بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_سی_وسوم
فاطمه گفت:مبارکه زینب خانم ☺️
گفتم:سلامت باشی 🙃قابل نداره 😊
محمد زد به دنده شوخی وگفت:هنوز امتحانش نکردی میخوای بدی بره😐لااقل لنزشو باز کن ببینیش بعدش😒
خندیدیم 😂😂😂😂
فاطمه گفت:نمیخواد زینب جون😄الان داداش دعوام میکنه😅ان شاء الله به شادی استفاده کنی ☺️
به محمد نگاه کردم ولبخند زدم 🙂
محمد هم برایم لبخند زد 🙂
زهرا گفت:الان اذان میشه 😇برید نماز بخونید میخوایم نهار بخوریم 🙂
فاطمه گفت:آفرین عمه جون ☺️چی پختی؟😜
زهرا گفت:کتلت پختم عمه جون ☺️
فاطمه گفت:بهبه 😋منم برم کادوی مامانتو بیارم که دیگه دیر نشه 😊
گفتم:ای بابا،چرا زحمت کشیدی،شرمنده کردی 🤤
گفت:نه بابا چه حرفیه 🙂
از اتاق بیرون آمد وجعبه ای دستش بود 😊
جعبه را دستم داد و گفت:ان شاء الله کنار داداشم وزهرا جون سالم و سلامت زندگی کنی 😍
جعبه را روی میز گذاشتم وبغلش کردم 🤗
فاطمه هم من را بغل کرد 🤗
۵دقیقه همان طور ایستاده بغل فاطمه بودم 😅
محمد وزهرا دست به سینه نگاهمان میکردند 😆
ماهم نگاهشان کردیم وخندیدیم😂😂😂😂
اذان شد 😊
فرصت نشد هدیه فاطمه را باز کنم 😟
رفتم وجعبه را زیر تخت گذاشتم وبرای نماز چادر سر کردم 🙂
نماز را خواندیم وزهرا سفره را پهن کرد😊
کتلت هارا سر سفره گذاشت وهمه دور سفره نشستیم 😊
تلفن محمد زنگ زد 📲
محمد بلند شد بیرون از اتاق رفت 😨
به فاطمه گفتم:عزیزم شما شروع کنید ما الان میایم 😢
سریع پشت سر محمد چادرم را سرم کردم و داخل حیاط رفتم 😨
محمد پشت به من وسط حیاط تلفن صحبت میکرد 😢
نگران شده بودم 😢
محمد میگفت:نه بابا چه حرفیه،وظیفست، حتما میام😱
کاسه صبرم لبریز شد و روبه روی محمد ایستادم 😕
به چشمانش ذل زدم و سرم را کج کردم 🙁
محمد خنده اش گرفته بود 😅
اما از نگاهش شرمندگی میبارید 😔
خدا حافظی کرد وگوشی را داخل جیبش گذاشت😢
از حرکات محمد ترسیدم 😨
دستش را پشت کمر من گذاشت وگفت:بیا بشین 😔
روی تاب گوشه حیاط نشستیم 😕
قلبم تند تند میزد❤️
محمد با پای چپش تاب را تکان میداد وبه زمین نگاه میکرد 😔
شرمنده بود 😔
حرف نمیزد 😭
ترسیده بودم 😭
من هم به صندلی تاب تکیه داده بودم ومحمد را نگاه میکردم 👀
بدون اینکه مقدمه ای بچینم گفتم:کجا میخوای بری!؟😔😭
صدایم پر از بغض بود😭
میلرزید 😭
محمد سرش را بالا آورد وبه صندلی تاب تکیه داد و گفت:میخوام.....میخوام..... میخوام برم.....
حرفش قطع شد 😳
فاطمه از بالای پله ها گفت:کجا میخوای بری داداش!تازه امروز برگشتی!حال زینبو نمیبینی!؟محمد ١٠روز پیش خانمت باش!حالش خوب نیست!اینقدر این طفلی رو اذیت نکن!
محمد بیشتر شرمنده شد و دوباره سرش را پایین انداخت 😔
گفت:الان زنگ میزنم میگم نمیتونم بیام 😔
دست روی شانه محمد گذاشتم وگفتم:اول.....اول بگو.....بگو کجا میخوای بری!
با بغض ادامه دادم:من هنوزم سر قولم هستم 😔قول دادم.... که.... که...... با کار تو مخالفتی...... مخالفتی نکنم!
محمد نگاهم کرد 👀
بعد به فاطمه نگاهی انداخت واز روی تاب بلند شد.......
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_سی_وچهارم
......از روی تاب بلند شد 😟
من هم پشت سر محمد بلند شدم وهمراهش قدم قدم راه افتادم 😢
سرعتم رابیشتر کردم وجلوی محمد ایستادم 😢
گفتم:نمیخوای.... نمیخوای بگی..... ک.... جا..... کجا.. میخوای... بری؟!😔من نامحرم شدم؟!😭
محمد محکم نگاهش را دوخت به چشمانم 👀
من هم محکم نگاهش میکردم 👀
محمد همانجا روی زمین نشست 😢
فاطمه از پله ها پایین ها پایین آمد وکنار محمد نشست 😢
از زهرا هم خبری نبود 🤷🏻♀
من هم کنار محمد نشستم 😭
دست محمد را بین دستهایم گذاشتم وگفتم:عزیزم،الهی قربونت برم،نمیگی... ک.. جا.... میخوای.. ب... ب.... بری؟؟!!
اشک هایم روان بود 😭
بی صدا محمد را نگاه میکردم واشک میریختم 😭
فاطمه کنارم نشست😢
به چشم هایم دست کشید و گفت:زینب جان،محمد جایی نمیره،نگران نباش 😊
گفتم:فاطمه،من آدم بد قولی نیستم 😞نمیخوام با شغل محمد مخالفت کنم،ولی اول بگه ک.... ک.... جا.... میخواد بره😢😭
فاطمه گفت:آخه زینب،مگه حال خودتو نمیبینی 😟دختر اینقدر خودتو اذیت نکن😔😢
محمد گفت:امشب میخوان موشکهای آزمایشی رو پرتاب کنن،رزمایش موشکی،از من خواستن برم که اونجا نظارت کنم،ولی هرچی زینب بگه،اگه بگه نرو نمیرم😔
گفتم:برو عزیزم،خدا پشت وپناهت 😢
محمد نگاهم کرد 👀
فاطمه گفت:میدونی چقدر مهمون داریم زینب؟دست تنها نمیشه 😳
گفتم:زنگ میزنم به یکی از دوستام، میگم بیاد کمکم 😔
فاطمه با نگاه متعجبی بلند شد،از پله ها بالا رفت ودر را محکم بست 🚪
محمد گفت:زینب؛واقعا برم؟😢
گفتم:آره عزیزم،برو میسپارمت به حیدر🙃
محمد بلند شد 😢
گفت:دستتو بده 🙂
دستم را دادم ویاعلی گفت!😇
بلند شدم وجلوی محمد ایستادم گفت:قول میدم فقط امشب برم 🙂
بعد پیشانی ام را بوسید و گفت:بریم تو ☺️
از پله ها بالا رفتیم و وارد اتاق شدیم 🙂
فاطمه نگاهمان کرد وخندید😄
زهرا نبود 😳
از فاطمه پرسیدم:زهرا کجاست؟😨
گفت:نمیدونم شاید توی اتاقشه🤷🏻♀
سریع از پله ها بالا رفتم 😨
در اتاق زهرا باز بود اما زهرا توی اتاقش نبود 😨😭
در اتاق خودمان را باز کردم 🚪
دیدم زهرا چادر روی سرش کشیده و روی سجاده نشسته است! 😍
خیالم راحت شد 😊
کنارش نشستم 🙃
مفاتیح به دستش بود ودعا میخواند ☺️
گفتم:کجایی مامان؟چقدر دنبالت گشتم ☺️قبول باشه دخترم 😊
نگاهم کرد 👀
سرش را روی پایم گذاشت 😢
من هم دست به سرش میکشیدم 😊
چند دقیقه ای گذشت!
گفت:مامان!
گفتم:جانم؟
گفت:بابا کجا میخواد بره؟!
گفتم:نگران نباش عزیزم میخواد بره رزمایش 😊گفته فقط امشب میرم 😊
گفت:مگه امشب مهمون نداریم؟😢
گفتم:چرا عزیزم مهمونم داریم 😊
گفت:دست تنها؟😢
گفتم:نه دخترم 😊عمه فاطمه که هست،خودمم که هستم،زنگ میزنم به یکی از دوستام میگم بیاد کمکم،دختر مامانم کمک میده یانه؟ 🤨
سرش را از روی پایم برداشت ودستم رابوسید😍
خیلی مقاومت کردم 🙁ولی نشد 😅من هم صورتش را بوسیدم 🙂
محمد وارد اتاق شد.......
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_سی_وپنجم
..... محمد وارد اتاق شد😊
گفت:دخترم کجا بودی؟ مامانت چقدر دنبالت گشت 🙃
زهرا گفت:من که همینجا بودم 😊شما رفتین توی حیاط 🙂
محمد گفت:خانمای من بیاین بریم حسابی کار داریم 😉
من وزهرا همدیگر را نگاه کردیم 👀
از پله ها پایین رفتیم 😊
فاطمه اسپند دود کرد و دور سر همه چرخاند 😁
نهار خوردیم ومحمد گفت:خب به لطف دختر بابا تقریبا خونه تمیزه 😁ولی یه سری کارای دیگه هست که باید انجام بدیم ☺️
خودم میرم که میوه و شیرینی بخرم،فاطمه هم شام بذاره،زهرا هم گردگیری،زینب هم نظارت کنه 😁
گفتم:همه کار کنن من نگاه کنم؟😟
محمد گفت:رو حرف من حرف نباشه 🤫بعد هم خندید و گفت:با این دستت کارم میخوای بکنی 😅
گفتم:خب بالاخره بیکار که نمیشه 🙁
گفت:الان میوه میگیرم میام،میوه هارو توی ظرف بچین،خوبه؟🤔
گفتم:پس زود بیای ها!😁
گفت:اگه دستوری نیست برم 😅
گفتم:نه قربونت برم به سلامت،بسم الله یادت نره 🙂
برایم دست تکان داد و رفت 👋🏻
فاطمه گفت:زینب جون،چی میخوای درست کنی؟🤔
گفتم:نمیدونم همچی توی یخچال داریم 🤷🏻♀
هرچی دوست داشتی درست کن 😁
گفت:قیمه خوبه؟
گفتم:آره عالیه دستت درد نکنه ☺️
گفت:خواهش می کنم عزیزم 😉
چند دقیقه ای گذشت....
فاطمه صدایم کرد!
گفت:زینب،تا محمد نیومده یه دیقه بیا 🤨
داخل آشپزخانه رفتم وکنار فاطمه ایستادم 🙂
گفتم:جانم فاطمه جان بفرما🙃
گفت:زینب،من....من روم نمیشه از داداش عذر خواهی کنم 😔اون موقع سرش داد زدم 😔تو بهش بگو 😓بگو فاطمه پشیمونه😔
گفتم:اصلا محمد به دل نگرفته 😄ولی بازم چشم من بهش میگم 😊
نگاهم کرد و لبخند زد 🙃
در خانه زنگ زدند 🙂
رفتم که در را باز کنم 🚪
با خودم گفتم:حتما محمد است 🙂
چادرم را برداشتم ودر را باز کردم 🚪
انتظارش را نداشتم😍😳
حسین بود 😍
با ابوالفضل ومریم 😍
از مشهد آمده بودند 😍
خیلی ذوق زده شده بودم😍
سلام کردم وگفتم:خوش اومدین داداش بفرمایید تو 😊
سریع به فاطمه گفتم:فاطمه چادر سرت کن داداش حسینم اومده 😍☺️
حسین گفت:مهمون داری آبجی؟
گفتم:نه داداش خواهر محمد اومده کمکم 😊😅
مریم بغلم کرد و گفت:تولد مبارک خواهر شوهر عزیزم 🤗
من هم مریم را بغل کردم و گفتم:ممنونم عزیز دلم 😇🙂
حسین گفت:محمد کجاست؟🤔
گفتم:الان دیگه میرسه 😊رفت میوه بخره 😅
...... نیم ساعت گذشته بود اما محمد هنوز نیامده بود 😩
نگران بودم 😢
قرار نداشتم 🙁
تلفنش راهم جواب نمیداد😭
روبه حسین گفتم:داداش محمد خیلی وقته رفته،گفت زود میام ولی هنوز نیومده 😭من نگرانم 😭
گفت:اگه تا ١٠دقیقه دیگه نیومد میرم دنبالش 🙃نگران نباش 😊 ان شاء الله که خیره 🙂
لبخند زدم 🙂
در زدند......
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_سی_وششم
..... در زدند 😍
سریع چادرم را سرم کردم و دم در رسیدم 😍
محمد از پشت در گفت:زینب جان،خودتی؟
گفتم:آره عزیزم خودمم
گفت:درو باز نکن 😔
گفتم:چرا محمد!؟
گفت:بگو یه نفر دیگه درو باز کنه 😔
گفتم:خب چرا؟!
گفت:خواهش می کنم زینب!
گفتم:چه بلایی سر خودت آوردی 😢
گفت:خوبم،ولی تو درو باز نکن 😔زینب خواهش میکنم 😔
گفتم:نمیشه 😢من نباید بفهمم چه بلایی سرت اومده؟😭
وبعد در را با ترس باز کردم😢
در را که باز شد جلوی در افتادم 😨
محمد کنارم نشست وگفت:زینب به خدا خوبم😢نگاه کن،ماشینم سالمه 😔
هیچی نشده 😢راست میگم😓
باهق هق گفتم:پس....چ....چرا....این....این.....ش....شکلی.....ش....شدی؟😭
گفت:دوتا موتور تصادف کردن 😔من چیزیم نیست 😔زینب باور کن خوبم 😢
رفتم کمک اونا خودم این شکلی شدم 😔
گفتم:مطمئن باشم خوبی؟😢
گفت:مطمئن مطمئن 😉
گفتم:بیا بریم تو داداش حسینم اومده 😢
گفت:چرا بی خبر؟
گفتم:نمیدونم 🤷🏻♀
دستم را گرفت تا بلند شدم 😢
بعد هم تا کنار پله ها دست روی شانه ام گذاشته بود ومن هم سر روی شانه اش گذاشته بودم 😭
کنار پله ها گفتم:خوب نیست ایجوری بیای تو،میرم برات لباس میارم،تو زیر زمین عوض کن بیا بالا 😢
گفت:چشم فرمانده 😁
رفتم برایش لباس بیاورم😢
حسین گفت:کی بود آبجی؟🤔
گفتم:محمد!😢
گفت:چرا نمیاد تو؟🤔
گفتم:الان میاد چیزی نیست 😔
از پله ها بالا رفتم ودر اتاق را باز کردم 🚪
صدای در حیاط آمد 😨
سریع لباس برداشتم واز پله ها پایین رفتم 😨
حسین داخل حیاط بود و با محمد صحبت میکرد 😭😨
مریم گفت:چیزی شده؟
گفتم:الان میام عزیزم ببخشید 😢
آرام در حیاط را باز کردم 😢
محمد میگفت:نه فقط دستم یه خورده کبود شده 😱😭
از پله ها پایین رفتم و گفتم:محمد به من دروغ گفتی 😢😭
محمد سرش را پایین انداخت 😔
حسین من را بغل کرد و گفت:چیزی نیست آبجی،فقط دستش یه خوره زخمی وکبود شده 😔
محمد لباس هارا از دستم گرفت و در زیر زمین را باز کرد
گفتم:صبر کن 🙁
به حسین گفتم:داداش،شما برو تو ما الان میایم 😢
حسین لبخند زد واز پله ها بالا رفت 😔
محمد سرش را پایین انداخته بود 😔
گفتم:بریم پایین 😢
پله های زیر زمین را پایین رفتیم 🙁
محمد لباس هارا روی صندلی گوشه اتاق گذاشت 😕
گفتم:میخوای دستتو پانسمان کنم؟😢
گفت:نمیدونم😔
آستین لباسش را بالا زد 😨
یک زخم بزرگ روی ساق دستش بود ودورش هم کبود شده بود 😢😭
گفتم:خودم برات پانسمانش کنم یا بگم فاطمه بیاد؟😔😢
گفت:بگو..... بگو.... فاطمه بیاد......
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
سلام و رحمت ♥️🌱
چهار قسمت از رمان تقدیم نگاهتون ☺️🌼🌱
مارو حلال کنید 🥲
و کوتاهی بنده رو ببخشید که دیروز در خدمت شما نبودم
اگه از رمان لذت بردید برا حال دل نویسنده هم دعا کنید 🥲♥️
میشه یکم از حال و هواتون وقت خوندن رمان برامون بگید🥲؟
مارو یاری کنید ↡'🌻
@Habibe_heidar213
🔭🔮🔭🔮🔭🔮🔭🔮
🔮🔭
🔭
💎 تقویم نجومی 💎
✴️ شنبه 👈 18 اذر / قوس 1402
👈25 جمادی الاول 1445👈9 دسامبر 2023
🕌 مناسبت های دینی و اسلامی.
🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی.
📛امروز ساعت 7:08 صبح قمر وارد برج عقرب می شود.
📛و دوشنبه ساعت 14:42 قمر از برج عقرب خارج می گردد.
⛔️تقارن نحس و عقرب صبح اولین روز هفته حتما صدقه کنار بگذارید.
👶مناسب زایمان و نوزاد عالم و دانشمند و نجیب و روزی دار گردد.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓 امروز قمر در برج عقرب و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است:
✳️درمان بیمارب های عفونی.
✳️مرحم گذاشتن بر زخم.
✳️امور زراعی و کشاورزی.
✳️آبیاری .
✳️کندن چاه و کانال.
✳️جراحی چشم.
✳️کشیدن دندان.
✳️و جابجایی و کاشت درخت نیک است.
🔵امور نگارش ادعیه و حرز و نماز آن خوب نیست.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت.
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ،خوب است.
💉💉 حجامت:
خون دادن فصد زالو انداختن خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری، سبب صفای خاطر می شود.
😴😴 تعبیر خواب امشب:
خواب و رویایی که شب یکشنبه دیده شود تعبیرش از ایه ی 26 سوره مبارکه "شعراء" است.
قال ربکم و رب......
و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که فرد بسیار خوب و عاقلی در مقام نصیحت و موعظه آن شخص در آید تا خواب بیننده به جواب سوال بر خصم خود غالب گردد و شاد شود و چیزی در این موضوعات قیاس شود. شما مطلب خود را بر آن قیاس کنید.
💅 ناخن گرفتن.
شنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بیماری در انگشتان دست گردد.
👚👕دوخت و دوز.
شنبه برای بریدن و دوختن،#لباس_نو روز مناسبی نیست آن لباس تا زمانی که بر تن آن شخص باشد موجب مریضی و بیماری اوست.(این حکم شامل خرید لباس و پوشیدن نمی شود)
🙏🏻 استخاره:
وقت #استخاره در روز شنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۰ و بعداز اذان ظهر تا ساعت ۱۶ عصر.
📿 ذکر روز شنبه ،یارب العالمین ۱۰۰ مرتبه
📿 ذکر بعد از نماز صبح ۱۰۶۰ مرتبه #یاغنی که موجب غنی و بی نیاز شدن میگردد.
💠 ️روز شنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_رسول_اکرم_(صلّىاللهعليهوآله). سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد
🌸زندگیتون مهدوی 🌸
🌸به امید پرورش نسلی مهدوی ان شاءالله🌸
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌸زندگیتون مهدوی
📚 منابع مطالب
کتاب تقویم همسران
نوشته ی حبیب الله تقیان
@taghvimehamsaran
با این دعا روز خود را شروع کنید
🌟بسم الله الرحمن الرحیم🌟
✨ *اللّهُمَّ اِنّی اَسأَلُکَ یا قَریبَ الفَتحِ وَ الفَرَجَ یا رَبَّ الفَتحِ وَ الفَرَج یا اِلهَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ عَجِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ سَهِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ یا فَتّاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا مِفتاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا* *فارِجَ الفَتحِ وَالفَرَجِ یا صانِعَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا غافِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا رازِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا خالِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا صابِرَالفَتحِ وَ الفَرَجِ یا ساتِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ وَاجعَل لَنا مِن اُمُورِنا فَرَجاً* *وَمَخرَجاً اِیّاکَ نَعبُدُ وَ اِیّاکَ نَستَعینَ بِرحمتک یا اَرحَمَ الرّاحمینَ✨
🔭
🔮🔭
🔭🔮🔭🔮🔭🔮🔭🔮
هدایت شده از کلیدبهشت🇵🇸』
﷽ 🌹﷽🌹﷽🌹 ﷽ 🌹﷽
✳️ دعای پیش ازخواندن قرآن ✳️
اَللّهُمَّ بِالحَقِّ اَنزَلتَهُ و بِالحَقِّ نَزَلَ ،، اَللّهُمَّ عَظِّم رَغبَتی فیهِ وَاجعَلهُ نُوراً لِبَصَری وَ شِفاءً لِصَدری وَ ذَهاباً لِهَمّی وَ غَمّی وَ حُزنی ،، اَللّهُمَّ زَیِّن بِهِ لِسانی وَ جَمِّل بِهِ وَجهی وَ قَوِّ بِهِ جَسَدی وَ ثَقِّل بِهِ میزانی ، وَارزُقنی تِلاوَتَهُ عَلیٰ طاعَتِکَ ءاناءَ اللَّیلِ وَ اَطرافَ النَّهارِ ، وَاحشُرنی مَعَ النَّبِیِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الاَخیار..
🌹
﷽
🌹﷽
﷽🌹﷽
🌹﷽🌹﷽
﷽ 🌹﷽🌹﷽🌹
💚🌿@kelidebeheshte
๑๑๑๑๑๑๑๑๑๑
4_691174505531314979.mp3
4.07M
📖🌹📖🌹📖🌹📖🌹📖
#تحدیر (تندخوانی)
#جزء 1⃣1⃣ توسط #استاد_معتز_آقایی
❖═▩ஜ🍃🌸🍃ஜ▩═❖
امروز: شنبہ
جزء یازدهم 1⃣1⃣ هدیه به پیشگاه مقدس
🌹حضرت پیامبر اکرم(صلّىاللهعليهوآله)
💠وبه نیت:
ظهور وسلامتی امام زمان (عجل الله تعالی فرجه)
طول عمر مقام معظم رهبری
شفای بیماران اسلام
وشادی ارواح طيبه شهداء ودر گذشتگان مؤمنین و مؤمنات
❖═▩ஜ🍃🌸🍃ஜ▩═❖
#جزء11
64Bit🚀3/9 :MB⏰Time=34/05
🌹 *#تصویر_صفحه_130*🌹
.:
✨ *بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ*✨
❖◈ *هر روز یک صفـحـ📖ـه*◈❖
✵✿ بـا کـلام حــق ✿✵
〖 صـفـحـه ✍🏻0️⃣3️⃣1️⃣〗
🌸 *اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن*
📖 *اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن*
🌸 *اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن*
📖 *اَللّهُمَّ اغْفِرلَنا ذُنُوبَنا بِالْقُرآن*
🌸 *اَللّهُمَّ اَکْرِمْنا بِکَرامَةَ الْقُرآن*
🖤@kelidebeheshte
ولیهرچیفکرمیکنم!
میبینمچقدرفاطمیهوعاشوراشبیهه!💔
دروآتیشزدن ؛ خیمہهارواتیشزدن:(((
چندتانانجیبمادروهرجورتونستنزدن.
لگد ؛ سیلی.
تویہگودالپسرِهمینمادروهم...
آخحسین💔
_لعنتاللهعلیالقومالکافرین
🖤@kelidebeheshte
بهخودتانمراجعهکنید
اگرهنوزدردلتاننسبت
بهحضرتزهراس"
محبتدارید
بدانیدکهازچشمخدانیفتادهاید .
-استادفاطمینیا
🖤@kelidebeheshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماغیرعلیبااحدیکارنداریم🤍!'
🖤@kelidebeheshte
🪴پیامبر بعد از حضرت یوسف (علیه السلام) که بود؟
سالها بعد از درگذشت حضرت یوسف (علیه السلام) حضرت موسی (علیه السلام) به پیامبری مبعوث شد. حضرت موسی از نسل کدام یک از فرزندان یعقوب (علیه السلام) است؟
📙در روایت از امام صادق (علیه السلام) نقل شده که، چون زمان رحلت حضرت یوسف (علیه السلام) فرارسید، آل یعقوب را که در آن وقت هشتاد نفر بودند، جمع کرد و گفت: قبطیان بر شما غالب خواهند شد و شما را اذیت میکنند. نجات تان توسط فردی از نسل لاوی است که نام او موسی و پسر عمران است.
حضرت موسی (علیه السلام) به سه واسطه به لاوی میرسد. یوشع بن نون از فرزندان افرائیم بن یوسف بعد از حضرت موسی (علیه السلام) به نبوت رسید. بر اساس برخی روایات مدت سی سال بعداز حضرت موسی (علیه السلام) زنده بود.
📙 علامه مجلسی ،حیوه القلوب ، تحقیق سید علی امامیان، قم، سرور، چاپ اول، 1375 ش ، ج 1 ،ص 584 .
🇵🇸 #جهت_ظهور_صلوات
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّـدٍ و آلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
🖤@kelidebeheshte
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_سی_وهفتم
..... فاطمه بیاد 😔
پله های زیر زمین را بالا رفتم 😔
پله های حیاط راهم بالا رفتم ودر را باز کردم 🚪
فاطمه را صدا کردم 😢
گفتم:فاطمه،بیا زیر زمین،محمد..... محمد کارت داره 😔
فاطمه با ترس ولرز کنارم آمد و گفت:چی شده😢
گفتم:تو زیرزمین.... محمد.... کارت داره 😔
فاطمه هراسان پله های زیر زمین را پایین رفت 😢
وقتی دست محمد را دید،گفت:دا... دا... داداش.... خ.... خ... خوبی؟😭
محمد گفت:آره خواهر خوبم 😔
فقط دستم.... دستم اینطوری شده 😔
من هم روی پله دوم نشسته بودم ونگاهشان میکردم 👀
به فاطمه گفتم:فاطمه،محمد گفت بهت بگم که بیای دستشو پانسمان کنی 😔
فاطمه گفت:خب خودت چرا پانسمان نکردی 😢
گفتم:محمد گفت بگم تو بیای 😔
محمد هم که روی صندلی نشسته بود بلند شد وروی زمین نشست 😢
من را صدا زد و گفت:زینب جانم،خانم خونم،بیا بشین پیش من،دلم برات تنگ شده 😢
آرام بلند شدم ودوپله را پایین رفتم 😔
کنار محمد روی زمین نشستم 😢😔
محمد سرم را روی شانه اش گذاشت ودستم را گرفت 😢
فاطمه هم جعبه کمک های اولیه را از توی قفسه برداشت و روبه روی محمد نشست 😔
دستش را ضد عفونی کرد و بعد باند را از جعبه بیرون آورد 😢
دلم مثل سیرو سرکه میجوشید😢
به محمد گفتم:نمیخوای بریم بیمارستان 😢
گفت:ما تو خونه دوتا دکتر داریم،بیمارستان میخوایم چکار 🤨
فاطمه به من لبخند زد 🙂
فاطمه گفت:بیا داداش تموم شد 🙃
محمد گفت:قربون دستت آبجی 😊
فاطمه دست محمد را بوسید 🙂
محمد هم صورت فاطمه را بوسید 😉
فاطمه گفت:من میرم،شما هم زود بیاین 🙂
فاطمه رفت،گفتم:نمیگی چی شده؟😢
گفت:ولش کن خانم ☺️ بریم داداشت منتظره 😊
گفتم:فاطمه.... فاطمه خیلی ناراحت بود.... خودش روش نشد بیاد عذر خواهی کنه.... خواست.... خواست من بهت بگم 😢
محمد پیشانی ام را بوسید و گفت:باهاش صحبت میکنم 😊
لباسش را عوض کرد وباهم بالا رفتیم ☺️
گفتم:هنوزم شب میخوای بری رزمایش؟😢
گفت:نرم؟🤔
گفتم:نه هیچی،برو 😢
گفت:اگه راضی نباشی نمیرم 😊
گفتم:نه،من راضیم 😔ظهرم بهت گفتم،سپردمت به حیدر 🙃
محمد دستم را گرفت واز پله ها بالا رفتیم 😊
در اتاق را که باز کرد مریم بلند شد و گفت:سلام علیکم 😊خسته نباشید 😊
محمد هم گفت:سلام 🙂 خوش آمدید بفرمایید ☺️
ابوالفضل هم از بغل زهرا پایین پرید و به طرف محمد آمد ☺️
محمد هم گرم از ابو الفضل استقبال کرد ☺️
زهرا وقتی دست محمد را دید،گفت:چی شده بابا 😢
محمد گفت:چیزی نیست دخترم ☺️
مریم حتی نگذاشت میوه هارا داخل ضرف بچینم 🙁همه کار کردند ومن بیکار بودم 🙁
ساعت ۶ بود ومحمد باید میرفت 😢اولین ١٢ اردیبهشت مشترکم با محمد،دور از محمد بودم 😢
از داخل اتاق،یک قرآن جیبی کوچک ویک حرز امام جواد داخل جیب لباس سبز پاسداری محمد گذاشتم 😢☺️
محمد مثل همیشه پیشانی من را بوسید
گفتم:کی برمیگردی؟😢
گفت:شاید فردا ☺️
گفتم:فردا 😳
گفت:نمیدونم شاید 🤷🏻♀
بستگی داره فرمانده اصلی کی برسه،من فقط به عنوان جانشین میرم،قول میدم فرمانده که اومد برگردم 😊
گفتم:خیلی مراقب خودت ودستت باش 😢........
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_سی_وهشتم
....ودستت باش 😢
ودر دلم گفتم:علی یارت محمدم 😍😢سپردمت به حیدر 😢😍
کم کم همه مهمان ها میآمدند ومن فقط منتظر محمد بودم 😢
حسن،مادر و پدرم،پدر و مادر محمد،برادر محمد، دایی وخاله هایم هم آمده بودند 😊
اما من فقط منتظر محمد بودم 😢
تلفنش خاموش بود😢
همه آمده بودند 😊
فاطمه کیکی که محمد سفارش داده بود را از داخل یخچال بیرون آورد وروی میز جلوی من گذاشت 😊
معصومه دختر حسن،ابوالفضل پسر حسین وضحی دختر علی آقا هم کنار من نشسته بودند ☺️
شمع هارا روی کیک گذاشتند وروشن کردند ☺️
همه گفتند اول آرزو کنم 😄
در دلم گفتم:خدایا،تو این لحظه فقط محمدمو میخوام 😔
میخواستم شمع هارا فوت کنم که در زدند 😍
واااااااااای 😍
خدايا اینقدر زود 😍
گفتم:محمد اومد 😍
سریع بلند شدم ودر حیاط را باز کردم 🚪
دوان دوان به طرف در خانه رفتم و در را باز کردم 😍
محمد پشت در بود 😍
محمد را بغل کردم 🤗
محمد هم پیشانی ام را بوسید 🙂
گفت:بریم تو زشته مهمونا منتظرن 😊
سریع پله هارا بالا رفتیم و وارد اتاق شدیم 😊
همه بلند شدند و با محمد احوال پرسی کردند ☺️
پشت میز نشستم و این بار محمد هم کنارم بود 😍
با لباس سبز پاسداری 😍
سرم را روی شانه محمد گذاشتم و محمد هم دستش را روی شانه من گذاشت☺️
شمع هارا خاموش کردم وکیک راهم بریدم 😊
فاطمه هم با دوربینم از ما عکس میگرفت 😄😅
اولین تولد زندگی مشترکم با محمد به خوبی گذشت😊🤲🏻
قرار بود از ١٣ اردیبهشت به دانشگاه بروم 😄
محمد دم دانشگاه گفت:زینب!👀
گفتم:جانم عزیزم؟🙂
گفت:میتونی امروز خودت برگردی خونه؟🤨
گفتم:باشه میرم ولی چرا؟🤔
گفت:میخوایم با دو سه تا از همکارا فرشای حسینه رو بشوریم اگه بتونی بری که خوبه اگرم نه میام دنبالت،بعد دوباره برمیگردم ☺️
گفتم:نه عزیزم زحمتت میشه خودم برمیگردم 🙂
به رسم همیشه پیشانی ام را بوسید و من هم دستش را بوسیدم وپیاده شدم 🙃
وارد دانشگاه که شدم،همه همکلاسی هایم خبر داشتند 😟
همه به من میگفتند شیرزن متاهل 😃😂
استاد ها هم از دیدنم تعجب کرده بودند 😁😂
بندگان خدا 😂
کلاس های دانشگاه تمام شد 😊
با دوستم فاطمه خدا حافظی کردم وبه سمت خانه راه افتادم😊
تصمیم گرفتم که پیاده روانه خانه بشوم 😁
به پارک سر کوچه که رسیدم خیلی خسته شده بودم ☹️
با اینکه چند قدمی تا خانه فاصله داشتم،اما تصمیم گرفتم چند دقیقه ای داخل پارک استراحت کنم🙂
کوله چرمی را از روی شانه ام برداشتم وروی پایم گذاشتم 🙃
صدای حرکت از پشت سرم آمد 😟
پیش خودم گفتم:حتما رهگذر است 👌🏻
اما صدا که نزدیک شد ایستاد 😳
چادرم از پشت کشیده شد 😳
ترسیدم 😰
چادرم را سرم کردم وبا دست چپم کیفم را محکم گرفتم😒
وبا دست راست،جلوی چادرم را محکم نگه داشتم😏
پشت سرم را نگاه کردم 👀
یک زن بد حجاب بود که تلخ به من لبخند میزد 😣😒
توجه نکردم وبه سمت خانه راه افتادم......
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
سلام و رحمت ♥️🌱
دو قسمت از رمان تقدیم نگاهتون ☺️🌼🌱
اگه از رمان لذت بردید برا حال دل نویسنده هم دعا کنید 🥲♥️
میشه یکم از حال و هواتون وقت خوندن رمان برامون بگید🥲؟
مارو یاری کنید ↡'🌻
@Habibe_heidar213