد بی وجدان و بی عاطفه زانوی عاشقيت بغل گرفته و مثل بچه داره گريه می كنه؟ درسته ؛ تو دلت اينه؟... سرش پايين است در حالی كه لبخند بر لب دارد می گويد: اگه بی عاطفه بودی كه عاشق نمی شدی... : اين نامردی نيست كه تو اين الم شنگه و تير و تركشی ، من فيلم ياد هندوستان كرده و واسه اون گريه می كنم؟ : گريه تو برای اينه كه چرا اون دختر خانم رو به تو نمی دن، اگه می دادن، تو خيالت راهت بود و يه قطره اشك هم نمی ريختی، می ريختی؟ : نه به خدا. : پس آدم می تونه عاشق باشه و همسر آينده اش رو دوست داشته باشه و وسط كوه های مثل شير بجنگه. : آره والله، اگه فك و فاميلش اين جوری نمی كردن، ديگه غصه ای نداشتم. سر كيف تر از همه بچه ها با اين نامردها می جنگيدم. : ممدجون، دلی كه عشق رو نفهمه و عاشق نباشه، اون دل مريضه. ، عشق به اين مردم و سامون، وگرنه عقل می گه برو دنبال زندگی و تحصيل و كسب و كار خودت، به تو چه به ها ظلم می شه. : پس احساس گناه نكنم؟ : احساس گناه كسی بايد بكنه كه عشق های ناپاك تو دلشه. برای تويی كه به عشق اين مردم آواره شدی و مثل همه آدم ها علاقه مند ازدواج با دختر خانمی شدی چه جای احساس گناه؟! : با اين فكر مشغولم، چيكار كنم؟ همش وحشت اين رو دارم كه در غياب من، شوهرش بدن. : مگه اونم خواهانِ تو نیست؟ : چرا احساس اون از من داغ تر و پاك تره. فقط پدر و مادرش گير فاميلن. : درستش می كنيم. اگه زنده موندم، هفته ديگه با هم می ريم و خودم مادر، پدرش رو راضی می كنم. گويی شوكه شده، ناباورانه از می پرسد: يعنی... ! شما با من می آی كه پدر و مادرش رو راضی كنی؟!! : آره مگه چيه؟ : چی؟ : چراغی كه به خونه رواست به مسجد حرومه، به مردم داره ظلم می شه، به تو هم كه كنار دست منی داره ظلم می شه، كمك به تو كمتر از كمك به مردم نيست، هست؟ : اون وقت، اگه بروبچه ها بفهمن، برای شما بد نمی شه؟ : مگه من به نظر بچه ها عمل می كنم؟... حالا خوب گوش كن برادرجان، عاشقی زخم خورده به امام حسين عليه السلام رجوع كرد و گفت يا اباعبدالله، خود شما می دونيد كه در رسم عرب، اگه پسر و دختری عاشق هم بشن، تا ابد خويشاوندان دختر اين وصلت رو حروم می دونن. حالا من، مدت هاست كه در سودای محبّتِ فلانی می سوزم و اون هم در محبّتِ من، اما به خاطر اين رسم قديمی، خويشاوندای اون دختر وصال مارو حرام اعلام كردن و به همين خاطر، تمام زندگی برام شده جهنم و هر لحظه آرزوی مرگ می کنم. يا اباعبدالله، اگه اين محبّت خطاست، کاری کنید که از قلبم بيرون بره؛ اگه خطا نيست، ياريم كنيد كه هيچ يار و ياوری ندارم. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * امام حسين عليه السلام به محض شنيدن حرف های جوان به سرعت بلند شد و دست جوان رو گرفت و رفت به در منزل دختر. به پدر دختر گفت: من برای شما چقدر ارزش دارم؟ پدر دختر گفت: سر و جون من فدای خاك پای تو حسين جان، تو آقا و ارباب منی، اين چه فرمايشيه!!؟ امام گفت: اگه من خواسته ای از تو داشته باشم چيكار می كنی؟ پدر دختر گفت: هيچی، از خوشحالی می میرم، چون پاداشِ اجابت خواسته شما، همون بهشتیه که خدا وعده داده. امام گفت: پس من دختر پاكدامن تو رو برای اين جوان خواستگاری می كنم. ببينم دخترت رو به اين جوان می دی؟ پدر دختر گفت: نه تنها دختر بلكه چند برابر جهاز هم به افتخار خواستگاری شما به اون می دم. در اين لحظه اشك می ريزد و لب هايش می لرزد و می گويد: امام لبخندی زد و دست های خسته و نااميد جوان رو به دست پدر دختر داد و وقتی جوان به دست پدر بوسه زد و پدر هم به پيشونی اون، چشم های گريون دختر، فقط به امام حسين عليه السلام نگاه می كرد. فقط به امام حسين عليه السلام. شروع به گريستن می كند و شانه هايش از شدت گريه تكان می خورد. با دست قطره های اشك را از گونه خود پاك می كند و به می گويد: ، امام حسين عليه السلام برای دل های مهربون اينقدر ارزش قائل بوده، اونوقت من كی باشم كه همرات نيام. هر دو تامون توسّل به خودش می كنيم و هفته ديگه راهی می شيم. خود امام حسين عليه السلام با دست مهربونش دل اونهارو نرم می کنه. گريه اش شديد شده و با صدای بلند ضجه می زند. گويا حالش آنقدر منقلب شده كه ديگر نمی تواند بنشيند، با حالی پريشان برمی خيزد و از اتاق خارج می شود. فريبا سر بر ميز مطالعه اش گذاشته و سخت در خود فرو رفته، صدای موسيقی همچنان شنيده می شود، سه برگه دست نوشته بر روی زمين افتاده، صدای رعد و برق می آيد و نور آن، بر روی برگ های دست نوشته زده می شود. در حالی كه دوربين به سمت پنجره حركت می كند، صدای موسيقی و گريه فريبا شنيده می شود، باد و باران، پرده پنجره را تكان می دهد. دوربين در خيابان قرار دارد و پنجره را از بيرون می بينيم. فريبا همچنان سر بر ميز می گريد، باد و باران، پرده توری را به داخل اتاق می فرستد. دوربين به نرمی رو به پايين حركت می كند و به تابلوی نام كوچه كه به يك ميخ آويزان است، می رسد. باران تابلوی رنگ و رو رفته را می شويد. بر تابلو اسم كوچه نوشته شده: كوچه . ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * □خيابان در دكه گل فروشی كنار خيابان، جوانی با يك چشم نابينا دست بر زير چانه گذاشته و به خيابان می نگرد، صدای آهنگران از ضبط داخل دكه شنيده می شود. صدای آهنگران: ای شهيدان به خون غلطانِ خوزستان لاله های سرخ و پرپر گشته ايران درود راننده تعقيب گر كه مأمور مرد ميانسال است جلوی دكه می آيد و به جوان گل فروش می گويد: ببخشيد، يه مقدار آب داريد؟... می خوام بريزم تو راديات ماشينم. جوان: ظرف داری. مرد راننده: بله دارم؟ جوان گالن را از دست مرد راننده می گيرد و خم می شود. مرد راننده كنار در دکه می آید. جوان را می بیند که دوشِ سرِ آب پاش را برمی دارد و با احتياط مشغول ريختن آب به داخل گالن می شود. مرد راننده: بچه جنگی؟ جوان: خدا نكنه، كجای جنگ با گل فروختن جور در می آد؟ مرد راننده: پس اون نوحه چيه كه گوش می دی؟ جوان: خاطراتم رو باهاش مرور می كنم. مرد راننده: پس جبهه ای هستی ديگه، چرا می گی نيستم؟! جوان: من بچه جبهه ام، نه بچه جنگ. مرد راننده: چه فرقی می كنه؟ جوان: فرقش اينه كه من برای جنگ به جبهه نرفتم. رفتم جبهه كه دفاع كنم. مرد راننده: خوب برای دفاع، جنگيدن و خشونت هم لازمه... من تعجبم از اينه كه شما با اين روحيه گل فروشی، چطور تو جبهه طاقت آورديد؟ جوان: خيلی راحت. مرد راننده: مگه می شه؟ جوان: دلسوزترين باغبون، اون باغبونيه كه جلوی شته و سوسك و هزار پا كه جون گل هاش رو تهديد می كنه محكم بايسته. كشتن شته و سوسك، خشونت نيست، عين مهربونی به اين گل هاست. جوان گالن پر از آب را به مرد راننده می دهد مرد گالن را می گيرد. جوان: بله جناب! بچه های جبهه، بچه های جنگ نيستن، بچه های صلحن، باغبون های مهربونين كه برای دفاع از ميليون ها شاخه گل، زير دست و پای هزار پاها تيكه تيكه شدن. مرد راننده: اما شكر خدا، شما خيلی هم سُر و مُر و گنده موندید. جوان: وردست باغبون بودن، هميشه از آدم يه باغبون نمی سازه؛ من چون وردست بودم، زنده موندم. مرد راننده: بله، حرف درستيه. خيلی ممنون. جوان در حالی كه اشك در چشمانش جمع می شود به گل های اطرافش می نگرد و با خود زمزمه می كند: باغبون هايی كه مثل سرو رشيد بودن و مثل لاله خندون بودن و مثل ياس خوش بو، ای گل های بی وفا، ای گل های بی وفا. جوان با دست به روی گل ها آب می پاشد و همچنان صدای نوحه آهنگران می آيد، اشك از ديدگان جوان جاريست و همچنان زيرلب با خود می گويد: ای گل های بی وفا، ای گل های بی صفا راننده كاپوت ماشين را می خواباند و سريع سوار می شود، استارت می زند و حركت می كند. مرد ۱ : چی می گفتی باهاش؟ راننده ماشين را می راند و می گويد: طرف جبهه ای، خيلی خوب شد فهميدم. مرد ۱ : پس ديگه نبايد دور و بر دكه اش وايستيم. راننده: اگه فردا شب، بچه های تفتيش برن كتابفروشی، ما ديگه با اين خيابون كاری نداريم. مرد ۱ : برو تو اون كوچه، موقع تماسه، از آينه مغازه رو می شه ديد. ماشين به داخل كوچه فرعی می پيچد. مرد ۱ با موبایل تماس می گیرد. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * □دفتر كار رييس جمع آوری مرد ميانسال موبايلش زنگ می خورد. مرد ميانسال: بله... خوب چطوری... □داخل ماشين مرد ۱ : فعلاً كه هيچ خبری نيست پسرش الان از مدرسه اومد و رفت تو مغازه، كتابفروشه هم دوبار از مغازه رفته بيرون با چند تا كتاب برگشته همين. □دفتر رئيس جمع آوری بچه ها برای خونه تكونی فردا شب ميان اونجا. پس تا اون موقع سعی كنيد خوب همه چيزرو ببينيد... خداحافظ. مرد ميانسال موبايل را خاموش می كند. رئيس جمع آوری كه در پشت ميزش نشسته چكی را امضاء می كند و به دست منشی می دهد. با خارج شدن منشی، رئيس جمع آوری به مرد ميانسال می گويد: نوزده ميليون و چهارصد رفت كه خميرشه. مرد ميانسال: من چی كار كنم؟ رئيس جمع آوری: اگه تو قوی تر عمل كنی، ما ديگه برای جمع آوريشون اينقدر چك صادر نمی كنيم. مرد ميانسال: ما با يه مشت نويسنده كله خر طرفيم، اما تو با يه مشت کتابفروش، که برای فروختن چكی كتابای اون كله خرا، التماس هم می کنن.از طرفی، ما هر چقدر هم قوی عمل كنيم، ديگه جلوی بنياد شهيدرو كه نمی تونيم بگيريم كه كتابهاش رو تجديد چاپ نكنه. رئيس جمع آوری: خوب از طريق بچه های وزارتخونه كانال بزن به انتشاراتشون. مرد ميانسال: ببين، ما تقريباً تا یکی دو سال دیگه، آمار تولید رو به صفر می رسونیم. اما گروه شما بايد حداقل تا هفت هشت سال به جمع آوری ادامه بده. خبرداری بعد از فروپاشی شوروی، تو روسيه جمع آوری ادبيات جنگ شوروی چقدر طول كشيد؟ نزديك به ده سال. ده سال بی سر و صدا چك كشيدن و كتاب ها رو خمير كردن، ده سال چك كشيدن و كتابخونه هارو جارو كردن. ده سال. به خاطر چی الان تو روسيه يه جلد كتاب درباره وقايع دوران جنگ های داخلی بعد از انقلاب اكتبر يا جنگ دوم جهانی تو دست مردم نيست؟ به خاطر صبر و حوصله و بی سر و صدا پول خرج كردن. رئيس جمع آوری: نويسنده های جنگ روس رو حكومت شوروی سير می کرد و مثل پایگاه های سرّی مواظبشون بود. نمی شد نويسنده هاش رو صيد كرد، ناچار بيشترين هزينه صرف جمع آوری شد. اما اينا كه نويسنده حزبی نیستند، خودشون هستند و خودشون. یه تور بندازی همه شون تو مشتتن. مرد ميانسال: خوب اگه به اين سادگيه، تو بيا جای من، من بيام جای تو. مشكل ما بی صاحبی يا باصاحبی اين ها نيست. معضل اصلی ما، خود نويسنده هان. بی پدرها مگه به اين سادگی دست برمی دارن؟ در اين زمان منشی وارد می شود و خطاب به رئيس جمع آوری می گويد: خانم سحر اومدن. رئيس جمع آوری: بگو بياد تو. منشی می رود. رئيس جمع آوری به مرد ميانسال می گويد: حالا چرا اومدی از گروه ما نيرو می گيری، مگه خودت نداری؟ مرد ميانسال: همشون درگير سوژه های مختلفن. رئيس جمع آوری: سحر زياد باهوش نيست ها، طرفش كيه؟ سن و سال داره يا جوونه. مرد ميانسال: نه بابا، جوونه، خيلی هم عاشق كامپيوتر و اينترنته. در اين لحظه سحر؛ دختری بسيار زيبا و خوش لباس، وارد می شود. سلام می دهد. مرد ميانسال: سلام سحر جان، الان زياد باهات كار ندارم. فردا شب قراره بچه های ما جايی رو تفتيش كنن؛ اگه گمشده مون پيدا شد كه هيچ، مزاحم تو نمی شيم، اما اگه پيدا نشد، تو بايد يكی دو هفته وقتت رو بدی به ما. سحر لبخند می زند. اندكی مضطرب به نظر می رسد. سحر: من حرفی ندارم، اما تورو خدا زياد سخت نباشه... ظرفِ سه سال گذشته، دو دفعه كارم به كورتاژ كشيده. مرد ميانسال: نه عزيزم، طرف يه جوون هالوی عاشق اروپاست، تا دلت بخواد، بچّه مثبت تشریف داره! سحر: فقط گفت وگو و تخليه اطلاعاته يا بايد چيزی رو هم به دست بيارم؟ مرد ميانسال: هم گفت وگو، هم به دست آوردن دست نوشته های پدر اين جوونِ كه خبرنگار بوده و مدتيست مرده. سحر لبخند می زند: نه، خوشبختانه زياد ترسناك نيست. مرد ميانسال: پس كارهات رو جمع وجور كن، شايد پس فردا شب مزاحمت شديم. سحر: بسيار خوب. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * □اتاق پدر حميده پدر حميده در حالی كه عينك به چشم دارد و سيگار می كشد با دقت دست نوشته ها را می خواند و هر از چند گاهی بر روی كاغذی ديگر يادداشت هايی بر می دارد. راديو روشن است و از سرويس فارسی BBC اخبار مربوط به تحولات فرهنگی - اجتماعی ايران پخش می شود. تحليل گر رادیو BBC صادق صبا، از وضع افكار عمومی ايران و مسئولين نظام می گويد. مردم ايران با كسب تجربه از حوادث گذشته، نسبت به برقراری رابطه با اروپا با ديد مثبت تری نگاه می كنند و طرفدار نمايندگانی هستند كه مدافع آزادی های اجتماعی و سياسی و اقتصادی باشند. در تهران روزنامه های زيادی انتشار می يابد كه شعارهايشان از پايان يك دوره از انقلاب اسلامی حكايت دارد. اين جرايد، برای احقاق حقوق مدنی مردم، مسئولين را تحت بازخواست قرار می دهند. به همين دليل در ميان وزراء كابينه، بيشترين فشار افراطیون، متوجه آقای مهاجرانی وزير ارشاد شده است. زيرا پروانه روزنامه های فوق به دستور ايشان صادر شده است. پدر حميده همچنان دست نوشته ها را می خواند و فكر می كند و سپس يادداشت هايی برمی دارد. □رستوران سنتی بر روی سن، گروه اركستر، موسيقی شاد و ريتم داری را می نوازد. در جلوی سن، دو سه دختر كم سن، مشغول رقصيدن هستند. در قسمت بالكن رستوران، نيما و حميده در پشت ميز مملو از غذا و دسر، روبروی هم نشسته اند. نيما: خودت احساس نمی كنی يه ذره عوض شدی؟ حميده لبخند كم رنگی می زند و همچنان ساكت است. نيما قطعه ای ژله در دهان می گذارد. نيما: نمی دونم، شايد هم كسی بدگويی منو كرده. حميده همچنان لبخند می زند. نيما: نكنه هنوز ذهنت درگير اون بحث كهنه اختلاف طبقاتی من و خودته... من كه حرف هام رو گفتم. برای من اصلاً مهم نیست که از نظر اقتصادی خانواده تو در حد متوسطه. تو برام مهمی، تو! مگه يه پسر كارخونه دار نمی تونه يه دختر از طبقه متوسط رو دوست داشته باشه؟ حميده مات و بی حالت به نيما، می نگرد. نيما كلافه شده، موضوع صحبت را عوض می كند. نيما: جوری نگام می كنی كه انگار دروغ می گم... شايد هنوز ارتباط من با شيلا و نازی تو ذهنته... آخه چرا نمی خوای قبول كنی اين جور ارتباطها و دوستی ها، تو طبقه ما یه چیز عاديه. مثلاً همين الان پدر من با ده، پونزده نفر از زن های فاميل و غيرفاميل دوسته و در عين حال، مادرم رو هم می پرسته. چون همسر جای خودش رو داره، دوست هم جای خودش رو. حميده همچنان به نيما خيره است - تصويری بسته از چشمان حميده را می بينيم - تصويری بسته از دهان نيما كه بی صدا تكان می خورد - تصوير چشم های حميده - تصوير دست نوازنده ضرب كه بر ضرب می كوبد - تصوير نيما كه حرف می زند و صدايش را نمی شنويم. تصوير چشم های حميده كه مات می نگرد. _تصويری از سقوط هادی به اعماق پر برف دره، به سمت محل سقوط او می دود و با وحشت و ناباوری بر صورت خود سيلی می كوبد. _تصويری از رقص عروسكی جوان های داخل پارك. _تصويری از كه به سمت مجروح ضدانقلاب می دود و شال خود را باز می كند و بر شكم مجروح می بندد. _تصويری از سعيد كه نامه را در شكاف صندوق صدقات می گذارد. _تصوير اتاق شكنجه كه داوود بر روی صندلی بسته شده و با سرعت صندلی می چرخد. _تصوير سردار هاشمی؛ كه با موهای ريخته، چهره ای به رنگ مهتاب، لب هايی كبود و خشكيده و دندان های كرم خورده، بر تخت دراز كشيده و در حالی كه دستش را به سمت دوربين دراز كرده ناگهان از هوش می رود. _تصوير كشيدن روسری از سر آن زن به وسيله يكی از آن سه تفنگچی . _تصوير كلت كشيدن و زدن آن سه . _تصوير انفجار و شهيد شدن بی سيم چی و زخمی شدن ؛ فرمانده گردان. _تصوير مجروحين و شهدا كه در پشت خاكريز دژ كوت سواری در هر سو بر خاك افتاده اند و در اطرافشان انفجارهای پی درپی ديده می شود _تصوير پر گرد و غبار از آمدن كه بر سر راننده تانك فرياد می زند _تصوير مبهمی از چهره خبرنگار، در وسط انبوهی از كاغذ و عكس. او اشک می ریزد، بدون اینکه صدایش را بشنویم و بإ؛×× دوربین صحبت می كند. _تصوير سعيد كه نامه را در شكاف صندوق صدقات می گذارد. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * □درمانگاه عقربه فشارسنج آرام آرام درجا تكان می خورد، دست پرستار پيچ را می چرخاند باد خالی می شود و كيسه فشارسنج از دور دست حميده كه بر تخت دراز كشيده، آزاد می شود. پرستار پشت ميز می نشيند و خطاب به دوربين می گويد: چيزی نيست يه كم فشارش اومده پايين. نيما به حميده نگاه می كند. □اتاق حميده حميده بر تخت خود دراز می كشد و مادرش روانداز را به روی او می اندازد. □كتابفروشی سعيد مشغول نوشتن نامه است ناگاه آن جمله ای را كه نوشته خط می زند سپس به علت خط خوردگی نامه عصبانی می شود و آن صفحه را مچاله می كند و در سطل آشغال می اندازد، در سطل آشغال می اندازد، در سطل آشغال هفت هشت كاغذ مچاله شده ديده می شود. سعيد دوباره شروع به نوشتن نامه می كند و با خود آنچه را می نويسد، می خواند. سعيد: من نمی دانم چرا دوستت را به مغازه می فرستی. آيا اين را علامتی از جانب تو تلقی كنم!؟ (سعيد با خود فكر می كند زير لب می گويد.) سعيد: تلقی با غينه يا با قافه... نكنه با غين باشه. به علت ترديدش تلقی را خط می زند و باز عصبانی شده و كاغذ را مچاله می كند و در سطل آشغال، پيش كاغذهای مچاله شده ديگر می اندازد. سپس دوباره شروع به نوشتن می كند. سعيد: من نمی دانم چرا دوستت را به مغازه می فرستی. مردی با سبيل بسيار انبوه و كلفت وارد مغازه می شود و در حالی كه تسبيح دانه درشتی در دست دارد با لحن لاتی به سعيد می گويد. مرد جاهل: سام عليك، بينم داش، شوما كتاب سيبيل داريد؟ سعيد به سرعت چند كاغذی كه رويش نامه را نوشته پشت رو می كند و سپس دستپاچه از مرد جاهل می پرسد. سعيد: ببخشيد چی فرموديد؟ مرد جاهل: فرمودم كتاب سيبيل داريد. سعيد با تعجب به مرد می نگرد و با صدايی ضعيف می گويد: سيبيل؟! مرد جاهل: آره داش، سيبيل. سعيد: اسم كتاب... سيبيله؟!! مرد جاهل: پس فاميليش سيبيله؟ سعيد: عذر می خوام، احتمالاً موضوعش هم درباره سیبیل باید باشه، درسته. مرد جاهل: چه می دونم، اين گرل فرند ما، برای ما نازو عشوه كرده كه اين كتاب رو برام بخر. سعيد: تا حالا حتی اسمش هم به گوشم نخورده... سيبيل!! فكر نمی كردم درباره سيبيل هم كتاب نوشته شده باشه. مرد جاهل: گرل فرند ما می گفت توش درباره يه ضعيفه داستان پردازی شده كه قاطی داشته، يعنی عقلش پاره سنگ ور می داشته و دَم به دقیقه فكر می كرده يه نفر ديگه اس... چه می دونم؛ همچين بفهمی نفهمی، اين گرل فرند ما هم يه جورايی قاطی داره، مثل اين ضعيفه كه تو اين كتاب سيبيله. آخه بگو نفله، چرا هوس خوندن همچين داستان های ضايعی رو می كنی؟ يه توك پا، پاشو برو زير بازارچه، از مليحه پاگنده رسم و رسوم خياطی رو ياد بگير. آخه آدامس گوشه دهن گشادت می اندازی و موهات رو خربزه ای از لچكت می اندازی بيرون و عينك سياه، مثه گداهای لاله زار می زنی به چشم های چپت كه نمی شی سوفيا لورن. حالا ما چيكار كنيم داش، اگه ما اين كتاب سگ مصب رو نرسونيم بهش، چسان فسانش پنچر می شه بی پير. يه راه نشون بده به ما. سعيد كه هاج و واج مانده با ترديد لب می گشايد. سعيد: ببينم سيبيل اسم همون دخترس كه تو كتاب قاطی داره؟! مرد جاهل: احتمال ناك اسم همون دختر خوله س. سعيد: اون كتاب اسمش سيبيل نيست، سی بِله... سی بِل. مرد جاهل: حالا هر كوفتی هست، شارگ رو بزن بريم پی كارمون عشقی... شوما اين سی بل، سيبيل، چهل بيل رو داری؟ سعيد قدری می ترسد سپس با لكنت می گويد: متأسفانه... نخير. مرد جاهل يكهو به شدت عصبانی می شود، از شدت عصبانيت كف دست خود را روی سر سعيد می گذارد و در حالی كه صورت او را بر روی ميز می چسباند، با حرص می گويد: پس مخشت رو بنويس، ضايع... مرد جاهل از مغازه بيرون می رود. سعيد در حالی كه دماغش همچنان به روی سطح چوبی ميز چسبيده، با وحشت زيرچشمی به رفتن مرد چشم دوخته. سپس در حالی كه ناگهان يادش آمده كه بايد عصبانی شود. برمی خيزد و با خشم به سمت در مغازه فرياد می زند كه: حيف كه داشتم نامه می نوشتم والا حاليت می كردم. سپس می نشيند و جمله ای را كه نوشته با لحن عصبانی می خواند. سعيد: من نمی دانم چرا دوستت را به مغازه فرستادی. (سعيد انگار از اين جمله هم خوشش نمی آيد زير لب با خود می گويد.) سعيد: نه، لحن جمله خيلی تند و عصبانيه، ممكنه دلخور بشه. دست های سعيد جمله را خط می زند و سپس كاغذ را مچاله می كند و در سطل آشغال می اندازد. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * ديگر بار، قلم در دست به فكر فرو می رود كه چه بنويسد. در اين لحظه پسر نوجوانی وارد مغازه می شود. سعيد با ديدن او دلخور می شود. نوجوان: سلام. سعيد: سلام، لطف كنيد نيم ساعت ديگه بياين. الان گرفتارم. نوجوان: عذر می خوام چون خيلی عجله دارم مزاحمتون شدم. سعيد: عجله هم داشته باشيد بايد نيم ساعت ديگه تشريف بيارين. نوجوان: من كلاس نقاشی می رم، برای تمرين نقاشی، نياز به كاغذ دارم، اگه تمرين های نقاشيم رو بعدازظهر امروز نبرم، نمره تك می گيرم. می شه زحمت بكشيد اگه كاغذ باطله يا كاغذ سفيد مصرف شده داريد، يه مقدار به من بفروشيد؟ سعيد: مگه نمی بينيد؟ اينجا كتابفروشيه نه كاغذ فروشی! شما بايد بريد نوشت افزار فروشی. نوجوان: حالا شما گوشه و كنار مغازه رو وارسی كنيد، شايد پيدا كرديد. سعيد از دست نوجوان كلافه می شود، ناگهان بر سر او فرياد می زند: بابا نداريم، به خدا نداريم، به قرآن نداريم، خودت بيا نگاه كن. چشم های نوجوان در حالی كه اطراف مغازه را می نگرد، ناگاه متوجه كاغذهای سفيد روی ميز می شود. با ديدن آنها، گل از گلش باز می شود. نوجوان: ايناها، همين كاغذها. نوجوان دست می برد و پشت برگ اول را می نگرد، سپس با خوشحالی می گويد: يه بار هم مصرف شده، اگه ده، پونزده برگ از اين كاغذها لطف كنيد، من رو از تك گرفتن نجات داديد. سعيد كلافه شده است به كاغذهای انباشته شده روی ميزش می نگرد. نوجوان: قيمتش هر چقدر بشه تقديم می كنم. سعيد: از اين كاغذها برای كارهای خودمون مصرف می كنيم. نوجوان: اين كاغذها خيليه، ده پونزده برگ از اين همه چيزی كم نمی كنه. سعيد برای خلاص شدن از دست نوجوان، دست می برد و ده پانزده برگ از كاغذها را برمی دارد و به نوجوان می دهد. نوجوان هم يك اسكناس دويست تومانی بر روی ميز می گذارد و در حال رفتن می گويد: هيچ وقت اين كمك شما رو فراموش نمی كنم. سعيد بی توجه سرش را تكان می دهد و دوباره مشغول نوشتن می شود. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
🔺سردار جاویدنشان در آخرین سخنرانی خود در پادگان گفت: "به یارى خدا هر شهرى را که توسط اسرائیلى‌ها محاصره شده، با در محاصره انداختن نیروهاى دشمن آزاد خواهیم کرد و اسرائیل را به سقوط مى‌کشانیم. روزى را نزدیک خواهیم کرد که اسرائیل چنان بترسد و در فکر این باشد که مبادا از لوله سلاحمان، به جاى گلوله، پاسدار بیرون بیاید. باشد که ما شبانگاهان بر سرشان بریزیم؛ همچون عقابان تیزپروازى که شب و روز برایشان معنا ندارد و باشد آنجایى به هم برسیم که با گرفتن هزاران اسیر از صهیونیست‌ها به جهانیان ثابت کنیم که ما به اتکا به سلاح ایمانمان مى‌جنگیم؛ نه به اتکاى هواپیما، نه با موشک‌هاى سام، نه با تانک، نه با توپ، نه با آتشِ جنگ‌افزارهاى مادى‌مان، انشاءالله." 🆔 @javid_neshan