eitaa logo
خانوم اجازه!
201 دنبال‌کننده
85 عکس
5 ویدیو
1 فایل
﷽. قلم یار مهربانم است. می نویسم و به دخترانم یاد می دهم تا آنها هم بنویسند... تا تاریخ سرزمینم پر شود از زنان اندیشمند • آموزش نویسندگی ( مبتدی تا پیشرفته) ارتباط‌ب‌ادمین @fatemeghadimi62
مشاهده در ایتا
دانلود
❣کوهنوردی در فراز بی فرود❣ انتظار واژه سنگینی است، خویِ تحمل که با وجودت عجین شود می توانی آن را روی کولت بگذاری و از کوهسار ها هم بالا بروی. ولی، با هر نفسی که میزنی و خم می شوی یک تارِ نازک از موهایت سفید می شود انتظار قلمو به دست بر بوم موهایت هنر نمایی می کند و تو عرق می ریزی و ناگاه تشویقش می کنی. منتظر ماندن پیشه ی راحت طلبان نیست منتظر ماندن ارث پدرانِ خوش بُنّیه است که زور بازوان پسرانشان را برای باقیات و صالحات پیشکششان کرده است. شاید خداوند ثوابی در ازای مساعی آنها در راه انتظار هدیه دهد. قطره ای شاید در عمقِ وجودی شان دریا شود که پر پر می کند هر آنچه را برای مبارزه با فراغ کاشته اند. صبر را سیمایِ منفوری می دانیم که عشق را پشت نقابِ آرامِ خود قایم کرده... قایم موشک بازی در شیبِ دامنه خنده دار نیست، فقط سرگرمی برای فراموش کردنِ دلتنگی است... بازی در دامنه کوه های بلند هم برای آدم های بز دل نیست، برای بازیگرانِ زندگانی است که برای رسیدن به آرزوی دورشان منتظر می مانند و بازی گوشی می کنند... @nevisanoor
💭💭💭 🖊تمرینی برای برای این تصویر یک جذاب بنویسید. 📎کانال بله : https://ble.ir/aye_adabi 📎 کانال ایتا: http://eitaa.com/aye_adabi
🖊 یکی از نکات مهم نویسندگی، نشان دادن حالات به جای بیان مستقیم آنهاست. مثلا به جای اینکه بنویسیم : خوشحال شد ⬅️ بنویسیم : چشم هایش برق زد....به هوا پرید یا... 🗯 یک نمونه زیبا از این توصیفات در به قلم ↩️ نویسنده به جای اینکه بنویسد : مادر محمد میترسید یا مضطرب بود، نوشته است : ⬅️اضطراب در قلب مادر محمد برپا ایستاده بود➡️ 📎کانال بله : https://ble.ir/aye_adabi 📎 کانال ایتا: http://eitaa.com/aye_adabi
خانوم اجازه!
📚✏️ یکی از تمرینات ما در کارگاه مجازی #نویسندگی_خلاق تصویر نویسی است. حالا شما هم دست به کار شوید.
بالاخره حیوانات مسئول باغ وحش را در قفس انداختند و او مجبور بود حتی ساندویچش را در قفس بخورد و از خوردن لذتی نبرد ولی بجای او حیوانات از آزاد بودن خودشان خیلی خوشحال بودند. ۱۱ساله 📎کانال بله : https://ble.ir/aye_adabi 📎 کانال ایتا: http://eitaa.com/aye_adabi
خانوم اجازه!
💭💭💭 🖊تمرینی برای #نویسندگی_خلاق برای این تصویر یک #عنوان جذاب بنویسید. #آموزش_نویسندگی #مبتدی #پیش
💭💭💭💭 🖊 خداحافظ علم دوست داشتنی: شیرین نژادپور 🖊 کتاب بازی : زهرا شیرخدایی 🖊 علم فدای بازی: ریحانه محمدی 🖊 عاشقان عصر بی دانشی : فاطمه بزرگی 🖊 به کجا چنین شتابان : ملیحه جوان 📎کانال بله : https://ble.ir/aye_adabi 📎 کانال ایتا: http://eitaa.com/aye_adabi
☘🌸☘🌸☘🌸☘🌸☘🌸☘🌸☘🌸 "سال می ایستد روی بهار" طَبق،طَبق خشکبارِ دقیقه روی سرِ سال است و می رود برای مجلس گرم کنی! تُنبک و دَف در دست دارد و می نوازد برای دلبری... میهمانان جمعشان جمع است گلشان کم است! سال دَف را روی زمین می گذارد، دستِ ثانیه را می گیرد و می چرخند و می چرخند، آنقدر به این رقص و پایکوبی ادامه می دهند که هر دو کله پا می شوند و پخشِ مجلس می شوند. اعدادِ پر ناز و افاده با آن کفش های پاشنه دار و لباس پرچین و واچین شان جیغ می زدند و می دویدند به سوی سال و ثانیه! شروعِ این جشن، زمستانِ عجیبی است که سال از شَرش خلاص نمی شود. ثانیه آرام با آه و ناله بلند می شود و خودش را می تکاند، صورتش فقط کمی زخم شده اما از نوع قدم برداشتنش معلوم است،پایش هم آسیب دیده. کِشان کِشان می رود سمت عَیالش، اعداد می پرند بغلش... سال هنوز اما رَمقی برای چشم باز کردن ندارد. کسی هم اعتنایی نمی کند، نه آب قند برایش می آورند و نه تَصَدُقش می شوند. سال گیر کرده در برف و‌باروتِ تنهایی اش. کسی هم پارو نمی کند تنهایی اش را. آرام پلک هایش را از هم فاصله می دهد،اشکی از گوشه چشمش می ریزد. روبه آسمانِ آبی بالای سرش می گوید:« خودت بیرونم بکش از این سرمای بی رحم، از این سالِ بی پایان، بیا، بیا و دستم را بگیر و هدایتم کن به سوی بهار.» یک دفعه برف هایی که دست و پایش قالبی درونش فرو رفته بود شروع به آب شدن کرد، چشمانش گرد شده بود،داشت گرم می شد، نگاهی به سمت راستش انداخت تا واکنش بقیه را ببیند، که دید همه متعجب اند و خوشحال، اما خبری از ثانیه نیست، آرام بلند شد و رفت پیش نُه، که پا‌طُقِ این یک سالِ شصت دقیقه‌ایِ ثانیه بود. تاببیند ثانیه کجاست؟ که نُه گفت ثانیه سَرایش را پیدا کرده و چرخشش با سعادت همراه شده. روی دَه ایستاده. سال لبخند زد. نگاه کرد به دستانش و دید سر انگشتانش کلی شکوفه بهاری روییده. به آسمان نگاهی انداخت تا از خدایش تشکر کند. که جمالش روشن شد به نور ماه! ماهِ شبِ چهارده.! ماه شب چهارده انگار برایش شبیهِ بذرِ شکوفه های بهاری بود که می گفت من بهارت را آوردم ، من از زمستان بیرونت کشیدم. شبِ چهاردهم ذی الحجه هادی ات شدم. همانی که می خواستی، تا خودِ بهار،هدایتت کند. حالا تو رویِ بهاری ترین لحظه ایستاده ای و نفس می کشی. ماهِ شب چهارده،هادی دنیا و آخرت مردم، هادیِ بهار مردم آمده... امشب این ماه از خانه جواد الائمه(ع) تابان شده. بهارت رسیده سال!! هادیِ(ع) عالم تابان شده... @nevisanoor 🌸☘🌸☘🌸☘🌸☘🌸☘🌸☘🌸☘🌸
🌸قسم به اشهد ان‌ لا اله‌الا‌ الله 🌸تو آمدی‌‌که ‌بگویی علی‌‌ ولی‌الله 📎کانال بله : https://ble.ir/aye_adabi 📎 کانال ایتا: http://eitaa.com/aye_adabi
🌷با رحمت و لطفِ خویش درگیرم کن 🌷از باده‌ی نابِ ازلی سیرم کن 🌷یاربّ قَسَمَت به نامِ حیدر دادم 🌷با عشق و محبتِ علی پیرم کن... 📎کانال بله : https://ble.ir/aye_adabi 📎 کانال ایتا: http://eitaa.com/aye_adabi
شب اول ماه محرم بود . من و مادر ، پدر و برادرهایم علی و رضا برای عزاداری به مسجد محله مان رفتیم . ابتدا که وارد مسجد شدیم عمو حسن ( رفتگر و تدارک بین مسجد ) با ناراحتی روی صندلی کوچکی کنار در مسجد نشسته بود . پدرم تا قیافه و حال و روز عمو حسن را دید ‌خم شد دست عمو حسن را گرفت و گفت : چه شده عمو حسن اتفاقی افتاده ؟! عمو حسن با صدای لرزان و ضعیفش گفت : امشب مثل همیشه کسی برای پذیرایی و برای کمک در آشپزخانه مسجد نیست که به من کمک کند تازه هزاران هزار عزادار در مسجد حاضر می شوند و نمی شود آنها این همه ساعت عزاداری کنند وخسته شوند بعد حتی شام یا یک چیزی نخورند و حتی مداحمان هم کنسل کرد و گفت جایی دعوتم نمی دانم چه کار کنم ! مادر گفت : من و زهرا می توانیم در آشپزخانه به خانم ها کمک کنیم و هر کدام کاری کنیم . علی هم گفت : من هم می توانم پرچم به دست بگیرم و در مراسم بچرخانم . رضا هم گفت : من هم مداحی ام عالی است تا به حال چند بار مدال آوردم پس می توانم مداحی کنم . پدر هم گفت : من هم می توانم به رضا کمک کنم تا ولم صدای بلندگو را زیاد و کم کنم . عمو حسن باخوشحالی که انگار تا به حال این خوشحالی را در عمرش نکرده بود گفت : می دانستم شما خانواده ی مهربان هر کاری به خاطر امام حسین (ع) و شهدای این جنگ می کنید. و همه با خوشحالی دست به کار شدند . 🖊فاطمه خرمی شاد 📎کانال بله : https://ble.ir/aye_adabi 📎 کانال ایتا: http://eitaa.com/aye_adabi
شب اول محرم بود. سوار ماشین شدیم و گاز دادیم تا برویم هئیت میثاق با شهدا. اما دیدیم درب هیئت بسته است و خادمین هیئت داشتند به جمعیت پشت در می گفتند که ظرفیت تکمیل شده است و اجازه نیست کسی وارد هیئت شود اما باز هم خیلی ها خودشون رو از لای در رد می کردن و میرفتن داخل. ما هم وقتی دیدیم درب هیئت بسته است ، دلخور شدیم و سوار ماشین شدیم . از امام حسین علیه السلام کمک خواستیم که ان شاءالله بتونیم در این شب ثوابی کرده باشیم.همون لحظه مادر گفت : ایستگاه صلواتی می زنیم. گفتیم آخه ما که چیزی نداریم.مادر گفت من یک فلاکس چای آورم. یک بلند گو هم از هیئت امانت می گیریم و ابوالفضل جان مداحی میکنه. یک بسته لیوان یک بار مصرف هم میخریم به همراه کمی قند و بین مردم پخش می کنیم. همه با نظر مادر موافقت کردیم و شروع کردیم به پخش کردن چای. اون شب وقتی رفتیم خونه یک حس معنویت بهمون وارد شد . 🖊محدثه خاموشی 📎کانال بله : https://ble.ir/aye_adabi 📎 کانال ایتا: http://eitaa.com/aye_adabi
شب عاشورا بود و همه خانواده دلگیر بودند. هیچ شبی نتوانسته بودیم به هیئت برویم. خواهرم کرونا گرفته بود و سه روز بود که در آی سی یو بود. ما هم روزمان را در بیمارستان شب می کردیم. هم نگران خواهرم زینب بودیم هم دلمان برای هیئت لک میزد. مادرم همه ی خانواده را جمع کردند و گفتند:هر سال شب عاشورا به هیئت در پخت و پخش غذا کمک می‌کردیم، اما امسال به خاطر مریضی خواهرتان نمی توانیم به هیئت برویم ، بنابراین من و پدرتان با مسئولان بیمارستان هماهنگ کردیم که جلوی بیمارستان ایستگاه صلواتی بزنیم تا بیماران و پرسنل هم شب عاشورا عزا داری کرده باشند، ولی توی بیمارستان نمی توانیم برویم چون بیماران اذیت می‌شوند و با گریه ادامه دادند: نذر کردم حال خواهرتان هم خوب شود. دو روز بعد خواهرم از آی سی یو بیرون آمد و به برکت آقا امام حسین علیه السلام حالش خوب شد. 🖊فاطمه سادات پیشوایی 📎کانال بله : https://ble.ir/aye_adabi 📎 کانال ایتا: http://eitaa.com/aye_adabi
حالم آشفته بود.صدای گریه و سینه زنی و یا حسین یا حسین مردم میامد. آرام آرام اشک میریختم. تصور واقعه کربلا صحنه شهادت امام حسین(ع) شهادت حضرت رقیه(س) شهادت حضرت علی اصغر(ع) و… تصور همه ی این اتفاقات بسیار دردناک بود. 🖊سارا سید خاموشی 📎کانال بله : https://ble.ir/aye_adabi 📎 کانال ایتا: http://eitaa.com/aye_adabi
روز دوم محرم بود من و خواهر و مادرم بااین که دیشب هم اومد بودیم مسجد ولی حال من ی جوری بود نمی دانم شاید چون به خاطره کرونا چند وقتی نیامده بودیم آنطوری بودم صدای یاحسین یاحسین در مسجد می‌پیچید و از پیر تا جوان گریه میکردن و بعضی از بچه های ۸یا۹سال در حیاط مسجد بازی با کاردستی یاد میگرفتن بلاخره تمام شد همه رفتند پایین من فکر کردم میریم خونه اما به یک میز بزرگ رفتید و غذایی گرفتیم و به خانه رفتیم من فردا با خواهر ومادرم یه مسجد رفتیم ولی دیگر اونجا کارهایی داشتیم چایی دادن ،دستمال دادن... 🖊️هلنا بدیعی 📎کانال بله : https://ble.ir/aye_adabi 📎 کانال ایتا: http://eitaa.com/aye_adabi
محرم نزدیک است و کم کم خیابان ها پر می شود از پرچم های مشکی" یا حسین(ع) " محرم را دوست دارم. گویی طعم و عطر چای های امام حسینی با بقیه ی چای ها فرق دارد.گویی روضه امام حسین و فرزندانشان حال دلم را دگرگون می کند . و در یک کلام : "اصلا حسین جنس غمش فرق می کند" " این راه عشق پیچ و خمش فرق می کند " 🖊 زهرا شیخ الرئیس 📎کانال بله : https://ble.ir/aye_adabi 📎 کانال ایتا: http://eitaa.com/aye_adabi
🖊 درباره این تصویر هر چه به ذهن تان می رسید بنویسید. 📎کانال بله : https://ble.ir/aye_adabi 📎 کانال ایتا: http://eitaa.com/aye_adabi
خانوم اجازه!
🖊 درباره این تصویر هر چه به ذهن تان می رسید بنویسید. #دل_نوشته #محرم #اربعین #از_نوشتن_نترسید #انجم
خریده شدم (وصال سینی به عشق) همیشه دلم می خواست انتخابِ درستِ کسی باشم، که بعد ها با خودش نگوید چه غلطی کردم انتخابش کردم. یا چقدر بی حواس بودم که دست روی این گذاشتم. عوضش دلم می خواست بگویند، عجب فکرِ بکری بود این تصمیم و این خریدِ به جا. دلم لک زده بود برای شنیدن این جملات از زبان کسی که در مغازه با شوق و ذوق دست روی من می گذاشت و قیمتم را می پرسید و چشم هایش از ارزانی ام برقی می زد و دست در جیبش می کرد برای بُردنم. ولی پایش که به خانه می رسید و میهمانی ناخوانده در خانه اش را می زد و آماده ام می کرد برای حملِ چای غر می زد. هعی، که همیشه حالم این بود: نگران... افسره... غمگین... در خلسه ی ترد شدگی گیر کرده بودم و به گوشه ای از سرنوشتم خیره بودم. روزها در پی روز ها می گذشت و هر لحظه مرا مطمئن تر می کرد که در وجودم به جایِ مهره ی مار، نیشِ مار است که مرا منفور کرده است. آخر چه کسی سینی را می خرد و بعد از چند روز به مغازه برش می گرداند؟ یعنی تحمل من در خانه اش انقدر سخت است.؟! دیگر برایم مهم نبود که حتی ذوبم کنند و بعد ها ذرات ریز و درشت بدنم هر کدام قابلمه و ملاقه و... شود و هویتِ من کلا از یاد همه برود. دیگر برایم مهم نبود. امّا حادثه گاهی بی صدا و علائم اتفاق می افتد، نامش حادثه است چون تغییری در زندگی ات ایجاد می کند که یک اتفاق عادی از پسش بر نمی آید. می گفتم همیشه دوست داشتم انتخابِ درستِ کسی باشم که دوستم داشته باشد. آری اکنون خریده شدم. چه داد و ستدِ شیرینی بود بین فروشنده ام با قلبِ مهربانِ یار. پولی که واسطه ی خرید به مغازه دار داد را که دیدم نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و همینطور بی وقفه اشک ریختم. به قلبم رسیده بود. الهام شده بود. که حالا تو واقعا خریده شدی. تو به عشق رسیدی، بوییدی، بوسیدی و در آغوش گرفتی اش. در تمام روز هایی که چاییِ فارق العشق ها را حمل می کردم و آبی به دست بنده ای می دادم، در دلم عشقی نهفته می زیست که شرایط بقایش ناقص بود. عشقی که نفسش بند آمده بود و یک جرعه آب گوارا از معشوق می خواست. حالا که دانه دانه قطره های عاشقانه در ظرفِ رویم است و در دست واسطه ی عُشاقم و کمکی برای سیرابیِ اهلِ دل می کنم عشقِ در قلبم هم سیراب شده. من را دختر بچه ی نجیبی خرید و در صف زائرانِ عاشق به سمت راهِ بارانی و شیدایِ ابا عبدالله الحسین(ع) به توزیعِ قطره های زلال محبت و گورای آب پرداخت و مرا به صاحبِ اصلی زندگی ام که سال ها منتظرش بودم فروخت. من خریده شدم آری با دستانِ سخاوتمند دختر بچه ای که واسطه ای بین من و عشق بود به امام فروخته ‌شدم. آری امامی که دلش دریای محبت الهی است برای قطره های خالصِ عشق سرپناهی حقیقی و ماندگار است او حتی شئ دلباخته ای مثل من را هم پناه می دهد. "او دریای خریدار است" 📎کانال بله : https://ble.ir/aye_adabi 📎 کانال ایتا: http://eitaa.com/aye_adabi
خانوم اجازه!
🖊 درباره این تصویر هر چه به ذهن تان می رسید بنویسید. #دل_نوشته #محرم #اربعین #از_نوشتن_نترسید #انجم
💧 *لیوان اضافه* 💧 کربلا برایم خانه امنی بود. از صبح تا شب در خیابان ها و صحن های زییای اربابم بازی می کردم . هیچ وقت فکر نمی کردم که من از پدر و مادرم جدا می شوم و آنها را گم می کنم‌. میدانستم که آقایی است که پناهگاه من است. میدانستم که من جزو دخترانش هستم و می‌دانستم او هیچ گاه دخترانش را تنها نمیگذارد. پدر و مادر من هم هیچ وقت فکر نمی کردند که برای من که سه ساله هستم تنها بیرون رفتن خطر ناک است.میدانستند که آقاییست که محافظ من است .حتی بعضی وقت ها هم شب را هم در حرم می گذراندم. کربلا شهر شلوغی است.از ابتدای سال قمری هم شلوغ تر می شود . روزگاران اربعین هم شلوغ تر از تمام این روز ها می شود . با این وجود روز اربعین تصمیم گرفتم آب پخش کنم . از حرم تا خانه را زود دویدم و پله های خانه را بالا رفتم . وارد آشپز خانه شدم . سینی را برداشتم . به تعداد یاران امام حسین (ع)در سینی لیوان چیدم. داخل شان را پراز آب کردم و با عجله از پله ها پایین امدم . اما در راه پله به زمین خوردم و آب ها ریخت . خدا خدا کردم که لیوان ها نشکسته باشد . اما انگار شکسته بود . اگر مادر می فهمید.... آمدم کار خیر کنم این شد . آقاجان! کاری کنید که آبروی من نرود. از خانه بیرون رفتم که دیدم همسایه برایمان به تعداد یاران امام حسین(ع)لیوان آورده است. خوشحال شدم و تصمیم گرفتم درون این ها را اب کنم و راستش را به مادرم بگویم . آب ها را پخش کردم اما یک لیوان باقی ماند . هیچ کسی این لیوان را بر نداشت. حساب که کردم دیدم یک لیوان اضافه چیدم. شاید این لیوان برای خود من بوده.... خودم که یادم رفته بود تشنه هستم! 📎کانال بله : https://ble.ir/aye_adabi 📎 کانال ایتا: http://eitaa.com/aye_adabi
خانوم اجازه!
🖊 درباره این تصویر هر چه به ذهن تان می رسید بنویسید. #دل_نوشته #محرم #اربعین #از_نوشتن_نترسید #انجم
سال ها بود که در حسرت رفتن به اربعین بودم. سال ها بود که شاهد رفتن اطرافیانم حتی پدر و مادرم به اربعین بودم اما قسمت نشده بود که بروم امسال اربعین هم تنها دلخوشی ام دیدن فیلم های زائران اربعین در تلویزیون بود داشتم تلویزیون نگاه می کردم که ناگهان دختر کوچکی که روی لباسش نوشته بود یا زینب و یک لیوان آب دستش بود توجهم را جلب کرد آن دختر آن لیوان را به یک دختر هم سن خودم داد. یک سال گذشت و من این صحنه را از یاد بردم تا اینکه آن سال قسمت شد و به همراه پدر و مادرم به اربعین رفتم در میان راه دختر کوچکی که روی لباسش نوشته بود یا رقیه لیوان آبی به من تعارف کرد آمدم آب را بخورم که دختری کوچکتری را دیدم که تشنه بود و به مادرش می گفت آب می خواهم مادرش هم دنبال کسی که آبی به او بدهد دویدم و آب را به او دادم ناگهان به یاد آن دختر در تلویزیون افتادم و با خود گفتم حضرت رقیه هن در این صحرا تشنه بود و کسی به او آب نداد ام حواسشان هست که زائران کربلا تشنه نمانند *یا* *رقیه بنت الحسین (س)* 📎کانال بله : https://ble.ir/aye_adabi 📎 کانال ایتا: http://eitaa.com/aye_adabi
هدایت شده از کیهان بچه‌ها
هدایت شده از کیهان بچه‌ها
🔹جشنواره ملی شعر و داستان "دوست من کتاب" 🔹ارسال اثر 🔸شعر کودک و نوجوان 🔸داستان کودک و نوجوان 🔹موضوعات: 🔸کتاب و فرهنگ کتابخوانی 🔸کتابخانه: مرکز اجتماعی و فرهنگی 🔸کتابیاران،خیرین کتاب و کتابخانه‌ساز، کتابداران 🔹مهلت ارسال: ۱۷ اسفندماه سال ۱۴۰۱ مصادف با سالروز تاسیس نهاد کتابخانه‌ها 🔹شرایط شرکت ۱.همه گروه‌های سنی اعم از کودک (۷ تا ۱۲) نوجوان(۱۳ تا ۱۷) بزرگسال(بالای ۱۸ سال) می‌توانند شرکت نمایند (آثار گروه های سنی، جداگانه داوری می شود و تخصیص جوایز بصورت مجزا در هر بخش است) ۲.محدودیت در تعداد و قالب اشعار وجود ندارد( آثار باید در حوزه ی ادبیات کودک و نوجوان باشد) ۳.داستان کودک نسبت به نوجوان از لحاظ حجم محدود تر است، اما به طور کل داستان‌ها کوتاه باشد ( نه بیشتر از ۱۵۰۰ کلمه!) ۴. لطفا ذیل اثر مشخصات از قبیل: نام نام خانوادگی، تاریخ تولد، کد ملی، شماره تماس و نشانی خود را بنویسید 🔸طریق ارسال: ۱. سامانه samakpl.ir  ( سامانه ساماک نهاد کتابخانه های عمومی کشور) ۲. از طریق شبکه های اجتماعی بله، ایتا و واتساپ با شماره 09378568388 ۳.از طریق ایمیل mahfel@hamadanpl.ir 🔸اطلاعات بیشتر در ایتا با شماره ۰۹۴۷۸۵۶۸۳۸۸ 🔸گروه "محفل‌ ادبی‌ جوانه‌ هگمتانه" https://eitaa.com/joinchat/2057568496Cf2b977475d 🔸دبیرخانه جشنواره ملی شعر و داستان کودک و نوجوان دوست من کتاب 🆔 @keyhanbacheha
❄️☃❄️☃ می‌گویند پوششی از می‌تواند سبزی‌های در حال خواب مزارع را محافظت کند... و یا از درختان در مقابل سرمای بیش از حد نگه‌داری کند.... و اسکیموها را در کلبه‌های برفی امان دهد... ❄️ می‌گویند پس از نشستن برف بر روی زمین، سکوتی شگفت‌انگیز همه جا را فرا می‌گیرد... ❄️ لذت بردن از اینهمه زیبایی و آرامش را در کنار هم وطنانم می‌خواهم... اصلا این چند روز فهمیده‌ام طعمی ملس دارد، نه خیلی شیرین است و نه خیلی ترش... مزه‌ی فسنجون‌های ظهر جمعه‌ی مادربزرگم... این چند روز هم می‌گذرد و خاطرات ملسش برای ما می‌ماند، تا زمستان سال بعد که دور هم بنشینیم و بگوییم؛ " وای یادش بخر! ما که عادت داشتیم روزی ۵ نوبت چای تازه دم بخوریم، ترک عادت کردیم و روزی یک بار می‌خوردیم آن هم با طعم ماکروویو😖 یادش بخیر! برای رفتن از اتاقی به اتاق دیگر از زیر پتو کانال می‌زدیم... اصلا هر کسی جورابش کلفت‌تر بود می‌رفت و از یخچال آب می‌آورد؛ به سان کزت هنگامی که وسط زمستان می‌رفت و از چشمه آب می‌آورد... آه! آقای ویکتور هوگو! ما آن روزها حال کزتت را خوب فهمیدیم!... شاید هم گوشه‌ی خاطراتمان اشاره کنیم به مهربانی بیش از حدمان در قبال گربه‌های داخل حیاط و از زمستانی بگوییم که برای گربه‌های شمیران بربری تازه با سوپ گرم و کمی شیر داغ می‌بردیم... از دماغ‌های یخ زده و پتوهای نویی که همیشه برای مهمان بودند و آن زمستان در خانه‌ی ما افتتاح شد..." و خلاصه کلی خاطرات ملس دیگر... ❄️ ممنونم برفِ زیبا ❄️ ممنونم خدای خالقِ این برف زیبا 📎کانال بله : https://ble.ir/aye_adabi 📎 کانال ایتا: http://eitaa.com/aye_adabi