جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_43 *
□مریوان_شب
#احمد، #رضادستواره و #علی_میرکیانی در خیابانی می دوند. #احمد پیشاپیش، #دستواره و #میرکیانی از پشت، به خانه ای که انفجار در آن رخ داده می رسند، مردم وحشت زده و هراسان در اطراف خانه تجمع كرده اند. با ديدن #احمد ؛ زمزمه ی #کاک_احمد، #کاک_احمدِ اهل محل شنيده می شود. #احمد به سرعت وارد خانه می شود.
در حياط، تعدادی مرد و زن جمع شده اند. #احمد وارد اتاق كه شيشه های پنجره اش شكسته، می شود. در اتاق جنازه دو دختر بچه بر زمين است، زنی جوان، در حالی كه صورتش غرق خون و دو چشمش نابينا شده سعی دارد از دست های دو زن كه او را گرفته اند فرار كند و بچه هايش را بيابد.
زن: دخترهام كجان، چرا صداشون نمی آد. #احمد خشمگين و عصبی، به اتاق و زن و دو كودك نگاه می كند، به سرعت به سمت دو جنازه می رود، در كنار آن دو زانو می زند با ديدن صورت معصوم و آرام دو كودك، سفيدی چشمانش از فرط غيظ، به سرخی می زند. رنگ به صورت #احمد نمانده، نمی داند چه كند، خم می شود و گوش بر قلب يكی از جنازه ها می گذارد، سپس ناباورانه پلك چشم دخترك را پايين می كشد تا از بی جانی او مطمئن شود، #احمد به شدت ملتهب و كلافه است. با شتاب بيشتر خم می شود و گوش بر سينه كودك دوم می گذارد لحظه ای بی حركت می ماند، سپس گوش برمی دارد، صورت #احمد از خون لباس دخترک خونی می شود و دست #احمد نبض بچه را می گيرد، صدای گريه و زاری مادر، اتاق را پر كرده، دست كوچك دخترك در دست #احمد ديده می شود، ناگاه انگشت نشانه دخترك تكانی می خورد، #احمد با ديدن طفل، شوكه می شود، به سرعت خم می شود و گوش بر سينه او می گذارد، قدری تأمل می كند، سپس گوش برمی دارد و به سرعت با كف دست هايش شروع به شوك وارد كردن بر سينه دخترك می كند. پی درپی فشار بر سينه می آورد، سپس سريع خم می شود و گوش بر سينه بچه می چسباند، #دستواره و #ميركيانی ناباورانه شاهد اين صحنه هستند، ناگهان #احمد گوش از سينه طفل برمی دارد و بی هيچ كلامی، با عجله جثّه دخترك را در بغل می گيرد و سريع از اطاق خارج می شود. مردم در حیاط، با دیدن بیرون دویدن #احمد که بچه را را در آغوش دارد، سريع راه باز می كنند تا #احمد عبور كند. ماشين بيمارستان كه #عسكری می راند به سرعت در نزديكی خانه توقف می كند، #احمد با عجله به سمت ماشين می دود، #عسكری نيز با ديدن #احمد، به سرعت پياده شده و سمت او می دود، به محض رسيدن آن دو به هم، #احمد به #عسكری می گويد: ماشين رو روشن كن، هنوز زنده اس. جَلد باش مجتبی.
#عسكری در پشت فرمان می نشيند، #احمد بچه در بغل سوار شده، و سريع در را می بندد. ماشين با گرد و خاك به سرعت دور می زند و از آن جا دور می شود.
دستگاه مانيتور ضربان قلب، با فاصله، طپش قلب را نشان می دهد. #عسكری و دو پرستار با عجله در اطراف تخت بچّه مشغول فعال کردن دستگاه تنفس مصنوعی هستند.
#احمد در دو قدمی تخت ايستاده و با نگاهی سرشار از عجز و ناباوری، به صورت رنگ باخته دخترك می نگرد، صورت #احمد همچنان خونيست و اشك چشم هايش را پر كرده، #عسكری لحظه با دقّت به صفحه مانيتور می نگرد. سپس رو به #احمد می كند و می گويد: خطر رفع شد، داره منظم می زنه. #احمد با شنيدن اين سخن آرام می چرخد و به سمت در اتاق می رود.
#احمد در راهرو بيمارستان گام برمی دارد، از روبه رو پرستارها با عجله دو برانكارد را به جلو هل می دهند، صدای ناله و شيون در راهرو پيچيده، با عبور برانكارد اول، چشم های #احمد بر روی پيرزنی مجروح كه بر روی برانكارد است می ماند، و با عبور برانكارد دوم از كنار #احمد، پيرمرد غرق خونی كه روی برانكارد است ديده می شود، از عمق راهرو، خويشاوندان دو مجروح بر سر و سينه زنان می دوند.
□خيابانی در شهر مريوان_نيمه شب
#احمد درهم و متفكر در خيابان قدم می زند، #ميركيانی در كنار #احمد است.
#ميركيانی: بچه ها همه خيابونها و كوچه هارو گشتن. هيچ خبری نيست، از راه های خروجی شهر هم هيچ كس خارج نشده... من يكی سر در نمی آرم... يعنی از توی خونه ها بيرون می آن؟... اينم غيرممكنه. هيچ خونه ای بهشون پناه نمی ده. يه نفر تو اين شهر با اونا نيست... پس آخه يعنی چه؟!!... از آسمونم كه نمی تونن بيان، يعنی هلی كوپتر ندارن كه بتونن.
#احمد متفكر می ايستد و به كوچه و خيابان های اطراف می نگرد، ساكت و ناراحت، #ميركيانی به #احمد می نگرد.
#ميركيانی: شما تو چه فكری هستيد؟
#احمد لحظاتی سكوت می كند. سپس با صدايی آرام و محكم می گويد: برادر #ميركيانی! شما برو، من فعلاً هستم. #ميركيانی قدری تعجب می كند، برای رفتن ترديد دارد.
#ميركيانی: اگه صلاح بدونيد بذاريد من همراتون باشم... با اين اتفاق ها، اين كوچه خيابون ها ناامنه، هر لحظه ممكنه از يه گوشه ای به سمتتون تيراندازی بشه.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_44 *
#احمد با نگاهی محکم و آرام و متفکر سر می چرخاند و به #میرکیانی می نگرد، #میرکیانی از نگاه #احمد چشم می دزدد و دیگر ادامه نمی دهد سپس اسلحه کلاش خود را به سمت #احمد می گیرد.
#ميركيانی: لااقل اين اسلحه همراتون باشه.
#احمد در حالی كه حركت می كند و به سمت عمق خيابان می رود آرام می گويد: نيازی نيست برادرجان. ميركيانی از پشت به رفتن #احمد می نگرد، پس از چند لحظه با بی ميلی حركت می كند و به سمت ديگر خيابان می رود.
□چهارراهی در شهر
در فضای خلوت و تاريك و روشن چهارراه، #احمد را می بينيم كه انديشناك و جدی، گام برمی دارد. #احمد درست در وسط تقاطع می ايستد و هر چهار سمت را با دقت می نگرد، سپس به در و ديوار خانه ها و به كف آسفالت چهارراه نگاه می كند. به ناگاه، از پشت سر #احمد صدای گوش خراش افتادن چيزی شنيده می شود. ما سر #احمد را از پشت می بينيم كه با خونسردی و آرامش به عقب می چرخد و به پشت سر خود نگاه می كند. سگ ولگردی كه باعث واژگون شدن سطل آشغال بود به سمتی می گريزد.
□خيابانی ديگر
#احمد در كوچه ای نيمه تاريك كه بسيار باريك و طولانيست راه می رود و اطراف را به دقت می نگرد. از خانه ای صدای گريه نوزادی می آيد. تصوير پنجره باز خانه ای در طبقه دوم را می بينيم، زنی در حالی كه نوزادش را در بغل دارد و او را تكان می دهد در آستانه پنجره ديده می شود، زن از آن بالا كوچه را می نگرد #احمد در حال عبور از كوچه است، زن زير لب می گويد: #كاك_احمد
صدای شوهر: #كاك_احمد؟!
زن: ها،... تنهاست، داره از كوچه رد می شه.
شوهر [در بستر می غلتد]: اين جنگاور انگار هيچ وقت خواب نداره.
تصوير #احمد را از ديد زن می بينيم كه در عمق تاريك كوچه ناپديد می شود.
□ويرانه ای متروك در جَنبِ خیابان
احمد در ميان ويرانه نيمه تاريك كه بسيار ترسناك است گام برمی دارد. درست در زمانی كه از حياط آن ويرانه عبور می كند، از تنور متروك حياط، صدای جابجايی چيزی شنيده می شود. #احمد آرام و خونسرد می ايستد. با قطع شدن صدای پای #احمد، سكوت بر همه جا حاكم می شود. پس از لحظاتی، دوباره صدای خش خش از داخل تنور تاريك شنيده می شود. #احمد به آرامی به تنور، كه در چند قدمی اش واقع شده، نگاه می كند، سپس گام های #احمد به آرامی به سوی تنور می رود. با رسيدن #احمد به بالای سر تنور، دهانه تاريك و مرموز تنور ديده می شود. چشم های مصمم و آرام #احمد، به داخل تنور دوخته شده، صدای خش خش دوباره شنيده می شود. دست #احمد به آرامی حركت می كند و به سمت جيبِ بغل پای شلوارش می رود، از داخل جيب، چراغ قوه ای قلمی را بيرون می آورد، سپس با احتياط چراغ قوه را روشن می كند و به داخل تنور می اندازد، با روشن شدن داخل تنور، انبوه زباله و كاغذ و آشغال را می بينيم كه در عمق سياه تنور تلنبار شده، در ميان كاغذها و زباله ها، گربه ای ناتوان ديده می شود كه با تابش نور چراغ قوه بی رمق ناله می كند. #احمد در لبه تنور می نشيند و به داخل تنور دقت می كند، از ديد #احمد گربه چلاقی كه از يك چشم نابيناست به وضوح ديده می شود كه در لابه لای كاغذی به سختی حركت می كند، و بی رمق چند بار ناله می كشد. چشم های #احمد قدری تر می شود، پس از چند لحظه #احمد به آرامی وارد تنور می شود و با دقت در داخل تنور گربه را می گيرد و او را آرام بالا می آورد و در لبه تنور می گذارد. گربه به محض قرار گرفتن بر لبه تنور، دوباره ناله سر می دهد. #احمد برای آرام كردن گربه چند بار سر حيوان را نوازش می كند، سپس با چابكی از داخل تنور بيرون می پرد و با بيرون آمدن از تنور، گربه را برمی دارد و در حالی كه او را در بغل می گيرد، به حركت خود ادامه می دهد.
□سه راهی
#احمد، گربه در بغل، از كنار مغازه قصابی بسته ای می گذرد، گام های #احمد می ايستد، در سطل آشغال كنار مغازه، با دست #احمد برداشته می شود. داخل سطل دو، سه تكه استخوان ديده می شود. #احمد گربه را در داخل سطل می گذارد و در سطل را می بندد سپس وارد خيابان می شود. ناگهان پای #احمد به لبه برجسته درپوش فلزی فاضلاب گير می كند، #احمد لحظاتی به درپوش فلزی خيره می نگرد، سپس خم می شود و انگشت های خود را در سوراخ های دو سمت در پوش فرو می برد و با تمام قدرت سعی می كند آن را از جا در بياورد. پس از چند لحظه، درپوش تكانی می خورد و از جا درمی آيد. #احمد با چراغ قوه داخل فاضلاب را روشن می كند، نردبان ميله ای و عمق فاضلاب ديده می شود، چهره #احمد درهم می رود، انگار بوی بدی از داخل فاضلاب بيرون می آيد، در فاصله صد متری #احمد، از پشت ديوار كوچه ای، سر #ميركيانی را می بينيم كه مخفيانه #احمد را زير نظر دارد و مواظب اطراف نيز هست.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_45 *
دوربین در داخل فاضلاب که به شکل تونل بسیار باریکی است قرار دارد، #احمد از پله ها پایین می آید و وارد تونل می شود، فضا به وسیله چراغ قوه ی قلمی، نیمه روشن شده است، پاهای #احمد تا بالای زانو در فاضلاب و کثافت فرو رفته، چهره #احمد را که از بوی بد فاضلاب در هم رفته می بینیم.
*
در یک پلان مادر آن دو دختر بچه را که نابیناست و چهره اش غرق خون است و با دست هايش به دنبال دو فرزندش می گردد و ضجه می زند، ديده می شود. در پلانی ديگر، عبور دو برانكارد كه پيرزن و پيرمرد مجروح بر روی آنها هستند، ديده می شود.
*
#احمد در فاضلاب شروع به حركت می كند. در سقف فاضلاب، چند موش ديده می شوند كه خود را به داخل آب فاضلاب پرتاب می كنند. احمد با شتابی بيشتر حركت می كند.
□دوراهی فاضلاب
#احمد تا كمر در داخل فاضلاب فرو رفته صورتش خيس عرق و بر شانه اش موشی ديده می شود، #احمد بسيار خونسرد با دست موش را می گيرد و او را به دیواره فاضلاب می چسباند، سپس با تقلّا سعی می كند تا سريع تر به جلو برود.
□سه راهی
#احمد حالا تا سينه در داخل فاضلاب فرو رفته و با صورتی خيس از عرق، به سه راهی می رسد، سه طرف را می نگرد، در كنار خود، پلكان ميله ای را می بيند، به سمت آن رفته و از پله هايش بالا می رود.
□چهارراه اصلی شهر
درپوش گرد و فلزی در كف خيابان از جا درمی آيد و به كناری گذاشته می شود. سر #احمد از دهانه فاضلاب بيرون می آيد، چشم های #احمد مصمم و خونسرد، اطراف را می نگرد. گويا چهارراه را شناخته است. دست های #احمد، درپوش فلزی فاضلاب را به روی دهانه فاضلاب می كشد و خودش دوباره به داخل كانال فاضلاب می رود.
□تونل اصلی
- تونل فاضلاب قدری گشادتر است. #احمد با صورتی لجنی و در حالی كه بر دو طرف شانه اش دو، سه موش ديده می شود به جلو می آيد. دست #احمد با خونسردی موش ها را از روی شانه اش برمی دارد و آهسته به ديواره های تونل می چسباند. #احمد با عجله به پيش می آيد. ناگهان زير پايش خالی می شود و تا گردن در داخل فاضلاب فرو می رود. #احمد به سرعت سعی می كند مسير خود را اصلاح كند تا از آن فرو رفتگی بيرون بيايد. پس از طی يكی دو متر، تا سينه از داخل فاضلاب بيرون می آيد، #احمد همچنان با تمام قدرت به جلو می رود.
□پيچ دوراهی
تونل گشادتر شده و از انتهای راه سمت چپ، قدری نور كمرنگ مهتاب ديده می شود #احمد سريع به راه سمت چپ می پيچد. و نفس نفس زنان به جلو می رود.
□دهانه فاضلاب
دهانه فاضلاب از بيرون دیده می شود. #احمد با پيكری غرق لجن از دهانه فاضلاب بيرون می آيد، چشم های مصمم و خسته #احمد اطراف دهانه را می نگرد. از ديد #احمد اطراف را می بينيم، كوره راهی در كناره شهر، در زير نور مهتاب ديده می شود. چشم های #احمد به كوره راه خيره می ماند.
□مقر سپاه مريوان،دفتر فرماندهی
در زیر پنجره اتاق #احمد که مشرف به حیاط است، گربه يك چشم در آفتاب نشسته و مشغول خوردن تكه گوشتی است. دوربين از روی گربه بالا می آيد و در قاب پنجره اتاق #احمد قرار می گيرد. از پشت پنجره، #احمد را می بينم كه كنار چراغ والور، دو زانو بر زمين نشسته و با #مجتبی_عسكری گفتگو می كند.
□داخل اتاق فرماندهی سپاه
#مجتبی_عسكری با دقت به #احمد می نگرد. #احمد برگ سفيد كاغذی را كه بر روی آن خطوط متقاطعی ترسيم شده، در مقابل #مجتبی بر زمين می گذارد و با حرکتِ انگشت سبابه بر روی خطوط سياه رنگ، بدون اين كه بدون اینکه به #مجتبی نگاه كند می گويد: هشت تا دهنه فاضلاب توی اين محدوده داريم، هر هشت تارو، ده پونزده متر می ری تو، از همون جا شروع می كنی مين گذاری كردن. حواست باشه با مين و سيم تله، کاملاً راه رو ببند. البته استتار مین ها شرطِ اول کاره برادر جان!...
#عسكری: چشم، رو چِشَم... اما چیزه... این خانم ام... چطور بگم، همون جوری كه می دونيد دو ماهه كه من با خانم ام...
#احمد: ازدواج كرديد.
#عسكری: بله... شما هم محبت كرديد اجازه داديد كه ايشون رو بيارم #مريوان... خوب الحمدلله تو بيمارستان پيش خودم مشغول فعاليته.
#احمد: برادر جان هيچ رودربايستی نكن، اگه می بينی كه خانومت تحمل این مأموريت رو برای تو نداره، اصلاً به خودت فشار نيار. من يكی ديگه از اين برادرها رو می فرستم.
#عسكری: نه #برادراحمد، مطلب بالاتر از اين حرفاست.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_46 *
#احمد: برادر جان، من كاملاً درک می کنم، توی ماه های اول، بین زن و شوهر علاقه و محبت خيلی شديده و زود برای هم نگران می شن، اصلاً خودت رو ناراحت نكن، من كس ديگه ای رو می فرستم.
#عسكری: نه #برادراحمد، اصلا اجازه بديد اين مأموريت رو با خانوم ام انجام بدم.
#احمد: با خانومت؟!!!
#عسكری: بله، چون بهش قول دادم.
#احمد: چه قولی؟!!
#عسكری: قول اين كه، اگه تو هر مأموريتی اونم بتونه همكاری كنه باید همراهم بیاد.
#احمد: يعنی تو اين كار می تونه با تو همكاری كنه؟!
#عسكری: ظاهرا؛ چون توش درگیری نیست.
#احمد: از کجا معلوم؟
#عسکری: بله، معلوم نیست، ولی اگه اجازه بدید، بذارید که همراهم باشه. چون ظاهراً بی خطره.
#احمد لحظاتی سکوت می کند. سپس با صدایی آرام می گوید: تیر اندازی بلده؟
#عسکری: خیلی بهتر از من.
#احمد: فرز و چابك هست؟
#عسكری: اگه بيشتر از من نباشه كمتر نيست.
در اين لحظه، #رضادستواره سرش را از چارچوبِ درِ اتاق داخل می کند و خطاب به #احمد و #عسكری می گويد: ما هم هستيم.
#مجتبی و #احمد به #رضا نگاه می كنند، #عسكری تعجب كرده، #احمد با لبخند به #دستواره می گويد: تو چی شمام هستی؟ #دستواره: تو گپ زدن، دل و قلوه دادن، تحويل گرفتن، بابا به پيغمبر ما هم آدميم. ناسلامتی ما عزب اوغلی هستيم، بيشتر محتاج محبتيم، يه چهار ثانيه هم با ما گپ بزن #برادراحمد. يتيميم، غريبيم، فقيريم، حقيريم، اسيريم، بابا اسيرتيم #برادراحمد. قبض مارم تحويل بگير يه مُهری بزن، یه وقت می بينی از كمبود محبت بيهوش شديم و كار داديم دستتون ها، برادر مجتبی سابقه من رو داره.
#رضادستواره قبضی را كه در دست دارد دراز می كند و می گويد: مجتبی جون، دستات پاكه اينو بگير، بده خدمت #برادراحمد، شايد يه نونی گير ما بياد.
#مجتبی بر می خيزد و قبض را از #دستواره می گيرد. دستواره آرام به #مجتبی می گويد: خوب جا خوش كردی اينجاها، يه نسخه ای برات پيچيدم كه چشات رو تا لحظه شهادت چپ می كنه. #مجتبی قبض را می گيرد و زيرلب به #دستواره می گويد: عمراً... حالا اين قبض جنابعالی چی چيه؟!
#احمد قبض را از #عسكری می گيرد و مشغول پاراف كردن آن می شود، #دستواره خطاب به #عسكری می گويد: حواله آرد اين ماهِ شهره.
□اتاق #مجتبی_عسكری
اتاقی بسیار محقّر، بر روی جعبه بزرگ مهمات، آينه شمعدانی زيبا و ظريفی قرار دارد. #مجتبی در حال جاسازی وسايل مين گذاری در ساك است. همسر مجتبی در حال خواندن نماز است.
عقربه های ساعت روميزی چهار صبح را نشان می دهد. همسر سلام نماز را می دهد. #عسكری در حين كار خطاب به او می گويد: هنوز روی تصميمت هستی فاطمه خانوم؟
فاطمه در حالی كه مشغول ذكر گفتن است هيچ نمی گويد.
#مجتبی: بازم می گم، اونجا همچين بی خطرم نيست ها؟
فاطمه همچنان با تسبيح ذكر می گويد. #مجتبی: اونجا فاضلابه، از اسمش معلومه چه جور جائيه، تاريك و كثيف. بوی گندش حالِ آدمو به هم می زند.
فاطمه به حالت اعتراض، ذكر سبحان الله را با صدای بلند تكرار می كند. #عسكری بی توجه به اعتراض همسر ادامه می دهد.
مجتبی: احتمال اينم هست كه تو يه همچين جايی درگيری پيش بياد و كار بيخ پيدا كنه. فاطمه با صدای بلندتر سبحان الله می گويد. #مجتبی همچنان بی توجه ادامه می دهد. #مجتبی: هيچ می دونی اگه اتفاقی برات بيفته، مادر و پدرت چی به من می گن؟ با لباس سفيد عروسی برديش و جنازه اش رو لجنی برگردوندی. ناگهان ذكر فاطمه تمام می شود و از كوره در می رود.
فاطمه: بابا مخِ منو خوردی مجتبی، می دونم، می دونم، می دونم، با دونستن ِهمه اینا تصمیم دارم باهات بیام.
فاطمه به سرعت از جا برمی خيزد و در حالی كه سجاده اش را با حركاتی عصبی جمع می كند، ادامه می دهد: تورو خدا نگاه كن ها، يه مأموريت می خواد منو ببره، یه خروار منّت و تذكر و هشدار و آژير قرمز رو سر و كله ام می ذاره... الله اكبر!
#مجتبی با لحنی بسيار جدی سر می چرخاند به سوی فاطمه و می گويد: اينم آخرين اتمام حجت، گوش می دی بگم يا نه؟ فاطمه با كلافه گی می آيد و در برابر #مجتبی می ايستد و می گويد: بفرماييد، سراپا گوشم.
#مجتبی با كلمات شمرده می گويد: اگه يه وقت شهيد شدی، ننشينی گريه كنی ها، گفته باشم. فاطمه با شنيدن اين جمله، با صدای بلند می خندد. مجتبی هم.
#مجتبی: راستی يادم رفت اين رو هم بگم، تو فاضلاب تا چشم كار می كنه، موش وول می زنه، تازه، يه عالمه سوسك هم هست ها.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_47 *
فاطمه با چشمان وحشت زده به #مجتبی می نگرد و با صدايی اندكی لرزان، می گويد: خب، گيريم كه باشه، پس تو اونجا چيكاره ای؟
#مجتبی با تعجب به همسرش نگاه می كند و می گويد: بله؟!!! خانوم من دارم می رم اونجا مين گذاری كنم، نه اين كه محض دلِ شما، از چپ و راست، سوسك و موش بكشم.
فاطمه: خب، خودم می كشم.
#مجتبی: شما بايد به من كمك كنی. يادت رفت؟
فاطمه: در حالی كه به شما كمك می كنم، سوسك و موش هم می كشم.
#مجتبی: عجب بدبختی گير كرديم ها.
فاطمه: می شه بپرسم شما توی مأموريت چرا اين قدر حرف می زنيد.
#مجتبی: من؟!
فاطمه: هيچ دوست ندارم گزارش اين بی انضباطی های شمارو به #برادراحمد بدم.
#مجتبی: بله!!!؟
□خيابان
#مجتبی_عسكری و همسرش در تاريكی از عرض خيابان می گذرند. #مجتبی اطراف را زير نظر دارد، همسرش نيز نگاه های او را زير نظر دارد.
فاطمه: همش احتياط، همش مواظبت، بابا هيچ كسی نيست... انگار اينجا هم سر سفره عقده.
#عسكری با شنيدن سفره عقد به فاطمه می نگرد و در حال راه رفتن با لحنی جدی می پرسد: مگه سر سفره عقد چيكار كردم؟
فاطمه: هيچی، توی بله گفتن، به جای من، شما لفت می دادی.
#مجتبی: من؟
فاطمه: بله شما، برای گفتن يه بله هی استخاره می آوردی و اينور و اونوررو نگاه می كردی. يادت رفته ذكر احتياط احتياط گرفته بودی.
#مجتبی: حيف كه تو مأموريتيم.
فاطمه: مگه تو مأموريت نمی شه درباره زندگی حرف زد؟
#مجتبی: پيشنهاد می دم بريم تو فاضلاب و درباره اجاره خونه و قسطِ قالی ماشينی و آينده زندگی مون بحث كنيم.
فاطمه: خيلی خوبه، منتها برای يه بار هم شده منطقی بحث كن.
با اين جمله فاطمه، #مجتبی در جا می ايستد و با حالت آتش گرفته و با صدايی خفه می گويد: فاطمه بس كن چرا با اين زبونت گوشت تن منو آب می کنی؟
فاطمه با ديدن خشم و عصبانيت شوهرش، كودكانه می خندد و در حالی كه به راه می افتد چنين می گويد: آخه پسر جون، چطور هنوز شوخی ترين حرفارو جدی می گيری؟
مُردم از سادگی تو به خدا.
#مجتبی مات و مبهوت به همسرش می نگرد و سپس با گام هايی سريع حركت می كند و زير لب با خود می گويد: به خدا راست گفتن كه زن بلاست، بلا.
فاطمه: و خدا هيچ خونه ای رو بی بلا نكنه. #مجتبی: خوب البته، اما توی مأموريت خوب نيست بلا سر آدم بياد.
□خیابانی خلوت
#مجتبی و فاطمه به سمت درپوش فلزی فاضلاب، که در کنار خیابان قرار دارد می آیند. تنها صدای جیرجیرک ها و قدم های آن دو به گوش می رسد.
به محض رسیدن به کنار دریچه فاضلاب، #عسکری به کمک دو میله فلزی، که در سوراخ های درپوش می اندازد، با یک حرکت درپوشِ فلزی فاضلاب را از جا در می آورد. دوربین داخل فاضلاب صحنه کنار رفتن درپوش را نشان می دهد. از زاویه پایین، #عسکری و همسرش را در کنار دهانه فاضلاب می بینیم. همزمان، موسیقی دلهره آوری که نجوای موش ها در لابه لای آن شنیده می شود، با تصویر همراه می شود.
نور چراغ قوه به وسیله #عسکری در داخل دوربین می تابد. سپس، نخست #عسکری وارد فاضلاب می شود و در پی او همسرش، ما پاهای محتاط #عسکری را می بینیم که از پله های فلزی پایین می آید.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_48 *
□تهران، بيمارستان بقيةالله عليه السلام، اتاق مراقبت های ويژه
رسول رضاييان را دو پرستار گرفته اند و به زور از اتاق مراقبت های ويژه بيرون می برند. او كه عصبانيست با فرياد خطاب به پرستارها می گويد: ولم كنيد، بذاريد واقعيت رو بگم، بذاريد با چشم باز اين چند روز آخر عمرش رو بگذرونه، بذاريد حداقل من بهش راست بگم...
ناگهان از داخل اتاق مراقبت های ويژه، جوانی با حالت پريشان، بيرون می آيد و به پرستارها می گويد: سردار می گه ولش كنيد، بذاريد بياد حرفاشو بزنه.
پرستار ۱: خطرناكه، ناراحتی و استرس برای ايشون سمّه.
رضاييان: بی خبری سمّه، ظاهر سازی خطرناکه، بذارید بدونه تو این شهر آشفته چه اتفاق هايی داره می افته، بذاريد بفهمه به سر اين نوجوون هايی كه باهاشون می شد تا قلب تل آويو رفت، چی داره می آد.
***
فريبا از روی دستنوشته می خواند و حميده با تعجب و كلافه گی او را می نگرد.
فريبا: جوان گفت: رهاش كنيد، خود سردار گفتن.
پرستارها با بی ميلی منو رها كردند و منم عصبانی و ناراحت به داخل اتاق مراقبت های ويژه رفتم.
حميده: پس بقيه اون ماجرای فاضلاب چی شد؟
فريبا دو سه برگ را ورق می زند.
فريبا: فكر كنم باشه، حالا بذار همين جوری كه هست بخونم.
□اتاق مراقبت های ويژه
به محض ورود رسول رضاييان به داخل اتاق مراقبت های ويژه و خيره شدن نگاه اش به چشم های مظلوم و بی رمق سردار، سكوت بر اتاق حاكم می شود، انگار رسول را برق می گيرد، ساكت و بی صدا به سردار خيره خيره می نگرد. سردار نيز با لبخندی كمرنگ، ساكت و بی حركت، به او چشم دوخته. لحظاتی به همين حال می گذرد، ناگاه در چشم های رسول اشك پر می شود و در عرض چند ثانيه، قطرات اشك از چشم های او سرازير می گردد.
لبخند بر چهره سردار محو می شود. به يكباره رسول بغضش می تركد و به سمت تخت سردار می دود و در حالی كه خود را به روی پاهای سردار می اندازد با صدای بلند می گريد و می گويد: حاج مَمَد، خدا منو بکشه اگه بخوام سرسوزنی شما رو آزار بدم. به خدا من گناهی ندارم، تقصير من نيست،... تو رو به جدّت سید اولاد پيغمبر، به من درست جواب بده، اگه بهت دروغ بگم، چاخان پاخان سر هم كنم، همين تو، از من می گذری؟
بهم نمی گی من به تو اعتماد داشتم چرا بهم دروغ گفتی؟
چرا واقعيت رو ازم پنهون كردی؟
چرا اون گمشده رو پيدا نكردی؟...
پس بهم حق بده...
سردار، در حالی كه با سرانگشتانِ بی رمق خود بر سر رسول دست می کشد، با صدايی ناتوان می گويد: بگو، آقا رسول؛ هر چی هست بگو... رسول سر از روی پاهای سردار برمی دارد و می گويد...
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_49 *
رسول: حاجی كاش می شد يه توكِ پا باهم می رفتیم بیرون و يه چرخی با هم می زديم.
حاجی به پيغمبر خدا، تو شيميايی نيستی، اين جوون های طفل معصوم شيميايی شدن، بيا ببين چه جوری فكر می كنن، بيا دلمشغولی هاشون رو تماشا كن.
تو شهر همچين شيميايی زدن كه چشم چشم رو نمی بينه. می پرسی دشمن يا دوست؟ منم می گم دشمن پاس داده به دوست، دوست هم آبشار زده تو زمين خودمون. بچه پيغمبر، اينو باور کن؛ #حاج_احمد_متوسلیان مُرد، یعنی کشتنش، جوون امروز دنبال یه گمشده ديگه اس، احمد متوسليان كيه؟...
همچين با هوار و شعار از جبهه و بسيج دفاع كردن كه سيا و موساد هورا كشيدن. خشن ترين آدمای دهه اول انقلاب، چنان رنگ عوض كردن و ظريف و لطيف حرف می زنن، همچين جوونهارو بدبين كردن كه اسم جبهه و بسيج مترادف تعصب و خشونت و خشكه مقدسی شده.
جوون امروز از دهن همين امرا و وزرای حاضر شنيده كه ديگه زمان شادی و آزادی فرا رسيده... آخه بی انصاف، وقتی جبهه و بسيج رو با گريه و خشونت بغل هم می ذاری، اونوقت توقع داری اين جوون برای جبهه تره خُرد كنه؟ اونوقت حاجی، وقتی جبهه اين جوری تحريف شد و جوون اين زمونه بهش پشت كرد، #حاج_احمد_متوسليان می تونه برای اين جماعت معيار و محك بشه؟
نه به پيغمبر، نه به حضرت عباس،
وقتی برای بزرگای قوم، #احمد_متوسليان يه قصه فراموش شده است، توقع داری گمشده جوون اين مملكت بشه #احمد_متوسليان؟!
حضرت سردار، باور كن كه اين جوونا گناهی ندارن، اگه اينها زمان جنگ بودن و اون هوارو تنفس می كردن، به اميرالمومنين تا قلب بغداد هم می رفتن.
هوای امروز شهر، هوای اون روزا نيست. بزرگای امروز، بزرگای اون روزا نيستند، سياست ها، ديگه سياست های عين ديانتی نيست... كجای كاری شما؟ حالا می گی چی؟!! با اين وضع و اوضاع بازم حرفت همونه؟... بازم برم #احمد_متوسليان رو پيدا كنم؟ بازم برم از زير صدهزار خروار خاك نامردی و بوقلمون صفتی و فراموشی، زره غرق خون #احمد_متوسليان رو بيرون بكشم و سر دست بگيرم و داد بزنم كه آی جوونها؛ يه #حاج_احمدی بود كه از نوك پإ؛؟؟ّ تا فرق سر، همه چی تموم بود؟ شجاع بود عين يه شير، مهربون بود عين يه مادر، مرد بود عين پوريای ولی، عاشق بود عين مجنون؟؟ هان؟... چی می گی؟ بازم برم دنبال گمشده ات بگردم. واسه اين جوونی كه خودش گمشده؟!
سردار در حالی كه بی صدا با چشمانی كه حتی يك بار پلك نمی زنند اشك می ريزد، آهسته آهسته رعشه می گيرد و به محض شديد شدن تشنجش با صدايی دلخراش ضجه می زند و می گويد: #دژ_شلمچه همينجاست!... بچه های مردم دارن قتل عام می شن، جيگر گوشه هامون دارن تارو مار می شن، رسول... آقا رسول، برو #حاج_احمد رو بيارو به اين بچه ها نشون بده، برو #حاج_احمد رو بيار تا اين لشكر زمين گير شده رو فرماندهی بكنه، رسول... برو... برو بی سيم بزن #حاج_احمد بياد... برو...
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan