eitaa logo
کافه کتاب♡📚
73 دنبال‌کننده
102 عکس
129 ویدیو
0 فایل
سلام👋 کتاب عشق بر طاق بلند است ❣️ ورای دست هر کوته پسند است یه سوال بپرسم؟ :اینجا چه کار میکنیم؟🤔 اومدیم با هم رشد کنیم با هم بفهمیم باهم درک کنیم ‌که اطرافمون چی میگذره ؟! 📖 اگه توهم مثل ما کنجکاوی پس بیا باهم کتاب بخونیم 😁 کپی ؟حلال
مشاهده در ایتا
دانلود
دویدم و دویدم سر کوچه رسیدم بند دلم پاره شد از اون چیزی که دیدم بابام میون کوچه افتاده بود رو زمین مامان هوار می‌زد که شوهرمو بگیرین مامان با شیون و داد می‌زد توی صورتش قسم می‌داد بابا رو به فاطمه به جدش تو رو خدا مرتضی زشته میون کوچه بچه داره می‌بینه تو رو به جون بچه زهرا بغضش را به سختی فرو خورد و بعد از چند ثانیه مکث ادامه داد : بابا رو دوره کردن بچه‌های محله بابا یهو دوید و زد تو دیوار با کله هی تند تند سرش رو بابا می‌زد تو دیوار قسم می‌داد حاجی رو حاجی گوشی رو بردار! https://eitaa.com/kafekatab
نعره‌های بابا جون یهو پیچید تو گوشم الو الو کربلا جواب بده به گوشم مامان دوید و از پشت گرفت سر بابا رو بابا با گریه می‌گفت کشتن بچه‌ها رو بعد مامانو هولش داد خودش خوابید رو زمین گفت که مواظب باشین خمپاره زد بخوابین الو الو کربلا پس نخودا چی شدن کمک می‌خوایم حاجی جون بچه‌ها قیچی شدن تو سینه و سرش زد هی سرشو تکون داد رو به تماشاچیا چشماشو بست و جون داد بعضی تماشا کردن بعضی فقط خندیدن اون‌هایی که از بابام فقط امروزو دیدن https://eitaa.com/kafekatab
سوی بابام دویدم بالا سرش رسیدم از درد غربت اون هی به خودم پیچیدم درد غربت بابا غنیمت از نبرده شرافت و خون دل نشونه‌های مرده ای اونایی که امروز دارین بهش می‌خندین برای خنده‌هاتون دردشو می‌پسندین امروزشو نبینین بابام یه قهرمونه یه روز به هم می‌رسیم بازی داره زمونه موج بابام کلید قفل در بهشته درو کنه هرکسی هر چیزی رو که کشته یه روز پشیمون میشین که دیگه خیلی دیره گریه‌های مادرم یقه‌تونو می‌گیره https://eitaa.com/kafekatab
هدایت شده از  منجی/ savior two
استوریارو‌که‌باز‌میکنی: یکی‌کربلاس . . یکی‌مشهده . . یکی‌توی‌راهه‌ . . یکی‌نجفه . . یکی‌داره‌آماده‌میشه‌بره . . . و‌سوالی‌که‌پیش‌میاد !! +فقط‌من‌اضافه‌بودم؟:))))💔 ┏━━━ •●• ━━━┓ @savior69 ┗━━━ •●• ━━━┛
هدایت شده از  منجی/ savior two
15.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یا‌رقیه💔 ┏━━━ •●• ━━━┓ @savior69 ┗━━━ •●• ━━━┛
یکی از بهترین کانال هایی که دارم اینجاست👆 هم مداحی داره و هم کلی کلیپ مذهبی و شهدایی دیگه مطمئنم دوسش داری یه نگاه بنداز خوشت اومد عضو شو😊
بالا رفتیم ماسته پایین اومدیم دوغه مرگ و معاد و عقبی کی میگه که دروغه؟ زهرا صفحه گوشیش را خاموش کرد و رویش را برگرداند به طرف پنجره که بیرون را نگاه کند و راحت‌تر بتوانید گریه کند نخل‌های بیشتری که در راه اروند کنار بودند آدم را یاد شهدای بی‌سر می‌انداخت اروند کنار محل شهادت دایی زهرا در عملیات والفجر ۸ بود و راوی داشت از غربت و مظلومیت بچه‌های غواص می‌گفت سفر به مناطق جنگی برای من بسیار خاطره انگیز تنها اشکال سفر حضور امیر علوی در کاروان بود که احساس می‌کردم ممکن است حال و هوای معنوی‌ام را به هم بزند شاید اگر از اول می‌دانستم که او هم می‌آید به آن سفر نمی‌رفتم ولی شاید خواست خدا بود که ندانم آنجا چند بار جلویم ظاهر شد و ناخواسته چشم‌هایم به او افتاد در محوطه دوکوهه در فکه آنجایی که همه نشسته بودند راوی داشت صحبت می‌کرد در طلاییه جایی که معروف به سه راه شهادت است و هر بار به خدا پناه می‌بردم آنجا بود که برای اولین بار از خدا خواستم که اگر به صلاح است ما را به هم برساند چون احساس می‌کردم دیگر علاقه من به امیر از جنس یک احساس هیجانی و بی‌منطق نیست من هوس دلم را کشته بودم تا چموشی نکند و اختیارم را از من نگیرد بعد از آن همه تمرین دیگر از لذت دیدن امیر دل کنده بودم اصلاً حتی لذت‌های بالاتری را چشیده بودم اما گوی ویژگی‌های همان اندیشه معنوی بالاتر بود که گاهی ذهنم را به سوی او می‌کشد گویی که به این راه نزدیک بود حتی نزدیک‌تر از من رفتارهای سنگین و احترام آمیزش در برخورد با خانم‌ها خیلی از ویژگی‌های دیگر بابا نگاه جدیدی که به دنیا پیدا کرده بودم مطابقت داشت اما از کجا معلوم این یک وسوسه جدید نباشد برای من حتماً خدا بهتر از من صلاحم را می‌داند پس بهتر از از این مرحله هم دل بکنم و باز به خودش بسپارم دل و ذهنم را به خودش سپردم و خودش باز مرا لایق امتحان دیگری کرد همان روز که اتوبوس در یکی از خیابان‌های منتهی به مسجد خرمشهر ایستاد با زهرا و مریم داشتیم حرف می‌زدیم که صدایی شنیدم خانم حقجو سرم را چرخاندم یکی از خانم‌ها بود https://eitaa.com/kafekatab
گفت خانم حقجو شمایید گفتم بله پایین اتوبوسی آقایی هست با شما کار داره خیلی تعجب کردم یک آقا با من مریم و زهرا هم با تعجب کردن خانم تاکید کرد همه در منتظرتونن این را گفت و نشست بلند شدم و رفتم پایین خودش بود امیر اونجا ایستاده بود سرم را چرخاندم چند متر پایین‌تر هم چند مرد دیگر بودند شک کردم که واقعا با من کار داشته باشد دستانم یخ کرده بود و ضربان قلبم تند شده بود با دیدنش باز دلم می‌خواست برود و من باز نگذاشتم به طرف دیگر داشت نگاه می‌کرد و انگار حواسش نبود برگشتم که از پله‌های اتوبوس بالا بروم پله دوم بود که صدایش را شنیدم :خانم حقجو بند دلم پاره شد زیر لب گفتم خدایا کمکم کن خدایم دلم را گذاشتم که فقط جای خودت باشد کمکم کن دستانم به لرزه افتاده بودند و توان برگشتن نداشتم همه زورم را جمع کردم و برگشتم اون هم جلوتر آمد و یک دسته بروشوری را که در دستش بود به طرفم گرفت و گفت بی‌زحمت اینا رو تو اتوبوستون پخش کنید با همان دستان لرزان برو شورها را گرفتم با خودم فکر کردم چرا این‌ها را به من داده با تردید به بروشورها نگاه کردم گفتم مسئول اتوبوسم آقای نجفی هستند گفت بلی می‌دونم مسئولین اتوبوس‌ها خیلی درگیر کارهای اجرایی هستند به خاطر همین برای هر اتوبوسی یا مسئول فرهنگ هم گذشتن اما من که مسئول فرهنگی اتوبوس هم نبودم خواستم همین را بپرسم که گفت ظاهرا مسئول فرهنگی اتوبوس شما مشکلی براش پیش اومده خانم افتخاری هم شما را معرفی کردن برای کارها کمی آرام شده بودم و لرزش دست کمتر آزارم می‌داد به خودم مسلط شدم و گفتم باشه ممنون می‌خواستم بروم داخل اتوبوس اما گفت ببخشید خانم حق جو یه کار دیگه‌ای هم داشتم میشه تشریف بیارید دوباره ضربان قلبم شدیدتر شده ذهنم درگیر یعنی با من چه کار دیگری می‌تواند داشته باشد پاهایم توان حرکت نداشتند اما هرجور بود از پله اتوبوس پایین رفتم کمی عقب‌تر رفت سرش را مثل همیشه پایین انداخت و منتظر شد تا منم نزدیک‌تر بروم رفتارش برایم عجیب بود به خودم گفتم نکنه می‌خواهد ار من خاستگاری کند اما چرا اینجا وسط خیابان از هم جلوی در اتوبوس که از هرجا چشم‌ها ما را می‌بینند و ممکن است حساس شود https://eitaa.com/kafekatab
همان چند ثانیه ۱۰۰ جور فکر بزنم خطور کرد با همه وجودم منتظر بودم که ببینم چه کاری با من دارد با صدای خیلی آروم حرف می‌زد ببخشید مزاحمتون شدم زهرا خانم تو ماشین شماست یه لحظه جا خوردم فکر کردم می‌خواهد از زهرا خاستگاری کند اما من چه کاریه زهرا هستم لب‌هایم را به سختی ازم باز کردم و گفتم بله پیش ما هستند الان هم تو اتوبوس می‌خواین صداش کنم سریع گفت نه اتفاقاً می‌خوام نفهمن من درباره ایشون با شما صحبت کردم نگه داشتم گیج می‌شدم و هزار جور فکر جدید ذهنم را آزار می‌داد سرش را کمی جلوتر آورد و گفت راستش خانم افتخاری گفتن باهاتون صحبت کنم بگم هوای زهرا رو داشته باشید مثل اینکه حاجی یکم حالش بد شده نمی‌خوام زهرا خانم بفهمه ناخودآگاه صدایان بلند شده گفتم چی شده دست‌هایش رو کمی بالا آورد و گفت آروم گفتم که چیزی نشده قرار شد شما هوای زهرا خانم را داشته باشید خودتون که حالتون داره بد میشه به خودم مسلط شدم و گفتم نه من یعنی نگران شدم با لحن آرامی گفت نه نگران نباشید چیزی نیست یعنی اونجوری که همیشه حالش بد میشه نشده فقط یکم بی‌حال شده دکترها هم گفتن از ضعف شدید سرم وصل کردن تا شب هم مرخص میشن شما فقط حواستون باشه زهرا خانم نفهمه همین نفس راحتی کشیدم و گفتم به خانم افتخاری بگید خیالش راحت باشه ما حواسمون هست با همسرشو بلند کرد و به طرف اتوبوس نگاه کرد و گفت خدا خیرتون بده فقط گوشی حاجی خاموشه خانم افتخاری هم گفتی کاری بکنید به من زنگ نزنید دوباره گفتم چشم حواسمون هست خداحافظی کرد و رفت باید می‌رفتم و در برابر تعجب مریم و زهرا جواب کاملی می‌دادم ماجرای مسئول فرهنگی اتوبوس را توضیح دادم. https://eitaa.com/kafekatab
و با لحن ساده و بی‌خیال به زهرا گفتم راستی آقای علوی گفت پدرتون گوشیش خاموش شده نگران نشید مامانتم درگیر کاره اگه زنگ زدی جواب نداد نگران نشین مثل اینکه شب داریم میریم اردوگاه شهید حبیب اللهی اونجا می‌بینیمشون آنقدر لحنم عادی و بی‌خیال بود که زهرا شکم نکرد بعد تو مسئولیت پخش بروشورها در اتوبوس را به او دادم وقتی رفتار جلوی اتوبوس پخش کردن را شروع کند ماجرا را برای مریم تعریف کردم تا با من همراهی کند تقریبا از همان ساعت تا آخر شب پشت سر هم برای او تعریف کردیم تا فیلش یاد هندوستان نکند خدا را شکر آخر شب که رسیدیم اردوگاه هم پدر و هم مادرش را دید و همه چیز به خیر گذشت البته برای اون نه برای من که اون وسط مسئول فرهنگی اتوبوس شدن دلشوره جدیدی بود چون امکان دیدن و حرف زدن با امیر را برایم بیشتر می‌کرد من هم که از سرکش شدن دوباره دلم می‌ترسیدم آن دو سه بار دیگری که قرار بود امیر را ببینم و بسته‌های فرهنگی را از او تحویل بگیرم هر بار به بهانه زهرا و مریم را دخیل می‌کردم تا نزدیک امیر نشوم و با او حرف نزنم به برکت نور شهدا و کمک‌های همیشگی خدا از این مرحله امتحان هم گذشتم و نگذاشتم دلم به سوی او هوایی شود او که معلوم نبود سهم من باشد اما راستش ته دلم از اینکه اونور بیشتر شناخته احساس خوبی هم داشتم مخصوصاً اینکه بهانه این آشنایی بیشتر را خود خدا فراهم کرده بود نه من همه چیز را سپرده بودم به خود خدا که هرچه آن خسرو کند شیرین بود و زمزمه دعای حسین در صحنه کربلا بود که بیشتر از همه در اوج این امتحان الهی کمکم می‌کرد خدایا راضیم به رضای تو تسلیم فرمانت هستم هیچ معبودی جز تو نیست پس به فریادم برس ای فریاد رس فریاد خواهان خدایا اگر به صلاحم هست قسمتم کن با آقای علوی ازدواج کنم احساس می‌کنم او گزینه خیلی خوبی برای ازدواج است اما اگر تو صلاح ندانی که قسمتم شود مطمئن مطمئنم که بهتر از او را نصیبم خواهی کرد که تو مهربان‌تر و کریم‌تر از آنی که بنده‌هایت از تو چیزی را بخواهند و تو به انها ندهی مگر اینکه بهتر از آن را به ما بدهید غیر از این عظمت تو خدای مهربان من نیست. https://eitaa.com/kafekatab
از سفر که برگشتم خانه حال و هوای عید هم نتوانست حال و هوای شیرین سفر را از ذهنم دور کنید عید آن سال چون فرزانه تازه عروس بود و پا کجا و دید و بازدیدها زیاد شده بود بیشتر از سال‌های قبل سر ما شلوغ بود و برای من شاید عید دیگری بود که داشتم هویتی جدید برای خودم می‌ساختم هویتی که برگرفته از افکاری بود که خانم افتخاری نهالش را در وجود من کاشته بود و داشت از من فرشته دیگری می‌ساخت. https://eitaa.com/kafekatab