#فصل_دهم
#خانوم_ماه
#پارت_شصت_ویک
من همان روز فرهاد طمع ببریدم
که عنان دل شیدا به لب شیرین داد
از صبحی که آقا به شیرعلی گفته بود امام جماعت کوشک قوامی باشد و نمازهای جماعت را برگزار کند فرصت دیدن اهل محل از جمله خانواده خودم هر غروب دست میداد همه در حیات پدر شوهرم جمع میشدند و فرش میانداختیم و نماز میخواندیم یکی از همین شبهای شیرعلی جوان محجوبی را نشانم داد و گفت نرگس این جوان را قبول میکنه گفتم تو خونه ما حرف حرف آقاست چند شب بعد برای سر زدن پیش مادرم رفتم مادرم مرا کنار کشید و گفت به کربلایی بگو نظر ما مثبته همین شب جمعه بیان حرفاشون رو بزنن لبخندی زدم و به نرگس که گوشه حیاط به ما چشم دوخته بود نگاهی کردم و رفتم باز هم از آن شبهایی بود که شیرعلی قرار بود برود خدمت آقا میدانستم کمی دیر میآید مرضیه را خواباندم و بلند شدم چند کار باقی مانده را انجام دهم اتاقی که دست ما بود کوچک بود یک طرف رختخوابها یک طرف صندوق لباسها.
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_دهم
#خانوم_ماه
#پارت_شصت_ودو
یک جا ظرفها و گوشهای گهواره با وسایل بچه بود هر طرف این اتاق چیزی قرار داشت و فکر میکردم بچه بدی هم که بیاید جا کمتر میشود خیلی دلم میخواست جای زندگیمون کمی بزرگتر باشد اما دلم نمیخواست به شیرعلی بگویم با خودم فکر کردم اگر بتواند جای ما را عوض کند که حتماً میکند اگر هم نتواند که گفتن من فقط باعث ناراحتی و خجالتش میشود و گناهکار میشوم شیطان را لعنت کردم و از جا بلند شدم صحبتهای مادر گل انداخته بود که هر کسی از طرفی آمد مادر شوهرم گفت بلند شو یکم قدم بزن دست و پات خشک میشه بلند شدم قدم بزنم که شیرعلی از درآمد داخل پشت سرش صفدر هم آمد حسابی شلوغ شد شیرعلی گرسنه بود رفتم شام آماده کنم آمد توی اتاق احوالپرسی صمیمیتری کرد پرسیدم چی دوست داری گفت شما که میدونی گفتم ترشیمون کمه ها گفت اشکال نداره کاهو با ترشی خیلی دوست داشت کاهو رو شستم و ظرف سرکه و ترشی را هم گذاشتم گوشه سینی و تکه نان هم کنارش با اشتیاق پای سفره نشست و گفت خودت نمیخوری گفتم نه شبایی که شام نمیخورم راحتتر میخوابم کاهو را میشکست و دست میکرد بعد میزد زیر ترشی و در حالی که آب ترشی و سرکه ازش میچکید در دهانش میگذاشت با لذت نگاهش کردم معمولا وقتی غذا میخورد دوست داشت کنارش بنشینم من هم نشستم برای اینکه زمان به سکوت نگذرد گفتم چه خبر آقا رو دیدی؟
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_دهم
#خانوم_ماه
#پارت_شصت_وسه
گفت آره دیدم گفتم خب چه خبر گفتی گروه علی اللهی تو داریون هستند به هیچ صراطی مستقیم نیستند چند بار تا حالا روحانیون رفتن باهاشون حرف بزنن نشده از من خواست برم سراغشون گفتم گفتم علی اللهی گفت آره دیگه حضرت امیر را خدای خودشون میدونن کارای عجیب و غریبی میکنن گفتم میگن شاه با این کارا مخالفه خب پس چطور اینو از این کارا میکنن گفت شاهم بدش نمیاد این آزاد باشن و اسم اسلام رو خراب کنن گفتم خب حالا میخوای چیکار کنی گفت هیچی من همشون رو میشناسم میدونم از کجا خط میگیرن اول که میرم باهاشون حرف میزنم اگه قبول کردن که کردن اگه نکردن و خواستن هر روز تبلیغ کنن برای کارشون و اسم اسلام را خراب کنند از شیراز بیرونشون میکنم دلم ریخت انگار قرار نیست زندگی معمولی داشته باشم.
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab
#طنز_جبهه
طلبه های جوان👳آمده بودند برای بازدید👀 از جبهه
۳۰نفری بودند.
شب که خوابیده 😴بودیم
دوسه نفربیدارم کردند😧
وشروع کردند به پرسیدن سوال های مسخره و الکی!😜
مثلا میگفتند:
قرمز چه رنگیه برادر؟!😐
عصبی شده بودم😤.
گقتند:
بابابی خیال!😏
توکه بیدارشدی
حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو بیدار کنیم!😎
دیدم بد هم نمیگویند😍😂☺️
خلاصه همین طوری سی نفررابیدارکردیم!😅😉
حالا نصف شبی جماعتی بیدارشدیم و همه مان دنبال شلوغ کاری هستیم!😇
قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه درمحوطه قرارگاه تشییعش کنند!😃😄
فوری پارچه سفیدی انداختیم روی محمد رضا
و قول گرفتیم تحت هرشرایطی 😶خودش رانگه دارد!
گذاشتیمش روی دوش بچه ها و راه افتادیم👞
گریه و زاری!😭😢
یکی میگفت:
ممدرضا !
نامرد چرا رفتیییی؟😱😭😩
یکی میگفت:
تو قرار نبود شهید شی!
دیگری داد میزد:
شهیده دیگ چی میگی؟
مگه توجبهه نمرده!
یکی عربده میکشید😫
یکی غش می کرد😑
در مسیر بقیه بچه ها هم اضافه➕میشدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعا گریه 😭و شیون راه می انداختند!
گفتیم برویم سمت اتاق طلبه_ها
جنازه را بردیم داخل اتاق
این بندگان خدا که فکر میکردند قضیه جدیه
رفتند وضو گرفتند و نشستند به قران 📖خواندن بالای سر میت
در همین بین من به یکی از بچه ها گفتم :
برو خودت رو روی محمد رضا بینداز ویک
نیشگون محکم بگیر☺️😂
رفت گریه کنان پرید روی محمد رضاوگفت:
محمد رضا این قرارمون نبود😩
منم میخوام باهات بیااااام😭
بعد نیشگونی 👌گرفت که محمد رضا ازجا پرید
وچنان جیغی کشید😱که هفت هشت نفر از بچه ها از حال رفتند!
ماهم قاه قاه میخندیدیم😬😂😂😂😅
.....خلاصه آن شب با اینکه تنبیه 👊سختی شدیم ولی حسابی خندیدیم
🌱https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_یازدهم
#خانوم_ماه
#پارت_شصت_وچهار
دست از مس وجود چو مردان ره بشوی
تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی
لباسها را در سبد ریخته بودم و داشتم روی بند درختی وسط حیاط آویزان میکردم روی لباسهای خودم ملافه بزرگی میکشیدم چون شیر علی هیچ خوشش نمیآمد لباس در معرض دید باشد چند وسیله کوچک برای زایمانم آماده کرده و همه را شسته بودم که برای این روزهای آخر آماده باشد همین که لباس پهن کردن تموم شد صدا درآمد رفتم چادرم را از روی تخت برداشتم و روی سرم انداختم و نفس نفس زنان سمت در رفتم در را باز کردم شیرعلی بود معمولاً این وقت روز خانه نمیآمد با تعجب گفتم سلام گفت سلام خسته نباشی وارد حیاط شدم همینطور که از حیاط به سوی اتاق میرفت حرف میزد چشمش به لباسهای روی بند افتاد که هنوز از آن آب میچکید گفت این همه لباس کجا بوده گفتم بشورم که دیگه بچه دنیا بیاد به این کارا نمیرسم.
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_یازدهم
#خانوم_ماه
#پارت_شصت_وپنج
بعد به سوال خودم برگشتم و گفتم خیر باشه این موقع گفت دنبال یه کاری باید از شهر برم بیرون متوجه شدم که باز هم برنامهای دارد به همین دلیل پا پیچ نشدم چشمم به کیسهای افتاد که در دستش بود نگاه کردم که بپرسم اینها چیست دیدم دستشو به سمت دکمه بالای پیراهنش برد و دکمهها را یک پس از دیگری باز کرد پرسیدم شیرعلی این چیه گفت چی گفتم توی کیسه لبخندی زد و انگار دوست داشت منو مشتاقتر کند پرسید خیلی دوست داری بدونی چیه گفتم آره گفت الان میفهمی دست کرد توی کیسه با یک لباس بلند را درآورد و پوشید بعد یک عمامه را برداشت و گذاشت و یک عبا را روی قبا پوشید هاج و واج نگاهش میکردم با لبخند گفت بهم میاد گفتم این لباسها اینا چیه گفت من از وقتی طلبه شدم دوست داشتم لباس طلبگی بپوشم امروز اجازش رو از آقا گرفتم با تمام وجود محوش شده بودم چقدر این لباس به هیکل رشیدش میآمد همیشه در تصور ذهنی من حضرت علی این شکلی بود دهانم باز مانده بود و فقط به او خیره شده بودم گفت چیه خانم ماه شوهرت آخوند بشه دوست داری؟
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_یازدهم
#خانوم_ماه
#پارت_شصت_وشش
همینطور نگاهش میکردم گفت خب یه چیزی بگو من بفهمم خوبه یا بد گفتم عالیه خیلی برازنده شماست اصلاً یا اباهت عجیب و غریبی گرفتی یه جور شدی مثل اماما شدی خندهای کرد و گفت استغفرالله گفتم جدی میگم وای خیلی بهت میاد خیلی خودت بیا ببین دستاش را گرفتم آوردم سمت آینه نگاه کن چقدر عوض شدی چه ابهتی بهت داده خودت رو ببین نگاهی به آینه کرد و گفت احساس میکنم خیلی هیکلیتر شدم گفتم عالی شدی بعد با دست کمی عمامه را صاف و راستتر کردم و گفتم حالا بهتر شد لبخند زد و گفت دست شما درد نکنه بعد نگاهی به پایین قوا کرد و گفت خیلی کوتاه نیست گفتم خب دیگه قد بلند این چیزا رو هم داره ولی اگه بخوای برات درستش میکنم گفت کمر شلوارش هم یکم تنگه گفتم اونم درست میشه وای فکر کن اگه خواهرات تو رو با این لباس ببینن چیکار میکنن گفت مادر و پدرم که همیشه دلشون میخواست من لباس روحانیت بپوشم گفتم میگم حالا اگه با لباس آخوندی سوار دوچرخت بشی بری ماست بفروشی گردشیا ازت ماست نمیخرن با هم زدیم زیر خنده دوباره گفتم نه جدی میگم گفت نخرند مگه حتماً باید برم جلو پادگان میرم یه جای دیگه گفتم منظورم اینه که اصلاً زندگی یه روحانی تو این جامعه آسون نیست.
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab
#طنز_جبهه
یه بچه بسیجے بود خیلی اهل معنویت و دعا بود...🌻
برای خودش یه قبری ڪنده بود. 😅
شب ها مےرفت تا صبح با خدا راز و نیاز مےڪرد.😊
ما هم اهل شوخے بودیم😆
یه شب مهتابـے سه، چهار نفر شدیم توی عقبه...😜
گفتیم بریم یه ڪمے باهاش شوخے ڪنیم!😅
خلاصه قابلمه ی گردان را برداشتیم😂
با بچه ها رفتیم سراغش...😀
پشت خاڪریز قبرش نشستیم. 😣
اون بنده ی خدا هم داشت با یه
شور و حال خاصے نافله ی شب مے خوند.😍
دیگه عجیب رفته بود تو حال! 😉
ما به یڪے از دوستامون ڪه
تن صدای بالایـے داشت،
گفتیم داخل قابلمه برای این ڪه
صدا توش بپیچه و به اصطلاح اڪو بشه، 😂
بگو: اقراء😲
یهو دیدم بنده ی خدا تنش شروع ڪرد به لرزیدن
و به شدت متحول شده بود 😨
و فڪر مےڪرد براش آیه نازل شده! 😢
دوست ما برای بار دوم و سوم هم گفت: اقراء😰
بنده ی خدا با شور و حال و گریه گفت: چے بخونم ؟؟!!!😂😂
رفیق ما هم با همون صدای بلند و گیرا گفت :
باباڪرم بخون 😂😂😂😂
شادی روح پاک شهدا صلوات🌺
🌱https://eitaa.com/kafekatab
هدایت شده از "محفل پناه"
کانال اطلاع رسانی محفل دخترانه پناه👇🏻💚
https://eitaa.com/Mahfele_panah
کانال اطلاع رسانی پایگاه بسیج مطهره شاپوراباد👇🏻💚
https://eitaa.com/POSITIVIST
#فصل_یازدهم
#خانوم_ماه
#پارت_شصت_وهفت
گفت روحانی اگه روحانی باشه زندگیش توی هیچ جامعه آسان نیست خانم لباس اهل بیت رو پوشیدن و برای اهل دنیا حرف زدن کار سختیه درست نمیفهمیدم چی میگه اما تایید کردم نمیخواستم به این چیزها فکر کنم فقط میخواستم نگاهش کنم معصومیت فوق العادهای توی چشمانش آمده بود که هزار برابر دوست داشتنیتر از قبل میشد شاید هم من میخواستم اینطور فکر کنم همینطور که سر تا پایش را نگاه میکردم یکباره حالش دگرگون شد اول لبخند زد بعد آرام آرام لبخندش برچیده شد خیره شد به آینه ساکت شد به حرفهای من توجهی نکرد فکر کردم چیزی در آینه دیده باشد چهرش نگران شد دیگر از آن ذوق و شوق خبری نبود تعجب کردم اما چیزی نگفتم ببینم خودش چه میگوید دو سه قدم از جلوی آینه عقب آمد دستهایش را روی چشمهایش گذاشت و گفت استغفرالله نفهمیدم چه شد شروع کرد دکمهها را باز کرد و لباسها را درآورد با تعجب پرسیدم چی شده چرا درشون میاری جواب نداد لباسش رو عوض کرده و لباسها رو توی کیسه گذاشت گفتم چی شده شیرعلی چت شد یه دفعه تو رو خدا یه چیزی بگو در حالی که اشک در چشمهایش حلقه زده بود نگاهی به من کرد و گفت خدا مرا ببخشه پرسیدم چرا گفت من لایق این کسوت نیستم چطور لباس هدایت مردم رو بپوشم لباسی که اینقدر عظمت داره من نا لایق گفتم خب تو میخوای با این لباس خدمت به اسلام کنیم اگه جز اینه گفت خوش به حال اونایی که در هر لباسی میتونن خدمت کنن خدمت به اسلام لباس خاصی نداره
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_یازدهم
#خانوم_ماه
#پارت_شصت_وهشت
گفتم منظورت چیه یعنی نمیخوای بشی گفت پناه میبرم به خدا از نفس ظاهر پرست از اتاق بیرون رفت دنبالش رفتم پرسیدم شعر علی کجا جوابی نداد و رفت به قدری منقلب بود که کسی را نمیدید تازه آن لحظه فهمیدم اصلاً نمیدانم با چه کسی دارم زندگی میکنم انگار من هم به هپروت رفته بودم تا همین چند شب پیش هم میگفت که آرزو دارد یک روحانی شود و لباس پیامبر را به تن کند اما حالا آینه چیز دیگری را به او نشان داد تا شب به این جمله فکر میکردم خدمت به اسلام لباس خاصی ندارد.
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_دوازدهم
#خانوم_ماه
#پارت_شصت_ونه
کوس نودولتی از بام سعادت بزنم
گر ببینم که مه نو سفرم باز آید
با صدای جیغ من مرضیه هم از خواب پرید و گفت مامان چی شده نفس عمیقی کشیدم و گفتم هیچی مامان بخواب خواب بد دیدم از روزی که شیر علی رفت مکه هر شب کابوس میدیدم از پریروز بدجور دلشوره داشتم در محل پیچیده بود که شیرعلی را گرفتند و زندانی کردند و فقط پدر برمیگردد خوابم نمیبرد دیگر همینطور بالای سر بچهها نشستم و دعا کردم خدایا چی شده یعنی قرآنو برداشتم و سورههایی را که یاد گرفته بودم به نیت سلامتیشان خواندم نزدیک صبح بود آمدم توی حیاط نفس تازه کردم نمازم را خواندم و رفتم توی طویله شیر بدوشم سه پایه را زیر پایم گذاشتم و قدح شیر دوشی را زیر پای گاو گذاشتم شیر میدوشیدم و فکر میکردم به خودم میگفتم مردم شایعه زیاد درست میکنن میگن حاجیایی که هفته پیش از حج برگشتن توی شاهچراغ برای یکی از اهل محل تعریف کردن ولی نه من باور نمیکنم ولی باز دوباره میگفتم از شیرعلی بعید نیست لابد اومده از یکی طرفداری کنه یا جلوی آدم قلدر وایساده کار به جای بد کشیده.
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab