eitaa logo
جاویدنشان
66 دنبال‌کننده
336 عکس
73 ویدیو
3 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * □مریوان_شب ، و در خیابانی می دوند. پیشاپیش، و از پشت، به خانه ای که انفجار در آن رخ داده می رسند، مردم وحشت زده و هراسان در اطراف خانه تجمع كرده اند. با ديدن ؛ زمزمه ی ، اهل محل شنيده می شود. به سرعت وارد خانه می شود. در حياط، تعدادی مرد و زن جمع شده اند. وارد اتاق كه شيشه های پنجره اش شكسته، می شود. در اتاق جنازه دو دختر بچه بر زمين است، زنی جوان، در حالی كه صورتش غرق خون و دو چشمش نابينا شده سعی دارد از دست های دو زن كه او را گرفته اند فرار كند و بچه هايش را بيابد. زن: دخترهام كجان، چرا صداشون نمی آد. خشمگين و عصبی، به اتاق و زن و دو كودك نگاه می كند، به سرعت به سمت دو جنازه می رود، در كنار آن دو زانو می زند با ديدن صورت معصوم و آرام دو كودك، سفيدی چشمانش از فرط غيظ، به سرخی می زند. رنگ به صورت نمانده، نمی داند چه كند، خم می شود و گوش بر قلب يكی از جنازه ها می گذارد، سپس ناباورانه پلك چشم دخترك را پايين می كشد تا از بی جانی او مطمئن شود، به شدت ملتهب و كلافه است. با شتاب بيشتر خم می شود و گوش بر سينه كودك دوم می گذارد لحظه ای بی حركت می ماند، سپس گوش برمی دارد، صورت از خون لباس دخترک خونی می شود و دست نبض بچه را می گيرد، صدای گريه و زاری مادر، اتاق را پر كرده، دست كوچك دخترك در دست ديده می شود، ناگاه انگشت نشانه دخترك تكانی می خورد، با ديدن طفل، شوكه می شود، به سرعت خم می شود و گوش بر سينه او می گذارد، قدری تأمل می كند، سپس گوش برمی دارد و به سرعت با كف دست هايش شروع به شوك وارد كردن بر سينه دخترك می كند. پی درپی فشار بر سينه می آورد، سپس سريع خم می شود و گوش بر سينه بچه می چسباند، و ناباورانه شاهد اين صحنه هستند، ناگهان گوش از سينه طفل برمی دارد و بی هيچ كلامی، با عجله جثّه دخترك را در بغل می گيرد و سريع از اطاق خارج می شود. مردم در حیاط، با دیدن بیرون دویدن که بچه را را در آغوش دارد، سريع راه باز می كنند تا عبور كند. ماشين بيمارستان كه می راند به سرعت در نزديكی خانه توقف می كند، با عجله به سمت ماشين می دود، نيز با ديدن ، به سرعت پياده شده و سمت او می دود، به محض رسيدن آن دو به هم، به می گويد: ماشين رو روشن كن، هنوز زنده اس. جَلد باش مجتبی. در پشت فرمان می نشيند، بچه در بغل سوار شده، و سريع در را می بندد. ماشين با گرد و خاك به سرعت دور می زند و از آن جا دور می شود. دستگاه مانيتور ضربان قلب، با فاصله، طپش قلب را نشان می دهد. و دو پرستار با عجله در اطراف تخت بچّه مشغول فعال کردن دستگاه تنفس مصنوعی هستند. در دو قدمی تخت ايستاده و با نگاهی سرشار از عجز و ناباوری، به صورت رنگ باخته دخترك می نگرد، صورت همچنان خونيست و اشك چشم هايش را پر كرده، لحظه با دقّت به صفحه مانيتور می نگرد. سپس رو به می كند و می گويد: خطر رفع شد، داره منظم می زنه. با شنيدن اين سخن آرام می چرخد و به سمت در اتاق می رود. در راهرو بيمارستان گام برمی دارد، از روبه رو پرستارها با عجله دو برانكارد را به جلو هل می دهند، صدای ناله و شيون در راهرو پيچيده، با عبور برانكارد اول، چشم های بر روی پيرزنی مجروح كه بر روی برانكارد است می ماند، و با عبور برانكارد دوم از كنار ، پيرمرد غرق خونی كه روی برانكارد است ديده می شود، از عمق راهرو، خويشاوندان دو مجروح بر سر و سينه زنان می دوند. □خيابانی در شهر مريوان_نيمه شب درهم و متفكر در خيابان قدم می زند، در كنار است. : بچه ها همه خيابونها و كوچه هارو گشتن. هيچ خبری نيست، از راه های خروجی شهر هم هيچ كس خارج نشده... من يكی سر در نمی آرم... يعنی از توی خونه ها بيرون می آن؟... اينم غيرممكنه. هيچ خونه ای بهشون پناه نمی ده. يه نفر تو اين شهر با اونا نيست... پس آخه يعنی چه؟!!... از آسمونم كه نمی تونن بيان، يعنی هلی كوپتر ندارن كه بتونن. متفكر می ايستد و به كوچه و خيابان های اطراف می نگرد، ساكت و ناراحت، به می نگرد. : شما تو چه فكری هستيد؟ لحظاتی سكوت می كند. سپس با صدايی آرام و محكم می گويد: برادر ! شما برو، من فعلاً هستم. قدری تعجب می كند، برای رفتن ترديد دارد. : اگه صلاح بدونيد بذاريد من همراتون باشم... با اين اتفاق ها، اين كوچه خيابون ها ناامنه، هر لحظه ممكنه از يه گوشه ای به سمتتون تيراندازی بشه. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * با نگاهی محکم و آرام و متفکر سر می چرخاند و به می نگرد، از نگاه چشم می دزدد و دیگر ادامه نمی دهد سپس اسلحه کلاش خود را به سمت می گیرد. : لااقل اين اسلحه همراتون باشه. در حالی كه حركت می كند و به سمت عمق خيابان می رود آرام می گويد: نيازی نيست برادرجان. ميركيانی از پشت به رفتن می نگرد، پس از چند لحظه با بی ميلی حركت می كند و به سمت ديگر خيابان می رود. □چهارراهی در شهر در فضای خلوت و تاريك و روشن چهارراه، را می بينيم كه انديشناك و جدی، گام برمی دارد. درست در وسط تقاطع می ايستد و هر چهار سمت را با دقت می نگرد، سپس به در و ديوار خانه ها و به كف آسفالت چهارراه نگاه می كند. به ناگاه، از پشت سر صدای گوش خراش افتادن چيزی شنيده می شود. ما سر را از پشت می بينيم كه با خونسردی و آرامش به عقب می چرخد و به پشت سر خود نگاه می كند. سگ ولگردی كه باعث واژگون شدن سطل آشغال بود به سمتی می گريزد. □خيابانی ديگر در كوچه ای نيمه تاريك كه بسيار باريك و طولانيست راه می رود و اطراف را به دقت می نگرد. از خانه ای صدای گريه نوزادی می آيد. تصوير پنجره باز خانه ای در طبقه دوم را می بينيم، زنی در حالی كه نوزادش را در بغل دارد و او را تكان می دهد در آستانه پنجره ديده می شود، زن از آن بالا كوچه را می نگرد در حال عبور از كوچه است، زن زير لب می گويد: صدای شوهر: ؟! زن: ها،... تنهاست، داره از كوچه رد می شه. شوهر [در بستر می غلتد]: اين جنگاور انگار هيچ وقت خواب نداره. تصوير را از ديد زن می بينيم كه در عمق تاريك كوچه ناپديد می شود. □ويرانه ای متروك در جَنبِ خیابان احمد در ميان ويرانه نيمه تاريك كه بسيار ترسناك است گام برمی دارد. درست در زمانی كه از حياط آن ويرانه عبور می كند، از تنور متروك حياط، صدای جابجايی چيزی شنيده می شود. آرام و خونسرد می ايستد. با قطع شدن صدای پای ، سكوت بر همه جا حاكم می شود. پس از لحظاتی، دوباره صدای خش خش از داخل تنور تاريك شنيده می شود. به آرامی به تنور، كه در چند قدمی اش واقع شده، نگاه می كند، سپس گام های به آرامی به سوی تنور می رود. با رسيدن به بالای سر تنور، دهانه تاريك و مرموز تنور ديده می شود. چشم های مصمم و آرام ، به داخل تنور دوخته شده، صدای خش خش دوباره شنيده می شود. دست به آرامی حركت می كند و به سمت جيبِ بغل پای شلوارش می رود، از داخل جيب، چراغ قوه ای قلمی را بيرون می آورد، سپس با احتياط چراغ قوه را روشن می كند و به داخل تنور می اندازد، با روشن شدن داخل تنور، انبوه زباله و كاغذ و آشغال را می بينيم كه در عمق سياه تنور تلنبار شده، در ميان كاغذها و زباله ها، گربه ای ناتوان ديده می شود كه با تابش نور چراغ قوه بی رمق ناله می كند. در لبه تنور می نشيند و به داخل تنور دقت می كند، از ديد گربه چلاقی كه از يك چشم نابيناست به وضوح ديده می شود كه در لابه لای كاغذی به سختی حركت می كند، و بی رمق چند بار ناله می كشد. چشم های قدری تر می شود، پس از چند لحظه به آرامی وارد تنور می شود و با دقت در داخل تنور گربه را می گيرد و او را آرام بالا می آورد و در لبه تنور می گذارد. گربه به محض قرار گرفتن بر لبه تنور، دوباره ناله سر می دهد. برای آرام كردن گربه چند بار سر حيوان را نوازش می كند، سپس با چابكی از داخل تنور بيرون می پرد و با بيرون آمدن از تنور، گربه را برمی دارد و در حالی كه او را در بغل می گيرد، به حركت خود ادامه می دهد. □سه راهی ، گربه در بغل، از كنار مغازه قصابی بسته ای می گذرد، گام های می ايستد، در سطل آشغال كنار مغازه، با دست برداشته می شود. داخل سطل دو، سه تكه استخوان ديده می شود. گربه را در داخل سطل می گذارد و در سطل را می بندد سپس وارد خيابان می شود. ناگهان پای به لبه برجسته درپوش فلزی فاضلاب گير می كند، لحظاتی به درپوش فلزی خيره می نگرد، سپس خم می شود و انگشت های خود را در سوراخ های دو سمت در پوش فرو می برد و با تمام قدرت سعی می كند آن را از جا در بياورد. پس از چند لحظه، درپوش تكانی می خورد و از جا درمی آيد. با چراغ قوه داخل فاضلاب را روشن می كند، نردبان ميله ای و عمق فاضلاب ديده می شود، چهره درهم می رود، انگار بوی بدی از داخل فاضلاب بيرون می آيد، در فاصله صد متری ، از پشت ديوار كوچه ای، سر را می بينيم كه مخفيانه را زير نظر دارد و مواظب اطراف نيز هست. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * دوربین در داخل فاضلاب که به شکل تونل بسیار باریکی است قرار دارد، از پله ها پایین می آید و وارد تونل می شود، فضا به وسیله چراغ قوه ی قلمی، نیمه روشن شده است، پاهای تا بالای زانو در فاضلاب و کثافت فرو رفته، چهره را که از بوی بد فاضلاب در هم رفته می بینیم. * در یک پلان مادر آن دو دختر بچه را که نابیناست و چهره اش غرق خون است و با دست هايش به دنبال دو فرزندش می گردد و ضجه می زند، ديده می شود. در پلانی ديگر، عبور دو برانكارد كه پيرزن و پيرمرد مجروح بر روی آنها هستند، ديده می شود. * در فاضلاب شروع به حركت می كند. در سقف فاضلاب، چند موش ديده می شوند كه خود را به داخل آب فاضلاب پرتاب می كنند. احمد با شتابی بيشتر حركت می كند. □دوراهی فاضلاب تا كمر در داخل فاضلاب فرو رفته صورتش خيس عرق و بر شانه اش موشی ديده می شود، بسيار خونسرد با دست موش را می گيرد و او را به دیواره فاضلاب می چسباند، سپس با تقلّا سعی می كند تا سريع تر به جلو برود. □سه راهی حالا تا سينه در داخل فاضلاب فرو رفته و با صورتی خيس از عرق، به سه راهی می رسد، سه طرف را می نگرد، در كنار خود، پلكان ميله ای را می بيند، به سمت آن رفته و از پله هايش بالا می رود. □چهارراه اصلی شهر درپوش گرد و فلزی در كف خيابان از جا درمی آيد و به كناری گذاشته می شود. سر از دهانه فاضلاب بيرون می آيد، چشم های مصمم و خونسرد، اطراف را می نگرد. گويا چهارراه را شناخته است. دست های ، درپوش فلزی فاضلاب را به روی دهانه فاضلاب می كشد و خودش دوباره به داخل كانال فاضلاب می رود. □تونل اصلی - تونل فاضلاب قدری گشادتر است. با صورتی لجنی و در حالی كه بر دو طرف شانه اش دو، سه موش ديده می شود به جلو می آيد. دست با خونسردی موش ها را از روی شانه اش برمی دارد و آهسته به ديواره های تونل می چسباند. با عجله به پيش می آيد. ناگهان زير پايش خالی می شود و تا گردن در داخل فاضلاب فرو می رود. به سرعت سعی می كند مسير خود را اصلاح كند تا از آن فرو رفتگی بيرون بيايد. پس از طی يكی دو متر، تا سينه از داخل فاضلاب بيرون می آيد، همچنان با تمام قدرت به جلو می رود. □پيچ دوراهی تونل گشادتر شده و از انتهای راه سمت چپ، قدری نور كمرنگ مهتاب ديده می شود سريع به راه سمت چپ می پيچد. و نفس نفس زنان به جلو می رود. □دهانه فاضلاب دهانه فاضلاب از بيرون دیده می شود. با پيكری غرق لجن از دهانه فاضلاب بيرون می آيد، چشم های مصمم و خسته اطراف دهانه را می نگرد. از ديد اطراف را می بينيم، كوره راهی در كناره شهر، در زير نور مهتاب ديده می شود. چشم های به كوره راه خيره می ماند. □مقر سپاه مريوان،دفتر فرماندهی در زیر پنجره اتاق که مشرف به حیاط است، گربه يك چشم در آفتاب نشسته و مشغول خوردن تكه گوشتی است. دوربين از روی گربه بالا می آيد و در قاب پنجره اتاق قرار می گيرد. از پشت پنجره، را می بينم كه كنار چراغ والور، دو زانو بر زمين نشسته و با گفتگو می كند. □داخل اتاق فرماندهی سپاه با دقت به می نگرد. برگ سفيد كاغذی را كه بر روی آن خطوط متقاطعی ترسيم شده، در مقابل بر زمين می گذارد و با حرکتِ انگشت سبابه بر روی خطوط سياه رنگ، بدون اين كه بدون اینکه به نگاه كند می گويد: هشت تا دهنه فاضلاب توی اين محدوده داريم، هر هشت تارو، ده پونزده متر می ری تو، از همون جا شروع می كنی مين گذاری كردن. حواست باشه با مين و سيم تله، کاملاً راه رو ببند. البته استتار مین ها شرطِ اول کاره برادر جان!... : چشم، رو چِشَم... اما چیزه... این خانم ام... چطور بگم، همون جوری كه می دونيد دو ماهه كه من با خانم ام... : ازدواج كرديد. : بله... شما هم محبت كرديد اجازه داديد كه ايشون رو بيارم ... خوب الحمدلله تو بيمارستان پيش خودم مشغول فعاليته. : برادر جان هيچ رودربايستی نكن، اگه می بينی كه خانومت تحمل این مأموريت رو برای تو نداره، اصلاً به خودت فشار نيار. من يكی ديگه از اين برادرها رو می فرستم. : نه ، مطلب بالاتر از اين حرفاست. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * : برادر جان، من كاملاً درک می کنم، توی ماه های اول، بین زن و شوهر علاقه و محبت خيلی شديده و زود برای هم نگران می شن، اصلاً خودت رو ناراحت نكن، من كس ديگه ای رو می فرستم. : نه ، اصلا اجازه بديد اين مأموريت رو با خانوم ام انجام بدم. : با خانومت؟!!! : بله، چون بهش قول دادم. : چه قولی؟!! : قول اين كه، اگه تو هر مأموريتی اونم بتونه همكاری كنه باید همراهم بیاد. : يعنی تو اين كار می تونه با تو همكاری كنه؟! : ظاهرا؛ چون توش درگیری نیست. : از کجا معلوم؟ : بله، معلوم نیست، ولی اگه اجازه بدید، بذارید که همراهم باشه. چون ظاهراً بی خطره. لحظاتی سکوت می کند. سپس با صدایی آرام می گوید: تیر اندازی بلده؟ : خیلی بهتر از من. : فرز و چابك هست؟ : اگه بيشتر از من نباشه كمتر نيست. در اين لحظه، سرش را از چارچوبِ درِ اتاق داخل می کند و خطاب به و می گويد: ما هم هستيم. و به نگاه می كنند، تعجب كرده، با لبخند به می گويد: تو چی شمام هستی؟ : تو گپ زدن، دل و قلوه دادن، تحويل گرفتن، بابا به پيغمبر ما هم آدميم. ناسلامتی ما عزب اوغلی هستيم، بيشتر محتاج محبتيم، يه چهار ثانيه هم با ما گپ بزن . يتيميم، غريبيم، فقيريم، حقيريم، اسيريم، بابا اسيرتيم . قبض مارم تحويل بگير يه مُهری بزن، یه وقت می بينی از كمبود محبت بيهوش شديم و كار داديم دستتون ها، برادر مجتبی سابقه من رو داره. قبضی را كه در دست دارد دراز می كند و می گويد: مجتبی جون، دستات پاكه اينو بگير، بده خدمت ، شايد يه نونی گير ما بياد. بر می خيزد و قبض را از می گيرد. دستواره آرام به می گويد: خوب جا خوش كردی اينجاها، يه نسخه ای برات پيچيدم كه چشات رو تا لحظه شهادت چپ می كنه. قبض را می گيرد و زيرلب به می گويد: عمراً... حالا اين قبض جنابعالی چی چيه؟! قبض را از می گيرد و مشغول پاراف كردن آن می شود، خطاب به می گويد: حواله آرد اين ماهِ شهره. □اتاق اتاقی بسیار محقّر، بر روی جعبه بزرگ مهمات، آينه شمعدانی زيبا و ظريفی قرار دارد. در حال جاسازی وسايل مين گذاری در ساك است. همسر مجتبی در حال خواندن نماز است. عقربه های ساعت روميزی چهار صبح را نشان می دهد. همسر سلام نماز را می دهد. در حين كار خطاب به او می گويد: هنوز روی تصميمت هستی فاطمه خانوم؟ فاطمه در حالی كه مشغول ذكر گفتن است هيچ نمی گويد. : بازم می گم، اونجا همچين بی خطرم نيست ها؟ فاطمه همچنان با تسبيح ذكر می گويد. : اونجا فاضلابه، از اسمش معلومه چه جور جائيه، تاريك و كثيف. بوی گندش حالِ آدمو به هم می زند. فاطمه به حالت اعتراض، ذكر سبحان الله را با صدای بلند تكرار می كند. بی توجه به اعتراض همسر ادامه می دهد. مجتبی: احتمال اينم هست كه تو يه همچين جايی درگيری پيش بياد و كار بيخ پيدا كنه. فاطمه با صدای بلندتر سبحان الله می گويد. همچنان بی توجه ادامه می دهد. : هيچ می دونی اگه اتفاقی برات بيفته، مادر و پدرت چی به من می گن؟ با لباس سفيد عروسی برديش و جنازه اش رو لجنی برگردوندی. ناگهان ذكر فاطمه تمام می شود و از كوره در می رود. فاطمه: بابا مخِ منو خوردی مجتبی، می دونم، می دونم، می دونم، با دونستن ِهمه اینا تصمیم دارم باهات بیام. فاطمه به سرعت از جا برمی خيزد و در حالی كه سجاده اش را با حركاتی عصبی جمع می كند، ادامه می دهد: تورو خدا نگاه كن ها، يه مأموريت می خواد منو ببره، یه خروار منّت و تذكر و هشدار و آژير قرمز رو سر و كله ام می ذاره... الله اكبر! با لحنی بسيار جدی سر می چرخاند به سوی فاطمه و می گويد: اينم آخرين اتمام حجت، گوش می دی بگم يا نه؟ فاطمه با كلافه گی می آيد و در برابر می ايستد و می گويد: بفرماييد، سراپا گوشم. با كلمات شمرده می گويد: اگه يه وقت شهيد شدی، ننشينی گريه كنی ها، گفته باشم. فاطمه با شنيدن اين جمله، با صدای بلند می خندد. مجتبی هم. : راستی يادم رفت اين رو هم بگم، تو فاضلاب تا چشم كار می كنه، موش وول می زنه، تازه، يه عالمه سوسك هم هست ها. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * فاطمه با چشمان وحشت زده به می نگرد و با صدايی اندكی لرزان، می گويد: خب، گيريم كه باشه، پس تو اونجا چيكاره ای؟ با تعجب به همسرش نگاه می كند و می گويد: بله؟!!! خانوم من دارم می رم اونجا مين گذاری كنم، نه اين كه محض دلِ شما، از چپ و راست، سوسك و موش بكشم. فاطمه: خب، خودم می كشم. : شما بايد به من كمك كنی. يادت رفت؟ فاطمه: در حالی كه به شما كمك می كنم، سوسك و موش هم می كشم. : عجب بدبختی گير كرديم ها. فاطمه: می شه بپرسم شما توی مأموريت چرا اين قدر حرف می زنيد. : من؟! فاطمه: هيچ دوست ندارم گزارش اين بی انضباطی های شمارو به بدم. : بله!!!؟ □خيابان و همسرش در تاريكی از عرض خيابان می گذرند. اطراف را زير نظر دارد، همسرش نيز نگاه های او را زير نظر دارد. فاطمه: همش احتياط، همش مواظبت، بابا هيچ كسی نيست... انگار اينجا هم سر سفره عقده. با شنيدن سفره عقد به فاطمه می نگرد و در حال راه رفتن با لحنی جدی می پرسد: مگه سر سفره عقد چيكار كردم؟ فاطمه: هيچی، توی بله گفتن، به جای من، شما لفت می دادی. : من؟ فاطمه: بله شما، برای گفتن يه بله هی استخاره می آوردی و اينور و اونوررو نگاه می كردی. يادت رفته ذكر احتياط احتياط گرفته بودی. : حيف كه تو مأموريتيم. فاطمه: مگه تو مأموريت نمی شه درباره زندگی حرف زد؟ : پيشنهاد می دم بريم تو فاضلاب و درباره اجاره خونه و قسطِ قالی ماشينی و آينده زندگی مون بحث كنيم. فاطمه: خيلی خوبه، منتها برای يه بار هم شده منطقی بحث كن. با اين جمله فاطمه، در جا می ايستد و با حالت آتش گرفته و با صدايی خفه می گويد: فاطمه بس كن چرا با اين زبونت گوشت تن منو آب می کنی؟ فاطمه با ديدن خشم و عصبانيت شوهرش، كودكانه می خندد و در حالی كه به راه می افتد چنين می گويد: آخه پسر جون، چطور هنوز شوخی ترين حرفارو جدی می گيری؟ مُردم از سادگی تو به خدا. مات و مبهوت به همسرش می نگرد و سپس با گام هايی سريع حركت می كند و زير لب با خود می گويد: به خدا راست گفتن كه زن بلاست، بلا. فاطمه: و خدا هيچ خونه ای رو بی بلا نكنه. : خوب البته، اما توی مأموريت خوب نيست بلا سر آدم بياد. □خیابانی خلوت و فاطمه به سمت درپوش فلزی فاضلاب، که در کنار خیابان قرار دارد می آیند. تنها صدای جیرجیرک ها و قدم های آن دو به گوش می رسد. به محض رسیدن به کنار دریچه فاضلاب، به کمک دو میله فلزی، که در سوراخ های درپوش می اندازد، با یک حرکت درپوشِ فلزی فاضلاب را از جا در می آورد. دوربین داخل فاضلاب صحنه کنار رفتن درپوش را نشان می دهد. از زاویه پایین، و همسرش را در کنار دهانه فاضلاب می بینیم. همزمان، موسیقی دلهره آوری که نجوای موش ها در لابه لای آن شنیده می شود، با تصویر همراه می شود. نور چراغ قوه به وسیله در داخل دوربین می تابد. سپس، نخست وارد فاضلاب می شود و در پی او همسرش، ما پاهای محتاط را می بینیم که از پله های فلزی پایین می آید. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * □تهران، بيمارستان بقيةالله عليه السلام، اتاق مراقبت های ويژه رسول رضاييان را دو پرستار گرفته اند و به زور از اتاق مراقبت های ويژه بيرون می برند. او كه عصبانيست با فرياد خطاب به پرستارها می گويد: ولم كنيد، بذاريد واقعيت رو بگم، بذاريد با چشم باز اين چند روز آخر عمرش رو بگذرونه، بذاريد حداقل من بهش راست بگم... ناگهان از داخل اتاق مراقبت های ويژه، جوانی با حالت پريشان، بيرون می آيد و به پرستارها می گويد: سردار می گه ولش كنيد، بذاريد بياد حرفاشو بزنه. پرستار ۱: خطرناكه، ناراحتی و استرس برای ايشون سمّه. رضاييان: بی خبری سمّه، ظاهر سازی خطرناکه، بذارید بدونه تو این شهر آشفته چه اتفاق هايی داره می افته، بذاريد بفهمه به سر اين نوجوون هايی كه باهاشون می شد تا قلب تل آويو رفت، چی داره می آد. *** فريبا از روی دستنوشته می خواند و حميده با تعجب و كلافه گی او را می نگرد. فريبا: جوان گفت: رهاش كنيد، خود سردار گفتن. پرستارها با بی ميلی منو رها كردند و منم عصبانی و ناراحت به داخل اتاق مراقبت های ويژه رفتم. حميده: پس بقيه اون ماجرای فاضلاب چی شد؟ فريبا دو سه برگ را ورق می زند. فريبا: فكر كنم باشه، حالا بذار همين جوری كه هست بخونم. □اتاق مراقبت های ويژه به محض ورود رسول رضاييان به داخل اتاق مراقبت های ويژه و خيره شدن نگاه اش به چشم های مظلوم و بی رمق سردار، سكوت بر اتاق حاكم می شود، انگار رسول را برق می گيرد، ساكت و بی صدا به سردار خيره خيره می نگرد. سردار نيز با لبخندی كمرنگ، ساكت و بی حركت، به او چشم دوخته. لحظاتی به همين حال می گذرد، ناگاه در چشم های رسول اشك پر می شود و در عرض چند ثانيه، قطرات اشك از چشم های او سرازير می گردد. لبخند بر چهره سردار محو می شود. به يكباره رسول بغضش می تركد و به سمت تخت سردار می دود و در حالی كه خود را به روی پاهای سردار می اندازد با صدای بلند می گريد و می گويد: حاج مَمَد، خدا منو بکشه اگه بخوام سرسوزنی شما رو آزار بدم. به خدا من گناهی ندارم، تقصير من نيست،... تو رو به جدّت سید اولاد پيغمبر، به من درست جواب بده، اگه بهت دروغ بگم، چاخان پاخان سر هم كنم، همين تو، از من می گذری؟ بهم نمی گی من به تو اعتماد داشتم چرا بهم دروغ گفتی؟ چرا واقعيت رو ازم پنهون كردی؟ چرا اون گمشده رو پيدا نكردی؟... پس بهم حق بده... سردار، در حالی كه با سرانگشتانِ بی رمق خود بر سر رسول دست می کشد، با صدايی ناتوان می گويد: بگو، آقا رسول؛ هر چی هست بگو... رسول سر از روی پاهای سردار برمی دارد و می گويد... ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * رسول: حاجی كاش می شد يه توكِ پا باهم می رفتیم بیرون و يه چرخی با هم می زديم. حاجی به پيغمبر خدا، تو شيميايی نيستی، اين جوون های طفل معصوم شيميايی شدن، بيا ببين چه جوری فكر می كنن، بيا دلمشغولی هاشون رو تماشا كن. تو شهر همچين شيميايی زدن كه چشم چشم رو نمی بينه. می پرسی دشمن يا دوست؟ منم می گم دشمن پاس داده به دوست، دوست هم آبشار زده تو زمين خودمون. بچه پيغمبر، اينو باور کن؛ مُرد، یعنی کشتنش، جوون امروز دنبال یه گمشده ديگه اس، احمد متوسليان كيه؟... همچين با هوار و شعار از جبهه و بسيج دفاع كردن كه سيا و موساد هورا كشيدن. خشن ترين آدمای دهه اول انقلاب، چنان رنگ عوض كردن و ظريف و لطيف حرف می زنن، همچين جوونهارو بدبين كردن كه اسم جبهه و بسيج مترادف تعصب و خشونت و خشكه مقدسی شده. جوون امروز از دهن همين امرا و وزرای حاضر شنيده كه ديگه زمان شادی و آزادی فرا رسيده... آخه بی انصاف، وقتی جبهه و بسيج رو با گريه و خشونت بغل هم می ذاری، اونوقت توقع داری اين جوون برای جبهه تره خُرد كنه؟ اونوقت حاجی، وقتی جبهه اين جوری تحريف شد و جوون اين زمونه بهش پشت كرد، می تونه برای اين جماعت معيار و محك بشه؟ نه به پيغمبر، نه به حضرت عباس، وقتی برای بزرگای قوم، يه قصه فراموش شده است، توقع داری گمشده جوون اين مملكت بشه ؟! حضرت سردار، باور كن كه اين جوونا گناهی ندارن، اگه اينها زمان جنگ بودن و اون هوارو تنفس می كردن، به اميرالمومنين تا قلب بغداد هم می رفتن. هوای امروز شهر، هوای اون روزا نيست. بزرگای امروز، بزرگای اون روزا نيستند، سياست ها، ديگه سياست های عين ديانتی نيست... كجای كاری شما؟ حالا می گی چی؟!! با اين وضع و اوضاع بازم حرفت همونه؟... بازم برم رو پيدا كنم؟ بازم برم از زير صدهزار خروار خاك نامردی و بوقلمون صفتی و فراموشی، زره غرق خون رو بيرون بكشم و سر دست بگيرم و داد بزنم كه آی جوونها؛ يه بود كه از نوك پإ؛؟؟ّ تا فرق سر، همه چی تموم بود؟ شجاع بود عين يه شير، مهربون بود عين يه مادر، مرد بود عين پوريای ولی،‌ عاشق بود عين مجنون؟؟ هان؟... چی می گی؟ بازم برم دنبال گمشده ات بگردم. واسه اين جوونی كه خودش گمشده؟! سردار در حالی كه بی صدا با چشمانی كه حتی يك بار پلك نمی زنند اشك می ريزد، آهسته آهسته رعشه می گيرد و به محض شديد شدن تشنجش با صدايی دلخراش ضجه می زند و می گويد: همينجاست!... بچه های مردم دارن قتل عام می شن، جيگر گوشه هامون دارن تارو مار می شن، رسول... آقا رسول، برو رو بيارو به اين بچه ها نشون بده، برو رو بيار تا اين لشكر زمين گير شده رو فرماندهی بكنه، رسول... برو... برو بی سيم بزن بياد... برو... ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan