eitaa logo
کافه کتاب♡📚
71 دنبال‌کننده
102 عکس
129 ویدیو
0 فایل
سلام👋 کتاب عشق بر طاق بلند است ❣️ ورای دست هر کوته پسند است یه سوال بپرسم؟ :اینجا چه کار میکنیم؟🤔 اومدیم با هم رشد کنیم با هم بفهمیم باهم درک کنیم ‌که اطرافمون چی میگذره ؟! 📖 اگه توهم مثل ما کنجکاوی پس بیا باهم کتاب بخونیم 😁 کپی ؟حلال
مشاهده در ایتا
دانلود
بین ما شیرازی ها معروف است که بچه ای که در خانواده ای داغ دار به دنیا بیاید خیلی عزیز و خوش قدم است علی اصغر پسر کوچک من شد عزیز رو داغ مدت زیادی از فوت پدرم نگذشته بود که مرضیه صاحب این پسر دوست داشتنی شد هر روز به مادرم سر می زدیم و مادر انتظار علی اصغر را می کشید تا دور هم جمع می شدیم مادر قنداق علی اصغر را در آغوش می گرفت صورت به صورتش می گذاشت و سوز عجیبی لالایی می خواند این لالایی های مادرانه برای ما معنی دیگری داشت معنی سنگینی که فقط قطرات اشک می توانست بارش را سبک کند همه دور هم می نشستیم و با مادر لالایی می خواندیم چشم هایش از پنجره پرواز می کرد دو تا افق دور دور دور می رفت و صدایش با هجاهای لالایی می لرزید کم کم همه با هم زبان می گرفتیم و گل پرپری در قاب عکس سیاه و سفید به ما لبخند لبخند می زد . 🌱https://eitaa.com/kafekatab
دلبر آسایش ما مصلحت وقت ندید ورنه از جانب ما دل نگرانی دانست صدای زنگ تلفن را شنیدم و به رضیه گفتم جواب بدهد صدای رضیه تا اتاق آمد سلام آقا مهدی کی؟کجا؟باشه. تلفن قطع شد از آشپزخانه صدا زدم کی بود مامان گفت هیچی چیز مهمی نبود دیدم با رنگ پریده آمد داخل آشپزخانه هی به من نگاه می کرد و هی سرش را پایین می می انداخت همیشه وقتی از چیزی می ترسید این طوری بود نگران شدم سبزی ها را وسط آشپزخانه ول کردم و بلند شدم گفتم چی شده چیزی میخای بگی؟ بال روسری اش را در دستش گرفت ابروهایش درهم رفت و گفت می گم ولی تو رو خدا نترسی ها هیچی نشده گفتم یا زهرا چی شده دختر نصف عمرم کردی گفت مهدی بود گفتم خب گفت فخرالدین تصادف کرده بردنش بیمارستان... 🌱https://eitaa.com/kafekatab
پشتم لرزید نفهمیدم چطور خود را به بیمارستان نمازی رساندم رضیه هم گریه می کرد و هم به من دلداری می داد وقتی به بخش اتفاقات رسیدم دیدم همه دوستان حاجی جمع شدند قلبم تند تند می زد نفسم به شماره افتاده بود یا زهرا بچه ام نکند چیزی شده است که همه جمع شدند دوستان و آشنایان مرا دیدند هر کس به نوعی سعی می کرد به من دلداری بدهد سراغ دکترش را گرفتم هیچ کس جواب نداد یکی دو ساعت طول کشید تا آقای دکتر بیرون آمد و گفت فعلا بیهوشه چند جا شکستگی داریم تا به هوش نیاد نمی تونم درباره وضعیتش اظهار نظر کنم در و دیوار بیمارستان دور سرم می چرخید آقایی جلو آمد و گفت با موتور داشتن می رفتن یه بنده خدا بهشون زده ما هم ایشون رو تحویل پلیس دادیم فعلا بازداشت تا وضع فخرالدین معلوم شه بیمارستان نمازی به خودی خود شلوغ و پر رفت و آمد بود حالا که هر کسی برای خبر گرفتن از وضعیت فخرالدین می آمد شلوغ تر شده بود اذان مغرب را گفتند و من هنوز نه فخرالدین را دیده بودم و نه می دانستم چه آینده ای در انتظارم است نرگس مادرم آقای عدومی و خانمش مرضیه آقای نقدی آقای مکارم نیا برادر شوهرها و خواهر شوهرها و رفقای حاجی همه یکی یکی آمدند دست به دعا بودند صدای اذان را که شنیدم سراغ نمازخانه بیمارستان را گرفتم وجودم را به سجاده کوچکی رساندم که می توانستم بهترین پناهگاه این دل شوره ها باشد زار زار گریه کردم از خدا خواستم امانت حاجی را از من نگیرد حاجی بچه ها را به من سپرده بود برای لحظه لحظه زندگی و سلامتشان از جان مایه گذاشته بودم نمی خواستم الان اتفاقی باعث شرمندگی من در برابر حاجی شود پسرم خیلی جوان بود برای آینده اش خیلی امید و آرزو داشتم هیچ راهی نبود به جز امید به خدا التماس کردم نمازم تمام شد برای گرفتن خبر دوباره به راهروی بیمارستان رفتم . 🌱https://eitaa.com/kafekatab
تا وارد شدم پلیس مرا با انگشت به یک زن و چند بچه نشان داد و بعد سراغم آمد تا درباره تصادف شکایتنامه تنظیم کند همسر راننده شروع کرد به توضیح دادن درباره بدبختی خودش و شوهرش حرفش را بریدم و گفتم برادر چرا راننده رو گرفتین بازداشت کردین گفت کار ما همینه اگه خدای نکرده برای پسر شما اتفاق افتاد بیفته که باید جواب بده نفس عمیقی کشیدم و گفتم من شکایتی ندارم با این حرف همه دور من ریختند و گفتند حاج خانم یعنی چی شکایت ندارم اگه زبونم لال فخرالدین قطع نخاع شد اگه... مقصر همه اینا این آقاست گفتم برادر شما که می گ تصادف درسته عمدی که نزده سلامتی پسر من هم دست خداست زندانی شدن یه مرد زن و بچه دار توفیری به حال بچه من نداره تسبیح ام را درآوردم و روی نیمکت نشستم زن شروع کرد به دعای خیر پلیس گفت باید بیاین کلانتری اگه قراره رضایت بدین با وجودی که دل توی دلم نبود بلند شدم و رفتم کلانتری زیر برگه را امضا کردم بنده خدا که حسابی ترسیده بود از بازداشتگاه بیرون آمد و شروع کرد به دعای خیر و خدا بیامرزی گفتن به حاجی یک روز کامل گذشت و فخرالدین به هوش نیامد دوستان و آشنایان و اهل محل سر قبر حاجی زیارت عاشورا و دعای کمیل برگزار کردند و برای به هوش آمدن فخرالدین دعا کردند چشمم از اشک خشک شده بود توان و تحمل بلند شدن نداشتم همین طور روی صندلی جلوی در اتاق فخرالدین نشسته بودم به امید بیرون آمدنش از کما . 🌱https://eitaa.com/kafekatab
قرآن کوچکم را یک دوره کامل خواندم و هزاران بار تسبیح امن یجب انداختم روز سوم رسید و هنوز خبری از به هوش آمدن فخرالدین نبود یکی از مادران شهدا آمد بیمارستان همین طور که روی صندلی نشسته بودم سرم را بوسید و یواش در گوشم گفت دیشب خواب حاجی را دیدم روح به تنم برگشت چشم هایم را باز کردم و گوش هایم را تیز گفتم حاج خانم به روح شهیدت راستش رو بگو حاجی گفت حال من و بچه هام رو پرسید و بعد گفت برو به خانم ماه من بگو نگران نباش اون لحظه ای که سر فخرالدین اومد روی زمین من گرفتمش توی بغلم هیچی نمی شه قلبم روشن شد از آن لحظه ثانیه شماری می کردم که به هوش بیاید اذان مغرب و همان روز فخرالدین چشم هایش را باز کرد و به هوش آمد از بیمارستان نمازی به بیمارستان شهید چمران منتقل شد یک ماه در بیمارستان بستری بود اما وضعیت پایش با وجود عمل های مختلف بود امیدوارکننده نبود غذای بیمارستان نمی خورد در این یک ماه هر روز باید غذا آماده می کردم و می بردم بیمارستان بالاخره تصمیم گرفتیم ببریم دکتر حبیبی پایش را عمل کند نوبت عمل گرفتیم پول عمل خیلی زیاد بود قرار شد عموی فخرالدین هشتاد و پنج هزار تومان پول بیاورد اما تا شب خبری نشد رفتم سراغ حاجی قدمی و خواستم از صندوق قرض الحسنه که داشتند این مبلغ را به من بدهد آقای عدومی هم مثل همیشه لطف کرد و پول را برایم فراهم کرد آقای فخرالدین عمل کردند دوازده روز بعد از بیمارستان مرخص شد این بار هم خداوند نگذاشت من درمانده بمانم نگذاشت جلوی حاجی شرمنده باشم انگار باید مصیبتی و بلایی را از سر می گذراندم تا مطمئن شوم هنوز هم خانم ماه حاجی هستم مدت ها بود در هیچ یک از خواب ها حاجی اسمم را نمی آورد اما به عشق این جمله تمام روزها و شب ها زندگی می کردم: برو به خانم ماه من بگو... 🌱https://eitaa.com/kafekatab
در ره منزل لیلی که خطرها است در آن شرط اول قدم آن است که مجنون باشی از لای چادری که روی صورتم کشیده شده بود کم و بیش چهره شان را می دیدم دو زن نسبت جوان با چهره های آراسته یکی مانتوی مشکی و روسری بنفش پوشیده بود ویکی مانتو قهوه ای و روسری آبی چند طره از موهای بلوند از روسری بیرون ریخته و با خیسی اشک ها خطوط سیاه دور چشمش شسته شده بود با دستش گل ها را روی قبر حاجی پخش می کرد و زیر لب چیزی می گفت زنی که مسن تر به نظر می رسید به دوستش گفت فکر کنم خیلی عاشق حاجی هستی جمله اش را با صدای نسبت بلندی گفت سکینه که کنار من نشسته بود به من نگاه کرده بود آرام گفت بیا این هم از آخر عاقبت شوهر خوش تیپ و آرنجم به پهلویش زدم و گفتم هیس زن مو بلوند به دوستش گفت آره به شوهرم هم گفتم که من عاشق این شهید هستم چادرم را کمی عقب دادم و دقیق تر نگاهش کردم این دو زن اخیرا هر پنج شنبه سر قبر حاجی هستند اما من هیچ وقت تجسس در کار زائران حاجی نمی کردم شروع کردند به تعریف کردن از حاجی قدش چهره مردانه چشم های نافذ و تنگ نورانیت چهره و هیکل درشت. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
سال ها بود دیگر حسادت زنانه ام را درباره حاجی از دست داده بودم دیگر حاجی فقط مال من نبود مال همه بود هر کس به نوعی عاشقش بود لابد من دیگر نفر اول زندگیش نبودم عاشقی بودم در میان صدها عاشق که حتی نامم هم از یادش رفته بود سهمم از مردی که روزی تمام زندگی ام بود شده بود همین دیدارهای پنجشنبه که هر کس می توانست داشته باشد حتی قاب عکس و نامه ها و خاطره ها و وصیت نامه اش هم فقط مال من نبود همه جا بود، خانه همه شیرازی ها شده بود خانه او، من قدری نداشتم بین آن همه عاشق که از من سبقت گرفته بودند با او قول و قرار می گذاشتم یکی می گفتم قول داده ام از این به بعد چادر بپوشم یکی می گفت به حاجی قول دادم از این به بعد برای شهدا کار کنم یکی می گفت قول دادم در مسیر رهبر و ولایت باشم. سکینه که هنوز رگه های شیطنت بچه گیش در کنار من فعال می شد وسط پچ پچ ها و تعریف های آن دو زن دوید و گفت خانم شما می دونید این خانمی که پیش من نشسته کیه ؟ هر دو زن با تعجب به من نگاه کردند بعد به هم نگاه کردند و دوباره به من خیره شدند زن بلوند رو به سکینه گفت بهش می خوره مادر شهید باشه دوستش گفت حالا از کجا معلوم شهید نسبت آن زن گفت نه حتما داری چون من هر هفته می بینم سر قبر شهید داره نماز و قرآن می خونه مادرشه دیگه بعد دوستش با اطمینان بیشتری به من گفت خوش به حالت مادر چه پسری داشتی خوش به حال زنش راستی اصلا برایش زن گرفته بودی یا نه نمی دانستم چه بگویم سکینه شوکه شد احساس کرد موقعیت بدی برای من به وجود آورده است من که تا همین شش هفت سال پیش از دست خواستگارها فرار می کردم حالا اصلا بهم نمی خورد همسر شهید باشم مخصوصن با آسیبی که فک و صورتم دید چهره ام عوض شده بود. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
سکینه گفت ایشون همسر حاج شیرعلی هستند زن ها از طرفی شوکه شده بودند و از طرفی شرمنده بابت حرفایی که درباره حاجی زده بودند زن جوان تر با شرمندگی سرش را پایین انداخت و گفت حاج خانم تو رو خدا ببخشید ،منو دوستم داشتیم شوخی می کردیم من از این شهید خیلی حاجت گرفتم واسه همین خیلی دوسش دارم دوستش گفت ماشاالله شما زیبا جوونین ولی معلومه فراق چین همسری خیلی روتون اثر گذاشته . به قضاوت ها عادت کرده بودم همین قدر که در صف دوستداران حاجی قرار بگیرم برایم کافی بود اهمیتی نداشتند بقیه، مهم این بود که شهید از من راضی بود فقط در این صورت مطمئن بودم خدا هم از من راضی است. شروع کردم سوره ملک را بخوانم که دیدم حاجیه سراسیمه و با تب و تاب وارد آرامگاه شد جلوی مزار حاجی نشست و شروع کرد به گریه حدس زدم از ناراحتی و دلتنگی صادق گریه می کند اما از لابه لای زمزمه هایش با حاجی متوجه چیز دیگری شدم گفت حیف تو رو نشناختیم حاجی عزتی را که خدا بهت داده امروز داریم می بینیم امروز می فهمیم چه مقامی پیش خدا داری ممنونم که شرمنده ام نکردی حاشا به مرامت حاجی نذاشتی مهمونات دل شکسته برن بلند شدم و رفتم کنارش نشستم دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم چی شده خواهر پریشانی عینکش را برداشت و اشک هایش را پاک کرد دوباره عینک را روی چشمش گذاشت صورتش از اشک سرخ شده بود گفت چی بگم خواهر یه جمعیتی از دشتک اومدند زیارت قبر حاجی حاجت داشتند خیلی گریه می کردند وارد مسجد که شدیم دیدم در آرامگاه قفل بود هر چی در رو تکون دادیم و با قفل ور رفتیم فایده نداشت خیلی ناراحت شدند گریه کنان از در مسجد المهدی بیرون رفتند یکی شون رو به آرامگاه کرد و گفت حاجی ما از مهمون نوازی شما زیاد شنیده بودیم با دل پر امید اومدیم این جا اما راهمون ندادی... 🌱https://eitaa.com/kafekatab
دلم شکست نمیدونم چرا یه لحظه بهشون گفتم صبر کنین بذارین یه بار دیگه امتحان کنم حرفم خیلی مسخره به نظر می رسید چون یه ساعت تمام با قفل ور رفته بودیم در قفل بود و امکان هیچ کاری نبود یقین داشتم حاجی نمی ذاره کسی با دل شکسته از زیارتش بره صلواتی فرستادم و یه بار دیگه رفتم سراغ قفل بدون اینکه در بزنم یا دست به قفل بزنم دیدم قفل باز شده باورت میشه خواهر باز شده بودم مهمونای حاجی دست و پاشون رو گم کردن اصلا می ترسیدن بیان تو آرامگاه مو به تن همه سیخ شده بود لرزون لرزون قدم برداشتن اومدن داخل خودشون رو انداختن روی قبر حاجی حالا گریه نکن کی گریه کن خواهر اومدم امروز به حاجی بگم دست خوش آبروی ما رو خریدی صدای اذان بلند شد صحن مسجد و آرامگاه غرق در بوی خوش اجابت بود قرآن را بوسیدم و روی رحل گذاشتم از جا بلند شدم و دستی روی عکس حاجی کشیدم که در قاب بالای قبر بود لبخندی آرام زدم قطره اشک از چشمم بیرون ریخت قطره اشکم را به قاب عکس مالیدم جمعیت پشت سر هم به مسجد وارد می شدند مسجدی که سنگ سنگ بنایش را حاج شیرعلی با دست های خود گذاشته بود مسجدی که کلاس های قرآن و احکام نهج البلاغه و جلسات روضه و دعای کمیل آن در شیراز آوازه ای داشت وعده گاه آیت الله دستغیب آیت الله ملک حسینی و علمایی بود که انقلاب را پایه ریزی کردند هیچ صدایی دل نشین تر از صدای اذان در صحن مسجد المهدی نبود چشم هایم روی قاب عکس و گوشم به صدای اذان بود دست هایم را باز کردم و با تمام وجود بغلش کردم قطره های اشکم روی دست خودم می ریخت حالا فقط در صحنه آرامگاه من بودم و حاجی با صدایی لرزان و خفه گفتم "دوستت دارم " 🌱https://eitaa.com/kafekatab