eitaa logo
جاویدنشان
66 دنبال‌کننده
336 عکس
73 ویدیو
3 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * □داخل مغازه كتابفروشی در برابر شيشه ويترين جلوی مغازه، پارچه بزرگ سياه رنگی كشيده شده، داخل مغازه کاملاً روشن است.چهار مرد، با سرعت و دقت مشغول تفتيش هستند، مرد ۱ کتاب های قفسه ها را یک به یک بررسی می کند، مرد ۲ داخل کارتن های انتهای مغازه را می کاود. مرد ۳ در کمدی را که در گوشه مغازه قرار دارد باز کرده و مجموعه کتاب های خطی را بررسی می کند، مرد ۴ که گویی ارشدتر از آن سه نفر است، با دقت در کتابفروشی قدم می زند و همه سوراخ سُنبه های مغازه را بررسی می کند، دوربین از مرد ۴ به سمت ميزی كه پيشخوان مغازه است به نرمی حركت می كند. بر روی ميز، مجموعه دستنوشته ها قرار دارد، اما به علت اين كه روی ميز تعدادی كتاب و فاكتور چيده شده، دستنوشته ها زياد به چشم نمی آيد. دوربين به نرمی به حركت خود ادامه می دهد تا به تصوير بسته ای از دستنوشته ها می رسد. □خيابان ماشين گشت پليس به آرامی در خيابان جلو می آيد. افسر پليس به دقت خيابان را می نگرد، ماشين گشت، از كنار فولكس استيشن عبور می كند. در حين عبور، از ديد افسر به ماشين فولكس می نگريم، راننده در پشت فرمان نيست. افسر با خيال راحت، چشم از فولكس می گيرد و به مقابل نگاه می كند. □داخل فولكس استيشن راننده فولكس، در حالی كه بر روی صندلی دراز كشيده، در تاريكی داخل ماشين، خود را پنهان كرده است. در چهره راننده نگرانی و تشويش موج می زند، تصوير گوش راننده را می بينيم كه گوش تيز كرده، صدای دور شدن ماشين گشت می آيد. □خيابان ماشين گشت پليس، از برابر مغازه كتابفروشی می گذرد، افسر پليس با نگاهی عادی اطراف را می نگرد. به محض دور شدن ماشين گشت و پیچیدن آن به خیابانی دیگر، ماشین مرد ۱ و راننده از داخل كوچه به آرامی بیرون می آید و وارد خیابان می شود. مرد ۱ با چشمانی نگران، هر دو سمت خيابان را می پايد. مرد ۱ : اينها تو مغازه دارن چيكار می كنن؟ الان نزديك به سه ساعته رفتن اون تو. راننده: من نمی دونم يه دست نوشته مگه چقدر می ارزه كه بايد اين همه وقت و انرژی واسه اش تلف كرد. □اتاق كار مرد ميانسال مرد ميانسال با موبايل حرف می زند، زن جا افتاده ای كه منشی او است، پشت ميز كوچكی نشسته و به مرد ميانسال می نگرد. مرد ميانسال: يعنی هنوز هيچی پيدا نكردی؟!... آخه چطور ممكنه؟... تو انباريش هم چيزی پيدا نكرديد؟... يعنی چی انباری نداره، مگه می شه؟!!... نيم ساعت ديگه بيشتر مهلت نداريد، همه كمدها، كاغذ باطله ها، كار تن های كتاب، همه رو بگرديد... كاری نداری؟ ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * مرد ميانسال موبايل را قطع می كند و كلافه بر روی ميز می گذارد. لحظاتی به مقابل خود خيره می ماند. سپس بدون اين كه به منشی نگاه كند به او می گويد: يه وقت هايی كه كار به يه همچين گره هايی می خوره و پافشاری های شورای مرکزی امانم رو می بُره شک می کنم. پیش خودم می گم برای يه دست نوشته مجهول كه فقط توصيفش رو شنيديم، چقدر باید هزینه کرد؟!! اصلاً بودن يه دست نوشته، اون هم تو اين جامعه ای که آمار مطالعه اش صفره، چه لطمه ای به اهداف ما می زنه؟... فكر كنم يه همچين سوال هايی تو ذهن تو هم ايجاد می شه... درسته؟ منشی لبخند كم رنگی می زند. منشی: سوال چرا، ايجاد می شه، اما نه به اون حد كه شك كنم. مرد ميانسال از جايش بلند می شود و در حين قدم زدن چنين می گويد: می دونی هميشه شورا به سوال من چی جواب می ده؟ منشی: نه. مرد ميانسال: می گه زباله های اتمی چقدر برای محيط زيست خطرناكه! آيا می شه گفت يك گرم زباله اتمی ديگه خطرناك نيست؟ پس اگه از يك گرم زباله اتمی نمی شه چشم پوشی كرد، از يك صفحه اين دست نوشته ها هم نمی شه گذشت! چرا؟ چون دهكده جهانی ما، از نظر زيست محيطی، با اين نوشته ها به خطر می افته. ممكنه الان يه دست نوشته يا دو تا كتاب به چشم نیاد، اما ما باید صد سال آینده رو در نظر بگیریم، مردمِ صد سال ديگه شايد با ذره بین و میکروسکوپ، به دنبال يه برگ از اين دست نوشته ها بگردن. منشی: يعنی ما از الان بايد تفكرات ميكروبی رو كه در صد سال آينده ممكنه دهكده رو تهديد كنه، نابود كنيم، درسته؟ مرد ميانسال: هيچ می دونی يك كتاب پنجاه، شصت صفحه ای كه پروتكل های صهيونيزم رو لو داد، ميكروب ضداسرائيلی رو تو خاورميانه و اروپا پخش كرد؟ بله؛ يك كتاب پنجاه، شصت صفحه ای، اهداف پنهان و شگردهای عملِ صهيونيزم رو به گوش مردم رسوند و همه چيزرو خراب كرد. منشی: اون جوری كه تو پرونده اين دستنوشته ديدم، بحث يك گرم دو گرم زباله اتمی نيست، خيلی بيشتر از اينهاست. مرد ميانسال: مشاورين شورا، بعد از مطالعه پرونده اين دست نوشته، ميزان اثرگذاريش رو معادل سی و پنج كتاب عنوان كردن. چيز كمی نيست. منشی: يعنی تا اين حد افشاگرانه است؟ مرد ميانسال: نه، هيچ رازی رو افشاء نمی كنه، فقط تصويری رو كه ما از اون جنگ به نسل جديد ارائه داديم، پاك می كنه؛ همين.... و اين، يعنی پنجاه كيلو زباله اتمی. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * □داخل كتابفروشی از تصوير بسته دستنوشته های روی ميز دوربين عقب می كشد. مرد ۳ در حال تفتيش كشوهای ميز است تمامی كاغذها و محتويات كشوها را بر روی ميز می گذارد، مجموعه دست نوشته ها تقريباً در میان اشیاء روی میز گم شده است. مرد ۴ با صورتی عرق كرده به سرعت كتاب های داخل قفسه را که آشفته شده است دوباره بررسی می کند. محتويات كارتن های انتهای مغازه به وسیله مرد ۱ بیرون ریخته شده و کلافگی مرد ۱ حاكی از بررسی چندباره آنهاست. مرد ۲ در حالی كه بر روی چهار پايه ای ایستاده، کتاب ها و پوشه های بالای قفسه را بررسی می کند. مرد ۴ عصبانی به سمت میز پیشخوان می آید. او در حالی که به شدت کلافه است، به مرد ۳ كه كشوهای ميز را بررسی می كند می گويد: چيزی پيدا نكردی؟ مرد ۳ به علامت نَفی فقط سرش را به طرفين تكان می دهد. مرد ۴ در حالی كه دستش را بر روی دستنوشته ها می گذارد، به آن سمت ميز سرك می كشد تا سه چهار برگ كاغذی را كه بر روی ميز عسلی كنار ميز است بردارد. دست مرد ۴ سه چهار برگ را بر میدارد. چشم های عصبی مرد كاغذها را بررسی می كنند، هر سه چهار برگ فهرستِ موجودی کتاب مغازه است. مرد ۴ با عصبانیت، سه چهاربرگ را بر روی میز پرتاب می کند، سپس به ساعتش می نگرد. □خیابان جنب کتابفروشی ماشین مرد ۱ و راننده در داخل کوچه دیده می شود، راننده خواب آلود، خمیازه می کشد. مرد ۱ چشم از ساعتش می گیرد و با حرص زیر لب می گوید: ساعت یک ربع به چهار شد. در خیابان ماشین فولکس استیشن در همان محل قبلی ایستاده. راننده اش در حالی که بر روی صندلی بغل دستش دراز کشیده، خمیازه می کشد، سپس با احتیاط به ساعت مچی اش می نگرد، با دیدن ساعت کلافه می شود، آرام و با احتیاط بر می خیزد و در پشت فرمان می نشیند. چشم های خواب آلود خود را می مالد و زیر لب می گوید: چرا اینقدر طول کشید؟! ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * □داخل مغازه كتابفروشی مرد ۴ در حالی كه يك دست خود را بر روی دست نوشته ها گذاشته و خود را به ميز تكيه داده است. رو به سه نفر ديگر می گويد: تا اونجايی كه به خاطر داريد، همه چيزرو به حالت اولش برگردونيد، تا يك ربع ديگه بايد از مغازه خارج شيم. مرد ۴ سريع با موباليش شماره می گيرد. □دفتر مرد ميانسال مرد ميانسال در حالی كه با دقت مشغول مطالعه و يادداشت چيزی است، با زنگ خوردن موبايلش سريع گوشی موبايل را در گوش خود می گذارد. مرد ميانسال: بله... خب... خب... يعنی هيچ چی؟؟... حتی دو، سه برگ هم پيدا نكرديد؟... بسيار خوب، من به بچه های خودمون خبر می دم. □داخل كوچه مرد ۱ موبايلش زنگ می خورد، سریع گوشی موبايل در كنار گوش مرد ۱ قرار می گيرد. مرد ۱ : بله؟... تا يك ربع ديگه؟؟ بسيار خوب. □داخل مغازه هر چهار نفر مشغول مرتب كردن اشياء و كتاب های داخل مغازه می باشند. مرد ۴ كلافه و عصبی محتويات كشوهای ميز را به داخل آنها برمی گرداند. مرد ۱ و ۲ كارشان تمام شده و در حالی كه آستين های خود را می تكانند به كنار ميز پيشخوان می آيند. دست های مرد ۴ مجموعه دستنوشته ها را نيز برمی دارد كه در داخل كشو بگذارد. در لحظه گذاشتن متوجه می شود كه كشو پر است و جايی برای آن همه کاغذ وجود ندارد. مرد ۳ در حالی كه به سمت ميز پيشخوان می آيد خطاب به مرد ۴ می گوید: اون كاغذها تو كشو نبودن. مرد ۴ : پس از كجا آوردی؟ مرد ۳ : فكر كنم از همون اول روی ميز بود. مرد ۴ دست نوشته ها را كه روی سفيدشان ديده می شود بر روی ميز می گذارد. مرد ۱ بی تفاوت يك برگ از روی مجموعه دستنوشته ها برمی دارد و با حالتی عادی پشت و روی آن را می نگرد. ناگهان با ديدن نوشته های پشت كاغذ قدری جا می خورد. سپس با دقت شروع به خواندن نوشته های پشت كاغذ می كند، با خواندن هر كلمه حالت چهره مرد تغيير می كند. پس از مطالعه يكی دو خط، شادی و هيجان از چهره مرد می جوشد. دست های لرزان مرد ۱ به سرعت دو، سه برگ ديگر از روی مجموعه كاغذها برمی دارد و با دستپاچگی شروع به بررسی نوشته های پشت كاغذها می كند. در چهره اش حالت تردید رفته رفته تبديل به يقين می شود. مرد ۱ با صدایی لرزان خطاب به مرد ۴ می گويد: فكر كنم پيداش كردم. مرد ۲ و ۳ و ۴ كه مشغول آماده شدن برای خروج از مغازه هستند، ناگهان با ناباوری به مرد ۱ می نگرند. مرد ۴ : چرند نگو! مرد ۱ با دست های لرزان مجموعه كاغذها را از روی ميز برمی دارد و در حالی که آنها را بُر می زند، نوشته های پشت كاغذها را به مرد ۴ نشان می دهد و می گويد: از لحظه ورود جلوی چشم مون بود، ولی نديده بوديمش. مرد ۴ به سرعت جلو می آيد و مجموعه دست نوشته ها را از دست مرد ۲ می گيرد. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * □دفتر مرد ميانسال موبايل مرد ميانسال زنگ می خورد، مرد ميانسال به سرعت گوشی موبايل را در گوش خود می گذارد. مرد ميانسال: بله؟... چی؟!!!... پيداش كرديد؟!! □داخل كلاس درس حميده در ميان همكلاسی های خود نشسته، كتاب متون در جلوی دانش آموزان است، حميده غرق فكر به كتاب نگاه می كند، معلم، كتاب در دست جلوی دانش آموزان ايستاده و شعری از كتاب را می خواند. معلم: وقت است تا برگ سفر بر باره بنديم دل بر عبور از سد خار و خاره بنديم از هر كران بانگ رحيل آيد به گوشم بانگ از جرس برخاست وای من خموشم دريادلان راه سفر در پيش دارند پا در ركاب راهوار خويش دارند گاه سفر آمد برادر ره دراز است پروا مكن بشتاب همت چاره ساز است فريبا از زير چشم، حميده را كه در صندلی جلو نشسته زير نظر دارد. حميده گويی غرق بحر تفكر است و پاك در عوالم خودش فرو رفته و مانند مجسمه ای جان دار، بر صندلی خشك اش زده. □كتابفروشی دوربين جای خالی مجموعه دست نوشته ها را بر روی ميز نشان می دهد. سعيد با تعجب و حيرت به جای خالی دست نوشته ها می نگرد. پدر سعيد در حالی كه به افسر پليس جاهای مختلف مغازه را نشان می دهد می گويد: همه چيز مغازه رو جابه جا كردن، چند سری كتاب كه نسخه خطی بودن سرقت شده. قيمت هر جلد اون كتاب ها از يك ميليون تومان كمتر نبود. سر جمع، ده، دوازده ميليون تومان كتاب دزديدن. افسر پليس: مغازه بيمه اس؟ پدر: بله؟ افسر پليس: حتماً صورتجلسه می خواید. پدر: خواسته نابجاييه؟ افسر: نه، اما اول بايد ثابت بشه كه يه همچين كتاب های قيمتی از اينجا سرقت شده. پدر: شما بفرماييد كه چه جور بايد ثابت بشه. ايناهاش! اين پسر من، اون تنها شاهد اون كتاب هاست. افسر به سعيد می نگرد، سعيد هاج و واج به افسر و پدرش نگاه می كند. افسر: سارق بايد آشنا باشه، چون هيچ دزدی يه مغازه كتاب فروشی رو برای سرقت انتخاب نمی كنه. كسی به اين مغازه اومده كه از وجود اون كتاب های خطی اطلاع داشته. □حياط دبيرستان فريبا و حميده در كنار هم قدم می زنند. حميده: اون وقت اگه خودش نياورد چيكار كنيم؟ فريبا: هيچی، بايد دوباره رضارو بفرستيم اونجا و يه كلك ديگه سوار كنيم. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * □خيابان حميده و فريبا در پياده رو حركت می كنند. از ديد آنها سعيد را می بينيم كه از آن سمت خيابان به طرف صندوق صدقات می آيد. حميده و فريبا زيرچشمی آمدن سعيد را زير نظر دارند. حميده: وای قلبم داره از جا در می آد. فريبا: خودت رو كنترل كن. سعيد به كنار صندوق صدقات می رسد. فريبا و حميده با صندوق صدقات ده، بيست متری فاصله دارند. سعيد با چهره ای درهم و غمگين، ايستاده و به نزديك شدن فريبا و حميده نگاه می كند. از ديد حميده و فريبا به سعيد نزديك می شويم. به محض رسيدن دخترها به يك متری، سعيد سی، چهل برگ كاغذ را كه با دست هايش در پشتش نگه داشته به سمت فريبا و حميده می گيرد و با صدايی لرزان می گويد: سلام... معذرت می خوام... ديروز كه شما رفتيد، پيش خودم گفتم حالا كه شما به اين كاغذها برای خطاطی نياز داريد، يه مقداری براتون بيارم... حميده و فريبا، هاج و واج در برابر سعيد ايستاده اند. فريبا گل از گلش شكفته شده در حالی كه كاغذها را از دست سعيد می گيرد می گويد: لطف كرديد، راضی به زحمت شما نبوديم. سعيد: البته امروز رفتم كه همه اون كاغذهارو بيارم، اما متأسفانه ديشب دزد به مغازه مون زده و از شانس بد، مابقی اون كاغذهارو با خودش برده... به خاطر همين، فقط همين مقدار رو كه ديروز برداشتم، تونستم براتون بيارم... البته ناقابله... ببخشيد مزاحمتون شدم... خداحافظ. با رفتن سعيد، فريبا به كاغذهای دستش می نگرد، آثار شادمانی از چهره اش محو شده، سپس به حميده می نگرد. حميده نيز، با چهره ای گرفته و ماتم زده، به فريبا نگاه می كند. سپس با صدايی محزون می گويد: با اين حادثه، يعنی اين كاغذها، آخرين برگ های اون دست نوشته هاس كه به دست ما می رسه؟!! فريبا: يعنی سهم ما، از اون همه، همين قدر بود؟ حميده در حالی كه با گام های آرام حركت می كند. می گويد: باورش سخته، اما خب، چاره چيه؟!...، امشب من ديگه خواب ندارم...، می رم اجازه می گيرم و می آم خونه تون، خوب نيست با اين حال و روز تو خونه بمونم. فريبا: يه جور اجازه بگير كه ديگه نصف شب برنگردی خونه. حميده: همين كاررو می كنم، كتاب های فردارم با خودم می آرم كه از خونه شما بريم مدرسه. حميده و فريبا در سر چهارراهی از هم جدا می شوند، حميده با گام هايی خسته و آرام از فريبا دور می شود و فريبا به دور شدن حميده خيره شده. سپس به سی چهل برگ دست نوشته ای كه در دست دارد نگاه می كند. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * □دفتر مرد ميانسال مرد ميانسال با دقت به توضيحات مرد كارشناسی كه عينكی با شيشه های قطور به چشم دارد، گوش می دهد. در كنار كارشناس، يك كارشناس خانم هم نشسته است. مجموعه دست نوشته ها در وسط يك پوشه بر روی ميز قرار دارد. مرد كارشناس: اون جوری كه ما از شماره صفحاتش برآورد كرديم، اين دستنوشته ها باید مجموعاً دوهزار و خرده ای صفحه باشه که متأسفانه فعلا ًهزار و دوازده صفحه اش در اختیار ماست. از شماره صفحه های نامرتب اين دست نوشته می شه فهميد كه بر اثر اتفاق يا جابه جايی، ده صفحه، بيست صفحه از لابه لای اين دست نوشته گم شده و يا از بين رفته. درباره رتبه كيفيتش هم، طبق اولين بررسی ها، نمره ۸ ریشتر رو بهش دادیم. مرد ميانسال: (با تعجب و حيرت) هشت ريشتر؟! يعنی بالاتر از اون چيزی كه فكر می كرديم. كارشناس خانم: و مطلب بسيار مهم تر، اينه كه اين دستنوشته، اصل نيست، كپيه. مرد ميانسال ناگهان شوكه می شود، ناخودآگاه به دست نوشته های روی ميز می نگرد، ناباورانه يك برگ از دست نوشته ها را برمی دارد و با دقت به آن نگاه می كند، سپس به كارشناس خانم می گويد: خب، اين يعنی چی؟ مرد كارشناس: يعنی اين كه اين دست نوشته، يك نسخه اصلی داره كه دو هزار و خرده ای صفحه اس و در يك جايی تو اين شهر بزرگ، همين جور افتاده و يا پنهان شده و يا... كارشناس خانم: خلاصه ختم اين ماجرا، منوط به پيدا شدنِ اون نسخه اس. مرد ميانسال با چهره ای گرفته و پريشان به دست نوشته روی ميز نگاه می كند. كارشناس مرد: در هر صورت، شورا ميزان آلودگيش رو فهميده و برای پيدا كردنش پيگيری ويژه اعلام كرده. مرد ميانسال: در اين مورد، به من چيزی اعلام نشده. كارشناس خانم پاكت نامه ای را به مرد ميانسال می دهد و با لحنی كنايه آميز می گويد: با اين اعلام شده. مرد ميانسال عصبی و كلافه پاكت را می گيرد و متشنج آن را باز می كند و به سرعت می خواند. سپس قدری از كوره در می رود. مرد ميانسال: من كه فكر نمی كنم در حد پيگيری ويژه باشه. كارشناس خانم: اين رو ديگه شورا تشخيص می ده و شورا هم براساس نمره ای كه ما اعلام می كنيم، تصميم می گيره. مرد ميانسال: پيگيری ويژه، بودجه ويژه لازم داره؛ تشخيص اين ضرورت، با شماست يا شورا؟ كارشناس مرد: با گروه بودجه اس، شما ميزان تقاضاتون رو كتباً اعلام كنيد. گروه بودجه تا غروب فردا تصميم می گيره و بهتون اعلام می كنه. مرد ميانسال بسيار كلافه و پريشان است نمی داند چه پاسخ دهد. كارشناس خانم: بد نيست شما روی ديگه سكه رو هم نگاه كنيد. در صورت كشف نسخه اصل می دونيد شورا چه تقديری از گروه شما می كنه؟ مرد ميانسال: و اگه اصل اين دستنوشته در گوشه يك انباری متروك، خوراك موريانه ها شده باشد و ما موفق به پيدا كردنش نشيم، می دونيد شورا چه توبيخی از گروه ما می كنه؟ كارشناس مرد: ولی چقدر خوبه كه شما دو روی سكه رو با هم ببينيد. مرد ميانسال قدری خود را جمع می كند. مرد ميانسال: شما به من حق بديد؛ درست در لحظه ای كه من منتظر اعلام خاتمه اين ماجرا از جانب شما بودم، بی مقدمه قبلی، به من اعلام كرديد كه يك ماراتن نفس گير برای من آغاز شده. خب، خيلی غيرمنتظره بود. خیلی... هشت ریشتر... کپی بودنِ دستنوشته... پيگيری ويژه... كارشناس خانم: پس ديگه وقت رو تلف نكنيد و از همين الان شروع كنيد. مرد ميانسال نفس حبس شده اش را يكباره خارج می كند و می گويد: بله، درسته. مرد ميانسال سريع گوشی موبايل را در گوش می گذارد. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * □اتاق حميده حميده در حالی كه همچنان كيف مدرسه اش را در بغل دارد و بر تخت نشسته، با چهره ای گرفته و عصبانی به نقطه ای خيره شده. مادرش در حالی كه سعی دارد صدايش از اتاق بيرون نرود، با خشم به حميده می گويد: من می دونم؛ همش زير سر اون فريباست... فريبا تورو با اون يادداشت های احمقانه به اين روز انداخته... آخه يه ذره به دور و بر خودت نگاه كن ببين با ديگران چه رفتاری می كنی، سهميه من و بابات كه شده يه سلام و يه خداحافظ، عمه ات تلفن می زنه، می گی بگو درس داره، خاله مهناز می آد، از اتاقت يه سرك هم نمی كشی، حالا همه اينها به جهنم، با نيما چرا اين جور رفتار می كنی، ناسلامتی انگشتر نامزديش تو دستته. خجالت بكش، تا امروز چند بار اومده دنبالت؟! بيشتر از هفت هشت باره، هر بار هم يا گفتی حوصله پارتی ندارم يا اين كه درس دارم نمی تونم بيام مهمونی. آخه اين چه روزگاريه كه برای من و بابات درست كردی؟ پسره، خوش تيپ نيست كه هست، خونواده دار نيست كه هست، پولدار نيست كه هست، عاشقت نيست كه هست، پس ديگه چه مرگته تو؟!! از يك هفته پيش مهمونی امشب رو بهت خبر داده بود. من شاهدم، دوبار هم با تلفن به من يادآوری كرد كه منم بهت گفتم، حالا بيچاره از يك ساعت پيش طبق قرار اومده نشسته، اونوقت خانم از راه نرسيده، می چپه تو اطاقش و می فرماد من دارم می رم خونه فريبا. تو خيلی غلط كردی، حالا ديگه نه ادب نه نزاكت نه آينده نه آبرو نه قول و قرار هيچی هيچی، همه چی شده فريبا؟!! حالا كه اينجوره منم ديگه نه يك كلمه حرف می زنم و نه يك كلمه می شنوم، تا ده دقيقه ديگه دوش گرفته و لباس عوض كرده می آی تو هال و گر نه ديگه نه من نه تو، ساكم رو می بندم و همين امشب ميرم خونه خاله مهناز فهميدی؟ مادر در حالی كه به سمت در اتاق می رود می گويد: فكر كرده زندگی و آبرو بچه بازيه، تا ده دقيقه ديگه اومدی، اومدی. و گرنه نه من دختری به اسم تو دارم و نه تو مادری به اسم من. مادر با عصبانيت پشت در اتاق می ايستد، سر و وضع خود را مرتب می كند و به محض عادی سازی ظاهرش در را باز می كند و از اتاق خارج می شود. حميده شكسته و مات، مانند مجسمه برروی تخت نشسته. صدای مادر با لحنی شاد و شوخ از هال شنيده می شود: صدای مادر: نمی دونم يا محبت های زياد شما لوسش كرده يا اين كه از خاله اش اين اخلاق رو ارث برده، آخه مهناز هم هنوز كه هنوزه مثل بچه ها ناز می كنه. دست بی رَمَقِ حميده، آهسته حركت می كند و به سمت گوشی تلفن می رود، به محض برداشتن گوشی، صدای بوق آزاد تلفن شنيده می شود. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * □داخل ميهمانی صدای بوق آزاد تلفن بر روی تصوير بسته دستگاه سينتی سايزر شنيده می شود. با عقب كشيدن دوربين از سينتی سايزر فضای مهمانی ديده می شود، جوانی با موهای ژل زده، در پشت سينتی سايزر مشغول است و تمامی میهمانان که اکثراًجوان هستند برگرد او جمع شده اند. از دستگاه سينتی سايزر صدای شماره گرفتن تلفن می آيد، سپس صدای بوق خوردن تلفن از گوشی شنيده می شود. تمام اين صداها را آن جوان با سينتی سايزر در می آورد. ناگاه صدای برداشتن گوشی تلفن از سينتی سايزر شنيده می شود. همزمان جوان نوازنده سينتی سايزر با لحنی كه انگار با تلفن صحبت می كند شروع می كند به حرف زدن. جوان: الو سلام. دختر جوانی كه در كنار سينتی سايزر ايستاده، به جای دختر پشت تلفن حرف می زند. دختر: سلام، شما؟ جوان: نمی دونم؛ هر كدوم رو كه دوست داری انتخاب كن: مزاحم، بيكار، هم صحبت، نوازنده خسته، يه دوست. دختر: مزاحم بيشتر به صداتون می خوره. دوربين چهره غم گرفته حميده را كه در گوشه اتاق نشسته و به حركات آن دو نفر می نگرد نشان می دهد.نگاه حميده آن چنان سرخورده به نظر می رسد كه گويی از پوچ بودن برنامه آنها كلافه شده. جوان: اشتباه كرديد، من يه نوازنده خسته ام. دختر: جدی؟ جوان: بله، بشنويد. جوان شروع به نواختن سينتی سايزر می كند. از سينتی سايزر صدای ترافيك و رفت و آمد ماشين ها و تيك تيك ساعت می آيد. جوان شروع می کند به سبک "سَندی" ؛ خواننده پاپ لُس آنجلسی، جملات زیر را خواندن. جوان: من خسته ام، خسته از همه چی، يه هدفی دارم به اسم هيچی، هيچی همون پوچيه، پوچی همين زندگيه، زندگی همين خيابونه، خيابون پر از دود و ماشينه، از ماشين می پرسم كجا می ری؟ می گه می رم وقت گذرونی تا شب بشه، بهش می گم شب می خوابی كه چی بشه، بهم می گه وقت بگذره که صبح بشه. منم سرش داد می زنم لعنت به اين زندگی. مُردم از اين خستگی. جوان جمله آخر را تكرار می كند و همراهش كليدهای دستگاه موسيقی را می زند، با چند بار تكرار اين جمله، تمام ميهمانان هم با او هم آوايی می كنند. ناگهان صدای دختر، صدای خواندن را قطع می كند. دختر: من پيشنهاد می دم شما به جای تلفن زدن، بريد خودكشی كنيد. جوان: من می رم خودكشی كنم، تو تصميم داری چيكار كنی؟ دختر: من با دوستام می رم بيرون، به بوتيك ها سر بزنم، تو پارك ها با اين و اون گپ بزنم. جوان: كه چی بشه. دختر: وقت بگذره، خوش بگذره، سرمون گرم بشه. جوان: سرگرمی های تكراری، گپ زدن های تكراری، دل خوشی های تكراری، عاشقی های تکراری... پس هَوی متال بايد شنيد، هَوی متال بايد شنيد. لعنت به اين زندگی، مُردم از این خستگی. حميده خيره به جوان است، اما گويا روحش آنجا نيست. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * □فلاش بك داخل فاضلاب، مجتبی عسكری و همسرش فاطمه با شتاب در لجن ها به جلو می روند. فاطمه: چقدر برام شيرينه. عسكری: چی؟ وول خوردن تو فاضلاب شيرينه؟! فاطمه: اين كه برای سلامتی و امنيت مردمی كه بالای سرمون تو خونه هاشون خوابيدن، بيداری و پرسه زدن توی لای و لجن رو تجربه كنم! □ادامه مهمانی جوان سينتی سايزر زن و ميهمانان همچنان با هم می خوانند. مُردم از اين خستگی لعنت به اين زندگی مُردم از اين خستگی لعنت به اين زندگی □فلاش بك پشت بام خانه حميده فريبا: مهم دلخوشی با ارزشه، چاه كنی كه توی تاريكی دنبال آب می گرده، خوشبخت تر از برج نشينيه كه به سراب دل بسته. □ادامه مهمانی حميده با چشم هايی مثلِ دو حبابِ ماتِ شیشه ای، به جمع مهمانان و حركات آنها نگاه می كند. جوان نوازنده، با لحنی ماشينی، رگباری و جيغ جيغو می خواند. جوان: لعنت به اين زندگی، مُردم از این خستگی □فلاش بك اتاق در مقر سپاه به می گويد: دلی كه عشق رو نفهمه و عاشق نباشه، اون دل مريضه، عشق به اين مردم مظلوم ، اين بچه هارو كشونده به اين شهر بی سروسامون. □ادامه مهمانی هنوز همه مهمانان با هم می گويند. لعنت به اين زندگی، مُردم از این خستگی ناگهان از سينتی سايزر صدای بلند شكستن شيشه برمی خيزد همه حضار شوكه می شوند و سكوت بر همه جا حاكم می شود. جوان: دلم بود كه شكست، كی بهش سنگ زد؟ حضار با سوت و كف جوان را تشويق می كنند، جوان خيس عرق و با موهايی آشفته، به ابراز احساسات جمع پاسخ می دهد. حميده با لبخندی تلخ به جمع نگاه می كند. نيما كه در ميان جمع ايستاده و جوان را تشويق می كند، زير چشمی به حميده می نگرد. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
5.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺📽 سردار 🔸 جمعه ها ساعت ۲۱ در کانال و صفحه جاویدنشان 🆔 @javid_neshan