eitaa logo
کتاب جمکران 📚
9.7هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
1.8هزار ویدیو
121 فایل
انتشارات کتاب جمکران دریچه‌ای رو به معرفت و آگاهی بزرگترین ناشر آثار مهدوی ناشر برگزیده کشور فروش کتاب و استعلام موجودی 📞02537842131 ارتباط با مدیرکانال 09055990313📱 🧔🏻 @ketabejamkaran_admin ⏰ ۸ الی ۱۵ 🏢قم، خیابان فاطمی، کوچه ۲۸، پلاک ۶
مشاهده در ایتا
دانلود
ا❁﷽❁ا 📙 🖋 📚روایتی داستانی از زندگی به قلم #خانی شهید سرلشکر خلبان اول مهر سال ۱۳۳۲ در روستای به دنیا آمد. تحصیلات خود را تا اخذ مدرک دیپلم در زادگاهش گذراند و در سال ۱۳۵۱ به استخدام در آمد. با آغاز جنگ تحمیلی ضمن انجام سورتی‌های مختلف پرواز شامل بمباران نیرو‌های زمینی دشمن و پوشش هوایی مناطق غرب و جنوب غرب از جمله خلبانانی محسوب می‌شد که همواره آماده انجام خطرناک‌ترین ماموریت‌ها بودند. 📖او سرانجام در ۲۸ تیر سال ۱۳۶۷ پیش از عملیات هنگام بازگشت از ماموریت بمباران بخشی از تاسیسات ، مورد اصابت گلوله‌های پدافند هوایی عراق قرار گرفت و به شهادت رسید. پیکر این شهید والامقام، پس از ۱۳ سال مفقودی در مرداد سال ۱۳۸۱ در قم تشییع و در گلزار شهدای علی بن جعفر(ع) به خاک سپرده شد. برای تهیه کتاب کلیک کنید👇 🛒https://ketabejamkaran.ir/133122 ✅ کانال رسمی کتاب جمکران: @ketabeJamkaran
🔺؛ چند روایت از زندگی خلبان ایرانی که ژنرال آمریکایی را متحیر کرد. کتاب به قلم که به تازگی از سوی و با مشارکت منتشر شده، به روایتی داستانی از زندگی خلبان شهید می‌پردازد. ادامه را اینجا 👇🏻 بخوانید. https://tn.ai/2866161 📙 🖋 📡 🔊 برای تهیه کتاب کلیک کنید👇 🔗http://ketabejamkaran.ir/133122 ✅ کانال رسمی کتاب جمکران: @ketabejamkaran
ا❁﷽❁ا 🌹شهید مهدی زین الدین: هر گاه در شب جمعه شهدا را یاد کنید؛ آن‌ها شما را نزد اباعبدالله علیه السلام یاد می‌کنند! 📖عباس گربه را برداشت و بغلش گرفت. روی بدنش دست کشید و بعد به صورتش نگاه کرد. به چشمانش زل زد. پای گربه شکسته بود و درد را از چشمانش می‌شد خواند. عباس گفت: «اینجوری نگاه نکن. خودم برات عصا می‌شم، ویلچرت می‌شم. خودم می‌برمت پیش مرغ‌های بتول‌خانوم.» رضا از بالا به حرف‌های عباس خندید. عباس داد زد: «ننه! وقتی پات درد می‌گیره، زردچوبه رو با چی قاتى می‌کنی؟» معصومه گفت: «وا، مگه گربه آدمه؟ » عباس گفت: «به چشمهاش نگاه کن؛ باهات حرف نمیزنه؟» 🔰شهدا را یاد کنیم، حتی با ذکر یک صلوات. خلبان شهید 📙 🖋 برای خرید کتاب کلیک کنید👇 https://ketabejamkaran.ir/133122 📘📘📘📘📘 ✅ کانال رسمی انتشارات کتاب جمکران: @ketabeJamkaran
ا❁﷽❁ا 📖زن‌ها همه بلند شدند. _ ! کجا بودی ننه؟ دورت بگردم! _وای داداش! چه بلایی سرت اومده؟ زن علی‌اکبر دستان خیسش را به دامنش کشید و آمد وسط اتاق. دستان گچ‌گرفته از گردنش آویزان بود و درد از چشمانش معلوم بود، اما روی لبانش جا خوش کرده بود. همیشه لبخندش جلوتر از خودش وارد می‌شد. ننه را محکم بغل کرد... خلبان شهید 📙 🖋 🔰، حتی با ذکر یک صلوات. 🌹شهید مهدی زین الدین: هر گاه در شب جمعه شهدا را یاد کنید؛ آن‌ها شما را نزد اباعبدالله علیه السلام یاد می‌کنند! برای خرید کتاب کلیک کنید👇 https://ketabejamkaran.ir/133122 📘📘📘📘📘 ✅ کانال رسمی انتشارات کتاب جمکران: @ketabeJamkaran
📣 صدای از روی چرخ دسته بلند شد: ⚫️ «ای اهل حرم، میر و علمدار نیامد... سقای حسین سید و سالار نیامد...» سینه زن ها جواب دادند:«علمدار نیامد! علمدار نیامد!» 🌙 علم را بلند کرد و با سر به جمعیت اشاره کرد که حرکت کنند. جمعیت پشت سر علم راه افتادند. زنجیرها به شانه خوردند. حاج ملاحسین مولوی جلوتر از رفته بود و صدایش کم رنگ شده بود اما جمعیت که شعر را حفظ بودند هم زمان با او می خواندند: «عباس ترین حیدر کرار نیامد...» 🟢 عباس علم را محکم تر گرفت و با جمعیت هم نوا شد: «ای اهل حرم میر و علم دار نیامد...» زن ها چادرشان را روی صورتشان کیپ کرده بودند و شانه هایشان تکان می خورد. بچه ها پرچم ها را از روی پشت بام ها تکان می دادند. جمعیت به سمت حرم حرکت کرد. نگاه ننه زهرا به عباس افتاد و زیر لب گفت: «قربون قد و بالات» بعد قل هوالله خواند، فوت کرد و پشت دسته راه افتاد...❤️ _صد حیف که آن یار وفادار نیامد... علمدار نیامد!علم دار نیامد...! ۲۸تیرماه سالروز گرامی باد 🌷 📚 🖋 برای سفارش کتاب روی لینک کلیک کنید‌: https://ketabejamkaran.ir/133122 ✅ کانال رسمی انتشارات کتاب جمکران: @ketabeJamkaran
ا❁﷽❁ا 🔰، حتی با ذکر یک صلوات. 🌹شهید مهدی زین الدین: هر گاه در شب جمعه شهدا را یاد کنید؛ آن‌ها شما را نزد اباعبدالله علیه السلام یاد می‌کنند! خلبان شهید 📙 🖋 برای خرید کتاب کلیک کنید👇 https://ketabejamkaran.ir/133122 📘📘📘📘📘 ✅ کانال رسمی انتشارات کتاب جمکران: @ketabejamkaran
ا❁﷽❁ا 🔰، حتی با ذکر یک صلوات. 🌹شهید مهدی زین الدین: هر گاه در شب جمعه شهدا را یاد کنید؛ آن‌ها شما را نزد اباعبدالله علیه السلام یاد می‌کنند! 📖عباس شنیده بود که قرار است ابوالفضل را هم اعدام کنند. عباس او را می‌شناخت و می‌دانست که اهل این کارها نیست. اما می‌گفتند ابوالفضل هم توی طرح براندازی نظام شرکت داشته و با عاملان اصلی کودتا برو و بیا داشته. غم به‌ یکباره توی دل عباس جا گرفت. عباس با خودش فکر کرد: «اگه با هر بهونه دیگه‌ ای عزلمون می‌کردن، حرفی نبود؛ اما اینکه توی کودتای نقاب... » فکرش را ادامه نداد. داد زد: «عروس‌جون! زنبیل رو بردار، بریم یه جای دبش واسه زندگی پیدا کنیم.» افسانه گفت: «نون و پنیرمون آماده است».عباس خندید و گفت: «همون تا آخر زندگیمون بسه».می‌خواست مدتی بروند ابرجس زندگی کنند. پس از خلبانی، باغبانی انتخاب ا ولش بود. از همان کودکی با درخت‌ها و دانه‌ ها دوست بود. شهید 📙 🖋 برای خرید کتاب کلیک کنید👇 https://ketabejamkaran.ir/133122 📘📘📘📘📘 ✅ کانال رسمی انتشارات کتاب جمکران: @ketabeJamkaran
ا❁﷽❁ا 🔰، حتی با ذکر یک صلوات. 🌹شهید مهدی زین الدین: هر گاه در شب جمعه شهدا را یاد کنید؛ آن‌ها شما را نزد اباعبدالله علیه السلام یاد می‌کنند! 📖 مکثی کرد و بعد فریاد زد: «کی داوطلب اولین پرشه؟» عباس جلو رفت؛ سفت وسخت و آماده. طناب را به پشت بسته بودند. جلیقه چتر را به خود بست و مطابق آموزش‌ها، اتصالات چتر را چک کرد. جیپ حرکت کرد. باد توی چتر افتاد. عباس یک متر از روی زمین ارتفاع گرفت و خندید. چتر تا صد متر بالا رفت و طناب کاملاً عمود بر زمین قرار گرفت. جیپ، طناب را رها کرد. چتر با سرعت زیاد پایین آمد. عباس پاهایش را جمع کرد و نزدیک زمین، خودش را مچاله کرد. با پا روی زمین فرود آمد و مَلق زد. سریع قلاب را باز کرد تا چتر بیش از این او را روی زمین نکِشد. همه برایش دست زدند. _آفرین اکبری! به این می‌گن عکس‌العمل سریع! این هم اولین تمرین لندینگ... بقیه نیروها هم جرئت پیدا کردند و جلو رفتند. شهید 📙 برای خرید کتاب کلیک کنید👇 https://ketabejamkaran.ir/133122 📘📘📘📘📘 ✅ کانال رسمی انتشارات کتاب جمکران: @ketabeJamkaran
ا❁﷽❁ا 🔰، حتی با ذکر یک صلوات. 🌹شهید مهدی زین الدین: هر گاه در شب جمعه شهدا را یاد کنید؛ آن‌ها شما را نزد اباعبدالله علیه السلام یاد می‌کنند! 📖 دست گذاشت روی لبۀ تخته و به بابا نگاه کرد؛ به ماله دست گرفتنش، به رمقی که کشیدن هر ماله از جان او می‌گرفت، به سفیدی‌ها که چه خوب بلد بودند لکه‌ها را قایم کنند؛ و به این فکر کرد که چطور دفعۀ بعد، خودش ماله دست بگیرد. می‌خواست شود. باید پول جمع می کرد. می‌دانست نشستن سر کلاسی که دلش برایش غنج می‌رفت، به این مفتکی‌ها نیست. عباس پا تند کرد. شاقول را به بابا داد. بشکه ز یر قدم‌زدن‌های بابا لق خورد. عباس سریع دست گذاشت روی لبۀ تخته. شاقول این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت. یک جای کار خراب بود. بابا میدانست عباس در همین یک‌ربع تماشا، اوستا شده است. عباس گفت: «بابا! کار، کار خودمه. این دیوار رو بسپار به خودم». خلبان شهید 📙 🖋 برای خرید کتاب کلیک کنید👇 https://ketabejamkaran.ir/133122 📘📘📘📘📘 ✅ کانال رسمی انتشارات کتاب جمکران: @ketabejamkaran
ا❁﷽❁ا 🔰، حتی با ذکر یک صلوات. 🌹شهید مهدی زین الدین: هر گاه در شب جمعه شهدا را یاد کنید؛ آن‌ها شما را نزد اباعبدالله علیه السلام یاد می‌کنند! 📖پچ‌پچ‌های ریزودرشت، کنار گوش شروع شد. - به مولا قسم، برات پاپوش درست کردن. شنیدیم رو هم تعلیق کردن؛ آخه چرا؟ این چه وضعشه؟ - چقدر گفتم ریشت رو سه‌تیغه نکن عباس؛ اهمیت ندادی... یکی از مردها گفت: «عباس! تو رو که روی هوا می‌زنن؛ بذار برو به خدا!» دیگری نوک بینی‌اش را خاراند، زانویش را توی شکمش فرو برد و سرش را جلو داد. - شوخی که نیست؛ درجه یکشون رو اخراج کردن. من جای تو باشم، از این مملکت می‌رم. بچه‌ها دم گرفتند و یکی‌یکی حرف‌های همدیگر را تأیید کردند. - همین‌ الآن دنبال نابغه‌هایی مثل تو می‌گرده. - تو چراغ سبز نشون بده، برات دعوتنامه می‌فرستن. - قَدرت رو نمی‌دونن عباس! پاشو از این مملکت برو. عباس نمکدان را برداشت و پاشید روی خیار. از ته خیارگاز زد و گفت: «، ماله دستش می‌گیره می‌ره بنایی، بست می‌شینه جلوی درِ حرم، سیگار می‌فروشه، اما از نمی‌ره.» خلبان شهید 📙 🖋 برای خرید کتاب کلیک کنید👇 https://ketabejamkaran.ir/133122 📘📘📘📘📘 ✅ کانال رسمی کتاب جمکران: @ketabejamkaran
🔆روایتی داستانی از زندگی شهید سرلشکر خلبان 📣کتاب به چاپ دوم رسید. 🖋نویسنده: 👨‍👩‍👧‍👦رده سنی: 📚قالب کتاب : 📖تعداد صفحه : 228 صفحه 📔نوع جلد : شومیز 💰 قیمت پشت جلد: 95.000 تومان 🎁 قیمت‌ با تخفیف ویژه: 85.500 تومان برای تهیه کتاب کلیک کنید👇 https://ketabejamkaran.ir/133122 📚 ✅ کانال رسمی کتاب جمکران: @ketabejamkaran
ا❁﷽❁ا 🔰، حتی با ذکر یک صلوات. 🌹شهید مهدی زین الدین: هر گاه در شب جمعه شهدا را یاد کنید؛ آن‌ها شما را نزد اباعبدالله علیه السلام یاد می‌کنند! 📖عباس قطعه‌ها را روی زمین ریخت. نگاهی سریع به آن‌ها انداخت و اجزایشان را به‌هم وصل کرد. - یااباالفضل! تفنگه؟ الکیه؟ عباس تفنگ را به‌سمت معصومه گرفت. - دست‌ها بالا! بگو اون نامه‌های عاشقانه رو کی برات می‌خوند؟ معصومه که اول ترسیده بود، خندید. - داداش؟! بی‌شوخی الکیه؟ - نه، نگاه کن؛ شکاریه؛ آخرین مدل. - برای چی آوردی؟ - برای تقی کلاه‌مال آوردم. - نگفتی خطرناکه؟ - عباس یعنی شیری که شیران دیگر از آن می‌گریزند. - مگه تقی تفنگ نداره؟ - تفنگش خوب کار نمی‌کنه، قدیمیه؛ حیوون نیمه‌جون می‌شه، گناه داره. این چند روز خونۀ تو بمونه تا تقی رو پیدا کنم، بهش بدم... شهید 📙 🖋 برای خرید کتاب کلیک کنید👇 https://ketabejamkaran.ir/133122 📘📘📘📘📘 ✅ کانال رسمی کتاب جمکران: @ketabejamkaran