جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_49 *
رسول: حاجی كاش می شد يه توكِ پا باهم می رفتیم بیرون و يه چرخی با هم می زديم.
حاجی به پيغمبر خدا، تو شيميايی نيستی، اين جوون های طفل معصوم شيميايی شدن، بيا ببين چه جوری فكر می كنن، بيا دلمشغولی هاشون رو تماشا كن.
تو شهر همچين شيميايی زدن كه چشم چشم رو نمی بينه. می پرسی دشمن يا دوست؟ منم می گم دشمن پاس داده به دوست، دوست هم آبشار زده تو زمين خودمون. بچه پيغمبر، اينو باور کن؛ #حاج_احمد_متوسلیان مُرد، یعنی کشتنش، جوون امروز دنبال یه گمشده ديگه اس، احمد متوسليان كيه؟...
همچين با هوار و شعار از جبهه و بسيج دفاع كردن كه سيا و موساد هورا كشيدن. خشن ترين آدمای دهه اول انقلاب، چنان رنگ عوض كردن و ظريف و لطيف حرف می زنن، همچين جوونهارو بدبين كردن كه اسم جبهه و بسيج مترادف تعصب و خشونت و خشكه مقدسی شده.
جوون امروز از دهن همين امرا و وزرای حاضر شنيده كه ديگه زمان شادی و آزادی فرا رسيده... آخه بی انصاف، وقتی جبهه و بسيج رو با گريه و خشونت بغل هم می ذاری، اونوقت توقع داری اين جوون برای جبهه تره خُرد كنه؟ اونوقت حاجی، وقتی جبهه اين جوری تحريف شد و جوون اين زمونه بهش پشت كرد، #حاج_احمد_متوسليان می تونه برای اين جماعت معيار و محك بشه؟
نه به پيغمبر، نه به حضرت عباس،
وقتی برای بزرگای قوم، #احمد_متوسليان يه قصه فراموش شده است، توقع داری گمشده جوون اين مملكت بشه #احمد_متوسليان؟!
حضرت سردار، باور كن كه اين جوونا گناهی ندارن، اگه اينها زمان جنگ بودن و اون هوارو تنفس می كردن، به اميرالمومنين تا قلب بغداد هم می رفتن.
هوای امروز شهر، هوای اون روزا نيست. بزرگای امروز، بزرگای اون روزا نيستند، سياست ها، ديگه سياست های عين ديانتی نيست... كجای كاری شما؟ حالا می گی چی؟!! با اين وضع و اوضاع بازم حرفت همونه؟... بازم برم #احمد_متوسليان رو پيدا كنم؟ بازم برم از زير صدهزار خروار خاك نامردی و بوقلمون صفتی و فراموشی، زره غرق خون #احمد_متوسليان رو بيرون بكشم و سر دست بگيرم و داد بزنم كه آی جوونها؛ يه #حاج_احمدی بود كه از نوك پإ؛؟؟ّ تا فرق سر، همه چی تموم بود؟ شجاع بود عين يه شير، مهربون بود عين يه مادر، مرد بود عين پوريای ولی، عاشق بود عين مجنون؟؟ هان؟... چی می گی؟ بازم برم دنبال گمشده ات بگردم. واسه اين جوونی كه خودش گمشده؟!
سردار در حالی كه بی صدا با چشمانی كه حتی يك بار پلك نمی زنند اشك می ريزد، آهسته آهسته رعشه می گيرد و به محض شديد شدن تشنجش با صدايی دلخراش ضجه می زند و می گويد: #دژ_شلمچه همينجاست!... بچه های مردم دارن قتل عام می شن، جيگر گوشه هامون دارن تارو مار می شن، رسول... آقا رسول، برو #حاج_احمد رو بيارو به اين بچه ها نشون بده، برو #حاج_احمد رو بيار تا اين لشكر زمين گير شده رو فرماندهی بكنه، رسول... برو... برو بی سيم بزن #حاج_احمد بياد... برو...
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_50 *
□اتاق #احمد، مريوان
#احمد در حالی كه زانوهای خود را در بغل گرفته و به ديوار تكيه داده در فكر است. لحظاتی می گذرد، ناگاه تصميمی #احمد را بلند می كند، #احمد به سرعت برمی خيزد و در حالی كه فانسقه و كلتش را می بندد و پوتين هايش را به پا می كند، از اتاق خود بيرون می زند، هوا بين الطلوعين است. #احمد را در محوطه مقر سپاه می بينيم كه از درِ جبهه بیرون می زند.
□فاضلاب
#مجتبی_عسكری تا به زانو در فاضلاب فرو رفته و مشغول مين گذاری است. همسرش فاطمه در حالی كه ساك وسايل را در دست دارد، با چشمان وحشت زده اش، اطراف را می نگرد. ناگهان چشمش به پشت #مجتبی می افتد، موشی بر پشت او راه می رود.
فاطمه بی اختيار جيغ بلندی می كشد. #عسكری از وحشت در جا می چرخد و به همسرش می نگرد.
#مجتبی: چيه؟!! چی شده؟ كی بود؟
فاطمه در حالی كه با انگشت، پشت #مجتبی را نشان می دهد، با لكنت می گويد: موش!!! موش رو پشتته.
با شنيدن سخن فاطمه، #مجتبی نفس حبس شده اش را خارج می كند و با عصبانيت می گويد: نمی شه شما، با اين همه شجاعتی كه داريد، برگرديد منزل و مَنو با اين موش ها تنها بذاريد؟
فاطمه كه از جيغ زدن خود پشيمان و شرمنده شده، سرش را پايين می اندازد.
#مجتبی با مشاهده شرمندگی همسر می گويد: اون سيم تله رو بده من، اون سيم نازكه رو... زودباش خانوم.
فاطمه در زير نور چراغ قوه، در داخل ساك، به دنبال سيم تله می گردد. ناگهان در داخل ساك موشی را می بيند، ناخودآگاه دستش را از ساك بيرون می كشد و از وحشت چشمانش بيرون زده.
#مجتبی، همچنان برای گرفتن سيم تله، دستش را دراز كرده است. فاطمه مات و متحير به داخل ساك می نگرد، دستش بی حركت مانده.
#مجتبی، كلافه می گوید: گفتم اون سيم نازكه رو بده. دير شد.
فاطمه بی هيچ عكس العملی همچنان به داخل ساك خيره است، ناگاه نشانه های اخذِ تصميمی دشوار، در چهره اش هويدا می شود.
به يكباره دست در ساک می کند و موش را می گیرد و از ساک بیرون می اندازد. سپس بدون اين كه به #مجتبی نگاه كند، به دنبال سيم تله می گردد.
#مجتبی با ديدن اين عمل همسرش، لبخندی كم رنگ بر لبانش نقش می بندد. دست فاطمه دراز می شود و سيم تله را به سمت #مجتبی می گيرد. در يك لحظه، نگاه هر با هم تلاقی می كند.
#مجتبی بی كلام و با لبخند، از همسرش تشكر می كند و فاطمه نيز، لبخند پيروزمندانه ای می زند.
***
□دهانه خارجی و انتهايی فاضلاب
#احمد در حالی كه با دقت اطراف را زير نظر دارد، به سمت دهانه فاضلاب نزديك می شود. به محض رسيدن به دهانه، گوش تيز می كند. هيچ صدايی از داخل كانال فاضلاب شنيده نمی شود. از دهانه فاضلاب فاصله می گيرد و به سمت كوره راه گام برمی دارد پس از مسافتی كه طی می كند، می ايستد، انديشناك به انتهای كوره راه می نگرد و زير لب می گويد: امشب بايد چشم انتظارشون باشيم.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_51 *
□دهانه فاضلابی ديگر - داخلی
#مجتبی با سر و كله ای آشفته و خيس از عرق، مشغول مين گذاری است، همسرش در حالی كه به او كمك می كند می گويد: من كه خيلی خوشحالم، تو چی؟
#مجتبی: من؟ نه من خيلی بدحالم.
فاطمه با شنيدن پاسخ شوهر، اخم هايش در هم می رود و گله مند می گويد: حدس می زدم يخچال.
#مجتبی با تعجب نيم نگاهی به فاطمه می اندازد و می گويد: منظورت به منه؟
فاطمه: نه به خودمه.
#مجتبی: من که دارم شُرشُر عرق می ريزم، كجام به يخچال ها می خوره؟
فاطمه: احساساتت. انگار نه انگار كه اولين باره تو انجام يه مأموريت من باهاتم.
#مجتبی در حين انجام كار، تازه متوجه منظور همسرش می شود. لبخند می زند و می گويد: آخه وقتی تو کنارمی، اصلاً احساس مأموريت نمی كنم. حس می كنم كه تو خونه دارم كار انجام می دم.
فاطمه با اعتراض می گويد: يعنی خونه رو داری مين گذاری می كنی؟
#مجتبی بدون توجه به سوال همسر می گويد: آره ديگه. (تازه متوجه حرف همسرش می شود با دستپاچگی رو به او می كند)... نه بابا، كدوم احمقی خونه اش رو مين گذاری می كنه؟! ناگهان از سمت دهانه نيمه باز فاضلاب، صدای گام های كسی می آيد كه رفته رفته به دهانه نزديك می شود.
#مجتبی با شنيدن صدای گام ها به سرعت انگشت بر بينی می گيرد و همسرش را دعوت به سكوت می كند. فاطمه هم كه متوجه نزديك شدن گام ها شده با وحشت به شوهرش می نگرد. سپس با نفس حبس شده به دهانه فاضلاب نگاه می كند.
درپوش فاضلاب اندكی نيمه باز است. صدای پا نزديك و نزديك تر شده و در كنار درپوش فاضلاب قطع می شود.
با ايستادن گام ها، #مجتبی بی صدا دست می برد و اسلحه اش را برمی دارد. سپس با احتياط، به زحمت گلنگدن آن را می كشد و به همسرش اشاره می كند كه از زير دهانه فاضلاب كنار برود. لحظات به كندی می گذرد. چشم های هر دو به سمت دهانه فاضلاب دوخته شده. هيچ صدايی شنيده نمی شود. ناگاه صدای كنار رفتن درپوش فاضلاب شنيده می شود. بر صورت فاطمه عرق نشسته. دست هايش به آرامی گلنگدن اسلحه اش را می كشد.، نور چراغ قوه ای از بالای دهانه به داخل فاضلاب می افتد.
#مجتبی و فاطمه، ساكت و بی صدا، به حركت نور چراغ قوه خيره شده اند. ثانيه ها به كندی ساعت می گذرد. انگشت #مجتبی ماشه اسلحه اش را به نرمی لمس می كند. ناگاه نور چراغ قوه خاموش می شود و پس از چند لحظه، صدای درپوش فاضلاب می آيد كه بر روی دهانه قرار می گيرد.
به محض بسته شدن دهانه فاضلاب، چراغ قوه در دست فاطمه روشن می شود و ما فضای فاضلاب را واضح می بينيم. او با صدای آرام و آهسته از #مجتبی سؤال می كند: يعنی كی بود؟!
#مجتبی، متفكر به همسرش می نگرد، سپس شانه هايش را به علامت ندانستن به بالا می اندازد.
ناگاه به سرعت وسايلش را جمع می كند و خطاب به فاطمه می گويد: سريع جمع كن بريم، وقت كمه، هنوز پنج تا ديگه مونده. فاطمه در حالی كه به سرعت مشغول جمع آوری وسايل می شود، می گويد: من فكر نمی كنم اون آدم از دهانه فاضلاب زياد دور شده باشه، معلومم نيست، شايد يه گوشه كمين نشسته تا ما بيرون بيائيم، به نظر من صلاح نيست الان از اين تو بيرون بريم. #مجتبی: ما از اين جا بيرون نمی ريم، از توی همين دهليز، می ريم سمت دهنه بعدی.
فاطمه: فكر خوبيه.
#مجتبی در حالی كه وارد جويبار لجن می شود خطاب به همسرش می گويد: عجله كن فاطمه، اگه هوا روشن بشه، بيرون اومدن از كانال فاضلاب جلوی چشم مردم غير ممكنه. فاطمه در حالی كه در پشت سر #مجتبی حركت می كند و تا كمر وارد لجن شده، به لجن ها و ديواره فاضلاب نگاه می كند. زن و شوهر با عجله و شتاب در لجن ها به جلو می روند، پس از چند لحظه، فاطمه با لبخند می گويد: كاش می فهميدی چقدر برام شيرينه؟ #مجتبی: چی شيرينه؟!
فاطمه: برای سلامتی و امنيت مردمی كه همين حالا، بالای سرمونن و تو خونه هاشون خوابيدن، تا كمر تو لجن برم.
#مجتبی: شيرين تر از اين می دونی چيه؟ فاطمه: نه چيه؟
#مجتبی: يه دوربين باشه و از اين وضع تو، كه توی لجن داری شنا می كنی، فيلم بگيره و ببره به بابات نشون بده. فكر كنم با ديدن اين وضع، بابات يا سكته كنه يا برای سر من يه ميليون جايزه بذاره.
فاطمه: آقا جون وقتی روز عقد اون دفتررو امضاء كرد، می دونست تنها دخترش رو به كی داره می ده.
#مجتبی: می دونست؟ من فكر نمی كنم.
فاطمه: چرا می دونست، خودش بِهِم گفت. #مجتبی: از من گفت؟
فاطمه: آره، گفت فاطمه؛ تو خوشبخت می شی، چون شوهرت عاقل ترين ديوونه دنياست.
#مجتبی كه تا سينه در لجن فرو رفته و با عجله به جلو می رود می گويد: حالا ببينم، واقعاً تو با این موش ها و لجن فاضلاب، احساس خوشبختی می كنی؟
فاطمه: هركس كه شانس بياره و بتونه برای يه شهر مادری كنه، خوشبخت ترين زن دنياست.
#مجتبی: خدای بزرگ، باز خانوم افتاد رو دنده شعر!
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_52 *
□خیابان، کنار دریچه فاضلاب
#احمد دو گیره فلزی را داخل سوراخ های درپوش فاضلاب می اندازد و با یک حرکت در را از جا در می آورد. سپس نور چراغ قوه را به داخل فاضلاب می اندازد و با دقت به داخل آن می نگرد. سپس زیر لب می گوید:
هنوز اینجا نرسیدن...
#احمد به آسمان و اطراف می نگرد، هوا به روشنی می رود. #احمد با دلواپسی به داخل فاضلاب می نگرد و با کمی تشویش می گوید: عجله کنید بچه ها، هوا داره روشن می شه.
پای #احمد درپوش فاضلاب را به جایش سُر می دهد. سپس حرکت می کند و از آنجا دور می شود.
□داخل مجرای فاضلاب، زیر دهانه دیگر
#مجتبی_عسکری و همسرش در زیر در پوش فاضلاب دیگری مشغول مین گذاری دیواره ها هستند. سر و وضع هر دوی آنها لجنی و آشفته است.#مجتبی با عجله کار می کند و همسرش نیز مانند یک دستیار ماهر به او کمک می کند.
#مجتبی: مثل این که تا بین من و تو حرف زدن ممنوع نشه، کار پیش نمیره.
فاطمه: منم همین نظر رو دارم، پس تا تموم شدن کار، حرف بی حرف.
#مجتبی با دو انگشت به فاطمه اشاره می کند که اَنبُر دَم باریک را به او بدهد.
فاطمه خنده اش می گیرد، در حالی که دَم باریک را به #مجتبی می دهد می گوید: نه دیگه اینجوری.
□زیر یک درپوش دیگر مجرای فاضلاب_داخلی
#مجتبی و همسرش مشغول مین گذاری هستند.
□مکانی دیگر در مجرای فاضلاب_داخلی
#مجتبی کار مین گذاری در آنجا را تمام می کند.
□شهر #مریوان
خورشید تقریباً بالا آمده و تمام شهر روشن است.
□حیاط خانه #عسکری
دو جفت پوتین لجنی، جلوی در ورودی راهرو، دیده می شود.
□شهر #مریوان
قرص خورشید آرام دیزالو می شود به هلال ماه. لانگ شات #مریوان را می بینیم که چراغ های بی شماری در آن سوسو می زند.
لانگ شات شهر دیزالو می شود به صفحه ساعتی که عقربه ثانیه شمار آن تیک تیک کنان حرکت می کند. عقربه ساعت بر روی یک ربع به دوازده می باشد.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_53 *
□محوطه مقر سپاه
از ديد كسی در محوطه مقر حركت می كنيم، دوربين به سالن بزرگی می رسد. داخل آن اكثر بچه ها جمع شده اند، #رضادستواره در وسط جمع بچه ها ايستاده و در حالی كه در پشت يك تريبون خيالی قرار دارد، برای بچه ها سخنرانی می كند.دوربين در كنار در سالن می ايستد و نظاره گر می شود.
#رضادستواره: در سخنرانی های گذشته ما عرض كرديم كه تمامی مطالب گفته شده، مملو از محتوياتيست كه مطالب پر اهميت آن را جایگزین دیگر موضوعات كرده بوديم و تدريجاً به سمت تحقیق بر حول موضوع پرت و پلايی كه مهم ترين دل مشغولی بشريت می باشد حركت كرديم و واژه بشريت را در مرتفع ترين نقطه غيرقابل بشريت مستقر كرديم و هاونگی را ترسيم كرديم كه مخ های حضار محترم بايد در آن كوبيده شود و مطالب عميق آنها استخراج گردد. اين مطلب اشاره به آن شعری دارد كه شاعر فرمود: لب لب من لب لب تو باقالی به چند من، يا آن شعر عميق كه گفت: مرغ باغ ملكوتم نيم از عالم خاك، اين صحيح نيست كه همراه كوپن عرضه كنند پيكر من.
ناگهان تمامی بچه ها همراه با خنده شروع به كف زدن می كنند #رضادستواره جهت پاسخ به ابراز احساسات حضار، مانند بنی صدر دستهايش را در هم می گيرد و در بالای سرش تكان تكان می دهد، سپس خم می شود تا برای حضار تعظيم كند كه ناگهان صورتش بر روی تريبون خيالی می خورد و با جيغی دردناك صورت خود را می گيرد و بر زمين می افتد.
#احمد كه در آستانه در سالن ايستاده با لبخندی محو به #رضادستواره می نگرد. سپس در حالی كه سرش را تكان تكان می دهد از آنجا می گذرد.
ساعت مچی #احمد وارد کادر می شود، عقربه های ساعت بر روی 12 می باشد.
#احمد چشم از ساعت برمی دارد، همزمان #حسين_قجه_ای از راه می رسد.
#حسين: تقريبا تو خیابون ها دیگه هیچ رفت و آمدی نیست. فکرکنم يواش یواش پيداشون بشه.
#احمد: برو پيش بچه ها، نذار معركه #رضا تموم شه، بهترين شيوه برای آماده باش غير مستقيم بچه ها، معركه گرفتن #رضاست.
#حسين: با صدای اولين انفجار بچه هارو حركت بدم يا با آخرين صدا؟
#احمد: با اولين صدا. منتها تا انفجارها قطع نشده بچه ها رو وارد خيابون نكن. فهميدی برادر #قجه_ای؟ با اولين صدا!
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_54 *
□خانه #عسكری
ساعت شماطه دار، تيك تاك كنان، در جلوی آينه شمعدان ديده می شود. #مجتبی و فاطمه ساكت و بی صدا زانوهايشان را در بغل گرفته اند و به عقربه های ساعت خيره شده اند.
- تصوير ساعت ديزالو می شود به لانگ شات نيمه تاريك شهر. بر روی تصوير شهر، صدای تيك تاك ساعت شنيده می شود، همراه با صدای ساعت، تصاوير زير پی در پی، اما آرام به دنبال هم می آيند:
- لانگ شات خيابانی.
- لانگ شات خيابانی بزرگ تر.
- تصوير بسته از درپوش فلزی فاضلاب.
- تصوير تعدادی خانه كه در تاريكی به خواب رفته اند.
- تصوير #احمد در پشت بام ساختمان مقر سپاه شهر.
- تصوير خيابانی از شهر.
- تصوير خيابانی باريك تر.
- تصوير ساعت شماطه دار.
- تصوير صورت #مجتبی كه به ساعت خيره است.
- تصوير صورت همسرش كه به ساعت می نگرد.
- تصوير ميدان شهر.
- تصوير درپوش فلزی فاضلاب.
- تصوير ديگری از درپوش فاضلاب ديگر.
- تصوير بسته درپوش فلزی فاضلابی ديگر.
- دوربين با حركتی نرم، به چند درپوش فاضلاب در مكان های مختلف نزديك می شود.
- تصوير ساعت شماطه دار كه ساعت ۱ بامداد را نشان می دهد.
- تصوير #احمد كه به ساعت مچی اش می نگرد.
- تصوير صورت #مجتبی و همسرش.
- تصوير عقربه های ساعت شماطه دار.
- تصوير لانگ شات نيمه تاريك شهر.
- تصوير نزديك شدن به درپوش فاضلاب، ناگهان با انفجاری، درپوش فلزی فاضلاب به هوا پرتاب می شود.
- انفجارهای پی درپی كه باعث بيرون پريدن درپوش های فلزی فاضلاب می شود.
- #مجتبی و فاطمه با صورتی خندان به داخل حياط می دوند.
- نيروهای سپاه، به شكل ستون با هدايت #حسين_قجه_ای و #رضادستواره به سمت خروجی مقر، بدو رو حركت می كنند.
- چراغ های خانه ها و اتاق ها در شهر، پی در پی روشن می شود.
- #احمد در داخل ماشين می نشيند و در را می بندد. ماشين به سرعت حركت می كند و از در خارج می شود، نيروها با عجله مشغول اعزام به شهر هستند.
- #مجتبی و فاطمه در وسط حياط، روبه روی هم نشسته اند و با نگاهی سرشار از حس تفاهم و چشمانی پر اشك به يكديگر نگاه می كنند.
#مجتبی: هركس كه برای يه شهر بتونه مادری كنه خوشبخت ترين زن دنياست. شعر قشنگی گفتی فاطمه.
فاطمه: عجله كن بريم توی شهر.
- نيروهای داخل خيابان های #مريوان با عجله حركت می كنند.
- از دهانه فاضلابی همچنان دود بيرون می آيد.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_55 *
□پشت بام منزل حميده
از ديد حميده، شهر تهران را در شب می بينيم.
حميده: خوشبختی به چيه؟
فريبا: نه به داشتنه، نه به نداشتن. به دلِ خوشه.
حمیده: خوشبختی به دلِ خوشه.
فريبا: اگه دل به يه چيز با ارزش خوش باشه، چه تو مجرای فاضلاب باشی، چه تو بيابون. خوشبختی.
حميده: چه تو قصر باشی، چه تو خرابه، خوشبختِ خوشبختی.
فريبا: مهم دلخوشی با ارزشه. چاه كنی كه توی تاريكی دنبال آب می گرده، خوشبخت تر از برج نشينيه كه به سراب دل بسته.
حميده: تلخه، ولی بايد قبول كنيم كه فاطمه، تو اون فاضلاب، از بيشترِ دخترهای اين شهر خوشبخت تره.
فریبا: کِيفی كه فاطمه از زندگی كرد كجا؛ كسالتی كه ما می كشيم كجا.
حميده: فاطمه، #احمدمتوسليان رو داشت، اما من و تو، توی اين شهر شلوغ و بی عاطفه، كی رو داریم؟
فريبا: فعلاً این دستنوشته رو داریم. بعدشم دو جفت چشم داریم و دو جفت پا، می گرديم دنبال آب، از اون چاه كنه كه كمتر نيستيم.
حميده: تو فكر می كنی با اين خرابكاری كه امروز توی كتابفروشی كردم، اميدی به گير آوردن مابقی دستنوشته ها هست؟
فريبا: امروز سعيد فهميد كه تو روی اين نوع كاغذ مشق خط می كنی.
حميده: خب، منظور؟
فريبا: اگه من جای اون بودم، برای ابراز محبتم، همه اون كاغذهارو به عنوان ناقابل ترين هديه تقديمت می كردم.
حميده: تو اين كارو می كردی، اون بيچاره كه عقلش به اين چيزها نمی رسه.
فريبا: بيا دعا كنيم كه برسه.
□جلوی كتابفروشی - خيابان - شب
در جنب خیابان، مرد ۱ و راننده - مأمور مرد ميانسال - داخل ماشين نشسته اند و مراقب اطراف هستند.
خيابان ساكت و خلوت است. در ضلع ديگر خيابان، به فاصله پنجاه متری كتابفروشی، يك ماشين فولكس استيشن پارك كرده. راننده ماشين در تاريك روشن خيابان ديده می شود. دوربين به آرامی به سمت كتابفروشی حركت می كند، تنها صدای عبور ماشين از خيابان های اطراف می آيد. دوربين به كركره های مشبك مغازه می رسد، داخل مغازه تاريك تاريك است. هيچ چيز از داخل مغازه ديده نمی شود.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan