جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_45 *
دوربین در داخل فاضلاب که به شکل تونل بسیار باریکی است قرار دارد، #احمد از پله ها پایین می آید و وارد تونل می شود، فضا به وسیله چراغ قوه ی قلمی، نیمه روشن شده است، پاهای #احمد تا بالای زانو در فاضلاب و کثافت فرو رفته، چهره #احمد را که از بوی بد فاضلاب در هم رفته می بینیم.
*
در یک پلان مادر آن دو دختر بچه را که نابیناست و چهره اش غرق خون است و با دست هايش به دنبال دو فرزندش می گردد و ضجه می زند، ديده می شود. در پلانی ديگر، عبور دو برانكارد كه پيرزن و پيرمرد مجروح بر روی آنها هستند، ديده می شود.
*
#احمد در فاضلاب شروع به حركت می كند. در سقف فاضلاب، چند موش ديده می شوند كه خود را به داخل آب فاضلاب پرتاب می كنند. احمد با شتابی بيشتر حركت می كند.
□دوراهی فاضلاب
#احمد تا كمر در داخل فاضلاب فرو رفته صورتش خيس عرق و بر شانه اش موشی ديده می شود، #احمد بسيار خونسرد با دست موش را می گيرد و او را به دیواره فاضلاب می چسباند، سپس با تقلّا سعی می كند تا سريع تر به جلو برود.
□سه راهی
#احمد حالا تا سينه در داخل فاضلاب فرو رفته و با صورتی خيس از عرق، به سه راهی می رسد، سه طرف را می نگرد، در كنار خود، پلكان ميله ای را می بيند، به سمت آن رفته و از پله هايش بالا می رود.
□چهارراه اصلی شهر
درپوش گرد و فلزی در كف خيابان از جا درمی آيد و به كناری گذاشته می شود. سر #احمد از دهانه فاضلاب بيرون می آيد، چشم های #احمد مصمم و خونسرد، اطراف را می نگرد. گويا چهارراه را شناخته است. دست های #احمد، درپوش فلزی فاضلاب را به روی دهانه فاضلاب می كشد و خودش دوباره به داخل كانال فاضلاب می رود.
□تونل اصلی
- تونل فاضلاب قدری گشادتر است. #احمد با صورتی لجنی و در حالی كه بر دو طرف شانه اش دو، سه موش ديده می شود به جلو می آيد. دست #احمد با خونسردی موش ها را از روی شانه اش برمی دارد و آهسته به ديواره های تونل می چسباند. #احمد با عجله به پيش می آيد. ناگهان زير پايش خالی می شود و تا گردن در داخل فاضلاب فرو می رود. #احمد به سرعت سعی می كند مسير خود را اصلاح كند تا از آن فرو رفتگی بيرون بيايد. پس از طی يكی دو متر، تا سينه از داخل فاضلاب بيرون می آيد، #احمد همچنان با تمام قدرت به جلو می رود.
□پيچ دوراهی
تونل گشادتر شده و از انتهای راه سمت چپ، قدری نور كمرنگ مهتاب ديده می شود #احمد سريع به راه سمت چپ می پيچد. و نفس نفس زنان به جلو می رود.
□دهانه فاضلاب
دهانه فاضلاب از بيرون دیده می شود. #احمد با پيكری غرق لجن از دهانه فاضلاب بيرون می آيد، چشم های مصمم و خسته #احمد اطراف دهانه را می نگرد. از ديد #احمد اطراف را می بينيم، كوره راهی در كناره شهر، در زير نور مهتاب ديده می شود. چشم های #احمد به كوره راه خيره می ماند.
□مقر سپاه مريوان،دفتر فرماندهی
در زیر پنجره اتاق #احمد که مشرف به حیاط است، گربه يك چشم در آفتاب نشسته و مشغول خوردن تكه گوشتی است. دوربين از روی گربه بالا می آيد و در قاب پنجره اتاق #احمد قرار می گيرد. از پشت پنجره، #احمد را می بينم كه كنار چراغ والور، دو زانو بر زمين نشسته و با #مجتبی_عسكری گفتگو می كند.
□داخل اتاق فرماندهی سپاه
#مجتبی_عسكری با دقت به #احمد می نگرد. #احمد برگ سفيد كاغذی را كه بر روی آن خطوط متقاطعی ترسيم شده، در مقابل #مجتبی بر زمين می گذارد و با حرکتِ انگشت سبابه بر روی خطوط سياه رنگ، بدون اين كه بدون اینکه به #مجتبی نگاه كند می گويد: هشت تا دهنه فاضلاب توی اين محدوده داريم، هر هشت تارو، ده پونزده متر می ری تو، از همون جا شروع می كنی مين گذاری كردن. حواست باشه با مين و سيم تله، کاملاً راه رو ببند. البته استتار مین ها شرطِ اول کاره برادر جان!...
#عسكری: چشم، رو چِشَم... اما چیزه... این خانم ام... چطور بگم، همون جوری كه می دونيد دو ماهه كه من با خانم ام...
#احمد: ازدواج كرديد.
#عسكری: بله... شما هم محبت كرديد اجازه داديد كه ايشون رو بيارم #مريوان... خوب الحمدلله تو بيمارستان پيش خودم مشغول فعاليته.
#احمد: برادر جان هيچ رودربايستی نكن، اگه می بينی كه خانومت تحمل این مأموريت رو برای تو نداره، اصلاً به خودت فشار نيار. من يكی ديگه از اين برادرها رو می فرستم.
#عسكری: نه #برادراحمد، مطلب بالاتر از اين حرفاست.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_46 *
#احمد: برادر جان، من كاملاً درک می کنم، توی ماه های اول، بین زن و شوهر علاقه و محبت خيلی شديده و زود برای هم نگران می شن، اصلاً خودت رو ناراحت نكن، من كس ديگه ای رو می فرستم.
#عسكری: نه #برادراحمد، اصلا اجازه بديد اين مأموريت رو با خانوم ام انجام بدم.
#احمد: با خانومت؟!!!
#عسكری: بله، چون بهش قول دادم.
#احمد: چه قولی؟!!
#عسكری: قول اين كه، اگه تو هر مأموريتی اونم بتونه همكاری كنه باید همراهم بیاد.
#احمد: يعنی تو اين كار می تونه با تو همكاری كنه؟!
#عسكری: ظاهرا؛ چون توش درگیری نیست.
#احمد: از کجا معلوم؟
#عسکری: بله، معلوم نیست، ولی اگه اجازه بدید، بذارید که همراهم باشه. چون ظاهراً بی خطره.
#احمد لحظاتی سکوت می کند. سپس با صدایی آرام می گوید: تیر اندازی بلده؟
#عسکری: خیلی بهتر از من.
#احمد: فرز و چابك هست؟
#عسكری: اگه بيشتر از من نباشه كمتر نيست.
در اين لحظه، #رضادستواره سرش را از چارچوبِ درِ اتاق داخل می کند و خطاب به #احمد و #عسكری می گويد: ما هم هستيم.
#مجتبی و #احمد به #رضا نگاه می كنند، #عسكری تعجب كرده، #احمد با لبخند به #دستواره می گويد: تو چی شمام هستی؟ #دستواره: تو گپ زدن، دل و قلوه دادن، تحويل گرفتن، بابا به پيغمبر ما هم آدميم. ناسلامتی ما عزب اوغلی هستيم، بيشتر محتاج محبتيم، يه چهار ثانيه هم با ما گپ بزن #برادراحمد. يتيميم، غريبيم، فقيريم، حقيريم، اسيريم، بابا اسيرتيم #برادراحمد. قبض مارم تحويل بگير يه مُهری بزن، یه وقت می بينی از كمبود محبت بيهوش شديم و كار داديم دستتون ها، برادر مجتبی سابقه من رو داره.
#رضادستواره قبضی را كه در دست دارد دراز می كند و می گويد: مجتبی جون، دستات پاكه اينو بگير، بده خدمت #برادراحمد، شايد يه نونی گير ما بياد.
#مجتبی بر می خيزد و قبض را از #دستواره می گيرد. دستواره آرام به #مجتبی می گويد: خوب جا خوش كردی اينجاها، يه نسخه ای برات پيچيدم كه چشات رو تا لحظه شهادت چپ می كنه. #مجتبی قبض را می گيرد و زيرلب به #دستواره می گويد: عمراً... حالا اين قبض جنابعالی چی چيه؟!
#احمد قبض را از #عسكری می گيرد و مشغول پاراف كردن آن می شود، #دستواره خطاب به #عسكری می گويد: حواله آرد اين ماهِ شهره.
□اتاق #مجتبی_عسكری
اتاقی بسیار محقّر، بر روی جعبه بزرگ مهمات، آينه شمعدانی زيبا و ظريفی قرار دارد. #مجتبی در حال جاسازی وسايل مين گذاری در ساك است. همسر مجتبی در حال خواندن نماز است.
عقربه های ساعت روميزی چهار صبح را نشان می دهد. همسر سلام نماز را می دهد. #عسكری در حين كار خطاب به او می گويد: هنوز روی تصميمت هستی فاطمه خانوم؟
فاطمه در حالی كه مشغول ذكر گفتن است هيچ نمی گويد.
#مجتبی: بازم می گم، اونجا همچين بی خطرم نيست ها؟
فاطمه همچنان با تسبيح ذكر می گويد. #مجتبی: اونجا فاضلابه، از اسمش معلومه چه جور جائيه، تاريك و كثيف. بوی گندش حالِ آدمو به هم می زند.
فاطمه به حالت اعتراض، ذكر سبحان الله را با صدای بلند تكرار می كند. #عسكری بی توجه به اعتراض همسر ادامه می دهد.
مجتبی: احتمال اينم هست كه تو يه همچين جايی درگيری پيش بياد و كار بيخ پيدا كنه. فاطمه با صدای بلندتر سبحان الله می گويد. #مجتبی همچنان بی توجه ادامه می دهد. #مجتبی: هيچ می دونی اگه اتفاقی برات بيفته، مادر و پدرت چی به من می گن؟ با لباس سفيد عروسی برديش و جنازه اش رو لجنی برگردوندی. ناگهان ذكر فاطمه تمام می شود و از كوره در می رود.
فاطمه: بابا مخِ منو خوردی مجتبی، می دونم، می دونم، می دونم، با دونستن ِهمه اینا تصمیم دارم باهات بیام.
فاطمه به سرعت از جا برمی خيزد و در حالی كه سجاده اش را با حركاتی عصبی جمع می كند، ادامه می دهد: تورو خدا نگاه كن ها، يه مأموريت می خواد منو ببره، یه خروار منّت و تذكر و هشدار و آژير قرمز رو سر و كله ام می ذاره... الله اكبر!
#مجتبی با لحنی بسيار جدی سر می چرخاند به سوی فاطمه و می گويد: اينم آخرين اتمام حجت، گوش می دی بگم يا نه؟ فاطمه با كلافه گی می آيد و در برابر #مجتبی می ايستد و می گويد: بفرماييد، سراپا گوشم.
#مجتبی با كلمات شمرده می گويد: اگه يه وقت شهيد شدی، ننشينی گريه كنی ها، گفته باشم. فاطمه با شنيدن اين جمله، با صدای بلند می خندد. مجتبی هم.
#مجتبی: راستی يادم رفت اين رو هم بگم، تو فاضلاب تا چشم كار می كنه، موش وول می زنه، تازه، يه عالمه سوسك هم هست ها.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_47 *
فاطمه با چشمان وحشت زده به #مجتبی می نگرد و با صدايی اندكی لرزان، می گويد: خب، گيريم كه باشه، پس تو اونجا چيكاره ای؟
#مجتبی با تعجب به همسرش نگاه می كند و می گويد: بله؟!!! خانوم من دارم می رم اونجا مين گذاری كنم، نه اين كه محض دلِ شما، از چپ و راست، سوسك و موش بكشم.
فاطمه: خب، خودم می كشم.
#مجتبی: شما بايد به من كمك كنی. يادت رفت؟
فاطمه: در حالی كه به شما كمك می كنم، سوسك و موش هم می كشم.
#مجتبی: عجب بدبختی گير كرديم ها.
فاطمه: می شه بپرسم شما توی مأموريت چرا اين قدر حرف می زنيد.
#مجتبی: من؟!
فاطمه: هيچ دوست ندارم گزارش اين بی انضباطی های شمارو به #برادراحمد بدم.
#مجتبی: بله!!!؟
□خيابان
#مجتبی_عسكری و همسرش در تاريكی از عرض خيابان می گذرند. #مجتبی اطراف را زير نظر دارد، همسرش نيز نگاه های او را زير نظر دارد.
فاطمه: همش احتياط، همش مواظبت، بابا هيچ كسی نيست... انگار اينجا هم سر سفره عقده.
#عسكری با شنيدن سفره عقد به فاطمه می نگرد و در حال راه رفتن با لحنی جدی می پرسد: مگه سر سفره عقد چيكار كردم؟
فاطمه: هيچی، توی بله گفتن، به جای من، شما لفت می دادی.
#مجتبی: من؟
فاطمه: بله شما، برای گفتن يه بله هی استخاره می آوردی و اينور و اونوررو نگاه می كردی. يادت رفته ذكر احتياط احتياط گرفته بودی.
#مجتبی: حيف كه تو مأموريتيم.
فاطمه: مگه تو مأموريت نمی شه درباره زندگی حرف زد؟
#مجتبی: پيشنهاد می دم بريم تو فاضلاب و درباره اجاره خونه و قسطِ قالی ماشينی و آينده زندگی مون بحث كنيم.
فاطمه: خيلی خوبه، منتها برای يه بار هم شده منطقی بحث كن.
با اين جمله فاطمه، #مجتبی در جا می ايستد و با حالت آتش گرفته و با صدايی خفه می گويد: فاطمه بس كن چرا با اين زبونت گوشت تن منو آب می کنی؟
فاطمه با ديدن خشم و عصبانيت شوهرش، كودكانه می خندد و در حالی كه به راه می افتد چنين می گويد: آخه پسر جون، چطور هنوز شوخی ترين حرفارو جدی می گيری؟
مُردم از سادگی تو به خدا.
#مجتبی مات و مبهوت به همسرش می نگرد و سپس با گام هايی سريع حركت می كند و زير لب با خود می گويد: به خدا راست گفتن كه زن بلاست، بلا.
فاطمه: و خدا هيچ خونه ای رو بی بلا نكنه. #مجتبی: خوب البته، اما توی مأموريت خوب نيست بلا سر آدم بياد.
□خیابانی خلوت
#مجتبی و فاطمه به سمت درپوش فلزی فاضلاب، که در کنار خیابان قرار دارد می آیند. تنها صدای جیرجیرک ها و قدم های آن دو به گوش می رسد.
به محض رسیدن به کنار دریچه فاضلاب، #عسکری به کمک دو میله فلزی، که در سوراخ های درپوش می اندازد، با یک حرکت درپوشِ فلزی فاضلاب را از جا در می آورد. دوربین داخل فاضلاب صحنه کنار رفتن درپوش را نشان می دهد. از زاویه پایین، #عسکری و همسرش را در کنار دهانه فاضلاب می بینیم. همزمان، موسیقی دلهره آوری که نجوای موش ها در لابه لای آن شنیده می شود، با تصویر همراه می شود.
نور چراغ قوه به وسیله #عسکری در داخل دوربین می تابد. سپس، نخست #عسکری وارد فاضلاب می شود و در پی او همسرش، ما پاهای محتاط #عسکری را می بینیم که از پله های فلزی پایین می آید.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_48 *
□تهران، بيمارستان بقيةالله عليه السلام، اتاق مراقبت های ويژه
رسول رضاييان را دو پرستار گرفته اند و به زور از اتاق مراقبت های ويژه بيرون می برند. او كه عصبانيست با فرياد خطاب به پرستارها می گويد: ولم كنيد، بذاريد واقعيت رو بگم، بذاريد با چشم باز اين چند روز آخر عمرش رو بگذرونه، بذاريد حداقل من بهش راست بگم...
ناگهان از داخل اتاق مراقبت های ويژه، جوانی با حالت پريشان، بيرون می آيد و به پرستارها می گويد: سردار می گه ولش كنيد، بذاريد بياد حرفاشو بزنه.
پرستار ۱: خطرناكه، ناراحتی و استرس برای ايشون سمّه.
رضاييان: بی خبری سمّه، ظاهر سازی خطرناکه، بذارید بدونه تو این شهر آشفته چه اتفاق هايی داره می افته، بذاريد بفهمه به سر اين نوجوون هايی كه باهاشون می شد تا قلب تل آويو رفت، چی داره می آد.
***
فريبا از روی دستنوشته می خواند و حميده با تعجب و كلافه گی او را می نگرد.
فريبا: جوان گفت: رهاش كنيد، خود سردار گفتن.
پرستارها با بی ميلی منو رها كردند و منم عصبانی و ناراحت به داخل اتاق مراقبت های ويژه رفتم.
حميده: پس بقيه اون ماجرای فاضلاب چی شد؟
فريبا دو سه برگ را ورق می زند.
فريبا: فكر كنم باشه، حالا بذار همين جوری كه هست بخونم.
□اتاق مراقبت های ويژه
به محض ورود رسول رضاييان به داخل اتاق مراقبت های ويژه و خيره شدن نگاه اش به چشم های مظلوم و بی رمق سردار، سكوت بر اتاق حاكم می شود، انگار رسول را برق می گيرد، ساكت و بی صدا به سردار خيره خيره می نگرد. سردار نيز با لبخندی كمرنگ، ساكت و بی حركت، به او چشم دوخته. لحظاتی به همين حال می گذرد، ناگاه در چشم های رسول اشك پر می شود و در عرض چند ثانيه، قطرات اشك از چشم های او سرازير می گردد.
لبخند بر چهره سردار محو می شود. به يكباره رسول بغضش می تركد و به سمت تخت سردار می دود و در حالی كه خود را به روی پاهای سردار می اندازد با صدای بلند می گريد و می گويد: حاج مَمَد، خدا منو بکشه اگه بخوام سرسوزنی شما رو آزار بدم. به خدا من گناهی ندارم، تقصير من نيست،... تو رو به جدّت سید اولاد پيغمبر، به من درست جواب بده، اگه بهت دروغ بگم، چاخان پاخان سر هم كنم، همين تو، از من می گذری؟
بهم نمی گی من به تو اعتماد داشتم چرا بهم دروغ گفتی؟
چرا واقعيت رو ازم پنهون كردی؟
چرا اون گمشده رو پيدا نكردی؟...
پس بهم حق بده...
سردار، در حالی كه با سرانگشتانِ بی رمق خود بر سر رسول دست می کشد، با صدايی ناتوان می گويد: بگو، آقا رسول؛ هر چی هست بگو... رسول سر از روی پاهای سردار برمی دارد و می گويد...
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_49 *
رسول: حاجی كاش می شد يه توكِ پا باهم می رفتیم بیرون و يه چرخی با هم می زديم.
حاجی به پيغمبر خدا، تو شيميايی نيستی، اين جوون های طفل معصوم شيميايی شدن، بيا ببين چه جوری فكر می كنن، بيا دلمشغولی هاشون رو تماشا كن.
تو شهر همچين شيميايی زدن كه چشم چشم رو نمی بينه. می پرسی دشمن يا دوست؟ منم می گم دشمن پاس داده به دوست، دوست هم آبشار زده تو زمين خودمون. بچه پيغمبر، اينو باور کن؛ #حاج_احمد_متوسلیان مُرد، یعنی کشتنش، جوون امروز دنبال یه گمشده ديگه اس، احمد متوسليان كيه؟...
همچين با هوار و شعار از جبهه و بسيج دفاع كردن كه سيا و موساد هورا كشيدن. خشن ترين آدمای دهه اول انقلاب، چنان رنگ عوض كردن و ظريف و لطيف حرف می زنن، همچين جوونهارو بدبين كردن كه اسم جبهه و بسيج مترادف تعصب و خشونت و خشكه مقدسی شده.
جوون امروز از دهن همين امرا و وزرای حاضر شنيده كه ديگه زمان شادی و آزادی فرا رسيده... آخه بی انصاف، وقتی جبهه و بسيج رو با گريه و خشونت بغل هم می ذاری، اونوقت توقع داری اين جوون برای جبهه تره خُرد كنه؟ اونوقت حاجی، وقتی جبهه اين جوری تحريف شد و جوون اين زمونه بهش پشت كرد، #حاج_احمد_متوسليان می تونه برای اين جماعت معيار و محك بشه؟
نه به پيغمبر، نه به حضرت عباس،
وقتی برای بزرگای قوم، #احمد_متوسليان يه قصه فراموش شده است، توقع داری گمشده جوون اين مملكت بشه #احمد_متوسليان؟!
حضرت سردار، باور كن كه اين جوونا گناهی ندارن، اگه اينها زمان جنگ بودن و اون هوارو تنفس می كردن، به اميرالمومنين تا قلب بغداد هم می رفتن.
هوای امروز شهر، هوای اون روزا نيست. بزرگای امروز، بزرگای اون روزا نيستند، سياست ها، ديگه سياست های عين ديانتی نيست... كجای كاری شما؟ حالا می گی چی؟!! با اين وضع و اوضاع بازم حرفت همونه؟... بازم برم #احمد_متوسليان رو پيدا كنم؟ بازم برم از زير صدهزار خروار خاك نامردی و بوقلمون صفتی و فراموشی، زره غرق خون #احمد_متوسليان رو بيرون بكشم و سر دست بگيرم و داد بزنم كه آی جوونها؛ يه #حاج_احمدی بود كه از نوك پإ؛؟؟ّ تا فرق سر، همه چی تموم بود؟ شجاع بود عين يه شير، مهربون بود عين يه مادر، مرد بود عين پوريای ولی، عاشق بود عين مجنون؟؟ هان؟... چی می گی؟ بازم برم دنبال گمشده ات بگردم. واسه اين جوونی كه خودش گمشده؟!
سردار در حالی كه بی صدا با چشمانی كه حتی يك بار پلك نمی زنند اشك می ريزد، آهسته آهسته رعشه می گيرد و به محض شديد شدن تشنجش با صدايی دلخراش ضجه می زند و می گويد: #دژ_شلمچه همينجاست!... بچه های مردم دارن قتل عام می شن، جيگر گوشه هامون دارن تارو مار می شن، رسول... آقا رسول، برو #حاج_احمد رو بيارو به اين بچه ها نشون بده، برو #حاج_احمد رو بيار تا اين لشكر زمين گير شده رو فرماندهی بكنه، رسول... برو... برو بی سيم بزن #حاج_احمد بياد... برو...
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_50 *
□اتاق #احمد، مريوان
#احمد در حالی كه زانوهای خود را در بغل گرفته و به ديوار تكيه داده در فكر است. لحظاتی می گذرد، ناگاه تصميمی #احمد را بلند می كند، #احمد به سرعت برمی خيزد و در حالی كه فانسقه و كلتش را می بندد و پوتين هايش را به پا می كند، از اتاق خود بيرون می زند، هوا بين الطلوعين است. #احمد را در محوطه مقر سپاه می بينيم كه از درِ جبهه بیرون می زند.
□فاضلاب
#مجتبی_عسكری تا به زانو در فاضلاب فرو رفته و مشغول مين گذاری است. همسرش فاطمه در حالی كه ساك وسايل را در دست دارد، با چشمان وحشت زده اش، اطراف را می نگرد. ناگهان چشمش به پشت #مجتبی می افتد، موشی بر پشت او راه می رود.
فاطمه بی اختيار جيغ بلندی می كشد. #عسكری از وحشت در جا می چرخد و به همسرش می نگرد.
#مجتبی: چيه؟!! چی شده؟ كی بود؟
فاطمه در حالی كه با انگشت، پشت #مجتبی را نشان می دهد، با لكنت می گويد: موش!!! موش رو پشتته.
با شنيدن سخن فاطمه، #مجتبی نفس حبس شده اش را خارج می كند و با عصبانيت می گويد: نمی شه شما، با اين همه شجاعتی كه داريد، برگرديد منزل و مَنو با اين موش ها تنها بذاريد؟
فاطمه كه از جيغ زدن خود پشيمان و شرمنده شده، سرش را پايين می اندازد.
#مجتبی با مشاهده شرمندگی همسر می گويد: اون سيم تله رو بده من، اون سيم نازكه رو... زودباش خانوم.
فاطمه در زير نور چراغ قوه، در داخل ساك، به دنبال سيم تله می گردد. ناگهان در داخل ساك موشی را می بيند، ناخودآگاه دستش را از ساك بيرون می كشد و از وحشت چشمانش بيرون زده.
#مجتبی، همچنان برای گرفتن سيم تله، دستش را دراز كرده است. فاطمه مات و متحير به داخل ساك می نگرد، دستش بی حركت مانده.
#مجتبی، كلافه می گوید: گفتم اون سيم نازكه رو بده. دير شد.
فاطمه بی هيچ عكس العملی همچنان به داخل ساك خيره است، ناگاه نشانه های اخذِ تصميمی دشوار، در چهره اش هويدا می شود.
به يكباره دست در ساک می کند و موش را می گیرد و از ساک بیرون می اندازد. سپس بدون اين كه به #مجتبی نگاه كند، به دنبال سيم تله می گردد.
#مجتبی با ديدن اين عمل همسرش، لبخندی كم رنگ بر لبانش نقش می بندد. دست فاطمه دراز می شود و سيم تله را به سمت #مجتبی می گيرد. در يك لحظه، نگاه هر با هم تلاقی می كند.
#مجتبی بی كلام و با لبخند، از همسرش تشكر می كند و فاطمه نيز، لبخند پيروزمندانه ای می زند.
***
□دهانه خارجی و انتهايی فاضلاب
#احمد در حالی كه با دقت اطراف را زير نظر دارد، به سمت دهانه فاضلاب نزديك می شود. به محض رسيدن به دهانه، گوش تيز می كند. هيچ صدايی از داخل كانال فاضلاب شنيده نمی شود. از دهانه فاضلاب فاصله می گيرد و به سمت كوره راه گام برمی دارد پس از مسافتی كه طی می كند، می ايستد، انديشناك به انتهای كوره راه می نگرد و زير لب می گويد: امشب بايد چشم انتظارشون باشيم.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_51 *
□دهانه فاضلابی ديگر - داخلی
#مجتبی با سر و كله ای آشفته و خيس از عرق، مشغول مين گذاری است، همسرش در حالی كه به او كمك می كند می گويد: من كه خيلی خوشحالم، تو چی؟
#مجتبی: من؟ نه من خيلی بدحالم.
فاطمه با شنيدن پاسخ شوهر، اخم هايش در هم می رود و گله مند می گويد: حدس می زدم يخچال.
#مجتبی با تعجب نيم نگاهی به فاطمه می اندازد و می گويد: منظورت به منه؟
فاطمه: نه به خودمه.
#مجتبی: من که دارم شُرشُر عرق می ريزم، كجام به يخچال ها می خوره؟
فاطمه: احساساتت. انگار نه انگار كه اولين باره تو انجام يه مأموريت من باهاتم.
#مجتبی در حين انجام كار، تازه متوجه منظور همسرش می شود. لبخند می زند و می گويد: آخه وقتی تو کنارمی، اصلاً احساس مأموريت نمی كنم. حس می كنم كه تو خونه دارم كار انجام می دم.
فاطمه با اعتراض می گويد: يعنی خونه رو داری مين گذاری می كنی؟
#مجتبی بدون توجه به سوال همسر می گويد: آره ديگه. (تازه متوجه حرف همسرش می شود با دستپاچگی رو به او می كند)... نه بابا، كدوم احمقی خونه اش رو مين گذاری می كنه؟! ناگهان از سمت دهانه نيمه باز فاضلاب، صدای گام های كسی می آيد كه رفته رفته به دهانه نزديك می شود.
#مجتبی با شنيدن صدای گام ها به سرعت انگشت بر بينی می گيرد و همسرش را دعوت به سكوت می كند. فاطمه هم كه متوجه نزديك شدن گام ها شده با وحشت به شوهرش می نگرد. سپس با نفس حبس شده به دهانه فاضلاب نگاه می كند.
درپوش فاضلاب اندكی نيمه باز است. صدای پا نزديك و نزديك تر شده و در كنار درپوش فاضلاب قطع می شود.
با ايستادن گام ها، #مجتبی بی صدا دست می برد و اسلحه اش را برمی دارد. سپس با احتياط، به زحمت گلنگدن آن را می كشد و به همسرش اشاره می كند كه از زير دهانه فاضلاب كنار برود. لحظات به كندی می گذرد. چشم های هر دو به سمت دهانه فاضلاب دوخته شده. هيچ صدايی شنيده نمی شود. ناگاه صدای كنار رفتن درپوش فاضلاب شنيده می شود. بر صورت فاطمه عرق نشسته. دست هايش به آرامی گلنگدن اسلحه اش را می كشد.، نور چراغ قوه ای از بالای دهانه به داخل فاضلاب می افتد.
#مجتبی و فاطمه، ساكت و بی صدا، به حركت نور چراغ قوه خيره شده اند. ثانيه ها به كندی ساعت می گذرد. انگشت #مجتبی ماشه اسلحه اش را به نرمی لمس می كند. ناگاه نور چراغ قوه خاموش می شود و پس از چند لحظه، صدای درپوش فاضلاب می آيد كه بر روی دهانه قرار می گيرد.
به محض بسته شدن دهانه فاضلاب، چراغ قوه در دست فاطمه روشن می شود و ما فضای فاضلاب را واضح می بينيم. او با صدای آرام و آهسته از #مجتبی سؤال می كند: يعنی كی بود؟!
#مجتبی، متفكر به همسرش می نگرد، سپس شانه هايش را به علامت ندانستن به بالا می اندازد.
ناگاه به سرعت وسايلش را جمع می كند و خطاب به فاطمه می گويد: سريع جمع كن بريم، وقت كمه، هنوز پنج تا ديگه مونده. فاطمه در حالی كه به سرعت مشغول جمع آوری وسايل می شود، می گويد: من فكر نمی كنم اون آدم از دهانه فاضلاب زياد دور شده باشه، معلومم نيست، شايد يه گوشه كمين نشسته تا ما بيرون بيائيم، به نظر من صلاح نيست الان از اين تو بيرون بريم. #مجتبی: ما از اين جا بيرون نمی ريم، از توی همين دهليز، می ريم سمت دهنه بعدی.
فاطمه: فكر خوبيه.
#مجتبی در حالی كه وارد جويبار لجن می شود خطاب به همسرش می گويد: عجله كن فاطمه، اگه هوا روشن بشه، بيرون اومدن از كانال فاضلاب جلوی چشم مردم غير ممكنه. فاطمه در حالی كه در پشت سر #مجتبی حركت می كند و تا كمر وارد لجن شده، به لجن ها و ديواره فاضلاب نگاه می كند. زن و شوهر با عجله و شتاب در لجن ها به جلو می روند، پس از چند لحظه، فاطمه با لبخند می گويد: كاش می فهميدی چقدر برام شيرينه؟ #مجتبی: چی شيرينه؟!
فاطمه: برای سلامتی و امنيت مردمی كه همين حالا، بالای سرمونن و تو خونه هاشون خوابيدن، تا كمر تو لجن برم.
#مجتبی: شيرين تر از اين می دونی چيه؟ فاطمه: نه چيه؟
#مجتبی: يه دوربين باشه و از اين وضع تو، كه توی لجن داری شنا می كنی، فيلم بگيره و ببره به بابات نشون بده. فكر كنم با ديدن اين وضع، بابات يا سكته كنه يا برای سر من يه ميليون جايزه بذاره.
فاطمه: آقا جون وقتی روز عقد اون دفتررو امضاء كرد، می دونست تنها دخترش رو به كی داره می ده.
#مجتبی: می دونست؟ من فكر نمی كنم.
فاطمه: چرا می دونست، خودش بِهِم گفت. #مجتبی: از من گفت؟
فاطمه: آره، گفت فاطمه؛ تو خوشبخت می شی، چون شوهرت عاقل ترين ديوونه دنياست.
#مجتبی كه تا سينه در لجن فرو رفته و با عجله به جلو می رود می گويد: حالا ببينم، واقعاً تو با این موش ها و لجن فاضلاب، احساس خوشبختی می كنی؟
فاطمه: هركس كه شانس بياره و بتونه برای يه شهر مادری كنه، خوشبخت ترين زن دنياست.
#مجتبی: خدای بزرگ، باز خانوم افتاد رو دنده شعر!
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan