•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
امروز هم وقتی علی را توی قبر گذاشتیم، خورشید وسط آسمان بود، یا داشت می آمد وسط آسمان. لحظه ای که می خواستند علی را، به قول دیگران، راهی خانه ابدیتش بکنند، غوغایی بود. جمعیت، شاید از هزار نفر هم می زد بالا. همه دم گرفته بودند و یکصدا، و انگار در نهایت شور و هیجان، "حسین حسین" می گفتند.
غوغای اصلی اما از وقتی شروع شد که علی را توی قبر گذاشتند؛ اگر آن لحظه را با چشم های خودم نمی دیدم، باور نمی کردم؛ "هیچ وقت" باور نمی کردم. اصلا تمام هست و نیستم را ریخت به هم.
آنهایی که جلوی قبر بودند، همه دیوانه شدند؛ نه اینکه مثل دیوانه ها بشوند، نه؛ توی آن لحظه ها، اصلا خود دیوانه شدند! بی مهابا، ضجه می زدند و به سر و کله شان می کوبیدند. دیگران هم، که جلوی قبر نبودند، هجوم آوردند ببینند چه خبر شده. این هجوم را از فشار شدید جمعیت فهمیدم و از این که، کم مانده بود زیر دست و پا له بشوم!
آن لبخند، وقتی مرا زیر و رو کرد، با بقیه می خواست چه بکند؟! بقیه ای که به این چیزها اعتقاد هم داشتند.
📖 بخشی از کتاب #رقص_در_دل_آتش
@ketabekhoobam
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
تنْ چهره ای است که جان را ظاهر می کند، اما میان این ظاهر و آن باطن چه نسبتی است؟ آنان که روح را مَرکبی می گیرند در خدمت اهوای تن، چه می دانند که چرا اهل باطن از قفس تن می نالند؟ تن چهرهٔ جان است، اما از آن اقیانوس بی کرانه نَمی بیش ندارد، و اگر داشت که آن دل باختگان صنمِ ظاهر، حسین را می شناختند.
📖 بخشی از کتاب #فتح_خون
@ketabekhoobam
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
به نظرش رسید چهارپایی آنجا باشد. خم شد و دستش را روی زمین کشید. پاره سنگی پیدا کرد، آن را برداشت و به سمتی که حس می کرد صدا از آن سو می آید، پرتاب کرد. سنگ به جسم نرمی خورد، به دنبال آن صدای ناهنجاری مثل ناله شنید. چیزی تکان خورد. جسم بزرگی به قواره یک گوساله، به حرکت درآمد. رنگش سفید به نظر می رسید، به طرف او می آمد. خرناسه خوفناک می کشید. ترسید و پاهایش سست شد، دستش را به دیواره سنگی گرفت. چشم به حرکات آن شبح دوخت.
📖 بخشی از کتاب #گرگ_سالی
@ketabekhoobam
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
سرلشکر، لگدی از حرص به سگ زده، سرزده وارد آشپزخانه می شود. ابراهیم در حال سجده است. سطح آشپزخانه را کف غلیظی پوشانده. یونس پشت به سرلشکر دارد کف شور را به کف آشپزخانه می کشد. سرلشکر با دیدن آن دو غرولندکنان به طرفشان حمله ور می شود:
_پدر سوخته های عوضی، شما هنوز آدم...
هنوز حرف سرلشکر تمام نشده که سُر خورده، پاهایش در هوا معلق می شود و با کمر و دست به زمین کوبیده می شود. وقتی از ته دل آه می کشد، نظامیها به آشپزخانه دویده، یکی پس از دیگری روی سرلشکر می افتند.
📖 بخشی از کتاب #معلم_فراری
@ketabekhoobam
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
نوشتم اول خط بسمه تعالی سر
بلند مرتبه پیکر، بلند بالا سر
فقط به تربت اعلات سجده خواهم کرد
که بنده تو نخواهد گذاشت هر جا سر
قسم به معنی “لا یمکن الفرار از عشق”
که پر شده است جهان از حسین سر تا سر
نگاه کن به زمین! ما رایت الا تن
به آسمان بنگر! ما رایت الا سر
سری که گفت من از اشتیاق لبریزم
به سرسرای خداوند می روم با سر
هر آن چه رنگ تعلق، مباد بر بدنم
مباد جامه، مبادا کفن، مبادا سر
همان سری که یحب الجمال محوش بود
جمیل بود، جمیلا بدن، جمیلا سر…
📖 بخشی از کتاب #رقعه
@ketabekhoobam
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
- بایست! اینجا بهشت موعود است. اینک بوی گل های بهشتی را حس می کنی؟
- آری!
- هم اکنون به تو فرصت می دهم که برگردی و به زندگی معمولی خود مشغول شوی، زیرا اینک آزمایشی بس دشوار داری.
- قبول می کنم.
- پس باید یکی از سه کاری را که به تو پیشنهاد می شود، انجام دهی. یا باید خود را به چاه بیندازی که سمت چپ توست، یا یا خود را در آتش بسوزانی که پشت سرت است و یا با تپانچه به سر خود شلیک کنی.
مرگ با تپانچه را انتخاب کرد.
فیروز می دانست بعد از شلیک تپانچه بدون گلوله، به تالار خواهد رفت و غرق تکریم وتمجید خواهد شد. بعد از پیروزی در این مرحله به عالی ترین مشاغل دیوانی ازقبیل وزارت و صدارت یا سفارت می رسید.
ماشه را فشرد، اما تپانچه این بار خالی نبود...
✂️ برشی از کتاب #شب_و_قلندر
@ketabekhoobam
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
این قله های پر از برف بدون جنگ چقدر زیبا هستند.
از میان قله ها، آن یکی که یک سر و گردن از بقیه بلندتر است، ابهت خود را به رخ همه می کشد، نمی دانم چرا از ابهتش خوشم می آید..
اسمش سورن است، تو این آتش و دود و جنگ دارد از همه حیثیت طبیعت دفاع می کند.
سورن تاحالا چندبار بین ما و عراقی ها رد و بدل شده، اما الان بچه های ما آن بالا مستقر هستند…
حاج حبیب با این سن و سال و بدن نحیف استخوانی، یکبار خودش را به نوک قله رسانده است.
می گوید: «سورن یعنی بهشت».. می گوید «پات که به نوک قله برسه دلت نمی خواد برگردی»
✂️ برشی از کتاب #اشک_های_سورن
@ketabekhoobam
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
در آن میانه که شوری بر پاست و هر کس به شادی مشغول، من نزدیک بانویم خدیجه ایستاده و گوش تیز کرده ام. چشمان سرورم محمد امین می خندد و دریایی از محبت به پای بانویم میریزد که بانویم او را به نخستین نجوای #عاشقانه میهمان میکند:
-خانه ام خانه توست و من کنیزت، یا روحی!
بانویم میگوید و رخساره اش چون سیب سرخی میشود و سر به زیر می افکند و دندان به لب میگذارد. سرورم، محمد امین، لحظه ای کوتاه خدیجه را مینگرد به نخستین نگاه عاشقانه. آنگاه چشم میبندد و می گشاید و با لبخندی گرم که در پسِ حیایی دلخواه، پنهانش میدارد و از هزار تهنیت خوش تر است، میگوید:
-و رزقی!
خدیجه شیرین تر از پیش:
-و نفسی!
محمد امین دست بر قلبش میگذارد و خیره در چشمان زیبای بانو، به مهربانی تمام:
-و ساکن قلبی!
✂️ برشی از کتاب #یوما
@ketabekhoobam
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
پسرم، تو نگهبان آتش مقدسی، مقام کمی نیست. اما بی توجه شدی. آتش مقدس خاموش شد و تو را درحالی که نظاره گر آتش خاموشی بودی، یافتند. پریشان بودی و من گفتم که مریض و پریشان حالی و اگر از این پریشان حالی بیرون نیایی و دوباره نگهبان آتشکده نشوی، بر تو گمان بد خواهند برد.
- من این مقام را نمی خواهم، مرا رها کنید تا خودم و دنیا را دریابم. داروی درد من تماشاست پدر. بگذار به تماشای جهان برخیزم. از من مخواه که در خانه بنشینم.
✂️ برشی از کتاب #رؤیای_یک_دیدار
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
@ketabekhoobam
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
مرد بلند شد. خاک لباسهایش را تکاند. بقچهای را که همراهش بود، برداشت و گفت: پس من هم با تو میآیم. میخواستم اینجا کمی استراحت کنم. اما حالا که یک همراه پیدا کردهام، خوب است آن را از دست ندهم.
دوتایی راه افتادند. آبنوش گفت: کاش اسب یا شتری داشتیم.
مرد گفت: همراه و همسفر از اسب و شتر بهتر است.
- نه بابا اگر اسب یا شتر داشتیم خسته نمیشدیم.
- اشتباه میکنی. چیزی که باعث میشود تو خسته نشوی، یک همسفر خوب است. وقتی با همسفر صحبت میکنی، خستگی راه و طولانی بودن مسیر را حس نمیکنی.
✂️ برشی از کتاب #حرف_های_آبدار
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
@ketabekhoobam
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
این کیست که امشب این گونه آرام به چشمان خیس شما قدم می گذارد؟
لحظه ای می نشیند مکثی می کند و می رود. این کیست که بعد از مدت ها احساست را به ضیافت می خواند و پرواز خیالت را به سوی شمع وجود خویش می کشاند؟ کمی تامل می کنی که این کیست که باز هم خانه خلوت تو را دق الباب می کند … چمران می گفت که ارزش انسان و شخصیت انسان به ناگفتنی هایش است و من می دانم که تو ناگفته هایت بیش از آن بود که بشود باور کرد.
با تمام این حرف ها گاهی اوقات انسان دوست دارد درد دل کند. دوست دارد با کسی از ته قلب حدیث نفس کند.
✂️ برشی از کتاب #حرمان_هور
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
@ketabekhoobam
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
هرچه آیینه به توصیف تو جان کند نشد
آه، تصویر تو هرگز به تو مانند نشد
گفتم از قصه عشقت گرهى باز کنم
به پریشانى گیسوى تو سوگند نشد
خاطرات تو و دنیای مرا سوزاندند
تا فراموش شود یاد تو هرچند نشد
✂️ برشی از کتاب #کتاب
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
@ketabekhoobam