#فصل_سیزدهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_دویست_وچهل_ویک
نویسنده:نعیمه اسلاملو
فرصت را مختنم شمردم و سریع پرسیدم آخ گفتی الان چند تا فشار عصبی دیگه هم روی ماست که بدجوری داریم ضربه روحی میخوریم میشه بپرسیم گفت ای بابا دیگه چی گفتم هیچی همین که شما زمان جنگ دانشجو بودین الان هم دانشجوی کارشناسی هستین این یعنی چی گفت این یعنی ز گهواره تا گرگ دانش بجوی رویا گفت یعنی میخواین دوتا لیسانس بگیرین بذارین دم کوزه آبشو بخورین گفت آره خب آب ۲ سال لیسانس خوشمزهتره گفتم نه حالا واقعاً چه جوریاست قفل لیسانس فیزیک رو که گرفتم دیگه ادامه ندادم تا چند وقت توی دبیرستان تدریس میکردم محمد آقا که برگشت تحت درمان بود و روز به روز حالش بهتر شد کنکور شرکت کرد اونم فیزیک قبول شد لیسانسش رو تو کمتر از ۴ سال گرفت قبل از جنگ اسمش تو آموزش پرورش جزو نخبههای برتر بوده فقط اون مسئله جنگ و اینها باعث شد عقب بمونیم درسش که تموم شد گفت بیا با هم فوق لیسانس شرکت کنیم با هم درس خواندیم و شکر خدا قبول شدیم شوقم رو که گرفتم زهرا رو باردار شدم آقا سید ادامه داد و تا دکترا خوند رشته فیزیک هستیم ولی من به خاطر زهرا ادامه ندادم فرزانه گفت خب چرا گفت دکتر بهم استراحت مطلق داده چون خیلی سخت بچهدار نشدیم قسمت نبود زهرا هم که به دنیا اومد سرگرم بچهداری بودم محمد آقا کارهای پروژهای میآورد تو خونه کار میکردم زهرا که بزرگ شد رفت دبیرستان منم دوباره دانشگاه شرکت کردم رشته روانشناسی چون هم علاقه داشتم روانشناس دوست و آشنا گفتم لااقل بیام فیلمش رو هم یاد بگیرم حرف غلط به مردم نزنم خانم افتخاری رویش را به من کرد و پرسید خب حالا سوال بعدی رو بفرمایید تا از لحاظ روانی به هم نریختین.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_سیزدهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_دویست_وچهل_ودو
نویسنده:نعیمه اسلاملو
جواب سوالهایم را لابلای حرفهایش گرفته بودم به خاطر همین گفتم نه دیگه روانم آروم شد
گفت همین بود همین دو تا سوال به خاطر همین دو تا سوال ساده به هم ریخته بودی
گفتم اولاً سوالهاش ساده نبود در ثانی جواب بقیه سوال هم تو خود همین جوابهایی که دادین بود گفت خب حالا نوبت ماست که از فرشته خانم سوال بپرسیم بگو ببینم خانم سرسخت پس کی میخوای بریم جوون بیچاره دل شکسته جواب بدی تمام تنم یخ کرد دلشوره گرفتم لبهایم قفل شده بود نمیدانستم چه باید بگویم چطور باید احساس درونم را میگفتم اصلاً گفتنش به صلاح بود آن هم در آنجا که همه منتظر جواب من بودند با صدای زنگ تلفن حواس خانم افتخاری پرت شد به زهرا گفت که تلفن را جواب بدهد او هم بعد از احوالپرسی گوشی را به مادرش داد و گفت زن دایی پریوشه باز هم فرصت از دست رفت نمیدانم چرا قسمت نمیشد چرا من باید آنقدر رنج میبردم شاید علتش این بود که خیلی با الیاسی توهین آمیز برخورد کرده بودم و به اصطلاح او را سوزانده بودم اصلاً به فکرش نبودم حالش را درک نمیکردم کلاً نمیخواستم که حالش را درک کنم آن بیچاره هم در دلش مهمان ناخوانده داشت ای خدا مرده شور این مهمانهای ناخوانده را ببرم که به این سادگی از دل آدم بیرون نمیرود باید هزار تا طرح و برنامه جور کنیم که آیا برسی یا نرسی مکالمه تلفنی خانم افتخاری تموم شد حاج خانم که چند دقیقهای بود عینکش را زده بود و داشت آلبومهایی را که زهرا آورده بود زیر و رو میکرد انگشتش را روی عکسی گذاشت و گفت ایناهاش این عکس پریش خانم با علی عکس قشنگی بود دوتایی دستهایشان را انداخته بودند گردن هم و داشتن از ته دل میخندیدن پسر بچهای حدوداً یک سال هم بینشان نشسته بود با یک پستانک نارنجی در دهانش و داشت بربر به دوربین نگاه میکرد
حاج خانم چند تا عکس خیلی قدیمی از خودش و شوهرش نشانمان داد همه ذوق زده شده بودیم خیلی عکسهای بامزهای بود خصوصاً یکی از عکسها که از بقیه بزرگتر بود.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_سیزدهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_دویست_وچهل_وسه
نویسنده:نعیمه اسلاملو
عکس حاج خانم بود با شوهر و بچههایش که پشتشان تصویر ضریح امام رضا بود بچهها قد و نیم قد کنار هم ایستاده بودند و داشتند به دوربین نگاه میکردند از آن عکسهای سفارشی که در خیابانهای اطراف حرم امام رضا میگیرد عکس پسرشان حسین را که داشت نشان میداد با یک عشقی نگاهش میکرد و برایمان از او تعریف میکرد که دلم خیلی برایش سوخت حسین پسر جوان حدود ۲۰ ساله بود انگار برق جوانی از گونههایش میجهید و من با خود فکر کردم چقدر ما به این جوانها بدهکاریم ته چهره حسین شکل امیر بود و دیدن او ولولهای در جانم انداخت حاج خانم آنقدر به آب و تاب از حسین حرف میزد و سر صبر عکسهای حسین را به ما نشان میداد که حس کنجکاوی مریم گل کرد و پرسید حاج خانم چی شد حسین آقاتون رفت جبهه؟ خیلی کم سن و سال به نظر میرسه حاج خانم گفت نه مادر حسین ۲۰ سالش بود که شهید شد از حسین جوونترهاش هم خیلی بودن که رفتن و پرپر شدن البته اولین بار که رفت جبهه ۱۵ سالش بود ولی خب ۲۰ سالگی شهید شد تو همون جبهه به سن تکلیف رسید همونجا هم شهید شد فکر کنم پرونده بچهام اصلاً گناه توش نوشته نشد حاج خانم آلبوم را بست آب دهانش را قورت داد و با حوصله شروع کرد به تعریف کردن خیلی بامزه و قشنگ از تحت قاریش تعریف میکرد از زمانی که به دنیا آمد و به مدرسه رفت برای من گفت تا وقتی که ۱۰ ۱۲ سالگی با برادرش علی وارد مبارزات ضد شاهنشاهی شد میگفت حسین ۴ ۵ سال از علی کوچیکتر بود ولی تو همه کارهاش از علی الگوم گرفت تو شهید شدن از علی هم جلو زد یه سال زودتر از علی شهید شد خیلی شوق داشت از حرفاش معلوم بود تو جبهه شعر یاد گرفته بود خونه که بود شعر رو میخوند حاج خانم خودشو آرام به چپ و راست تکان میداد و شعر را با یک لحن حزینی میخواند
بارالها من نمیخواهم که در بستر بمیرم
یاریم کن تا به راحت در دل سنگر بمیرم
دوست دارم در میان آتش و خون و گلوله
دور از کاشانه و از خواهر و مادر بمیرم
دوست دارم تا شوم قربانی راه خمینی
همچنان پروانه در جانم فتد آذر بمیرم
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_سیزدهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_دویست_وچهل_وچهار
نویسنده:نعیمه اسلاملو
پیرزن بیت آخر را با چنان بغضی خواند که همه را تحت تاثیر قرار داد بغضش را قورت داد و گفت منم خوب مادر بودم غصه میخوردم گاهی وقتا که از این شعرها میخوند میرفتم گوشه آشپزخونه جایی برای خودم گریه میکردم انشاالله همتون به زودیهای زود مادر بشین ولی الهی هیچ وقت داغ بچههاتون رو نبینین مخصوصاً داغ جوون شب عید بود که خبر شهادت و ساکش رو برام عیدی آوردن لباسهایی که خودم براش شسته بودم تا کرده بودم و گذاشته بودم ساکش مریم گفت آخی چرا گذاشتین برای جبهه حاج خانم بینیاش را بالا کشید خیسی زیر چشمهایش را به دستمال پاک کرد و گفت چرا گذاشتم منو اینطوری نگاه نکن اگه نمیرفت دلخور میشدم من بچههام رو با وضو و بسم الله شیر داده بودم باباشون نون حلال آورده بود تو خونه خودم براشون ۱۰۰ بار قصه عاشورا و مظلومیت اماما رو خونده بودم همه مادرا دوست دارن بچههاشون عاقبت بخیر بشن چی بهتر از اینکه برم تو جمع سربازهای اسلام اسلام گردن ما خیلی حق داره خیلی خون بالای حفظ اسلام رفته مگه بچههای من خونشون رنگینتر از بقیه بود مریم گفت خب حالا یکی از پسراتون میرفت دخترتون هم که رفته بود حاج خانم گفت نه مادر خیلیها بودن ۵ ۶ تا بچهشون رو دادن دارو ندارشونو دادن کار بزرگ بهای بزرگ میخواد میخواستیم با دست خالی دین و عزتمون رو از دست یه مشت قلدر زورگو نجات بدیم بدون قربونی نمیشد خدا را شکر تو اون کار بزرگ منم سهم داشتم وگرنه چطوری سرم رو جلوی حضرت زهرا بالا بگیرم مثلاً ما ادعای طرفداری از دین خدا رو داشتیم نمیشد بشینیم دست رو دست بزاریم نگاه کنیم حاج خانم دوباره آلبوم را باز کرد و یکی از عکسهای حسین را که لباس سربازی تنش بود نشان داد.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_سیزدهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_دویست_وچهل_وپنج
نویسنده:نعیمه اسلاملو
و گفت ایناهاش این آخرین عکسیه که ازش گرفتن تو حیاط خونه همین فاطمه ازش گرفت بار آخری که اومده بود خونه گفت مادر اگه این بار که میرم تو چیکار میکنی بغض کرده بودم ولی نذاشتم بفهمی تو دلم قربون صدقه قد و بالاش رفتم ولی خودم رو خونسرد نشون دادم و گفتم هیچی چیکار دارم بکنم تازه جلوی مادرای شهدا خجالت نمیکشم این رو گفتم ولش گرم شه ولی تو دلم ولوله شد بهش گفتم حالا این حرفا چیه میزنی حرفای خوب بزن سرش رو نزدیک گوشم آورد و گفت از شهادت خوبتر چیزی هست برات بگم دیگه حرفی نزدم چیزی نداشتم بگم حرف حساب که جواب نداره بغض امانش را بریده بود اما با همان اشکهایش همچنان دوست داشت حرف بزند :
معراج شهدا تو سردخونه که رفتم تا چشمم به قد و بالاش افتاد بهش گفتم خدا رو سفیدت کنه مادر که اینجور منو پیش خانم فاطمه زهرا رو سفید کردی!
همه متاثر شده بودیم کسی چیزی نمیگفت صدای گوشی رویا آمد مجید بود آمده بود دنبالش تازه چند وقتی بود به واسطه خانم افتخاری محرم شده بودن رویا به ما گفت بیاین شما رو هم تا یه جایی برسونیم باید میرفتیم کم کم بلند شدیم تشکر و خداحافظی کردیم و رفتیم در حال و هوای خودم بودم که دم در او را دیدم پشت فرمان بود پارک کرده بود کنار خیابان نمیدانم آنجا چه کار میکرد آمده بود دل من را آتش بزند با دیدن او باز همان حالت به من دست داد دلشوره تپش قلب و یک احساس سستی سرم داشت گیج میرفت اولها فکر میکردم با دیدن او قلبم حداقل یکم آرام میشود ولی شدیدتر میشد بدتر میشد
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق/ ساکن شود بدیدم و مشتاقتر شدم
احساس ناتوانی در برابر کنترل احساساتم دوباره بر من غلبه کرده دیدن امیر در آن شرایط امتحان خدا بود برای من یاد حرف حاج خانم افتادم دلتونو بردارین و ببرین رویم را برگرداندم و سوار ماشین شدم صدای گاز ماشین در گوشم پیچید.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_چهاردهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_دویست_وچهل_وشش
نویسنده:نعیمه اسلاملو
چیزی به عروسی فرزانه باقی نمانده بود مامان و بابا و فرزانه به شدت مشغول تهیه آخرین تکههای جهیزیه بودند کارهای دوخت و دوز را هم خانم جون انجام میداد ترم جدید دانشگاه شروع شده بود و من خیلی زود فهمیدم که دو کلاس مشترک با امیر دارم با تمام وجود مشتاق رفتن به همان دو کلاس بودم دلم میخواست روزها زودتر بگذرد و روز دوشنبه و چهارشنبه از راه برسد برای آن کلاسها یک اشتیاق دیگری داشتم نه برای آن درس بلکه صرفاً به خاطر حضور امیر در کلاس در کلاس هم همه حواسم به حرکات و حرفهای او جلب میشد نه حرفهای استاد حتی به طور ناخواسته رنگ لباسهایی هم که میپوشید برایم مهم شده بود خودم رو خیلی کنترل میکردم تا کسی از رفتارهایم متوجه هیجان و احساسات درونیام نشود خصوصاً نگران نگاههای خانم افتخاری بودم که اتفاقاً در هر دو کلاس حضور داشت هر وقت خانم افتخاری در کلاس نگاهم میکرد هول میشدم و دست و پایم را گم میکردم فکر میکردم حالم را میفهمد ولی چرا باید میفهمید رفتارهای من که چیزی را نشان نمیداد هرچه بود در دلم بود.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab
هدایت شده از "محفل دخترانه پناه"
وصیتنامه کودک شهید غزهای که
وصیت کرده حتما وصیتنامه اش
منتشر شود 💔🍃
وصیت من به شما:
اگر در جنگ مُردم و رفتم و شهید
شدم از حکام عرب نخواهم گذشت!!
حاکمانی که ما را خوار کردند ..
روزگار سختی را بدون آب و غذا
سر کردیم، علی رغم سن کم، موهایم
سفید شده است💔'
خدا شما را نبخشد و از شما نگذرد!
به نزد خدائی که خالق هفت آسمان
است از شما شکایت میکنم!!
مرا ببخش مادر، تو را خیلی
دوست دارم. از دوری من ناراحت
و محزون نشوی. نامه من برای مردم
مصر، یمن، اردن، الجزایر، لیبی، لبنان،
تونس، سودان، سومالی و مالزی است!
این امانتی از طرف من به شما:
غزه را به حال خود رها نکنید!
غزه را فراموش نکنید!
شما را سوگند میدهم و
به شما وصیت میکنم ..
همهتان را دوست دارم،
امانتی است بر گردن شما:
ما را خوار نکنید ؛ هرکس
نامه مرا دید بر عهدهاش است
که آن را منتشر کند.
به اذن خدا من شهید هستم ؛
محمد عبدالقادر الحسینی
۲۰۲۴/۳/۲۵
📱@Mahfele_panah
سلام بچها ...
شرمنده که چند وقته کم کار شدیم ان شاالله میخواهیم دوباره مثل قبل پر قدرت ادامه بدیم...😊
#فصل_چهاردهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_دویست_وچهل_وهفت
دردی داشتم که به هیچکس نمیتوانستم بگویم حتی صمیمیترین دوستهایم حقیقتش با خدا هم خجالت میکشیدم از این حرفها بزنم بعد از مدتی متوجه شدم که ادامه این رونده حالم را بدتر میکند و خودم هم که قرار گذاشته بودم به حرف مادر خانم افتخاری گوش کنم و حالا که یک مهمان ناخوانده آمده بود دلم را بردارم و ببرم پشت عقلم باید یک کاری میکردم وقتی او را میدیدم حالم بدتر میشد باید سعی میکردم او را نبینم که اهل فن گفتن از دل برود هر آنچه از دیده رود دل من هم که دیگر از حالت طبیعی خارج شده بود و عنانش را از کف داده بود مثل یک اسب وحشی داشت رم میکرد و مرا با خود میبرد دلم دیگر دست من نبود من در دست دلم بودم هر چقدر هم که بیشتر میدیدمش حال و روزم ملتهبتر میشد اشتیاقم آرام نمیشد فقط شعله ورتر و سرکشتر میشد لعنت بر دلی که وحشی شود خیلی با خودم درگیر بودم که با آن دو کلاس چه کار کنم دیدن و نزدیک شدن به او برای من شوق لذتی وصف ناشدنی داشت اما بعد از آن حالت غم و حسرتی به سراغم میآمد که حالم را روز به روز وخیمتر میکرد اما هرچه بود لذت و شور و هیجان بود و من به این سادگیها نمیتوانستم از آن لذت بگذرم روزهای خیلی سختی بود روزهای امتحان سخت خدا روزهایی که باید با خودم کنار میآمدم و تصمیم مهمی میگرفتم چه تصمیم سختی است دل کندن از محبوبی که همه وجودت وصال او را تقاضا میکند و چه لذت عجیبی دارد رسیدن به لذت رضای یک محبوب بالاتر محبوب واقعی که خود خالق عشق است سررسید خانم افتخاری را پس داده بودم اما قبلش از همه صفحههایش برای خودم کپی گرفته بودم یک شب مانده بود به تاریخ حذف و اضافه واحدهای درسی دانشگاه و من باید تصمیم میگرفتم که بروم آن دو کلاس را عوض کنم تا شوق و حسرتهای دلم را کمتر کنم یا سوار بر اسب وحشی رم کردهاش بشوم و به همکلاس بودنم ادامه بدهم چه تصمیم سختی بود دل کندن از یک لذت شیرین که تازه تجربهاش کرده بودم همان شب بود که تفاءلم به متنهای کپی گرفته از سر رسید ازم را جذب کرد تا یکی از بزرگترین تصمیمهای زندگیم را بگیرم.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_چهاردهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_دویست_وچهل_وهشت
خاطرات همسر شهید حسن رضوانخواه بعد از شهادت حسن تنها شده بودم از تنهایی و تاریکی میترسیدم سعی میکردم به وصیتهای حسن فکر کنم و به حرفهای قبل از شهادتش اینکه باید صبور و مقاوم باشم یک شب آمد توی خوابم و گفت مهین چرا اینقدر میترسی یک بیسکویت داد به دستم و گفت بگیر بخور مال بهشته دستم رو گرفت و گفت الان نمیشه ولی یک روز میام و با خودم میبرمت جات رو نگه داشتم حرفهایش و شیرینی آن بیسکویت تا مدتها با من بود. ترسم هم کم شده بود
با خودم فکر کردم شاید لازم باشد که برای مدتی داغ صبوری را تحمل کنم تا به شیرینی آرامش برسم صبوری در برابر نادیده گرفتن شغل و لذتی که معلوم نبود برایم ماندگار بماند و تافل دومم که باعث شد راحتتر تصمیمم را بگیرم
زندگی عاشقانه شهید همت فرمانده لشکر محمد رسول الله همسرش میگوید یک روز قبل از عقد بود که ابراهیم به من گفت اگر اسیر شدم یا مجروح باز هم حاضرید با من زندگی کنید گفتم من این روزها فقط فهمیدم که آرم سپاه را باید خونین ببینم یک انگشتر ساده عقیق به عنوان حلقه ازدواج برای ابراهیم خریدیم ولی او خیلی مقید بود که حتماً دستش باشد طوری که وقتی شکست فکر کنم در عملیات خرمشهر رفت با همان عقیقه و با همان مدل یکی دیگر خرید دستش کرد و آورد نشانم داد میگفت این حلقه سایه یک مرد یا یک زن است توی زندگی مشترکشان من دوست دارم سایه تو همیشه همراهم باشد در طول دو سال و دو ماهی که با هم زندگی کردیم فهمیدم ابراهیم چقدر با آن همتی که قبل از ازدواج میشناختمش فرق داشت اصلاً محبتهایش فرق کرده بود محبتهایی که فقط به من نشانشان میداد شاید خطبه عقد از معجزههای اسلام است که وقتی جاری میشود محبت به دلها میآورد ابراهیمی که همه از تقوای چشمش حرف میزدیم یک روز بهش گفتم تو از طریق همین چشمهات شهید میشی گفت چرا گفتم چون خدا به این چشمها هم کمال داده هم جمال.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_چهاردهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_دویست_وچهل_ونه
ابراهیم چشمهای زیبایی داشت خودش هم میدانست شاید به خاطر همین بود که هیچ وقت نمیگذاشت آرام بماند یا سرخ از اشک دعا و توبه بود یا سرخ از خستگی روزهای جنگیدن و نخوابیدن میگفتم من یقین دارم این چشمها تحفهایست که تو به درگاه خدا خواهی داد همین هم شد خیلیها میآمدند از من میپرسیدند این برادر همت چه کار میکند که نمیخورد زمین آخرش هم یادم رفت ازش بپرسم شاید یکی از سوالهایی که آن دنیا ازش بپرسم همین باشد به نظر خودم این خیلی با ارزش است که آدم حق عضوی از بدنش را اینطوری ادا کند به درگاه خدا.
چشمان من مال که بود با خودم فکر کردم چشمان من حتی دیگر مال خودم هم نبود اگر اختیارش را میدادم دست هوس دلم اما مگر این دل لعنتی میگذاشت اختیار وجودم دست خودم باشه ای خدا چرا آن روز که فهمیدم چقدر زیاد دوستش دارم نفهمیدم که اگر دلم را رها کنم و دل ببندم به عشقش دیگر رهایم نمیکند و اینطوری اسیرم میکند اگر میدانستم دلم را رهایش نمیکردم خوشبختانه فرزانه اون روزها کمتر خانه بود و درگیر کارهای عروسیش بود و من بیشتر وقتها تنها بودم سررسید را بستم و گریه کردم آنقدر گریه کردم تا خالی شدم یاد حرف خانم افتخاری افتادم که میگفت اگه این عشقها ریشهاش هوا و هوس زمینی باشه بعد از مدتی اون شور و هیجان فروکش میکنه اما اگه ریشهاش آسمونی باشه تا بینهایت ادامه داره مطمئن بودم که لااقل تا آن موقع این علاقه شدید منه ریشهاش آسمانی نیست دیدن او در شرایطی که هیچ تضمینی در رسیدن ما به هم وجود نداشته باشد جز شوق و شور کوتاه و حسرت طولانی چیزی برایم نداشت لذت دیدنش برایم بینهایت زیاد بود آنقدر که شوقش تمام وجودم را در بر میگرفت لذتی وصف ناشدنی کتاب پیش از آن هرگز تجربهاش نکرده بودم چه فایدهای که همهاش یک عشق یک طرفه بود حتی اگر دو طرفه هم بود تا زمانی که تضمینی برای رسیدن به وجود نداشت همچنان با دلشوره و هراس همراه بود و من این عشق با ترس و اضطراب را نمیخواستم.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab