eitaa logo
.کافـهـ‌‌گـانــدو‌|حامیــن .
1.7هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
14 فایل
. إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ...:)+ پاتوق‌مامورای‌امنیتی‌وقاری‌های‌آینده🕶🌿:/ "حبیبی‌کپی‌درشان‌شما‌نیست✔️" Me: @Nazi27_f چنل‌ناشناسمون: < @Nashenaas_Gando > چنل‌‌‌‌خافانمون: < @CafeYadgiry > ▓تبلیغات❌ حله؟🤝 .
مشاهده در ایتا
دانلود
طرفدارای گاندو کجان؟🧐 .... تو کانال کافه گاندو پر از کیلیپ های ادیت شده🤩، برشی از قسمت های سریال خفنمون✂️ سکانس های درخواستی🎥 عکسهایی(ادیت شده،ساده) از بازیگران 📷.پروف های گاندویی... پراز چالش و جایزه های خفن😎 و البته گذاشتن قسمت های گاندو✨✨ هست... خوش اومدی عزیزدل🌸 @Kafeh_Gandoo12😎 https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12😎😍
رسول: چشمام رو بسته بودم تا یه استراحتی بهشون بدم...👀 یکم که گذشت صدای ناله های کسی رو شنیدم ، چشمام رو باز کردم ... دریا بود داشت خواب می دید ... آروم صداش زدم ... احساس کردم که می خواد جیغ بزنه برای همین دستم رو جلو ی دهنش گذاشتم... یکم که گذشت و آروم شد دستم رو برداشتم و گفتم: خوبی دورت بگردم؟؟ دریا: نه خوب نیستم رسول😓 رسول: چرا فدات بشم؟☹️ دریا: می ترسم رسول؟ رسول: از چی؟ دریا: از اینکه اتفاقی براتون بی افته😰 اگه برای هرکدوم از شما اتفاقی بی افته من دق می کنم😥 رسول: قربون اون دل مهربونت برم 🙂 دریا: خدانکنه🥲 رسول: دریا اون موقع که اومدی توی این شغل یادته چی بهت گفتم؟؟ دریا: اوهوم🙃 رسول: بهت گفتم که شغل ما استرس و اضطراب زیادی داره ، بهت گفتم که در حالتی باید به خدا توکل کنی و قوی باشی ... پس حالا هم توکل کن و قوی باش😌 دریا: حرفاش ارامش خیلی خوبی بهم داد و الان تنها چیزی که آرامشم را کامل می کرد بغل برادرانه اش بود برای همین پناه بردم به بغل امنش و چشمام رو بستم...🙂🙃 ادامه دارد...
فرشید: چون روی صندلی خوابم برده بود کمرم درد گرفته بود برای همین تصمیم گرفتم که یکم راه برم ...🚶🚶‍♂ بلند شدم ولی با چیزی که دیدم شکه شدم و دوباره نشستم روی صندلی ... آبجی دریا و رسول توی بغل هم خواب بودند... سعی کردم که افکار منفی رو پاک کنم و افکار مثبت رو جایگزین آن کنم ... مثل اینکه توی هواپیما خیلی اتفاقی این اتفاق صورت گرفته 😁 چند دقیقه بعد صدای مهمان دار که فرود آمدن ما را اعلام می کرد آمد... برای اینکه رسول متوجه نشه که من اون صحنه را دیدم سریع چشمام رو بستم و خودم رو به خواب زدم...😴 چند دقیقه بعد صدای رسول رو شنیدم که می گفت: رسول: فرشید ، فرشید... فرشید: بله رسول: بلند شو ، فرود اومدیم😉 فرشید: باشه😇 دریا: از هواپیما پیاده شدیم و سوار ماشین های امنیتی افغانستان شدیم... محمد: از هواپیما پیاده شدیم و به سمت ماموران افغانستان رفتیم ... با چندتایی شون رفیق بودم برای همین احوال پرسی گرمی باهم کردیم و بعد سوار ماشین شدیم و احمد یاسر ( مامور افغانستان) به سمت خانه روند... بعد ده دقیقه رسیدم و به کمک بچه وسایل رو داخل بردیم ... پسرا رفتن سر کارشان و ابجی دریا و فاطمه هم رفتن تا شام رو آماده کنند...🧕🚶‍♂ ادامه دارد...
فاطمه: حالا شام چی درست کنیم؟؟ دریا: من ماکارونی درست می کنم تو هم سالاد رو درست کن...🍝🥗 فاطمه: باشه👍 دریا: غذا آماده شده بود برای همین رفتم که بچه ها رو صدا کنم... از آشپزخانه اومدم بیرون ... همه ی بچه ها به صورت جدی کار می کردن... برای اینکه جو اتاق رو عوض کنم گفتم: خب خب کار دیگه بسه ... بلند شید بیاین شام و ببینید دریا خانم چیکار کرده؟😂 فاطمه: دریا خانم تنهایی این همه کار رو کرده؟؟🤔 دریا: نخیر همراه با فاطمه خانم😁 بچه ها که از حرف های ما خنده شون گرفته بود گفتند: الان میایم😂 دریا: 😂😂 رفتم توی آشپز خانه و میز رو چیدم و منتظر شدم تا بچه ها بیان...😎 محمد: بچه ها همچنان سر گرم کار بودن که گفتم : کار کافیه...بلند شید بریم برا شام... دریا: بلاخره بچه ها اومدن و استرس من هم زیاد تر شد ... اخه می دونید تصمیم گرفتم که به بچه ها بگم من و رسول خواهر و برادر هستیم... و خیلی نگران واکنش بچه ها هستم😢😱 ادامه دارد... پ.ن: به نظرتون واکنش بچه ها چیه؟؟ @Kafeh_Gandoo12😎