eitaa logo
💚آرشیو خاطرات💚
32 دنبال‌کننده
5 عکس
3 ویدیو
0 فایل
سلام به کانال دختران زهرایی و پسران حسینی خوش آمدید کانال اصلی👇 @dokhtaran_zahrai313 پیچ اینستا👇 https://www.instagram.com/dokhtaran_zahrai/
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌹سارا🌹 سلام😊✋ تو خانواده ای بزرگ شدم که طرف پدری بی حجاب بودن و به دین زیاد اهمیت نمیدادن😒 اما خانواده ی مادری اکثرا باحجاب و معتقد به دین😊 تا سوم راهنمایی یه دختر خیلی خوبی بودم 😊که همه ازم راضی بودن نمازهام سر موقع بود و زمانهایی که بیکار بودم قرآن تلاوت میکردم و به کلاسهای قرآنی میرفتم☺️ تا اینکه..😔 وارد دبیرستان شدم خیلی سخت بود همه متفاوت با دیدگاه های من😞 کلی مسخره م میکردن اگه میرفتم واسه نماز😒 تا اینکه کم کم شدم عین خودشون کسی که نماز خوندنش دیگه سر وقت نبود تا به جایی کشید که حتی نمازم نمیخوندم دوستام میگفتن وقتی نماز خوندن بلدی دیگه نیاز نیس انقد تکرار کنی و بخونی☹️ منم کم کم به باور این قضیه رسیده بودم که لابد یه چیزی میدونن که میگن😑 سال دوم دبیرستان شد، قرار بود ما رو ببرن راهیان نور خیلی شهدا رو دوست داشتم کلی اصرار کردم به مامانی و بابایی که اجازه بدن برم (چون تک فرزندم میترسیدن منو بفرستن اتفاقی بیفته برام😝) قرار شده بود چادر سرکنیم، من که چادر نداشتم😩 روز آخر مامان یه چادر قدیمی داد بهم گفتم من که بلد نیستم چادر سر کنم😩 رفتم پیش خیاط گفتم مثل چادر ملی درستش کنه روز رفتن با مامان رفتم جلو مدرسه، باز هم نتونستم خوب جمعش کنم دوستامو دیدم و رفتیم سوار اتوبوس شدیم از مامانی خداحافظی کردم تا خود اونجا شیطونی کردیم با بچه ها یه شب بهمون گفتم آماده شید بریم گفتیم کجا😳 گفتن سوپرایزه☹️ یه مانوری بود ،صحنه ای از جنگ😔 انقد گریه کردم😭 اون شب همه شوکه شده بودن😳 فرداش قرار بود بریم اروند رود یکم پیاده روی داشت کلی شعار دادیم✌️💪 موقع برگشتن بود یه حس غریبی داشتم ،همش تو خودم بودم😞 وقتی رسیدم خونه ساعت 4بود فقط گریه میکردم😭 مامانی ناراحت بود😔همش میپرسید چی شده منم گفتم ای کاش چن روزمیموندم😔 بعد دوروز رفتم مدرسه دوباره وارد اون جو شدم که منو تغییر 180درجه ای داده بود😒 البته مقصر اصلی خودم بودم😣 دوباره به شیطنت ها ادامه دادم تا اینکه دهه اول محرم شد منم عاشق❤️ امام حسین همش مداحی میزاشتم و کلی گریه میکردم😭😭 روز عاشورا بود یهو به مامانی گفتم چادرم کو مامانی گف چادر واس چی😳گفتم مگه نمیخوایم بریم دسته میخوام چادر سر کنم، مامانی کلی ذوق کرد رفتیم و بابایی منو دید😜اومد جلو منو بوسید گف دخترم چه خوشگل شدی😃 عمه ها و دختر عمه هامو دیدم تو دسته 😐همه یجوری نگام میکردن😟 بعدش همگی رفتیم خونه باباجیم(پدربزرگم) طعنه هاشون شروع شد این چیه سر کردی؟!!! گفتم عه نمیدونید چادره دیگه☺️ کلی مسخره م کردن گفتن یه مدت سر کنی خسته میشی ☹️ اما من هرروز عاشق تر میشدم😍 نمازهام سروقت شده و بود ودوباره شروع کردم به قران خوندن دانشگاه قبول شدم😁😃 وقتی باچادر وارد شدم همه نگاه ها فرق داشت 🙂همه بهم احترام میزاشتن😌 خیلی درمورد حجاب و فلسفه ش تحقیق کردم و تونستم چن نفر رو باحجاب کنم☺️👌 اما با اینکه دوسال از دانشگاه میگذره هنوز بعضیابه حجابم گیر میدن میگن چشات معلوم نیس😂😂 هرچقدر از حجاب با خانواده پدریم حرف میزنم کسی گوش نمیده😔 میگن حرفشم نزن نمیخوایم خودمونو مثل تو اسیر کنیم😳 مامانی همش میگه تو نظر کرده ی حضرت زهرایی💚 که چادر رو انتخاب کردی از خداجونم شاکرم که الان اون دختری شدم که تونست تغییر کنه اما نه برای دید مردم بلکه برای خداجونم و رسیدن بهش و تمام سعیمو میکنم اونی بشم که خدا و اهل بیت ازم راضی بشن همیشه این شعارمه👇 🌺گرنمیخواهی شوی همرنگ، رسوای جماعتشو🌺 ان شاءالله بتونیم در امر ظهور حتی شده ثانیه ای موثر باشیم یاعلی مولا✋ 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌸پریسا🌸 🌼بسم الله الرحمن الرحیم🌼 اسم من پریساست. ازدوران کودکی ام خیلی حجاب رادوست داشتم ولی توی خانواده ی بدنیا آمدم که به غیر از مادرم براش حجاب اهمیتی نداشت😔 اصلا براشون احکام دین اهمیتی نداشت وقتی به سن تکلیف رسیدم .خواستم حجاب کنم می گفتن تو بچه ای حجاب برای تونیست😒 تازه پسر عمه هات که مثل برادرن دلت پاک باشه کافیه. مادروپدرم هم کاری به من نداشتن واین جوری شد که من 5سال تمام ازنماز وحجاب و...دورافتادم😣 فقط جای شکرش اینجا بود که چون فامیل مادرم مذهبی بودند بایدجلوی آنها حجاب رارعایت می کردم واین باعث شدکه من احساس دوشخصیتی کنم واین که باید دیگه کاری کرد هرکاری میکردم آروم نمی شدم😓 تا اینکه تصمیم گرفتم نماز خوندم راشروع کنم نماز خون شدنم باعث شد تمام چیزهایی که ازدست داده بودم دوباره به سمتم برگردند ✅حجاب ✅احترام ✅نزدیک شدنم به امامان معصوم علیه السلام وحالا باوجود تمام مخالفتها وآزار واذیت اطرافیانم من یک دختر محجبه هستم وافتخار می کنم که یک چادریم😇 به خواهران عزیزم خواهش میکنم باتمام سختی ها این چادر وحجاب را از خودشان جدانکنند وصبر واستقامت زینبی از خودشان نشان دهند☝️ مادختران وزنان می توانیم با حجابمان مدافع حرم حضرت زینب سلام الله علیها باشیم💚 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺مرضیه🌺 سلام خسته نباشید مرضیه هستم ۲۴ساله از کاشان نمیخوام وقتتونو زیاد بگیرم امیدوارم حرفای دلم براتون تاثیر گذار باشه☺️ بسم الله میخوام از اول عمرم تا ۲۳سالگیم بگم براتون که تو این بیست و سه سالی که از خداعمرگرفتم بزرگترین گناهم نگاه کردن به نامحرم بود😔، هیچوقت یادم نمیره بابت اینکه چندبار تو ۱۶سالگی با پسر خالم صحبت کردم چه خوابایی که ندیدم(نمیدونم حکمتش چیه، من روزی ک کوچکترین گناهی رو انجام بدم شبش خواب میبینم این برام مثله یه هشدار میمونه)⚠️ خلاصه تا اینکه مثه مرواریدی که خودشو توصدفش حفظ کنه زندگیمو گذروندم تا اینکه با ارامش و سادگی زندگی مشترکمو شروع کردم یه زندگی که سعی میکردم هر لحظه از زندگیمو مثه بی بی فاطمه زهرا باشم و ازرفتارای حضرت تقلید کنم وخداروشکرکه مادرمون فاطمه زهرا هوای زندگیمونو داشت💞 یادمه پارسال محرم روز تاسوعا خیلی گریه کردم که چرا نمازام یکی درمیون شده چرا مثه قبلء با امام زمان دردؤ دل نمیكنم. احساس میکردم ی کوچولو از خدا دور شدم مرضیه سادات قبل نیستم😥 با کلی العفو گفتن و راز و نیاز با ابولفظل عباس (ع)خوابم برد که خواب دیدم خلاصه میگم که طولانی تر نشه حضرت ابولفضل گفت ما توروهیچوقت ولت نمیکنیم و همیشه مواظبتیم❤️ بیدارکه شدم حالم خیلی خوب شده بود فکر میکردم اگه یه کوچولو ازشون دورشدم الان خیلی بهشون نزدیکترم بخاطر همین رفتم حوزه ثبت نام کردم☺️ برای قویتر شدن ایمانم، چندماه مونده بودبرای رفتن به حوزه که متاسفانه متاسفانه 😔😭 شیطانی درلباس دوست اومد خونمون ومنو از حوزه منصرف کرد و به سمت چیزایی که خودش دوست داشت کشوند منم ازحوزه انصراف دادم و تو یه شرکتی مشغول به کار شدم (بایه رئیس جوون وخوشتیپ ب نوعی ازین پسرای دخترپسندامروزئ ...😔😔😭) هرروز بدترشدم چادرم رفت😞 حجابم رفت😞 حیام رفت😞 محرم نامحرمی رفت😞 هه برای خودم شده بودم یه زنی که تجربه ی تمام گناهایی که هستو داشت😔😭روز به روز بدتر میشدم و بقیه بهم میگفتن مرضیه کوچادرت؟ سادات خانم هنوزم خواب گناهاتو میبینی؟ مرضیه تو چقدعوض شدی؟ انقد زیاد شده بودن این سوالاکه از شنیدنشون خسته شده بودم به ظاهر فکر میکردم اره چقد من ازادم چقد زندگیم شاده هه ولی ته دلم همش اشک بود همش غم ...😞😔 محرم امسال باتمام گناهایی که انجام داده بودم برام متفاوت تراز هرسال بود امسال برای حسین اشک میریختم برای پهلوی شکسته زهرا و و و ....وفقط تنها جمله ام این بود نجاتم بدین دستمو بگیرین ازین منجلاب گناه و فساد بکشینم بیرون .من تحمل اینکه انقد کثیف باشمو ندارم ..😔😔😔 محرم تموم شدو من روز به روز بهتر شدم تا اینکه یه روز برنامه ازلاک جیغ تا خدا رو میدیدم که دخترخانمی میگفتن من با یه شهید دوست شدم من براش صلوات میفرستم قران میخونم در عوض ازش میخوام راهنمام باشه و واقعا دستمو بگیره... منم همین کارو کردم در به در دنبال کانال شهدا گشتم در به دردنبال یه راهنما اما پیدا نمیکردم😔 دوهفته دنبالش بودم ک شد دهه فاطمیه واز بی بی کمک خواستم که نمیدونم چی شد به کمک یه خانمی تونستم وارد کانالهای مذهبی بشمو با شهید باکری اشنا بشم منم دوست خودمو انتخاب کردم شهید باکری خیلی بهم کمک میکنه باورم نمیشد ک اگ من براش صلوات بفرستم و قران بخونم اونم دستمو میگیره خلاصه چندشب پیش نیمه شب داشتم دردودل میکردم با اقا حمیدکه ازش خواستم من که لیاقت اینو نداشتم پارسال وارد حوزه بشم حداقل امسال و برام درست کن وتوکل کردم بهشون ...🙏 امروز رفتم حوزه وبا ریختن کلی اشک ثبت نام دوبارمو انجام دادم که انشالله ایمانم قویتر بشه و اقا حمیدو با رفتارام و اخلاق و ایمانم سرافراز تر کنم. ی چیز دیگه ای ک میخوام بگم اینه بنا به دلایلی امروز باید میرفتم محل کار قبلیم😔😔متاسفانه😔😔 که رئیسم از چادرمو حجابمو و...تعجب کرده بود میخواستم فقط ازدام شیطان بیام بیرون چشامو بستم و گفتم دوست من اقا حمید منو فراموش نکنی نمیخوام شرمنده فاطمه زهرا و شما بشم که دیدم درو باز کردن و گفتن برو ومنم تنها کاری ک میکردم با اشک از شهید حمید باکری تشکر میکردم شهدا همراه همیشگی ما هستند...فقط کافیه ازشون بخوایم .. من به جمله ی اون خانم ایمان پیدا کردم که گفتن شما به سمت شهدا برین اونا خیلی بهتون کمک میکنن بدون شک همینطوره ☺️❤️❤️❤️❤️❤️ امیدوارم خدا همه ی ما جوونا رو به راه راست هدایت کنه. ببخشید خیلی طولانی شد❤️❤️☺️🙏🙏 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟 ✳️حرف دلِ یه دختر افغان عضو کانال، بنام👇👇 🌷پرِ پرواز🌷 ^خواهرانه^دخترافغان اره درسته شماایرانی های عزیز ازمون دلخورین که توکشورتون زندگی میکنیم ویه جورایی مزاحمیم😔 اماما واقعا از بدوتولد دست خودمون نبودکه کجابه دنیابیایم وکجازندگی کنیم؟😔 پدرمادرامون تنهاپناهشون کشورهمسایه بودایران... توایران تحقیر'مسخره' له شدن شخصیت وغرورپدرمون همه اینا بود و هست😣 اماالان اینامهم نیست!مهم اسلاممونه☝️ که داره نابودمیشه'فراموش میشه😔 مهم خدای ماست... من همه تمسخرها 'حرفای زشت(بعضی ها)و...روتحمل میکنم ولی توهین به اسلامم رونمیتونم تحمل کنم 'خواهرا و برادرامونو به سمت راه شیطان میکشونن نمیتونم تحمل کنم😔😔 الان جدا این مهم نیست من افغانم'شما ایرانی... ✅الان هدف مافقط دوباره زنده کردن اسلام وبه یاداوردنش به جامعمونه...مطمعنم ماباهم دست به دست هم میدیم وقیامی میکنیم به بزرگی قیام حسین(ع)💚 زندگی من پرازتفریح بود پر از قدم های گناه پر از خنده ها و قهقه های بیجا پر ازنگاه های کثیفی که جز پشیمونی چیزی برای من باقی نزاشت.😢 لحظه هایی که بدون چادر مادرم خانم فاطمه زهرا(س)پا میزاشتم توخیابون هایی که توش پر از آدم هایی بودن که نمیشناختمشون امادوست داشتم نگاه هاشون فقط برای من باشه😔 اون موقع هاحس میکردم زندگی بی معنا میشه اگه اون لبخندا 'حرفا' نگاه ها 'تعریف کردن ها موقعی که بیرون میرم نباشن! خدارو داشتم توزندگیم اماتوقلبم نه😞 آبجیای نازنینمون رومیدیدم که دارن با یادگار مادرمون از کنارم ردمیشدن امادرکشون نمیکردم😔 نماز میخوندن خانوادم اما توجه نمیکردم😔 دبیرام درس دین میدادن اما..... 💥خدااگه بخوادکسی روهدایت کنه 'میکنه امابایدببینه بنده اش خودش میخوادیانه؟ من اعتراف میکنم نمیخواستم بیام ()سمت خدا❤️😔برام سخت بودحتی فکرکردنش...میگفتن اگه بخوای بری توراه پاکی'بری توراه بندگی بایدقیدهمه ی لذت های دنیوی روبزنی...دل کندن ازشون سخت بود😣 ❌دل کندن ازخوشگل کردن ❌دل کندن ازاون همه کارا وتفریحاتی که برام شده بودعادت! آخ که من چقدرنادان بودم....بعدمدت هاتازه فهمیدم چقدرپوچن این رفتارام؟یکم به آخراش که فکرکردم دیدم هرکارکنم نمیشه لذت هارونگه دارم....دیدم دارم هرروزخسته ترمیشم😞 (از رقابت بادختردایی هاودخترای فامیل و....) حرف آخرم اینه که من راه اصلیموپیداکردم ✅من فهمیدم هدف خداازخلق من چیه؟ ✅فهمیدم لذتی که تمومی نداره 'لذتیه که موقع حرف زدن باخداست... ✅لذت واقعی توبندگیه... خدامنوموقعی گرفت توآغوشش که من احساس هیچ میکردم ✅موقعی رفتم توآغوش پروردگارم که "حیا"روتووجودم پیداکردم... حیایی که رفته بوداماباعنایت الله ومادرم حضرت زهرا(س)برگشت!🙂خیلی خوشحالم خیییییلی...ازاین به بعدزندگی من برای خداست❣ هرچی عشقه توقلبم مال خداست شماچی؟…برادرا؟خواهرا؟ ☝️بهتون میخوام بگم تنهاتون نمیزارم تواسلام...شماتنهانیستین! وقتی همه باهم برای فسادهاومشکلاتی که تواسلاممون به وجوداومده تلاش کنیم 'و حلشون کنیم قطعا(امام زمان ما(عج))ظهورشون نزدیک میشه🙏 اللهم صل علی محمدوآل محمدوعجل فرجهم خواهش میکنم دعاکنین برای همه جوونای اسلام که این حال خوب نصیب اوناهم بشه...بالطف پروردگار🌺🌺🌺 💟راستی خواهرا و برادرا میدونستین هدف خلق ماچی بوده؟این بوده که خدا میدونسته یه روزی,یه زمانی دین اسلاممون اینجوری داره به فراموشی سپرده میشه وبهش بی احترامی میکنن... که من وشما و همه بچه مسلمونا باهم همه گرد و غباری که روی اسلاممون گرفته روپاک کنیم وروحی تازه به دینمون ببخشیم، بیاین با یه یاعلی کارمونو شروع کنیم 🌷بیاین مراقبت کنیم ازدین اسلاممون🌷 💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌹ریحانه🌹 ✨به نام خدایی که میداند قبل اینکه بگویم و می دهد قبل اینکه آرزو کنم✨ قصه چادری شدن من از اونجایی شروع شد که یه اتفاق خیلی بد تو زندگیم افتاد😣 این اتفاق اینقدر اذیتم میکرد که واقعا از زندگی از آیندم ناامید شده بودم😞 یه شب تصمیم گرفتم که خودکشی کنم حتی قرص هم آماده کرده بودم شب که شد خواستم بخورم ولی ترسیدم گفتم حالا بمونه فردا شب اینکارومیکنم، شب ک خوابیدم خواب دیدم تو یه مزرعه خیلی بزرگم یه چادر نمازم سرمه بعدش بارون گرفت ولی من اصلا خیس نمیشدم تو دلم یچیزی بود که میگفت بخاطر چادرته که خیس نمیشی بیدار که شدم یه حس عجیبی بهم دست داد خیلی فکرم مشغول شد کلی با خدا حرف زدم گفتم خدایا تو که میگی بنده هاتو حتی اگه بدم باشن گناهکارم باشن دوسشون داری پس بهم ثابت کن اگه نشون بدی الان دوسم داری منم قول میدم که چادری بشم و تمام کارها و شینطت هامو کنار بذارم تو یه مسیر درست زندگی کنم و خدای بزرگو مهربون همینکارو کرد در عرض چند روز همه مشکلام دونه به دونه حل شد خدا یه فرشته رو فرستاد به زندگیم واقعا فرشته ای جانب خداست💚 جوری کمکم کرد جوری باهام حرف میزد جوری که حس میکردم واقعا خدا این آدمو فرستاده کمکم کنه ✅چیزهایی برام میگفت که از ته دلم میخواستم چادری شم ❣ از ته دل میخواستم نماز بخونم❣ از ته دلم میخواستم که روش زندگیمو تغییر بدم❣ و زندگی ای داشته باشم که مورد رضایت خدای مهربونم باشه من اون دختر شیطونی که عاشقه مد بود عاشقه لاکای رنگی💅 عاشقه لباسای عجیب غریب 👗👘👠 عاشقه رنگو لعاب 💄 حالا دیگ به قول بهترین دوستم چادرخاکیمو با دنیا عوض نمیکنم❤️ خدای مهربونم با اینکه من موجود ناچیزو گنه کارش بودم بهم ثابت کرد که دوستم داره و همه ی مشکلاتم رو حل کرد منم ب قولم عمل کردم چادر گذاشتم و خیلییی هم از چادری شدنم راضی هستم😇 و هرروز معجزات بیشتری از چادری شدنم و خدایی که در همه حال هوای بنده هاشو داره و حتی گنه کارترین بندشم تنها نمیذاره میبینم...خدای عزیزم دوستت دارم💞 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟 ✳️حرف دلِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌹حریم🌹 سلام به دوستان خوب کانال دختران زهرایی و پسران حسینی✋ ان شالله تو راهی که انتخاب کردین به حول قوه الهی ثابت قدم بمونید و با اراده و عزم راسخ در راه تمام اعتقادات زیباشون پایداری کنید و سر منشا خیر و برکت بشین برای دیگرانی که شاید تو مسیر درست نیستن. مدتها بود احساس گنگی داشتم😔 یه جور بی تفاوتی تمام وجودم رو گرفته بود، مثل خیلی وقتها تنهاییم بین خیر و شر گیر کرده بودم😞 شهدا رو عاشقانه دوست دارم❣ و از خدا میخوام منو در زمره ی شهدا قرار بده. با خودم فکر کردم دست به قلم بشم برای شهدا کاری بکنم، شهدای اسفند ذهنم رو مشغول خودش کرده بود قلم رو برداشتم و شروع کردم به نوشتن📝 از خودشون کمک خواستم. دیدم چقدر بار ذهنی و شناختم از شهدا کمه، زندگی نامه ها و نحوه شهادت شهدای شاخص اسفند رو مطالعه کردم،سطر به سطر زندگینامه هاشون برام ارزشمند بود. احساس حقارت عجیبی میکردم، احساس دور بودن از مرام و یاد شهدا😔 متن و نوشتم احساس سبکی خواستی میکردم... کاش بازم قلمم یاری میکرد و با خودم میگفتم کاش این کار قلیل منو شهدا ببینن، دلم گرفته بود و حال خوبی نداشتم باید میرفتم اما نمیدونم به کجا... زدم بیرون، پاها مال من نبود، رفتمو رفتم اوج گرفتم خودمو کنار مزار شهدای گمنام دیدم😥 بدون اینکه قصدم زیارتشون باشه کنارشون همیشه حس آرامش داشتم، یه حس ملکوتی و ناتموم💚 ازشون خواستم کمک ام کنن و بزارن تو مسیر و هدفشون بمونم گرچه فاصله زیادی با اونا داشتم😔 وقتی رسیدم خونه انگار یه فراموشی چند صد ساله از جنس همونایی که گفتم خیر و شر بهم مستولی شد. باز گناه کردم، خدایا چرا؟😥 مگه قرار نبود شهدا کمک ام کنن؟... باز مایوس شدم از همه چی😞 زیاد اهل بیرون رفتن نیستم اما کاری پیش اومد که باید بیرون می رفتم. وضو گرفتم و با خودم گفتم نماز رو هم در مسجد جامع شهر میخونم، سوار تاکسی شدم، وسطای مسیر دیدم خیابون شلوغه، راننده گفت راهبندونه و بیشتر از این جلونمیرم، پیاده شدم وبه ناچار ادامه مسیر و‌با پای پیاده برم. جمعیت توجهم رو جلب کرد، سخنران داشت درمورد شهدا صحبت میکرد و یهو قلبم انگار از حرکت ایستاد❤️ !! خدای من؟ ماشین مخصوص جعبه های پیکر شهدا بود😭 بدو بدو با نفس های به شماره افتاده رفتم اون طرف خیابون، ازدحام جمعیت اجازه نمیداد جلو برم، اما خودم رو کشوندم جلو... جعبه های قشنگ سه رنگ اون بالا با گلای گلایل تزئین شده بود. دستم راحت به جعبه ها رسید😭👋 و من شرمسار از این وجود پرگناه😞✋ پیامشون واضح بود. اومده بودن مهمانی شهرما ، و من در آخرین لحظه بهشون رسیدم بدونه اینکه خودم بخوام😭 عنایت شهدا باورم شده بود، بیشتر باورش کردم. وقتی قرار باشه بیان دستتو بگیرن میان و اینکه تو چقدر آگاهانه قدر این التفات و‌لطف رو بدونی خیلی مهمه... همیشه از شهدا کمک بخواین، اونا زنده های حقیقی هستن و ماییم که با گناهانمون مرده ایم. ممنون از وقتی که گذاشتید و این دلنوشته رو خوندین🌺 شهدا گاهی نگاهی🕊🌷 💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟 @dokhtaran_zahrai313
💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟 ✳️حرف دلِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌸زهرایی🌸 🍃بنام خدایی که خاک آفرید، کز آن خاک انسان پاک آفرید🍃 میخوام از خاطره امروز براتون بگم😔 خاطره ایی که تو روز فاطمیه برام اتفاق افتاد😔 دیروز با مامان رفتم بازار و رو دیوار یه بنری توجه ام و جلب کرد، رفتم جلوتر تا بخونمش دیدم نوشته تو روز فاطمیه راهپیمایی بانوان برای عرض تسلیت به مادر سادات برگزار میشه، به دلم افتاده که برم❣ دیشب تا دیر وقت بیدار موندم و پیش خودم گفتم حتما صبح از مراسم مادرم فاطمه خواب میمونم، قبل خواب گفتم یا زهرا اگه منو لایق مراسمت میدونی خودت صبح زود بیدارم کن🙏 صبح زود بیدار شدم و پیش خودم گفتم ممنونم اینکه منو لایق دونستی، اماده شدم و رفتم تو قتلگاه همه خانوما جمع شده بودن و من هیچکدوم از خانوما رو نمیشناختم، حس غریبی وجودمو گرفت و یه گوشه حیاط وایسادم تا مراسمو شروع کنن😔 دیدم یه ماشین اومد جلوم وایساد و یه اقایی که دستش یه پرچم بود و یه متنی بمناسبت فاطمیه روش نوشته بود، از بین اون همه جمعیت نگاش به من افتاد و گفت دخترم پرچمو نگه میداری؟ منم که از خدام بود و رفتم پرچمو گرفتم🏴 یا فاطمه دستمو که گرفتی و منو به مراسمت بردی و بعدش منو پرچم دار مراسمت کردی😢 همینطور منو از خواب غفلت بیدار کن و به زهرایی تر شدنم دعوت کن، و پرچمدار حجاب و عفاف ام کن، و منو با شهدا محشور کن🌷 💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺معصومه🌺 🌹سلام🌹 خانمی هستم ۲۹ساله ،خانواده کم جمعیتی هستیم ،تک دختر هستم، از بچگی خیلی با حیاء بودم و جلو نا محرم حجابمو رعایت میکردم☺️ ولی چادرو یه وقتایی سر میکردم یه وقتایی هم سر نمیکردم 😔 وتو نمازم خیلی تنبلی میکردم😔 خانوادمم میگفتن که بخون نماز تو ولی من متاسفانه یکی در میون میخوندم😕 یه زمانی هم بودکه فیلمای ترک ماهواره خیلی باب شده بود و مخاطبینش هم زیاد بودن منم جزء همین مخاطبین بودم ،که بی تاثیرم نیست تو زندگی آدما😐 تا اول محرم پارسال بود که از طرف بسیج اومدن محله مارو دیشو ها رو جمع کردن😏 اولش ناراحت شدم ولی ازشون خیلی ممنونم هستم که باعث شد این عادت که حالت وابستگی شده بود رو ترک کنم😉 من هر سال تو شبای محرم به احترام شبای عزیز چادر سرم میکردم ،ولی بعدش نه میزاشتمش کنار 😔 بعد از یه مدت رابطمم با اطرافیانم خیلی کم شده بود و خیلی احساس تنهایی میکردم ،همیشه تو تنهایی خودم میگفتم چرا من تنهام چرا یه خواهر یا دوست هم ندارم که باهاش درد و دل کنم😭 💥بیشتر تنهایمو با کانال های تلگرامی میگذروندم تا با کانال شهید محمود بیضایی آشنا شدم که از مدافعین حرم هستن خیلی چهره معصومشون به دلم نشت عضو کانالشون شدمو زندگی نامه شونو خوندم یه جورای وابسته این کانال شدم وخیلی باهاشون دردو دل میکردم و گریه میکردم😭 یکی از برنامه های خوب کانال جزء خوانی قرآن بود یه جزءی رو آدمین کانال بهم گفتن و من هم خوندم☺️ که همه رو تو یک روز نخوندم نصفشو خوندم ولی خیلی بی قرار بودم که زود تمومش کنم و ادامه شو فرداش تموم کردم و یه حس خوبی بهم داد😊 تا اینکه چند شب بعد خواب این شهید بزرگوارو دیدم 😍 بیدار که شدم سراسر وجودمو یه آرامشی خاصی گرفت که من تا سه روز این آرامشو تو وجودم حس میکردم😊 خیلی خوشحال بودم که مورد توجه و لطف خداوند قرار گرفتم و کارم شده بود😭😭 بعد یک ماهی از این قضییه نگذشته بود که تو کانال اعلام کردن آدمین کانال هم درسوریه به فیض شهادت ناعل شدن🕊 اسمشون شهید مرتضی مسیب زاده و از دوستان صمیمیه آقا محمود رضا بودن دوستان سرتون درد نیارم همین خواب باعث شده که نمازمو با عشق بخونم 😊و ترک نکردمش و چادرمم دائم سرم هست که باعث تعجب خانواده و آشنایان شده😳، و از حضرت زهرا خواستم کمک کنه❤️ و خیلی کارای مثبت دیگه هم انجام میدم که خیلی برای روحیم خوب بوده و از خدای بزرگم شاکرم همینطور ازبرادرم شهید بیضایی که راه منو تغییر دادن❣خیلی دوست دارم برم سر مزارشون😔 این بود داستان زهرایی شدن من😊 🌹رهبرمون میفرمایند:ارزش زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست🌹 شهدا شرمنده ایم😭 دوستان برای ظهور امام زمانمون هم بیشتر از قبل دعا کنید. 🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟 ✳️ حرف دل یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌼گمنام۵🌼 ی بنده ی ناچیز وروسیاه خدام نزدیک عید بود. کشوهای فریزرم تقریبا خالی شده بودن😉 فقط چند بسته لوبیا داشتم و یه مرغ. یه پیرمرد ضعیف و مستمند هروز میومد و کنار پنجره خونم یاعلی و یا فاطمه میگفت. عادت کرده بود به اینکه هروز با لبخند وکمک من کارشو شروع کنه میگفت پولت برکت داره. اونروز وقتی اومد دلم تکون خورد. آخه هیچ پولی نداشتم ک بهش بدم😔 سرگردون شدم. فکرم کارنمیکرد. خدایا دلم راضی نمیشد دست خالی از پشت در برگرده. یاد فریزرم افتادم. یه مرغ بیشتر نداشتم. اما ب دلم شک راه ندادم. خدابزرگه همیشه توفکروقلب من مرغ رو دادم دخترم و رفت دم در. صداش میومد.... الهی خیر ببینین🙏 الهی خدا ده برابرشو بهتون بده🙏 فاطمه زهرا عاقبت بخیرتون کنه🙏 اشکم دراومد.بغض کرده بودم انگار ب من کمک کرده بودن شاد بودم. عصربود مادرشوهرم زنگ زد ک شب میاییم اونجا. نه پولی داشتم. نه چیز بدرد بخوری برای شام. فقط گفتم خدایا نزار آبروم بره یافاطمه ی زهرا.🙏 ساعتای ۶عصر بود که همسرم زنگ زد جریان مرغ و پیرمرد ومادرشو تعریف کردم. ازم تشکر کرد. گفتم دیونه شدی😒😶 گفت شرکت با یه پرویینی بزرگ قرارداد بسته به هر کارمندی ۵۰۰تومن بن دادن بریم خرید کم کم از حقوق کم میکنن. ازخوشحالی گریه کردم😭 ن ب خاطر خرید. یاد دعای پیر مردافتادم. باورم نمیشد ۱۰تامرغ خریدم مثل دعای پیرمرد. گوشت و..... خلاصه ی مرغ از جون ودل دادم ده تا مرغ اومد توفریزر. خدانمیزاره بهتون بدهکار بمونه. باهاش قرارداد ببندید اثرشو تو زدگیتون ببینید😊👌 💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺فاطمه🌺 سلام من تویه خانواده تقریبا مذهبی بزرگ شدم البته حجاب و پوشش وخدا و پیغمبر برای خانواده ام خیلی مهمه ولی خب مثلا اگه یه ذره از موشون بیرون باشه زیاد توجه نمیکنن😶 حالا من درحال حاضر از همشون باحجابترم و راضی نیستم حتی یک تارمو ازم بیرون بیفته..... ولی همیشه فکرمیکنم اونا یعنی اعضای دیگه خونوادم مثل مامانم و داداشم وخواهرام ادمای بهتری هستن نسبت به من و اونا در اخرت هم جایگاه بهتری نسبت به من دارن....☹️ چونکه اقلکنش اونا شخصیت ثابتی داشتن و مثل من نبودن یک روز باحجاب یک روز هم میونه☹️ چون منم هیچوقت بی حجاب یا بدحجاب نبودم ولی خب عروسیارو بدون چادرمیرفتم👗 وارایش میکردم💄💅 البته نسبت به دخترای دیگه خیلی ساده بودم ولی همینم ازارم میداد😣 هرکاری میکردم هرچی میپوشیدم خوشکل نمیشدم همیشه انگار یچیزی کم داشتم😓 اعتماد بنفسم زیر صفر بود😣 حالا این از این...گناه های زیادی کرده بودم فیلم های مبتذل جم تی وی میدیدم😰 تکلیفم باخودم روشن نبود اخرش نمیدونستم میخوام خوب باشم یا بد....😓 بابام وقتی ۹سالم بود فوت شده وقتی که اون فیلم ها رومیدیدم عکس بابام تو پنجره بود وقتی نگاش میکردم خجالت میکشیدم😞 احساس میکردم واقعا اینجاست داره من و میبینه ازم بدش میاد😥 پیش خدا خجالت زدس ک چنین دختری داره😥 اخه هیچوقتم بخوابم نمیومد میدونستم ازم ناراحته چون به خواب همه میره بجز من😭.خب این خودش یه نشونس برام. پارسال مامانم افسردگی حاد گرفته بود جوری بود ک خودش میگفت من اخرش یه دیوونه خیابونی میشم...😰 سرنمازم ک یه درمیونم میخوندمش از امام زمان خواستم مامانم و شفا بده🙏 یچیزی هم نذر کردم این وقتی بود ک تو اوج نا امیدی بودم وباخودم میگفتم بابام ک مرد مامانمم با این وضع داره ازدستم میره.....هردکتری میرفتیم هرقرصی میدادن به مامانم نمیساخت وحالش وبدتر میکرد...😭بازم از امام زمان خواستم مامانم و شفا بده....اوضاع خونمون خیلی بد بود همه دکترارو گشته بودم تمام امیدم به امام زمان بود😔 همون روزا رفتیم یه دکترو یه دونه قرص به مامانم داد و مامانم تا استفادشون کرد خوب شد...مدیونین اگه بگین دکترش خوب بوده اخه ما این همه دکتر و امتحان کردیم هرکدوم چند سری قرص مینوشتن و مامانم هردفعه بدتر میشد اما اون دکتر فقط یک نمونه قرص داد ومامانم خوب خوب شد اخه امام زمان پادرمیونی کرده بود...😭💚 بعد ازاین جریانا من دانشگاه قبول شدم ولی توی استان خودمون تویه شهرستان دیگه افتاده بودم و خیلی ناراحت بودم😔 تصمیم گرفتم نرم چون اصلا شرایطشو نداشتم یا شهرخودم یا هیچ جا ازطرفی هم اگر نمیرفتم خب عقب میموندم اصلا به این موضوع توجه نکرده بودم که میشه مهمان بگیرم و واسه یه ترم یا دائم تو دانشگاه شهرخودم درس بخونم همون موقع ها بود ک مامانم واسه اولین بار تو عمرش بایه زوار رفت پابوس امام رضا...منم توخونه گوشیم دستم بود و به همه مشکلم ومیگفتم ک ک بخاطر این مشکلات امسالم نمیرم دانشگاه😔 تا اینکه دوستم بهم گفت که خب چرا مهمان نمیگیری؟مهمان😳 اره با مهمان گرفتن میتونم تو دانشگاه خودمون درس بخونم...خیلی خوشحال شدم تو پوست خودم نمیگنجیدم😍 ولی یکی دیگه از دوستام بهم گفته بود ک مهلتش تادیروز بوده خوشحالیم دووم نیاورد و باز رفتم تو ناامیدی خودم😞 مامانم ک زنگ میزدم بهش میگفتم دعاکنه برام ولی گفتم ک دیگه هیچ راهی نیست اونم گفت ایشالله درست میشه😊 به مامانم گفتم میگن هرکی بار اولش باشه بره پابوس امام رضا هر ارزویی کنه براورده میشه گفتم دعاکن مشکل دانشگاهم حل بشه وبتونم برم دانشگاه هرچند واسه خودم محال بود مامانمم گفت باشه دعامیکنم به هرچی دلت میخواد برسی😔 صبح روز بعدش تو اوج نا امیدی پاشدم رفتم کافینت به اقاهه گفتم میشه برای من درخواست مهمان بدید؟گفت مهلتش تموم شده نمیشه گفتم حالا یه امتحانی بکنید😔😔خودمم به حرفای خودم خندم میگرفت مگه میشه اخه؟نمیدونم چرا چونه میزدم؟😅 اقاهه گفت باشه من میرم ولی کاری نمیشه کرد مهلتش گذشته گفتم باشه شما برو شاید تونستی واسه من یه درخواست بنویسی درصورتی ک میدونستم نمیشه و فقط دارم اخرین دست وپامو میزدم توهمین فکرا بودم ک اقاهه گفت خانم شما ک درخواست دادین...😳😳😳😳😳😳 من؟ درخواست؟ من اصلا نمیدونستم یه همچین چیزی هم هست. اقاهه گفت نه درخواست براتون ثبت شده ونوشته بخاطر مسیر نمیتونم برم شهری بجز شهر خودم واین درخواست براتون ثبت شده😒 مگه میشه؟ مگه داریم؟ خدایا معجزه شده😳 کی شماره دانشجویی من و داشت؟ کی انقد به فکر من بود؟ هیچکس به جز امام رضا😭😭😭 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 🔵ادامه خاطره یک ساعت دیگه درج میشه😊👇 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ادامه خاطره چیشد چادری شدنِ فاطمه 👇 قربونت برم آقا اینم معجزه زندگی من❣ اولین زیارت مامانم دعا برای من❣ به آرزوم رسیدم چند روز بعدم باهاش موافقت کردن و اومدم شهر خودم ثبت نام کردم❣ عاشقتم امام رضا دیگه خدا چجوری به من ثابت کنه که من و میبینه که من و دوست داره.... خب امروز شهادت حضرت فاطمه است اسم منم فاطمه ست وقتشه همه این قصه رو از اول بچینم☺️ اسمم فاطمه ست امام زمانم من ودوست داره امام رضا من ودوست داره ✅پس من امشب به خودم قول میدم دیگه فاطمه فیلم بد نمیبینه ✅دیگه شماره الکی نمیگیره ✅دیگه هیچوقت بدون چادر جایی نمیره ✅دیگه موشونمیندازه بیرون ✅دیگه ادم میشه😔 اخه حیف نیست من با این اسمم با این معجزه هایی ک دیدم برم سمت گناه؟😔 خب اخه خدا چندبار ببخشه؟ 💥شنیدین میگن صد بار اگر توبه شکستی باز آ؟ واسه کسی میگن ک هیچی نمیدونه برا انسان های اولیه ست یک بار قول بدیم و عمل کنیم و دیگه توبه نشکنیم😭😭😭 میخام تو این سنم توبه کنم تو۲۱سالگی👌 نه تو ۹۱سالگی ک پام لب گوره😑 تاخدا ببخشه تا نگه لب گوربودی خوف کردی از جهنم نمیبخشمت. دیگه میخوام بابام به خوابم بیاد میخوام دوسم داشته باشه😔 میخوام پیش خدا ازین که من دخترشم خجالت نکشه😔 میخوام سرش و بگیره بالا وپیش خدا بگه من یه دختر دارم به اسم❤️فاطمه❤️ بگه خدایا داره ادم میشه داره درست میشه بگه خدایا به حق این شب عزیز بابی بی فاطمه زهرا محشورش کن ✅میخوام بابام ازم راضی باشه ✅مامانم راضی باشه ✅امام رضا راضی باشه ازم ک برام معجزه کرد. که الان وقتی اون اهنگش میفتم که میگه تموم داراییمو به تو بدهکارم من جون جوادت آقا خیلی دوست دارم من....گریم میگیره ک اون برا من چیکارکرد و من.... ✅امام زمان ازم راضی باشه که مامانم ودوباره بهم بخشید ✅بی بی فاطمه زهرا ازم راضی باشه من که هم اسمشم و یه گوشه نگاهی بهم کنه😔😔😔 ✅و ازهمه مهمترخدا ازم راضی باشه خدایی ک هیچوقت ازم نگاهشو برنگردوند ک همیشه هوامو داشت خداجونم شرمنده ام😔 خدایا ببخش🙏 من الان متولد شدم کمکم کن بزرگ شم. خدایا من امشب توبه میکنم تو رو به بی بی فاطمه زهرا قسمت میدم توبه من رو بپذیر. هرکس پیامم و میخونه دعاکنه اول برای ظهور امام زمان. بعدش عاقبت بخیری همه جوانان. بعدش عاقبت بخیری من. بهشتی شدنم. ان شاالله. ضمنا یچیز دیگه! بخدا قسم امروز اولین روزیه که ازینکه اسمم فاطمه است لذت میبرم❣ و افتخارمیکنم و خوشحالم. خدایاشکرت اینم یه نشونست. مگه میشه خدا کسی ک اسمش فاطمه ست رو بحال خودش رها کنه.... 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟 ✳️حرف دلِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌻گمنام۶🌻 سلام یه بنده ی روسیاه امامثبت اندیشم نه میخوام از چادری شدنم بگم. نه میخوام از مومن شدنم بگم. میخوام از قانون کائنات حرف بزنم😊 قانونی که تموم زندگیمو داره میچرخونه. از بچگی نیمه ی پرلیوان رومیدیدم. هراتفاقی میفتاد میگشتم توکارام تابفهمم از کجا خوردم. اول ازدواجم زندگی راحتی نداشتیم. سخت هم نبود اما.... یادگرفته بودم که هرچی فکر کنم همون میشه. از نظر من انسان قادره که دنیارو بچرخونه بافکرش👌 هرچی تو زندگی اراده کردم دیر یازود بدست آوردم. بعدها که درس خوندم وتحقیق کردم ب نتیجه ی افکارم رسیدم... طبق قانون کائنات هرچی فکر کنی یا دعا کنی یا درخواست کنی به اسمون میره. وطبق قانون جاذبه هرچی بره بالا به زمین برمیگرده. یعنی افکار ما باگذشت زمان به طرف خودمون برمیگردن. مثل بومرنگ. قسم میخورم هرچی رو اراده کردم وتوفکرم بهش رسیدم رو...بدست آوردم😊✋ وهيچ کاری رو غیرممکن نمیدونم. یه مثال بزنم براتون. دخترم هنوز راه نیفتاده بود. تو روروعک نشسته بود واشپزخونه کفش موزاییک بود و یه راه پله ی بدون نرده ک ب زیر زمین میرفت داشت. دخترم رو موزاکیها خودشو کشید به طرف راه پله ها. وچون موزاییک بود چرخهای روروعکش سرخورد وی چرخش افتاد تو گودیه ی راپله ها. یاابولفضل😰 همه گفتن یازهرا آتنا الان میفته پایین😱 من با اعتقاد قلبی وقلبی آروم فقط گفتم ساکت باشید نمیفته. و بعد بدون اینکه حرکت کنم صدا زدم آتنا، دخترم، بیامامانی. آتنا چرخید نگاهی ب من کرد وخودشو ب سختی کشید بالا باخنده اومد طرفم. اشکم جاری شد نفس راحتی کشیدم وخدارو شکر کردم واز عطای این قدرت باشکوه نماز شکر بجااوردم. واین قدرتیه ک خدای متعال به تمام انسانها که اشرف مخلوقات هستند عنایت کرده. بگردین و این نیرو رو توفکر وذهن واعتقادتون پیداکنید تا تغییر زندگیتونو ب چشم ببینید 💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌹گمنام۸🌹 به نام ایزد یکتا🌹✨ سلام😊✋ خب از این جا شروع کنم ک چی شد ک چادری شدم😇 اولین جرقه ای ک در من زده شد برای چادری شدن به خاطره صحبت های یک نفر بود❤️ وقتی با من صحبت کردن من خیلی کم راضی شدم ک چادر سر کنم بعد کم کم تو کانال های مذهبی عضو شدم با خوندن مطالب اشتیاقم نسبت ب چادر خیلی بیشتر میشد نزدیکای ماه محرم بود یه روز تو یکی از همین کانالهایی که عضو بودم یه مداحی رو دانلود کردم هر بار که گوش میدم بند بند وجودم میلرزه 😥 خیلی رو من تاثیر گذاشت 🙂 ک رفتم یه چادر تهیه کردم اوایل باهاش راحت نبودم ... اگر بر فرض مثال در روز 5بار میخواستم برم جایی یکیشو با چادر میرفتم کم کم بیشترش کردم از 5جا دوتاشو با چادر و همینطور.... تا رسید به جایی که هر 5جاهم با چادر میرفتم🙂 و الان واقعا به خودم افتخار میکنم که چادری ام☺️💠 شهادتی دخترانه رقم میزنه چادرم❤️ ولی یه مشکل خیلی کوچیک دارم ینی خودم بزرگ جلوش نمیدم تا بتونم از پسش بر بیام💕 مشکلم اینه ک خانوادم ینی مامان مخالف چادری شدن منه😔 اوایل میگفت بهت چیزی نمیگم چون فکر میکردم یه مدت دیگه میذاری کنار ولی الان میبینم ک خیلی پاش محکم وایستادی ... و محکم هم میمونم پاش چون میراث مادرم زهراس😊😇 میخوام برام دعا کنید ک دل مامان نرم بشه🙂 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌹فرزانه🌹 (بسم الله الرحمن الرحیم ) 🌿🌺به نام وجودی که وجودم ز وجود پر وجودش به وجود آمد...🌺🌿 زندگی من در سه سال خلاصه نمیشه ولی کل اتفاقاتی که تو سه سال برام افتاد باعث شد یه وجودی برام پر معناشه☺️ قبل از این اتفاقا من مسلمان بودم اما ایمان نداشتم😔. به محبت و مهر خدایی که خیلی بزرگههه. این اتفاقارو هم اول مدیون خدام و بعد مدیون پدربزرگ و مادرم و بعد یه دوست خوبببب که خیلی ارادت دارم بهش💐 گفتم پدربزرگم چون نوه شهیدم و بزرگترین افتخارمه که نوه شهید هستم. من سال اول راهنمایی خیلی بی ایمان بودم خیلی😞 چون دوستی داشتم که به طور افتضاح بی ایمان بود☹️. گه گاه چادر میکردم نمازم رو همیشه میخوندم اما اینکه چطور میخوندم مهم نبود واسم😔 اونقدر وضعم بد بود😣.فهمیدم که چرا این همه به دوری از دوست بد سفارش شده👌 سال هفتم یا همون اول راهنمایی,با یکی از همکلاسی ها هم دوست شده بودم اما بعد از تابستون اون سال باهم صمیمی شدیم و دوستی واقعی مون هم از همون وقت شروع شد. سال هشتم به خاطر بعضی مسائلی که تو هفتم بین من و دوست بی ایمانم اتفاق افتاده بود تصمیم گرفتم کلاسم با کلاس اون یه جا نباشه😉. قسمت این بود که همه بچه هایی که تو سال هفتم با هم همکلاس بودن بازم تو سال هشتم همکلاس شن اما تو کلاسمون به خاطر درخواستی که از معاونمون کردم من رو فقط عوض کردن چون معاونمون با مادرم رابطه خوبی داشتند. این شد که خیلللی از دوستام دور افتادم. مخصوصا دوستی که باهم تو تابستون صمیمی شده بودیم. این اتفاق یه حکمت خیلی بزرگ داشت اما حدس میزنم که خدا میخواست محبتشو تو دلم بندازه❣ چون آدم اگه از چیزای زمینی دل نکنه نمیتونه راهی آسمون شه😇. من راهی آسمون نشدم ولی اتفاقی افتاد که خدارو تا حدودی احساس کردم... بعد از این که رابطه ام با دوستای سال هفتمم کم شد با یکی از بچه های کلاس جدید که کم شنوا بود دوست شدم. از اون به بعد اتفاقای خیلی شیرینی واسم افتاد. اما اینکه چطور چادری شدم رو نفهمیدم خیلی عجیب بود نمیدونم چطور شد ولی فقط به خاطر این بود که اول خدا خواست و بعدش دوستم که تابستون با هم آشنا شدیم باعث شد که من چادری شم البته چادری وااااقعی☺️ چون تا قبلش بعضی وقتا چادر میکردم. چادر خیلی ارزشمنده و من هنوز نرسیدم به اون ارزشش. اما مطمئن هستم که خیلی مهمه. چون شهیدای عزیزمون برا نجات ما و موندن چادررر رو سر بانوان ارزشمند این جامعه رفتند و شهید شدند🕊 سلام بر شهیدانی که مدال افتخارشان پلاکشان شد🌷 دوستم اسمش حانیه است و خیلللی دوستش دارم ممنونم ازش. ایشون باهام درباره شهدا و کربلا و چادر حرف زدند و برام فهموندند که "چادر افتخار من است. " ممنونم از شما اللهم عجل لولیک الفرج... 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌸الهه🌸 ❤️به نام خدایی که همین نزدیکیست❤️ سلام🌹 🌹الهــــــــــه🌹 از اینجا بگم که: خانواده ی مادری من زیاد که نه میشه گفت اصلا اهل نماز و دین و ایمان نیستن😬 خانواده ی بابام اهل این چیزا هستن ولی نه زیاد😅 خودم از بچگی پیش خانواده مادرم بودم بهشون خیلی علاقه دارم واسه همین همه چیم شبیه اونا بود لباس پوشیدنم رفتارم حتی سراغ نمازم نمیرفتم فقط محرم یکم رعایت میکردم😔 ولی خب ته دلم همیشه عاشق اهل بیت علیهم السلام بودم 😍 یه روز اول دبیرستان بودم یه کتاب خوندم بدجور از آخرت و جهنم گفته بود خدایی خیلی ترسیدم😰 اسم کتاب بودش:اجساد عریان😰😨 تواین کتاب راجب جهنم بود و یه خانمی که کارش تموم بود باس میرفت جهنم😔 البته این رو دوسال پیش خوندم درست یادم نیست مطالبش😅 ولی یه قسمتش که یادمه براتون میگم🙂 اون خانم و میبرن بالای یه کوه و فریاد میزنن هرکسی از این خانم طلبی داره بیاد بگیره😰 خلاصه اومدن و طلبشونوگرفتن هیچی واسه خانمه نمونده بود دیگه خلاص شده بود همه چی تکلیفش معلوم بود💔😔 از سره پل صراط باس رد میشد اینقدر ترسیده بود که حتی چهاردست و پا راه میرفت😔 تو کتاب نوشته بود وقتی به پایین پل نگاه میکردم نمیتونستم دیگه ادامه ی راه و برم پاهام باهام راه نمیومدن😔 وقتی هم می ایستادم یه دیو وحشتناک آتیشینی بود که هرلحظه به من نزدیکتر میشد از ترس اینکه بهم نزدیک نشه راهمو ادامه میدادم💔 یه پیرزن زشت وحشتناکی هم مدام میومد و میخواست کاری کنه دست و پام شل شه و بیوفتم ازپل😔 خلاصه زن از پل رد نشد و افتاد😣 تو راه که داشت از پل میوفتاد همون دیو وحشتناک زن و گرفت به طوری که زن تیکه تیکه شد😔 وقتی افتاد پایین بدنش گر گرفت چند دقیقه بعد فرشته ای اومد که تو دستش کاسه بود از اون کاسه آبی میریخت روم که تمام عطشمو خاموش کرد پرسیدم این چی هست؟ گفت این اشک هایی هست که تو برای حسین بن علی (ع)میریختی😔💔 حالا تو رو از آتش جهنم حفظ میکنه آخرشم که امام علی (ع)زن رو شفاعت میکنه و به بهشت میره وقتی به بهشت میرسه انگار که تمام اتفاقارو فراموش کرده بود هیچی از اون عذاب یادش نمیومد شوهرشم تو بهشت دید خلاصه اینکه کتابه بدی نیست ولی خب ترسناکه😔💔 دیگه تصمیم گرفتم درست شم😅 نمازمم سره وقت میخونم خداروشکر روزمم میگیرم😍 ماه رمضان روخیلی دوست دارم😍🌹❤️ واقعا آدم که به نماز می ایسته حس و حالش کلا عوض میشه😍 عشق بازی و حرف زدن با خالقـــت😍 باکسی که تورو به وجودت آورده❤️ دیگه: اومدم به مامانم گفتم میخوام چادری شم باورش نمیشد که😐😅 دوم دبیرستانم با چادر گذشت😍 امسال سومم یه روز یکی از خانما حوزه اومد مدرسمون❤️ راجب حوزه حرف زد بدجور تصمیم گرفتم برم حوزه😍 ثبت نامم کردم😍 ان شاءالله مهر طلبگی 😍❤️ ان شاءالله شیرینی شهادت خودمونو رفیقامون😍❤️ هیچی تو دنیا اندازه آقام حسین و آقام ابوالفضل عشق نیست😍❤️ دوستان دعا کنید برم کربلا بدجور تو دلم مونده💔🌹 ممنونم یاعلی❤️ 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟 ✳️حرف دلِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌷محمدعلی🌷 سلام ..... این خاطره رو که براتون میگم هیچ وقت از یادم نمیره😊 میخوام خاطره ای از یکی از روضه هااام براتون بگم ...... من محمد علی هستم .....دوساله بودم مادرم عمرشو داد به شما...ده ساله بودم که پدرم عمرشو داد به شما😔 از بچگی عاشق مداحی و روضه خونی بودم .....خیلی دوس داشتم مداح بشم.....😊 تا این که اول راهنمایی شروع به مداحی کردم .....از این جلسه به اون جلسه و کم کم راه افتادم ...... از بچگی دوتا ارزو داشتم ..... یکی زیارت کربلا و یکی هم عاقبت بخیری تو زندگی...... و اما خاطره....😐 محرم امسال بود(95) که داداشم گفت باید بریم روستا بخونی.....بهش گفتم من خودم تو مشهد جلسه دارم ...گفت نه من خواب دیدم که سر خاک پدر و مادر داری روضه میخونی ...... منم دیدم این جوریه قبول کردم چون احترام پدر و مادر واجبه😔 خلاصه رفتم ......یادمه سر خاک پدر و مادرم این چند بیتو فقط خوندم.... 💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛 درد بده ...دوا بده ...قلب منو جلا بده هرچی دارم ازم بگیر فقط یه کربلا بده 💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛 دلمم واقعا شکست تو روضه حضرت رقیه💔.....از خدا خواستم به حق پدر و مادرم یک کربلا بهم بده.....😥 شاید باورتون نشه شب تو مسجد همین دوبیت رو خوندم ....اخر جلسه دیدم یکی منو صدا زد......گف یک بانی پیدا شده میخواد ببردت کربلا...😢 باورم نمیشد خدا حرف دلمو گوش کرده و بهم کربلا داده.....💚 قراره اربعین برم انشاا......نایب الزیاره شما باشم....... میگم من به یک ارزوم رسیدم ...امیدوارم برام دعا کنید به دومین ارزومم برسم (عاقبت به خیری)😔😔😔😔 با تشکر از کانال خوبتون💐 💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟 @dokhtaran_zahrai313
💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟 ✳️حرف دلِِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌸سارا🌸 🌺بسم الله الرحمن الرحیم🌺 سلام✋ قبل از اینکه چادر رو برای حجاب انتخاب کنم،فراری🏃 شده بودم! از خدا و اهل بیت فرار میکردم🏃🏃 هربار که خدا دعوت نامه میفرستاد رد میکردم و نمیرفتم پیشش😑 هروقت مجلس روضه ای بود یا شرکت نمیکردم😐 یا اگه میرفتم بی اعتنا بودم☹️ دوسال از عمرم به تباهی کشیده شده بود😔 دنبال یه تلنگر بودم که خدا و اهل بیت منو کشوندن سمت خودشون و من وارث ارثیه مادرم شدم❤️😊 این حرفها واسه چند سال پیشه اما میخوام از خاطره ی چند روز پیشم بگم هر3شنبه شب هیئت داریم و من هرهفته میرم اونجا به مناسبت شهادت حضرت مادر در دهه دوم 3روز پشت سر هم هیئت روضه داشتیم قرار بود سخنرانی که من حرفهاشون رو خیلی دوست دارم تشریف بیارند (حاج آقا عباسدوست) 3شنبه بود من یه کلاس داشتم رفتم دانشگاه و تا 4خودمو رسوندم خونه☺️ دیدم مادرم با دوستاش قراره برن خرید اصرار کردن که من هم همراهشون برم😕 منم رفتم و موقع اذان شد دل تو دلم نبود برم مسجد و نمازمو بخونم😢 اما بازار بودیم و حالا حالاها قصد رفتن به خونه رو نداشتن😒 من گفتم که میرم وبعد نماز مستقیم میرم هیئت😊 مادرم قبول کرد و من رفتم دیر شده بود نماز رو خوندم و رفتم هیئت اون شب مراسم خیلی عالی بود 👌 فردا چهارشنبه مادرم گفت میخوایم بریم خونه عزیزی(مادربزرگم) تو خونه تکونی کمکش کنیم و بعد گفت شب اونجا میمونیم 😩گفتم اما مامانم من هیئت دارم😔 گفت یه شب نرو😔 قرار شد من شام درست کنم ساعت8شده بود هیئت شروع شد😞 و من خونه عزیز بودم😞 بعد شام رفتم تو یه اتاق نشستم و یه شور از نریمانی گذاشتم و گریه کردم(بابای من حسین،آقای من حسین)😭😭 تو خودم بودم که مادرم صدام زد و گفت لباس بپوش بریم😳 تعجب کردم گفتم شما که گفتید امشب میمونیم گفت بله ولی بریم تو رو برسونیم هیئت بابا تو ماشین روضه گذاشته بود اولش زیارت عاشورا خوند و بعد روضه شروع شد💔😔 بغضم گرفته بود مامان که میگف امشب نباید برم چطور شد رسیدم هیئت ساعت9:20بود و حاج آقا داشت روضه میخوند رفتم و یه گوشه نشستم و گریه هام از همون اول شروع شد یه تیکه ش این بود(زینب میخواد بوست کنه ،اما میترسه دردت بیاد😭 ) همه صدا ناله ها و گریه هاشون رف بالا فردا روز آخربود مسجدمون سفره حضرت زهرا گذاشته بودن مامان گفت تو نیا آخه اکثر خانومای بزرگسال میان ،ناراحت شدم رفتم و خوابیدم یهو مادرم صدام زد سارا جانم مامان؟ پاشو بریم😳 چی؟من نمیام خودتون گفتید نیا😏 بابا پرسید کجا؟ گفتم مسجد سفره حضرت زهرا گذاشتن گف خانومی که این مجلس رو قراربود برپا کنه بهش سفارش کرده حتما به من بگن منم برم خداروشکر کردم و گفتم حتما مادرم اینجا هم دعوتم کرده بودند خیلی گریه کردم میدونید چیه ؟احساس یتیمی داشتم😔 بعد مراسم نماز رو در مسجد خوندم وبعد دوباره رفتم هیئت شب آخر هیئت بود و دلم تنگ میشد😔 واسه روضه با این حال که هر هفته بازهم هیئت برپا بود تا اینکه شنبه شد و رفتم دانشگاه دیدم کنار اردوی راهیان نور یه سفر به جمکران و قم هم میبرن☺️ تابحال قسمت نشده بود برم قم به دوستم گفتم بریم ثبت نام کنیم؟ گف مهلتش تا فرداس😳 دیدم بله فردا آخرین روز ثبت نام بود و هنوز خانواده ها رو راضی نکرده بودیم😩 قرار شد شب به هم خبر بدیم خانواده من راضی بودن اما خانواده دوستم نه مادرم هم شرط کرده بود اگه دوستات میرن میتونی بری😢 راه رفتن به سفرمعنوی من بسته شده بود😞 امروز صبح مادرم گفت تو اردو دوست پیدا میکنی دیگه😜 من فقط گریه میکردم بعد این حرفش😭 ساعت10صبح بود و 2ساعت مونده به پایان ثبت نام😫 پدرم رو باخبر کردیم و اومدن دنبالم با هم رفتیم دانشگاه و مراحل ثبت نام انجام شد😊 دستام میلرزید فقط گریه میکردم و میگفتم مادرم مزدمو داد آخرش قسمت شد برم قم و جمکران اینا رو گفتم که بدونید خدا و اهل بیت همیشه همراه ما هستند این ماییم که رو برمیگردونیم ازشون هرچقدر بیشتر برید سمتشون زندگیتون زیبا تر میشه ان شاءالله بتونیم در امرظهورحتی شده ثانیه ای موثر باشیم یاعلی مولا✋ 💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌹حانیه🌹 (بسم الله الرحمان الرحیم) سلام. من حانیه هستم(15سالمه) وتقریبا دوساله که چادری شدم ویکی از افتخاراتمه که چادری ام.😇 من تااونوقت نه چادر سرم کرده بودم ونه نماز درست وحسابی میخوندم ولی وقتی به سال هفتم رسیدم به دلیل قانون مدرسمون چادر سر کردم.🙂 سال هفتم رو می خوندم که بایه عزیزی اشنا شدم که نوه شهید بود وباحجاب. اولاش باهم صمیمی نبودیم ولی توی تابستون باهم صمیمی شدیم ودوستیمون شروع شد.😊😊 اخلاق ورفتارش نوع پوشش اون منو به خودش جلب کرده بود جوری که هروقت پیش اون بودم چادر سر میکردم وموهامو میذاشتم تو. ایشون باعث شده بودن که من هراز گاهی برم نمازخونه مدرسمون ونماز بخونم. خیلی عالی بود حس عجیبی داشتم وقتی پیش ایشون بودم حس میکردم خدا داره بهم لبخند میزنه وخوشحاله😊❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ یادمه تابستون بود وماه رمضان یه برنامه توشبکه۲میداد که اسمش👈 ازلاک جیغ تاخدا بود که منو خیلی سمت حجاب وچادر کشوند☺️ جوری که دیگه موهامو نمیزاشتم بیرون با پسرهای فامیل سرد بودمو وروسریمو میکشیدم جلو تا اینکه امام رضا منو روز تولدم طلبید به خونش وتابستون همون سال رفتیم مشهد💚 اونجا باخودم خیلی فکر کردم وبالاخره روز تولدم با پدرم رفتیم بازا رضا وچادر خریدیم😍😍 همونجا به امام رضا قول دادم که دیگه چادر ونمازمو نزارم کنار تا اخرش پای چادرم بایستم وبه اینکه یه چادریم افتخار کنم🌹🌹 اسم دوستم فرزانه هستس .بهش خیلی مدیونم ازش به خاطر اینکه منو عاشق حضرت زهرا وامام رضا وامام حسین کرد متشکرم 💐🌸 ازش به خاطر این ارامشی که الان دارم ممنونم 😊💐💐 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌹سارا🌹 سلام من سارام 3 ماهمه چیشد که زهرایی شدم و میخوام بهتون بگم☺️ از بچگی از چادرو حجاب تنفر داشتم😣 مخصوصا اونایی که ساق دست و هد هم میزدن دیگه بدتر فقط بهشون میخندیدم از چادر متنفر بودم ولی این چادر برای من اجباری بود چون من شهر مقدس قم زندگی میکنم خواهرم ومادرم محجبه بودن و همش به من گیر میدادن. شالتو بکش جلو. چادر تو بپوش. وقتی که میگفتن من بدتر میکردم. وقعا یاده اون روزام میفتم خجالت میکشم😔 من جوری بیرون میرفتم که حتی مامانم خجالت میکشید با من بیاد بیرون از حد گذشته بودم😞 💥تا اینکه محرم شد. یه روز که حوصله ام سر رفته بود تلوزیون رو روشن کردم. دیدم آخرین فیلم مختاره. اونجایی که مختار با تمام وجودش مبارزه میکرد اون جایی که با تمام توانش خودشو رسوند به جایگاه سخنرانی. نمیدونم چی شد که گریه کردم😥 خیلی گریه کردم با خودم میگفتم تا کجا رسیدی سارا دیگه تا چقدر میخوای امام هاتو ناراحت کنی😭 تا چقدر میخوای اشک امام زمان و دربیاری گفتم 3ماهمه چون 3ماهه فهمیدم ایام فاطمیه یعنی چی حجاب یعنی چی خیلی سخته15سال تو غفلت باشی 15سال بی حجابی کنی 😭😭 ولی انگار من تازه متولد شدم حجابمو رعایت میکنم. ساق دست دستم نباشه بیرون نمیرم. بماند که چقدر دوستام بابت حجابم مسخرم کردن. ولی من با چادرم وحجابم خوشحالم😍😍 ببخشید که وقتتونو گرفتم یاعلی 🖐 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟 ✳️حرف دل یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌷عاطفه🌷 بنام خدا با اینکه خیلی دلم میخواست امسال بیام راهیان نور ولی شرایط اومدنش محیا نمیشد😔، یک روز قبل حرکت فرمانده حوزمون دوباره ازم خواست که بیام، دلم لرزید انگار شهدا خودشون اینبار دعوتم کردند...همه شرایطش هم جور شد.. شبه دومی که در اردوگاه شهید باکری مستقر بودیم از بچه های خادم شنیدم یهو خبر اومد همسر شهید بلباسی هم میخواد بیاد و هر جوری بود خودمو رسوندم محل استقبال از ایشون و یاد خاطره ای افتادم که همیشه دلمو بدرد میاورد😞💔 از اینجا شروع شد که قبلا من جانشین پایگاه بسیج خواهران بودم که فرمانده حوزه ما شهید بلباسی بود که بعد از درس آن فرمانده آقا منو به عنوان فرمانده معرفی کردند شهید بلباسی بنا به دلایلی که داشتند یکی از بچه های که سابقه اردوی جهادی داشتند را از قبل انتخاب کردند بجای من چون به اردوهای جهادی خیلی اهمیت می دادند و منم چون تازه وارد دانشگاه شده بودم و با اردویی جهادی اشناییت نداشتم😔 یک روز تماس گرفتند که برم حوزه باهام کار دارند منم کنجکاو بودم که چیکارم دارند و خودم را سریعا رساندم آنجا که ایشون بهم گفتند اگر جای شما کسی دیگری را بگذارم شما همچنان به کار بسیجتون مثل قبل ادامه میدهید؟ من از این حرفشون ناراحت شدم نه اینکه جای من کسی دیگری بیاد فقط بخاطر این حرفی که آیا مثلا فعالیت میکنی یانه منم در جواب گفتم من هشت سال داخل بسیج محلات کار کردم و تا الان دنبال پست و مقام نبودم و با ناراحتی اومدم بیرون😥 تا اینکه قرار شد داخل یک جلسه معارفه ایشون و یک آقای دیگری جابجا شوند و ایشان مسئولیت اردوی سپاه را برعهده بگیرند. طبق معمول با لبخندهای معروفشان داخل جلسه از بچه ها و همکارشان طلب حلالیت کردند و من چون سره اون قضیه هنوز دلخور بودم تو دلم گفتم حلالتون نمیکنم😔 تقریبا دو سال از این قضیه گذشت تا اینکه یک شب خبر شهید شدنشون رو داخل عملیات خان طومان شنیدم و یاد اون حرف ام افتادم... و هنوزم پشیمونم چرا اون حرفو زدم امیدوارم ایشون حلالم کنن😔 و من بعد از شنیدن اومدن همسرشون تصمیم گرفتم برم باهاشون صحبت کنم و از ایشون بخوام که از این شهید بزرگوار برایم طلب بخشش و حلالیت کنن تا دلم آرام شود😔 💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌹فرشته.ی🌹 سلام✋ خاطره ای که میخوام بگم برمیگرده به پنج سال پیش من دختری بدحجاب بودم ولی بی حجاب نبودم، یعنی مانتویی بودم و موهامم اگه معلوم میشد واسم فرقی نمیکرد😉 و گاهی اوقات لاک میزدم💅 ولی نمازمو میخوندم اکثرا لاکو پاک میکردم نماز میخوندم و اگرم وقت نمیشد با همون لاک نمازمو میخوندم😶 درسته مامان دلش میخواست چادری بشم ولی هیچوقت بهم نگفت چادر بزارم و انتخاب و به عهده خودم گذاشت😊 از طرفی دوستانی هم نداشتم که چادری واقعی باشن یعنی اون چنتا دوست چادری که داشتم هر وقت دلشون میخواست چادر میزاشتن مثلا روز بارونی یا توی کلاس درس چادر و برمیداشتن من اینهاو دیده بودم و پیش خودم میگفتم خب این چجور چادری شدنه یعنی معلم و استاد توی کلاس محرمن؟ یا مثلا روزای بارونی آدمای توی خیابون محرمن میشن؟!!!😒 ولی از طرفی بعضی از دخترای چادری که تو خیابون میدیدم و سنگین و مغرور بودن خوشم میومد😉 البته یادم رفت بگم من یک دختر مغرور بودم و‌همینطور خیلی روی خودم غیرت داشتم و دلم نمیخواست کسی نگاه چپ بهم کنه☺️ همیشه ده روز محرم که مسجد میرفتیم من چادر میزاشتم، دقیقا محرم چهار سال پیش شب آخری که خواستیم برگردیم خونه دلم گرفت و تو دلم میگفتم کاش محرم تموم نمیشد و کاش این آرامش همیشه ماندگار بود😔😢 همونجا عهد بستم که واسه همیشه چادری بشم واین شد که من واسه همیشه چادری شدم😍 ولی بعد این چند سال هنوزم علاقمو به چادر درک نمیکردم تا اینکه چند ماه قبل خواستم برم دانشگاه... البته اینم ناگفته نمونه من موقعی که مانتویی بودم همیشه مانتوهایی رنگی و دنبال ست کردن مانتو و شالم بودم، ولی از وقتی که چادری شدم دیگه کمتر مانتو میخرم در عوضش هی چادر میخرم😍 تو این چهار سال بیشتر از ۶تا چادر خریدم😁 یه چادری تازه خریدم که روز دومی بود که داشتم از این چادرم استفاده میکردم، سوار تاکسی شدم که برم دانشگاه🚖 هنوز در تاکسی و‌نبستم ماشین حرکت کردو چادرم رفت لای چرخ ماشین😥💔 خیلی ناراحت شدم، و به راننده هم گفتم همین مسیر برگرده و دربست اومدم خونه☹️ وقتی رسیدم خونه جریان و واسه مامان گفتم و مامانم خندید و گفت تو که قبلا مانتویی بودی خب امروزم دیدی چادرت پاره شده خب درش میاوردی از دم دانشگاه نیاز نبود برگردی خونه مانتوی زیر چادرت هم بلند بود اشکالی نداشت کلاست مهم بود😠 و من اون لحظه از اون حرف مامانم به خودم اومدم و فهمیدم چقدر چادری بودن برام مهمه که حتی چند ثانیه هم نمیتونم کنارش بزارم❣ یه حرفی دارم با دخترای چادری☝️ خواهرای خوبم خواهش میکنم وقتی چادرو انتخاب میکنید حرمتش هم حفظ کنید تو محیط درسی یا محیط کار کنارش نزارید🙏 روزای بارونی و هوای سرد که پالتو پوشیدین چادرو کنار نزارید🙏 چادر ارثیه حضرت زهراس به ما خواهش میکنم خواهش میکنم حرمتشو نگه داریم🙏 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺فاطمه 🌺 من فاطمه هستم. این خاطره برمیگرده به دوره کاردانیم. به همراه دوستم داشتیم از دانشگاه برمیگشتیم رفتیم مترو انقلاب. من و دوستم رفتیم رو پله برقی که قطار اومده بود خواستیم که بریم سوار بشیم که من نتونستم از پله برقی اونورتر برم که فهمیدم چادرم لای پله برقیه. مامور قطار اومد گفت خانم چادرتو دربیار که بدجوری گیر کرده اما من در نیاوردم هیچ سفت تر هم چادرمو گرفتم☺️ حرکت پله برقی را بالا پایین میکردند که چادرم از لاش دربیاد که در نمیومد😣 یه خانمی مانتویی بهم گفت میخوای پالتومو بدم بپوشی که چادرتو دربیاری گفتم نه ممنون و چادرمو همچنان سفت میکردم. اخرش مامور قطار مجبور شد پای چادرمو ببره دوستان گلم چادر ارثیه مادرمون خانم فاطمه زهراست، مادرمون جلوی نابینا حجاب کردند، ماهم سعی کنیم یه کم مثل ایشون باشیم. خدا بهم این قدرتو داد که تو لحظه خطرناک که ممکن بود پله برقی چادرمو با خودش بکشه و ممکن بود آسیب ببینم. منو نگه داشت و فقط چادرم پاره شد. از این که تو اون لحظه چادرمو ول نکردم خوشحالم❣ 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️خاطره چادری شدن یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌸زهرا🌸 سلام زهرا هستم✋ میخوام قصه چادری شدنم را برایتان بگم. من در خانواده ای متولد شدم که پدرم مذهبی اما مادرم زیاد به دینداری پایبند نیست. از اول چادری نبودم و خیلی به چادر اینا اهمیت نمیدادم فقط خوبی که خدا شاید بخاطر اون نجاتم داد نمازم بود چون هیچ وقت نمازمو ترک نمیکردم. چهارده سالم بود که با یه پسر دوست شدم باهاش تلفنی حرف میزدم و تا جاییکه حتی منو لمسم کرده بود. وقتی هفده سالم بود یک روز دوستم بهم گفت که درس دینی یه جایی شروع میشه بیا باهم بریم. منم باهاش رفتم کلاس احکام اولا چادر نمیپوشیدم مانتو میپوشیدم اما استادم استادی که بهمون درس میداد خیلی ادم دینی و باتقوا بود اهسته اهسته روم تاثیر گذاشت تا اینکه یکروز چادر خریدم با مقنعه و پوشیدم خیلی خوشحال بودم💕 گرچه اولا همه مسخره میکردن و تیکه مینداختن اما برام مهم نبود اهسته اهسته درک کردم که خدا خیلی دوستم داره تو هر گردابی که گیر میکردم نجاتم میداد از اینکه چادریم افتخار میکنم و خیلی دوستش دارم و از خدام ممنونم. ببخشید که سرتونو به درد اوردم💐 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌹خادم المهدی🌹 بسم رب المهدے سلام☺️✋ من یه دختر خانم هستم یه دختری که جونش براآقاش درمیره من عاشق امام زمانم هستم❤️ به عشق لبخندآقا و تأثیرات خانواده های پدرومادرم از بچه گی چادری شدم اول ها نمیدونستم چادر چه حس و رنگی داره😉 زیاد برای داشتنش تلاش نمی کردم اما بعد که متوجه فواید و عشقش شدم خیلی دوستش دارم حالا نزدیکه چهارساله که همه چیزم شده چادر میراث وامانت مادرم فاطمه😍 با کانال های مذهبی آشنا شدم که مختص به چادر بود و هر روز نسبت به چادرم عشق بهتری پیدا میکردم💞 از نگاه ها درامان بودم با اینکه چادری بودم اما اذیت جنس مخالف همراهم بود اما الان نه همه چی خدایی شده😍 البته تأثیرات طلبه گی مادرم و محجبه بودن زندایی کوچیکم خیلی موثر بود اول ها کاهل نماز بودم😔 اما خداروشکر الان به نماز عشق می ورزم❣ صحبت با خدا رو خیلی دوست دارم💙☝️ امیدوارم همه حس و حال قشنگی تو زندگی و ایام عید داشته باشید🌺 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌹بانوی آفتاب🌹 سلام یاد خاطرات دوران نوجوونیم افتادم گفتم بذار برا شما هم تعریفش کنم شاید بد نباشه☺️ من توی خانواده ایی بزرگ شدم که خیلی مذهبی نبودن ولی بی بندوبار هم نبودن بابام هم لقمه اش حلال بود هم اهل نماز و ... بود مامان وخواهرام و داداشام هم با اینکه مذهبی نیستن اما اهل نماز و روزه هستن  منم سرنوشتم توی 13 سالگی تغییر کرد💥 اونم ماجرا از این قرار بود که با اصرار مادرم به یه روضه رفتیم (یادمه روضه حضرت زهرا بود) که اون جلسه مسیر زندگی منو از اون سن و سال عوض کرد و من تا ابد مدیون درگاه لطف و احسان اهل بیت (علیه السلام)شدم💚 بگذریم.... متاسفانه تو شهر ما هم مثل خیلی از جاهای دیگه رسمه توی ایام نوروز مردا و زنهای نامحرم برای تبریک عید بهمدیگه دست میدن و این قضیه خیلی براشون عادیه😶 حالا عید شده و ما برای عید دیدنی میخواستیم بریم خونه عموم -عموم هم چند تا پسر مجرد داشت که اهل دست دادن به نامحرم بودن😑  کلی قبلش برنامه ریزی کرده بودم که وقتی میرم خونه عموم چکار کنم که به پسر عموم هام دست ندم😉 (مثلا اینکه هنگام ورود به خونه عمو من دیر بند کفشمو باز کنم و طولش بدم تا همه احوالپرسیاشونو بکنن و بعد من زودی یه سلام بدم  و برم یه گوشه بشینم😁 ما رفتیم خونه عمو و منم نقشه مو اجرا کردم و خدا رو شکر تا اونجاش طبق نقشه همه چیزخوب پیش رفت  و من خیلی خوشحال از اینکه به هدفم رسیده بودم😊 یه نیم ساعتی نشسته بودیم که یهو دیدم یا پیغمبر...!!یکی از پسر عمو ها توی اتاق اومد بیرون  نگو این یکی توی خواب بعد ازظهری به سر میبرده و الان بیدار شده و شروع کرد از پایین به همه دست دادن تا به بالا حالا من کنار مامانم نشستم و تمام صورتم از فشار ناراحتی قرمز شده که ای خدا خودت به دادم برس با خودم گفتم به هر قیمتی هم که شده محاله بهش دست بدم اما اون لحظه هنگ کرده بودم😣 و هیچ کاری به ذهنم نمیرسید و پسر عموهه در حال نزدیک شدن به من بود  اون هی نزدیک و نزدیک میشد و ضربان قلب من هی بالاتر میرفتن (آخه انجام همچین تصمیمی و سنت شکنی برای یه دختر بچه 13 ساله واقعا کار راحتی نبود) خلاصه پسر عمو تا قبل از اینکه به مامان برسه من به طور خیلی ضایعی رومو کردم اونور و خودمو مثلا مشغول کردم که دارم جورابامو مرتب میکنم (یه کار کاملا تابلو و ضایع )😅 که پسر عمو از من رد شد و رفت بعد که دست دادنش به همه تموم شد رفت اونور و اسممو صدا زد که ........ خوبی؟ من که داشتم از خجالت میمردم یه نگاه به زن عموم کردم دیدم داره لبخند میزنه و خیلی آروم گفتم ممنون یه 10 دقیقه ایی طول کشید که به خودم اومدم ولی یه حس خوشحالی عجیبی توی دلم بوجود اومده بود  اینکه تونسته بودم تابو شکنی کنم (اونم توی اون سن و سال)واقعا برام شیرین بود😇  ولی چشمتون روز بد نبینه همون که از خونه عمو اومدیم بیرون توی ماشین بابا جون عزیزم و مامان مهربونم بهم غر زدن که چرا پسر جوون مردم رو از رو بردی و از این حرفا ( الان که به مامان میگم چرا به من گیر دادین میخنده میگه اون لحظه واقعا خیلی سخت بود که جوون مردم روجلوی جمع خیطش کردی گناه داشته...)😁 اما همون قضیه باعث شد تا اطرافیان ببفهمن که چقد روی  اعتقاداتم مسـّر هستم تا اینکه یواش یواش جرات پیدا کردم و چادر سر کردم❣ آخه من دختر کوچیکه خانواده بودم و هیچکدوم از آبجیا چادر سر نمیکردن اما خداییش بابام و مامانم حامی چادر پوشیدنم شدن و باباجون عزیزم به آبجیا گیر میداد و میگفت شمام باید چادر سر کنید و از کوچیکه یاد بگیرید😉  مامانم توی این مسیر خیلی همراهم بود و همیشه حامیم بود با اینکه مامان عزیزم خودش چادر سر نمیکنه (البته حجابش خوبه)ولی همیشه بهترین چادرا رو برا من میخرید و خودش میدوخت حتی الانم که متاهلم هرموقع یه جنس چادری خوب ببینه خودش برام میخره و میاره الانم شاید خیلی بنده روسیاه خدا باشم ولی همین یه ذره محبت اهل بیت(علیه السلام)تو دلمه رو مدیون لقمه حلال بابای عزیزتر از جانمم و حمایت های مامان مهربونم هستم خدا ان شالله همیشه سایشونو بالا سرمون نگه داره  نتیجه اخلاقی: اگه فکر میکنید کاری درسته و رضایت خداوند در اونه توی انجام دادنش درنگ هم نکنید☝️ حتی اگه بر خلاف نظر همه اطرافیان باشه و یقین داشته باشید خداوند مزد اون کار رو بهتون میده😊 مخصوصا خواهرای گلم که سن کمتری دارن از همین سن کم شالوده شخصیتی خودتون رو محکم پایه ریزی کنید و در آینده نه چندان دور تاثیرش رو حتما میبینید ممنونم که تحمل کردین (من کان لله کان اللهُ له )هر کس برای خدا باشد خدا هم برای اوست  یا حق✋ 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313