eitaa logo
کافه کتاب♡📚
73 دنبال‌کننده
102 عکس
129 ویدیو
0 فایل
سلام👋 کتاب عشق بر طاق بلند است ❣️ ورای دست هر کوته پسند است یه سوال بپرسم؟ :اینجا چه کار میکنیم؟🤔 اومدیم با هم رشد کنیم با هم بفهمیم باهم درک کنیم ‌که اطرافمون چی میگذره ؟! 📖 اگه توهم مثل ما کنجکاوی پس بیا باهم کتاب بخونیم 😁 کپی ؟حلال
مشاهده در ایتا
دانلود
نویسنده:نعیمه اسلاملو با افتخار می‌گفت از وقتی سوسن و ساناز تو قنداق بودن شروع کردم براشون جهاز جمع کردن داشت تعریف می‌کرد که فلان چیز رو گرفتم و فلان چیز رو نگرفتم که ویدا نه گذاشت و نه برداشت گفت اون چیزایی که تو ۲۰ سال پیش گرفتی الان باید بدی نمکی به جاش سبد و لگن بگیری الان اونقدر چیزای جدید اومده که عمراً ۲۰ سال پیش بوده باشه یخچال ساید بای ساید ماشین ظرفشویی غذاساز مایکروفر و... من که گذاشتم برای هستی هر وقت خواست ازدواج کنه آخرین سیستمش رو بخرم عشرت خانم گفت نه عزیزم شما دلت نمیاد از ولخرجی‌هات بزنی بری جهاز بخری اینا همش بهونست! کار داشت به جاهای باریک می‌کشید که خانم جون بحث را عوض کرد رفتند سراغ اینکه خب حالا شما برای فرزانه چی خریدین و چی نخریدین ویدا با حرارت و اعتماد به نفس زیاد می‌گفت: دیگه این دوره زمونه نمیشه کمتر از چند سال میلیون برای دختر جهاز گذاشت فردا قوم شوهر زبونشون سر عروس دراز میشه که خانم جون گفت: شکر خدا آقا هادی و خانواده آدم‌های خوبی‌ان و این چیزها براشون مهم نیست سوسن صدایم کرد و گفت برام کتاب آوردی؟ با سوسن رفتیم داخل اتاق و یک کتاب خوب به او دادم ضخامتش زیاد بود تا دید گفت: آخه این خیلی زیاده سخته شاید حق داشت، عادت به کتاب خواندن نداشت اما من برایش توضیح دادم که چطور کتابی است و قبول کرد که ببرد سراغ فرزانه را گرفت گفتم با نامزدش رفته بیرون ولی یک دفعه دلم برایش شور زد معلوم نبود هادی چه رفتارهایی با فرزانه داشت دلم برای فرزانه سوخت با خود فکر کردم چرا قبول کردی ازدواج کنه شاید به خاطر اصرارهای مامان و خانم جون بود. https://eitaa.com/kafekatab
‌یادت بماند دوست داشتن به جانِ آدم سنجاق می شود . آن را برایِ کسی که تو را نمی فهمد حیف نکن ، آدم یک جان که بیشتر ندارد ..
کلام نور امروز از امیدواری میگه😇 "اَ لیسَ الله بکافِِ عبدَه؟؟" آیا خدا برای بنده اش کافی نیست؟؟ خلاصه ی وقتایی وسط مشکلاتت یاد این حرف خدا بیفت☺️ @mahdyar_59
سلام بر خون های به ناحق ریخته شده...)
نویسنده:نعیمه اسلاملو الان هم ناراحت از راه می‌رسه و تمام لذت و استفاده‌ای که از برنامه آن روز از خورده بود از دماغش در می‌آید از غصه هم شب خوابش نمی‌برد هر وقت اوقات فرزانه تلخ می‌شد من هم اعصابم به هم می‌ریخت و ناراحت می‌شدم فرزانه جزئی از وجود من بود از دست هادی خیلی کفری شده بودم آخر اون چه طرز رفتار با فرزانه بود آن هم جلوی من طفلک را بدجوری ضایع کرد دلم می‌خواست به گوشیش زنگ بزنم ولی گوشی فرزند جا مانده بود در خانه ،به گوشی هادی رویم نمی‌شد زنگ بزنم با صدای زنگ آیفون مهمان‌های ناخوانده از جا پریدن فرزانه بود باهادی مهمان‌ها جول و پلاسشان را جمع کردند که بروند ولی هستی از بچه‌های فریده دل نمی‌کند خانم جون وساطت کرد هستی نیم ساعت دیگر بماند و بازی کند بعد خودمان او را به خانه‌شان ببریم آقا هادی و فرزانه اومدن داخل شاد و شنگول با یک دسته گل و یک جعبه شیرینی انگار نه انگار که دعوایشان شده بود رفتارشان با همدیگر مهربان‌تر از مواقع معمولی بود از اینکه آنقدر نگران فرزانه شده بودم و برایش ان قدر غصه خورده بودم از دست خودم حرصم گرفت فرزانه می‌گفت تعریف کردم کجا بودم هادی کلی از خانم افتخاری و خاطراتش خوشش آمد بعد هم با هم رفته بودن رستوران غذا خورده بودن فرزانه هم همه خاطرات حتی داستان رویا را برای هادی تعریف کرده بود گفتم پس آقا هادی که اون هم عصبانی بود چی شد گفت مگه تو مردا رو نمی‌شناسی یه وقتایی اینجوری عصبانی میشن اگه هواشونو داشته باشی درست میشه ... من روانشناسی می‌خواندم اما فرزانه روانشناسی از من بهتر بود خوب مردها را می‌شناخت خوب که فکر کردم دیدم راست می‌گوید بابا هم یک وقت‌هایی عصبانی می‌شد اما مامان با صبوری با او برخورد می‌کرد ناراحتی بابا که برطرف می‌شد از قبلش هم مهربان‌تر می‌شد چرا تا آن موقع به این چیزها فکر نکرده بودم البته همه مردها اینطور نیستند بعضی‌هایشان خودخواه و بدجنس‌اند مثل بعضی از زن‌ها مامان دست گل را گرفته داخل یک گلدان گذاشت آقا هادی هم به همه شیرینی تعارف کرد خانم جون گفت: این چیه شیرینی آشتی کنونه؟ https://eitaa.com/kafekatab
نویسنده:نعیمه اسلاملو هادی گفت: قهر چیه خانم جون ما که طاقت قهر کردن با فرزانه خانم رو نداریم فقط یکم نگرانش شده بودم . خانم جون در گوش من گفت ببین تا اختلاف و جر و بحث بین زن و شوهر نباشه لذت آشتی کنون رو نمیشه چشید تو فقط اخم و تَخم آقای هادی رو دیدی همون اخم و تَخم شیرینی رو خوشمزه‌تر می‌کنه حالا پاشو برو یه سینی چای بیار با این شیرینی می‌چسبه بلند شدم بروم آشپزخانه که آقا هادی صدایم کرد :فرشته خانم! ایستادم بعد هم به فرزانه گفت یه دقیقه بیا کارت دارم فرزانه که آمد گفت فرشته خانم من در حضور شما از فرزانه عذرخواهی می‌کنم فرزانه زود گفت هادی این چه کاریه گفتم که لازم نیست آقا هادی گفت نه آخه من واقعاً رفتارم بد بود جلوی خواهرت و دوباره به من گفت فرشته خانم اگه شما هم از دست من ناراحت شدین حلال کنید من اونقدر عصبانی بودم که اصلاً با شما سلام و احوالپرسی هم نکردم گفتم نه بابا خواهش می‌کنم هادی نگاه عاشقانه‌اش را به فرزانه دوخت و خطاب به من گفت شما هم رفیق‌های خوبی داشتین رو نمی‌کردینا از این جاها و رفیق‌های خوب خوب سراغ داشتین باز هم فرزانه رو با خودتون ببرید فقط تو رو خدا یادآوری کنین گوشیش رو جا نذاره من هم جوگیر شدم و گفتم ولی فرزانه هم حقش بود دفعه اولش نیست که گوشیش رو جا می‌ذاره خود ما هم چند بار از دستش حسابی شاکی شدیم فرزانه به شوخی گفت دست شما درد نکنه به تو هم میگن خواهر گفتم قابل شما رو نداشت با اجازه! این رو گفتم و رفتم آشپزخانه ته دلم فرزانه حسودیم شد این اولین باری بود که دوست داشتم مثل فرزانه متاهل باشم. https://eitaa.com/kafekatab
نویسنده:نعیمه اسلاملو طبق معمول فریده نتوانست دوری حامد را تحمل کند خصوصا با دیدن روابط فرزانه و هادی و شنیدن ماجرای غم انگیز جشن تولد مبنی بر اینکه به دلیل سوپر مفید بودن جشن آمدنش خصوصاً با بچه‌ها مساوی بوده با محبوس شدن در اتاق به علاوه گرفتن چشم و گوش‌های بچه‌هایش که خیلی کوچکتر از آن بودند که بتوانند ماجرا را تحلیل کنند همان شب برگشت خانه شان ولی قبل از اینکه برود آقا حامد خودش آمد دنبال فریده و آن شب همه دور هم یک شام مفصل خوردیم. خانم افتخاری دو سه روز بعد از بیمارستان مرخص شد و خیلی زود رفت و با خانواده رویا صحبت کرد و بالاخره آنها را راضی کرد و در عوض به آنها قول داد در یک فرصت مناسب قضیه رویا را در حضور نامزدش برایش تعریف کند قرار شد بعد از امتحانات یک جشن عقد ساده برای آنها بگیرند همه سرگرم کارهای آخر ترمو کپی کردن جزوه و سوال بودیم بعضی وقت‌ها با مریم می‌رفتیم خانه رویای آنها می‌آمدند خانه ما و درس می‌خواندیم واحدهایی که خانم افتخاری با ما مشترک بود او هم با ما همراه می‌شد گاهی هم می‌رفتیم کتابخانه دانشگاه درس می‌خواندیم ایام آخر ترم حال و هوای خاص خودش را داشت. https://eitaa.com/kafekatab
نویسنده:نعیمه اسلاملو ولی برای من با همه آخر ترم‌های دیگر فرق داشت من که تا چند ماه پیش وقتی رویا می‌گفت نمی‌توانم تمرکز کنم و درس بخوانم و حواسم به موضوع ازدواج است به او می‌خندیدم و مسخره‌اش می‌کردم حالا خودم گرفتار آن حال و هوا شده بودم حال و هوای عجیبی که برای اولین بار تجربه‌اش می‌کردم و اصلاً بلد نبودم مدیریتش کنم دلمم نمی‌خواست این احساسم را به کسی بگویم حتی سعی می‌کردم به خودم هم نگویم به خودم هم دروغ می‌گفتم نمی‌خواستم باور کنم من هم ... من هم عاشق شدم !شاید بهتر باشد بگویم یک حسی عجیب غریب! حالی که با دیدن او به من دست می‌داد اصلاً دست خودم نبود اتفاقاً در آن مدت چند بار پیش آمد که در دانشکده او را دیدم و هر بار آن حالت غریب به من دست داد هر بار بدتر و شدیدتر از دفعه قبل ! از خودم بدم می‌آمد از اینکه چنین حسی را نسبت به یک مرد دارم از خودم بیزار می‌شدم ولی نمی‌توانستم با آن حالتم مقابله کنم بلکه با ناپختگی‌هایم ان حالت را در وجودم بیشتر می‌کرد یعنی به دلیل احساس علاقه‌ای که پیدا کرده بودم دائم چشمم دنبال او بود و به او فکر می‌کردم و این حالم را بدتر و بدتر می‌کرد شاید این حس مدت‌ها بود که در من گرفته بود شاید اولین روزهای صمیمی شدنم با خانم افتخاری و حرف‌هایی که در مورد عشق می‌زد اما جدی نگرفته بودمش باورش نکرده بودم اصلاً نمی‌خواستم باورش کنم ،باور کنم که دارم ضعیف می‌شوم در برابر این عشق و دلبستگی، نمی‌خواستم باور کنم که دارم کم می‌آورم در برابر این خواسته دلم. ناخودآگاه سر هر قضیه‌ای فکرم به سمت او می‌رفت و حواسم پرت می‌شد جایی که او بود گوش‌هایم را تیز می‌کردم تا صدایش را بشنوم وقتی حرف می‌زد تمام وجودم می‌شد گوش‌هایم چند بار می‌خواستم به بهانه مسائل درسی و چه می‌دانم گرفتن جزوه بروم و با او حرف بزنم شاید غلایان درونی ام با حرف زدن کمی آرام بشود ولی یک حسی در درونم نمی‌گذاشت حس غرور زنانه... لعنت به من این چه حسی بود که پیدا کرده بودم من که شیر بودم قوی بودم چرا ناتوان شده بودم در برابر این عشق یک همکلاسی قدیمی کسی که تا حالا پیش از آن برایم یک آدم عادی بود یک پسر بی‌مزه و حال بهم زن حتی! https://eitaa.com/kafekatab
نویسنده:نعیمه اسلاملو ولی حالا دانشگاه رفتن هم برایم معنای دیگری پیدا کرده بود تمرکز درستی برای درس خواندن نداشتند اما فکر اینکه دانشگاه جایی است که می‌توانم امیر را در آنجا ببینم شوقم را به دانشگاه رفتن زیاد می‌کرد کشش دانشگاه رفتن برای من مغناطیس وجود امیر بود مغناطیسی که ناخواسته مرا به سمت خود می‌کشید هیچ وقت یادم نمی‌رود آخرین جلسه کلاس استاد طالبی بود از آن جلسه آخرها که دانشجوها حال و حوصله رفتنش را ندارند و اتفاقاً بعضی وقت‌ها استادها مهم‌ترین حرف‌هایشان در مورد سوالات امتحانی را در همان جلسه می‌گویند بروم یا بمانم خانه تا کمک مادر کنم می‌توانستم نروم و آمار حرف‌های استاد را از مریم رویا بگیرم اما لحظات شیرین همکلاسی با امیر را از دست می‌دادم هرچند مطمئن نبودم این جلسه آخری را بیاید یا نه پریشانی و دل مشغولی ام زیاد شد چه کار باید می‌کردم مغناطیس کار خودش را کرد مغناطیس که چه عرض کنم جادویی که حالت را پریشان می‌کند عقل و ارادت را تحت شعاع قرار می‌دهد حال پریشانم هزار جور بهانه برای عقل که حق را به کمک کردن به مامان می‌داد ردیف کرد تا در خانه نماند یک سوپ آبکی برای مامان درست کردم و با عجله به سمت دانشگاه راه افتادم دیر شده بود با عجله خودم را به کلاس رساندم پشت در کمی مکث کردم نگران بودم هیچ صدایی نمی‌آمد حدس زدم که استاد باید سر کلاس باشه در زدم و در را باز کردم باورم نمی‌شد هیچکس در کلاس نبود هیچکس به جز امیر که در ردیف دوم نشسته در را که باز کردم سرش را با شوق به طرف من برگرداند اما انگار با دیدن من جا خورده باشد سریع سرش را به زیر انداخت و با احترام سلام کرد اما دیگر چیزی نگفت خیلی تعجب کرده بودم قلبم داشت از جا کنده می‌شد اما شوقی عجیب وجودم را فرا گرفته بود شوق دیدن او که مهمترین بهانه رفتن آن روزم به دانشگاه بود اما بقیه دانشجوها نبودند به زمان شک کردم به ساعتم نگاه کردم ساعت درست بود گوشیم را هم چک کردم دقیقاً زمان شروع کلاس بود اما چرا کسی نبود نکند کلاس کنسل شده باشد ولی اگر کنسل شده بود چرا امیر در کلاس بود آرام رفتم ته کلاس نشستم تا از آن پشت راحت‌تر حرکاتش را زیر نظر بگیرم در دلم گفتم چرا باید من و اون اینطوری اینجا با هم مواجه شویم خدایا اگر این عشق را نمی‌پسندی اگر دوست نداشتی عاشق شوم چرا این کار را کردی؟ https://eitaa.com/kafekatab
نویسنده:نعیمه اسلاملو شوقی درونم جان گرفت چه فرصت خوبی پیش آمده می‌توانم چند جمله‌ای با او همکلام شوم صدایم را صاف کردم تا از او بپرسم که چرا کسی نیست قبل از آنکه چیزی بگوید در حالی که سری به نشانه عذرخواهی تکانی داد از کلاس خارج شد اما وسایلش جا ماند از این رفتارهای نجیبانه‌اش خوشم آمد کنجکاو شدم بلند شدم و به طرف در رفتم در راهرو بود داشت با یکی از پسرهای کلاس صحبت می‌کرد: کجایی با خونسردی گفت :کجام؟ تو لباسم. امیر گفت: اذیت نکن ساعتتو نگاه کردی گفت: آره دیر نشده که تو خیلی سر وقت اومدی آرش و علی هم تو راهن ایرج هم گفت نمیاد محسن هم گوشیشو جواب نمیده چیزی شده امیر گفت: مگه قرار نبود خانم‌ها نباشن _ کدوم خانم‌ها ؟ _خانم‌ها دیگه داخل کلاس نزدیک در نشسته بودم و فقط صدایشان را می‌شنیدم صدای شان هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد انگار رسیده بودن پشت در اما داخل نیومدن _مسخره بازی در نیار کی به خانم‌ها خبر داده _چی میگی تو بابا گیر دادیا من چه می‌دونم کسی نگفته _پس خانم حق جو تو کلاس چیکار می‌کنه ؟ عصبانی شده بود سرش را داخل آورد ولی با دیدن من با تعجب نگاه کرد و بعد با لحن عصبانی گفت :من به شما گفتم امروز بیاید هاج و واج مانده بودم چه بگویم هنوز دهانم را باز نکرده بودم که امیر دست او را کشید و در حالی که او را از کلاس بیرون کشید گفت چرا اینجوری می‌کنی گیج شده بودم مریم چرا نیومده بود گوشی را برداشتم به مریم زنگ زدم ۷ ۸ باربوق خورد تا برداشت آن هم با صدای خواب آلود پرسیدم: سلام کجایی خواب بودی؟ جواب داد آره بابا تو کجایی؟ https://eitaa.com/kafekatab
15.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
او می آید... تکیه به دیوار حرم می‌زند... https://eitaa.com/kafekatab