eitaa logo
💚آرشیو خاطرات💚
32 دنبال‌کننده
5 عکس
3 ویدیو
0 فایل
سلام به کانال دختران زهرایی و پسران حسینی خوش آمدید کانال اصلی👇 @dokhtaran_zahrai313 پیچ اینستا👇 https://www.instagram.com/dokhtaran_zahrai/
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ ادامه خاطره چادری شدنِ در آرزوی شهادت👇👇 من روز بعد با کلی استرس و ترس و دوگانگی چادر سر کردم، مامان: این چیه؟ خجالت بکش، درش بیار. بابا: اوه اوه دلم گرفت این خفاش بازیا دیگه چه صیغه ایه؟؟؟ دوستام: سحر؟؟خجالت داره. واه واه خانوم کلاغ. خانوم حاج آقا خوبن؟و... سعید: وا سحر عزیزم این چیه؟؟؟... در کل خیییلی ازم استقبال شد پسرای محلم که دیگه چشاشون از کاسه در اومده بود چند روزی گذشت خیلی مسخره ام کردن چند بار اومدم درش بیارم ولی گفتم بزار فقط امروز، فکر کنم انگار خدا نمیخواست من بی ارزش شم😊 یک هفته ای گذشت خیلی بهم فشار اومد پیش خودم گفتم دیگه چادر بی چادر روی همین تصمیم مصمم بودم قرار بود عصر که برم بیرون چادر از سرم بردارم که...داداشم😔 دوباره حالش بد شد نمیدونستم چکار کنم اخه این داداش بیچاره من چه گناهی کرده که این بیماری دست از سرش بر نمیداره؟؟😔😔 خلاصه حال روحیم بد بود دکترا کلا قطع امید کرده بودن راه درمانی دیگه نبود... یهو به چیزی به ذهنم رسید پیش خودم گفتم سحر این همه به قول خودت مدرن بودی به کجا رسیدی بیا یه بارم اُمل شو. رفتم یه سجاده پهن کردم گفتم خدا چادری میمونم باشه نمازم میخونم خدا...فقط داداشم خوب شه، خدا بهت قول میدم تو هم قول بده خدا واقعا خوش قولی کرد😭 عصر اون روز... من فقط با چادر رفتم بیرون...دکتر به داداشم گفته بود اصلا مشکلی نداره در حال حاضر حالش خوبه... خدا😭😭😭 من که هنوز نماز نخوندم😭😭 من چه خدایی داشتم و نمیدونستم... توی اینترنت سرچ کردم و نمازو که هنوز یکمش تو ذهنم بود نمازو دست و پاشکسته یاد گرفتم... باورم نمیشد من نماز می خونم؟؟؟😳 چادرمو نگه داشتم یعنی خدا خودش خواست نگه دارم وقتی خانواده ام فهمیدن باهام سخت مخالفت کردن اما وقتی دیدن خیلی مصمم دیگه چیزی نگفتم اما خیلی باهام بد شدن... توی یکماه دوستام ترکم کردن خانواده باهام بد شدن ولی انگار من خدارا بدست آورده بودم... تنها سعیدو داشتم که خییلی دوسش داشتم چند روز گذشت خیلی به خدا نزدیک شده بودم یعنی احساس می کردم خیلی دوسش دارم یه روز یه جا متنی دیدم که فهمیدم نباید با نامحرم رابطه داشته باشم قبلا هم میدونستم ولی اونجا خیلی کوبنده گفته بود چند روز با خودم کلنجار رفتم واقعا نمیتونستم اخه سعید با همشون فرق داشت آخه من سعید خییلی بیشتر دوس داشتم اما چه کنم خدا این‌جوری نمیخواست با کلی کلنجار بلاخره تیر آخر رو زدم و تمام... من دیگه کلا تنها شدم البته به سعید گفته بودم بیاد خواستگاریم ولی بعدا فکر کردم اخه میتونست مرد زندگی باشه؟؟؟ بعد از اون من کلا تغییر کردم اونقدر که من معدلم از 17/90به 19/40 افزایش یافت منی که اگر بهم میگفتی حجاب پامو میذاشتم رو چادرت تا از سرت بیوفته حالا بدون چادر نمیتونم من شاید دوستام ، خانواده، سعید،آزادی را از دست داده باشم ولی در جاش خدای واقعی را بدست آوردم😊 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺سیده هدیه🌺 بسم رب الحسین(ع) 🌹داستان چادری شدنم از دو روز قبل از اربعین شروع میشه،، البته از قبل هیئات و....میرفتم بعضی اوقات چادر میپوشیدم منتهی هیچ تغییری نکرده بودم چادرم سرم نمیکردم، همون دختر بدحجاب بودم باورم نمیشد یه روز انقد بی قراری امام حسین(ع) کنم که بخاطر امام حسین(ع) چادر بپوشم😣 خیلی دلم میخواست برم زیارت امام حسین(ع) ولی متاسفانه شرایطشو نبود پولشم نداشتم و کسی نبود که باهاشون برم زیارت امام حسین(ع)..خیلی درد داشت بفهمی از شیعه و سنی و.... رفتن پابوس امام حسین(ع)بعد واسه تو جور نشه بری تویی که بخاطر امام حسین(ع) چادری شدی چرا جور نشد برییییییی😔 دو روز بعد از اربعین گذشت با خودم فکر کردم شاید این همه گناه داشتم که امام حسین(ع)منو دعوت نکرده😭اون روز خیلی بهم ریخته بودم😞 تصمیم گرفتم:(بد حجابی_ دوستای بد و گناهکار__دوست پسر_و خیلی چیزای دیگه رو کنار بزارم تا امام حسین(ع) نگا حالم کنه ببینه دیگه من سابق نیستم خیلی فرق کردم😔 حالم بهتره شبا بدون گناه میخوابم😓 کارای گناه کنار گذاشتم دارم خوب میشم امام حسین(ع)خوب بشم که بیام پابوست😭من بخاطر عظمت تو چادری شدم خیلی چیزارو کنار گذاشتم،،،، تا فقط بیام پابوست و همیشه این چادر سرم باشه تا یادگاری از خواهرتم داشته باشم😭دعا کنید به گناه و.........نرم🙏 اینم از داستان چادری شدن من🙌 التماس دعا محااااااله امام حسین کسی که صداش میزنه رو رهاکنه...😭 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺پریسا🌺 باسلام من ۲۷سالمه متاهل هستم یه پسردارم من وقتی مجرد بودم چادربعضی وقتا سرمیکردم کاهل نمازبودم اهمیت به این چیزا نمیدادم محرم نامحرم سرم نمیشد میگفتم هرچی هست تواین دنیاست اون دنیایی وجود نداره 😞 خلاصه من ازدواج کردم جاریم میرفت هیت روضه میومد تعریف میکرد خانم مداح انقدر حرفای قشنگ میزنه بیای خوشت میاد منم کنجکاو شدم برم یه شب باهاش رفتم😢 خیلی به دلم نشست صحبتهای اون خانم بعد از اون تصمیم گرفتم عوض بشم ازچادرشروع کردم اول حجاب کامل بود بعد یواش یواش نماز خوندن دست ندادن با نامحرم قرآن خوندن ارایش نکردن وخیلی کارا که من میکردمو بوسیدم گذاشتم کنارآرزوم کربلا بود رفتم اومدم اون کربلا پاداش همه کاری خوبم بود 😍 که خدا بهم داد ازاون خانم هم خیلی تشکرمیکنم وعاشقانه دوسش دارم که منو به خدا وامام زمانم نزدیک کردحفظ حجاب برترین سرمایه واسه یه خانومه 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟 ✳️ حرف دلِ یکی از اعضای، کانال بنام👇👇 🌷سیده🌷 پاسدار مجازی بودیم و شدیم🌙 سلامـ منمـ☺️☝ دلم خواست مثلِ بقیه ی همسنگرای داخلِ کانال،داستانِ جــ✌ــهادی شدنم که البته هنوز دقیق نمیدونم که شدم یا فقط تظاهر میکنم 😔رو بنویسم؛ من یه آدم بودم شَر و شیطون و نمیگم خعلی آزاد ولی خب خوب بود دیگه |در حد عالی آزادی رو داشتم| بقیه فک میکردن به قولِ خودمون،تو فازِ آدم خوبا و طرفدارِ ❤️ و رِفیقِ شُــ❤️ــهدا بودن و امثالِ اینا.... به خاطرِ جوگیریِ😒و بعد چند وقت از سرِ یکی مثلِ من میفته، ولی،هه من واسه خاطرِ اینکه تو فضای اجتماعی و فضای مجازی |آزاد|بودم....خیلی جاها تا مرزِ سقوط جلو رفتم؛ اشتباه نشه یه وقت من اصلاً و ابداً نمیگم که آزادی، آخرش میشه سقوط اون که کاملاً اشتباهه من فقط به خاطرِ آزادیِ غیر قابلِ کنترلم داشتم ((همه ی چیزایی که دوســ❤️ــتشون داشتم رو از دست میدادم| من یه چیزی یا شاید که نه حتماً کسی رو میخواستم که تو کنترل کردنم، بهم کمک کنه و بعله دیگه|رفیقِ شفیقم😍✌=با خـــ❤️ـــدا| به دادم رسید ومنی که به فکرِ رفاقتِ با شهدا نبودم رو یه روزی پای تلــ📺ـــوزیون، نشوندن؛ نشستنِ من پای اخبارهمانا و شنیدن خبرِ شهادتِ پسرِ شهید همانا من شهید عماد مغنیه رو میشناختم ولی پسرشون رو نه اون روز شنیدم که یه مردِ جَوونمردِ دیگه رفت تو آغوشِ گرمِ خدا :) هم خوشحال بودم هم ناراحت واسم جالب بود، من هیچ وقت همچین حس هایی رو نسبت به شُهدا نداشتم و صد البته که اگه نداشتم به خاطرِ بی لیاقتیِ خودم بوده ولی خب گذشت و عکسا و صدای بینِ فایلای کامپیوتر و گوشیم قرار گرفت... اندک اندک تا اینکه خوردم به یه مشکلی و هیچ کاری از دستم بر نمی اومد، شنیده بودم شهدا کمک میکننـ پس با جِسارتِ تموم، رو به آسمون گفتم: خب میگن میتونین مشکل حل کنین، پس بسم الله داداش؛ ببینم چه میکنی 😄👆با همون ادبیات ازش کمک خواستم |واقعاً که به معنای واقعیِ کلمه پررو تشریف داشتم ولی خب جَوونم و جاهل دیگه| شدید به کمک احتیاج داشتم و بازم دست از شیطنتام، بر نمیداشتم... از تهِ دلم میدونستم آدمای مردی مثلِ جِهاد اگه با خدا صحبت کنن بیشتر کارم جلو میفته تا خودم حرف بزنم با خدا جون اعتماد کردم و تلاش و امید. داداشمون😊کارم رو راه انداخت و شد یکی از بهترین داداشام منم واسِ خاطرش ، از اون زندانی که مالِ خودم ساخته بودم و اسمشو گذاشته بودم |آ|ز|ا|د|ی اومدم بیرون البته منم آدمم ، هنوزم خعلی جا ها میلغزم ولی اینبار دیگه فرق داره،بیشتر هوامو دارن😊👏 خعلی نُطق😄 کردما، خوب میدونم اما دردِ دل بود یه جورایی تازشم انقد جِهاد جِهاد ❤️میکنم تو خونه و مدرسه 😎 بعضیا صدام میکننـ امیدوارم داداشمون ناراحت نشه از این حرفِ بچه ها دِ عاخه من کجا و جِهاد کجا.....؟ که گوش دادین در پناهِ حق ❤️ 💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺مدافع چادر زهرا🌺 ☘سلام میخواستم ماجرای چادری شدنم رو تعریف کنم وقتی که به سن تکلیف رسیدم چادر میزاشتم و محرم و نامحرم رو رعایت میکردم بعد هر چی سنم بالا میرفت مانتوم کوتاه تر میشد دیگه نامحرمی برام وجود نداشت با مسافرت های خارجی دیگه بدتر شدم پدرم گفت چادر سرت کن ولی من لجبازتر بودم خانواده پدرم مثل خودم بودن اما مادرم تقریبا مذهبی 🌹 من در 16 مهر سال 94 یعنی اولین جمعه ماه محرم و شهادت دوردانه امام حسین دوباره متولد شدم و تصمیم گرفتم چادری شم تا برم کربلا و پدرم اجازه بده که برم دانشگاه افسری چند روز بعد خوابی در مورد آقام سرورم امام زمان دیدم ☺️ که واقعا روم تاثیر گذاشت و واقعا عاشق چادرم شدم و بعد امام زمان رو تو خواب میدیدم واقعا حسی توصیف نا پذیر بود و من توبه واقعی کردم 😍 الان چادرم رو فقط به خاطر یک نگاه محبت آمیز آقا امام زمان و خدا میکنم تورو خدا برام دعا کنید از یاران امام زمان بشم و برم کربلا 🙏 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵 ✳️ خاطره حسینی شدن یکی از اعضای کانال، بنام👇 🌷گمنام زهرا (س)🌷 سلام من یه پسر ۲۵ ساله هستم ولی زهرایی شدم یعنی بدون عشق مادر زنده نمیمونم ماجرا از سال های دوره راهنمایی شروع میشه پدرم مجروح و جانباز جنگ تحمیلی هست. یادمه دوره ی راهنمایی من به خاطر پدرم تو مدرسه شاهد درس میخوندم. خب اونجا هم اکثرا فرزندان ایثارگران و شهدا بودن. ولی یه نوجوان ۱۲ ساله چیزی درک نمیکرد. من نه خیلی از نظر دین و ایمان داغون بودم نه مذهبی. تو خانواده‌ معمولی از نظر مذهب به دنیا اومدم که درحد معمول نماز و روزه و این چیزا و سخت گیری نمیشد تو خانوادمون. اون موقع عاشق فیلم های جنگی ایران و عراق بودم مخصوصا فیلم دیده بان حتی یادمه فیلم سریال خاک سرخ رو تا ساعت ۱۱ شب بیدار میموندم و میدیدم. همیشه یه حسی تو وجودم بود که منم دوس داشتم مثل بسیجی ها شهید بشم. ولی گن نه فرهنگ شهادت رو میدونستم نه چیزی از اهل بیت. فقط یه حس فداکاری و ایثار تو وجودم بود. از نظر مذهب و نماز و قرآن اونم هیچ قرآن خوندنم خوب بود ولی هیچوقت نمیخوندم یا نماز خوندن رو بلد نبودم. چون تو مدرسه شاهد بودیم موقع تحویل کارنامه ماهانه توی توضیحات کارنامه مینوشت شرکت در نماز جماعت خوب عالی یا متوسط یا ضعیف. ولی من دوس داشتم بخونم ولی بلد نبودم. حتی سلام و تشهد چیه یا رکعت چیه یا رکن نماز چیه. بلاخره پدرم میره کارنامه ام رو میگیره میاد گفت تو ابرومو بردی😔 گفت زورت میاد بری دو رکعت نماز بخونی تا ابرومو نبری😔 بهم بدجوری برخورد خجالت کشیدم گفتم خدا منو ببخش. از فردای اونروز رفتم نماز خونه اول وضو گرفتن رو یاد گرفتم بعد رفتم نماز بخونم هیچی بلد نبودم تقلید میکردم از کنار دستیام چیکار میکنن موقع رکوع سجده یا تشهد و سلام فقط تقلید گاهی اوقات بعضی جاها اشتباه یا کم و زیاد میخوندم. من بچه سر به زیری بودم نمیدونم چی شد اسمم برا زیارت قم و جمکران و مرقد امام دراومد. ما رو بردن میدونم عنایت آقا امام زمان بود سفر زیارتی خیلی خوبی بود. یه سال گذشت. من سال سوم راهنمایی بودم دیگه شدم مسئول نمازخونه مدرسه و داشتم بزرگ تر میشدم ولی همه نمازامو نمیخوندم. فقط نماز ظهر رو تو مدرسه گاهی وقتا هم نماز مغرب و عشا تو خونه. گذشت رسیدیم اول دبیرستان. مدرسمو عوض کردم دوستای جدید. یه دوست داشتیم خیلی احکامش خوب بود ومقید. به بچه ها خیلی کمک میکرد بچه ها اسمشو گذاشته بودن حاجی گرینوف😂😊 سال اول دبیرستان بود که تحول عظیم در من رخ داد. من حتی تا اونموقع زیاد از اهل بیت نمیدونستم فقط از امام حسین و حضرت علی اونم چون شهادت حضرت علی تو ماه رمضون بود و شهادت امام حسین ماه محرم. فقط میدونستم دو تا امام ما هستن. همین…😔😔 یه شبی از این شبای زمستون نمیدونم تو عالم واقعیت یا خواب یه خانومی میاد پیشم اینجا رو با عرض پوزش نمیتونم بگم چه اتفاقی افتاد بین ما ولی منو دلداده و عاشق خودش کرد من تو این لحظات فقط محو تماشا حرفای زیبا خانوم شدم. آخر سر هم نفهمیدم کیه. هرشب از اون شب می گذشت من دیونه تر و مجنون تر میشدم. دنبال اون خانوم رفتم سراغ نشانی هایی که داشتم رفتم بعد چند ماه فهمیدم اون خانوم کسی جز مادرم حضرت زهرا(س) نبود… از اون شب من عوض شدم سعی کردم نمازامو بخونم. عشق شهادت تو وجودم شعله ور شد عشق گمنامی و عشق مفقود الاثری تو وجودم جوانه زد طوری شده بود هرشب به فکر شهادت و گمنام شدن بودم. یادمه تو اول دبیرستان مشاور اومد تست از ما گرفت بعد تست گفت دوس دارید چه کاره بشید در آینده . هرکی یه چیزی گفت. به من رسید من گفتم آرزویی ندارم . مشاور گفت مگه میشه آرزویی نداری گفتم دارم ولی نمیگم از او اسرار و از من انکار. بالاخره تو گوشش اومدم گفتم دوس دارم مثل مادرم گمنام بشم. گفت مادرت مگه کیه؟؟؟ گفتم مادرم حضرت زهرا هست. تو چشاش اشک جمع شد و رفت…😔😔 گذشت باز هنوز نمازامو یکی در میون میخوندم دوبار پیغمبر رو خواب دیدم از دستم ناراحت بود گفت چرا نماز نمیخونی منو شرمنده نکن😭😭😭 مصمم تر شدم. دیگه شدم دانشگاهی رفتم دانشگاه عنایت مادرم بود که رفتم بسیج دانشگاه. یادمه راهیان نور اسفند ۹۱ تو شلمچه ۱۳۳ شهید گمنام آوردن. خودم شهدا رو آوردم از تو خاک عراق خودم تو دانشگاه یکیشون رو تدفین کردم همه و همه اینا گذشت با شهدا آشنا شدم ولی از اون شب من دارم انتظار میکشم و میسوزم. افتخار نوکری زائرای شهدا رو تو منطقه کسب کردم سال ۹۳ بود ایام فاطمیه. اونجا نتونستم جلوی خودمو بگیرم شب سال تحویل اروند رود یکی از برادرای خادم الشهدا روضه ی باز مادر رو خوند😔😔 من بغضم گرفت نتونستم جلوی خودمو بگیرم تشنج کردم و سکته خفیف. آه خدا. آه قلبم ✅ ادامه خاطره نیم ساعت دیگه درج میشه 👇👇 🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵 @dokhtaran_zahrai313
🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵 ✳️ ادامه خاطره حسینی شدنِ ، یکی از اعضا بنام👇 🌷گمنام زهرا (س)🌷 از اون به بعد مریض شدم. خونریزی معده پیدا کردم. برام خیلی اتفاقات افتاد. با خیلی ها آشنا شدم با شهدا۹۲ خانوادم نمیزارن کاری کنم میترسن تنها پسرشون از دست بره ولی من آرزومه روی پای مادرم حضرت زهرا جون بدم و بهش سلام بگم. ۱۰ ساله دارم انتظار میکشم. طعنه و کنایه از خانوادم میخورم. خیلی سختی کشیدم دلمو خیلی شکوندن. مانع رفتنم به سپاه و حتی به سوریه شدن منم دم نزدم فقط مثل شمع سوختم و آب شدم. آرزومه یه روزی برم و برنگردم تا داغ برنگشتنم روی دل بعضیا بمونه. میدونید شهدای گمنام بالاخره برمیگردن ولی شهدای مفقود الاثر نه. من دوس دارم مادرم حضرت زهرا همیشه برام مادری کنه میخوام دردانه مادر باشم... برام دعا کنید خیلی دیر شده میرم مزار شهدا و مزار شهدا رو میبینم سن همه شهدا از ۱۸ تا ۲۱ بوده میگم خدا ما چقدر پیر شدیم وقت ما کی میرسه به شهدا بپیوندیم.... برام دعای شهادت کنید یاعلی 🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺نرگس🌺 یا الله سلام✋ زندگیم خیلی پراز فراز و نشیبه ...خیلی طولانی گاهی سربالایی ,گاهی سرپایینی,😞 گاهی هموار.... تو یه خانواده خیلی مذهبی بزرگ شدم از هشت یا نه سالگی به زور گفتن چادر بذارم و اگر نمی ذاشتم دیگه غوغا بود نماز,, باید میخوندم الکی چادر سرم میکردم که مثلا خوندم.. .از همه چی زده شدم بدم می اومد از چادر متنفر بودم چون همش اجباری بود فکر کنم هفده ساله بودم که کلا چادرمو برداشتم و این اغاز همه بدبختی هام بود رابطم با خانوادم خیلی تیره و تار شد و همین منو سمت یه دختری کشوند که بی بند و بار بود با تموم بد حجابیم از کاراش تقلید نمیکردم و حتی اون موقع خدا هوامو داشت و از کاراش خوشم نمی اومد ولی خب نداشتن محبت خانواده منو سمت اون می کشوند .😌 ..حالا بماند که تو رفاقت با اون چقدر اذیت شدم اما خدا مثل همیشه هوامو داشت هجده ساله بودم که نامزد کردم ادم خوبی بود اهل هیئت و قران بود هر چی اون بود من نبودم اون ازم میخواست چادر بذارم منم مقاومت می کردم و طبیعیه اختلافاتمون زیاد شد و تا پای طلاق رفتیم😞 اخ..یاداوری اون روزا حالمو خیلی خراب میکنه تقریبا سه سال همدیگرو ندیدیم خانوادم با طلاقم مخالف بودن که خب البته اونا هم دلایل خودشونو داشتن بعد سه سال رفتم مشهد به اقا اما رضا گفتم خسته ام خیلی خسته شدم...😔 کمکم کن .... بعد اون کمی تغییر کردم کمتر گناهان گذشتمو مرتکب میشدم خلاصه بعد اون سه سال پر از رنج شب وفات حضرت معصومه منو شوهرم اشتی کردیم فقط دوماه از زندگیم خوب گذشت حالا که من عوض شدم شوهرم تغییر کرد بعد یک سال و نیم از ازدواجم خدا یه دختر بهم داد که سر دختر اولم از لطف خدا و دعای امام زمانم اساسی توبه کردم😍 اصلا یه جور خاص متحول شدم تغییرم به اندازه ای بود که هر کی از قبل منو می شناخت با دیدنم تعجب میکرد نمیدونم چه حکمتی توش بود اما با اومدن دخترم منم کلا از این رو به اون رو شدم. ..خدا خیلی بهم ابرو داد منو به خیلی جاها رسوند... الان شیش سال از اون روزا میگذره حاضر نیستم چادرمو در بیارم روزهای بدون خدا رو نمیخوام اما چیزی که جالبه اینه که من کاملا یه زن مذهبی شدم و شوهرم برعکس من..😕 .اونی که بهم.می گفت چادر سرت کن الان میگه نذاشتی هم اشکال نداره کلا زیاد چادر گذاشتن من براش مهم نیست ..خیلی تغییر کرده ....خیلی چیزا ازش دیدم خیلی حرفها شنیدم خیلی اذیت شدم سخت میگذره خیلی سخت ...اما خدا هست کمکم میکنه.😍. خواهرای گلم نزارید حرف دیگران و شرایط زندگی باعث بشه این چادر حضرت زهرا س از سرتون بیافته ببخشید سرتونو درد اوردم حرف زیاد دارم اما نمیشه همه رو نوشت 🌷التماس دعا🌷 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌷گمنام🌷 من توی یک خانواده تقریبا مذهبی بزرگ شدم اما از نظر پوشش هیچ اجباری نداشتم بهم تذکراتی میدادن اما بازم حجاب مناسبی نداشتم روابطمم که خیلی آزاد بود مخصوصا تو این شبکه های مجازی😞 زندگی ما به همین روال میگذشت تا بالاخره این روابط کار دستمون داد و باعث شد یه ضربه روحی خیلی شدید بخورم قبل از این ماجراها با یه دخترخانم محجبه ایی آشنا شده بودم که خیلی شیک و امروزی بودن و اون تصوری که من از چادریا داشتمو عوض کرده بودن اما هیچوقت به اینکه خودم بخوام چادری بشم فکر نکرده بودم تو اون شرایط سخت و بدی که داشتم تنها کسی که پیشم بود ایشون بودن خیلی باحرفاش آرومم میکرد بهم میفهموند که بجز خدا هیچکس نمیتونه هواتو داشته باشه بخاطره علاقه زیادی که به این دوستم پیدا کرده بودم اوایل سعی میکردم که شبیش بشم اما فقط یکم شال یا روسریمو جلوتر آورده بودم نمیتونستم یهو تا اون حد عوض بشم بهم گفته بود اگه میخوای حجابو انتخاب کنی باید با آگاهی باشه چیزی نیست که دوروز بزاری بعد بخوای برش داری یا حرمتشو نگه نداری این حرفا باعث شد برم خیلی راجب حجاب و چادر تحقیق کنم اما بازم یه شک و تردیدی تو دلم بود خیلی قبل تر ازاینکه اون مشکلا واسم پیش بیادو با این خانم آشنا بشم یروز داشتیم با دوستم تو خیابون قدم میزدیم که عکس چندتا شهیدو دیدم توهمون نگاه اول چشمم به یه شهیدی افتاد که بنظرم با بقیه فرق داشت اون لحظه فقط اسم و فامیلشو به ذهنم سپردمو رد شدیم حالا تو اون دورانی که خودمو گم کرده بودم نمیدونستم راه درست دقیقا چیه چندشب خواب دیدم که سره مزاره یکیم که تنها چیزی که ازش میبینم یه قبره سفیده بعد میخوام واسش شمع روشن کنم که بادو بارون میگیره شمع روشن نمیشه😔 بعد از این خواب چندبار رفتم امام زاده(توشهره ما مزاره شهدا و قبرا تو محوطه امام زادست) همه قبرارو نگاه میکردم انگار باورم شده بود اون یه نشونست باید پیداش کنم تو همون خوابم یه حسی بهم میگفت باید برم ته امام زاده ولی اونجام چیزی پیدا نکردم اینم گذشت این خوابا تقریبا ادامه داشت تا یروز غروب بابام گفت بریم مزاره شهدا جالب بود بااینکه 5سال تو این شهر بودم هیچوقت نمیدونستم مزاره شهدا آخرای امام زاده که میری پله میخوره میره بالا اونجاست ما رفتیم و یهو چشمم افتاد به یه قبره سفید که بین بقیه شهدا بود همون لحظه یاده خوابم افتادم جلوتر که رفتم دیدم این همون شهیدیه که چندماه پیش عکسشو دیده بودم اون لحظه فقط گریه میکردم😭😭 تا شب دوباره خواب اونجارو دیدم اما اینبار با چادر بودم این دفعه که شمع و روشن کردم بارون میومد اما شمعم خاموش نشد پشت سرمو که نگاه کردم یه آقا با لباس بسیجی بود که بهم لبخند میزد فهمیدم خدا چقد دوستم داره چقد حواسش بهم هست شهدا واقعا زنده هستن فقط کافیه یک بار صداشون کنی از ته دلت ازشون بخوای واقعا راهو بهت نشون میدن دیگه از همون روز چادرو حجاب برترو با کمک شهدا و اون دوستم که الان دیگه پیشم نیست😔انتخاب کردم البته تو این دوسال خیلی جاهام ممکن بود بلغزم اما بازم شهدا دستمو گرفتن و نزاشتن.... 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟 ✳️ حرف دلِ یکی از اعضای کانال، بنام👇 🌸معصومه🌸 آشنایی من با شهید احمدمحمد مشلب از اینجا شروع میشد که من در زندگی دوست صمیمی نداشتم و در این فکر بودم که یک دوست صمیمی پیدا کنم یکی مثل خودم باشه تا این که داشتم داخل یک کانالی همین جوری نگاه میکردم به یک سخنرانی درباره آشنایی با یک شهید برخورد کردم سخنرانی رو دانلود کردم و گوش دادم طبق سخنرانی که گوش کردم گفتند یه شهید انتخاب کنید من تو اینترنت سرچ کردم شهدای مدافع حرم لبخند شهید مشلب به دلم افتاد بعد اسم شهید زیر عکس نوشته شده بود دوباره تو اینترنت سرچ کردم اسم شهید رو از شهید کلی عکس وکلیپ دانلود کردم و وصیت نامه شهید را خوندم بعد عهد نامه ام را نوشتم خودم را با شهید درگیر کردم باشهید دردودل میکردم نماز مستحبی و کارهای دیگر انجام میدادم و تقدیم می کردم به شهید مشلب 👇👇👇 و اصل داستان از اینجا شروع میشود که من قرار بود دندون هامو ارتودنسی کنم کارهای اولیه اش را انجام داده بودم تا جمعه شب بود من قرار بود شنبه بعدازظهر دکتر برم بعد من شب خوابیدم و خواب شهید رو دیدم تا اون موقع اصلا نمیدونستم شهید دندون هاش رو ارتودنسی کرده در خواب دیدم که شهید مشلب با چهره خندان وخیلی خوش حال آمده و من با شهید داشتم حرف میزدم ولی یادم نمی آید چی میگفتم بعد شهید مشلب گفت بچه مذهبی ها هم دندون ها شونو ارتودنسی میکنن من تا اون موقع که دندون هات صاف بشه منم سیم ها وبراکت های دندون هامو در نمیارم شهید گفت فردا شروع میکنن بعد من از خواب بیدارشدم وچند عکس از شهید پیدا کردم که براکت روی دندون هاش بودو همون روز که رفتم دکتر دوتا از دندون هامو کشیدم بعد خودم به دکتر گفتم بقیه کار بمونه برای جلسه بعد ولی دکترم گفت نه امروز فک بالایی براکت ها رو نصب و سیم ها رو میزاریم کار رواز امروز شروع میکنیم یاد خوابم افتادم که شهید در خوابم گفت فردا کارت رو شروع میکنن خیلی خوش حال بودم و از همون روز فهمیدم که شهید مشلب بهترین دوست شهیدمنه که تا به حال داشته ام و خواهم داشت امیدوارم تا آخر عمرم این رفاقت را بتوانم حفظ کنم و تو راه شهدا باشم 💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟 @dokhtaran_zahrai313
شهید مشلب @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 1⃣ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌼سمانه🌼 بسم الله الرحمن الرحیم من خانمی ۲۰ساله هستم تو خانواده معمولی دنیا اومدم پدرم وضع مالی معمولی رو به پایینی داشت اهل نماز نبودم یه روز میخوندم یه روز نمیخوندم توی شهر ما چون کوچیک بود همه چادر سر میکردن منم چادری بودم اما از شهرمون میزدم بیرون چادر مینداختم چون موهای خیلی قشنگی داشتم روسریمو عقب میکشیدم مانتوم که کوتاه بود با آرایش همه جا میرفتم خلاصه من شدم ۱۶ساله و ازدواج کردم شوهرم اهل خدا و پیغمبر نبود و منم زیاد برام مهم نبود. یادم میاد من بخاطر این که به حجاب معروف بودم بخاطر تظاهر همیشه با حجاب بودم اما خونواده شوهرم زیادی حساس بودن و این موضوع باعث شد که من از حجاب بیزار بشم وقتی منو شوهرم از شهر میزدیم بیرون چادر رو مینداختم تو کیفم بعد از مدتی تو عروسیای فامیل میرقصیدم و زیاد برام مهم نبود الان نامحرم اینجا هست یا نه بعد از مدتی تو یه مراسم مذهبی درمورد نماز حرف میزدن میگفتن اگر هزار بار برای امام حسین گریه کنی ولی نماز نخونی هیچ ارزشی نداره یه حسی پیدا کردم نسبت به نماز شروع کردم نماز خوندن البته یه روز میخونم یه روز ونمیخوندم اما کم کم بهتر شدم بعد از مدتی فهمیدم شوهرم بهم خیانت میکنه و اعتیاد داره روحیم داغون بود اومدم خونه پدرم و دنبال کارای طلاق رفتم اما از سر لج خونواده شوهرم آرایشمو زیاد کردم و حجابمم کم کردم بعد از چند ماه عروسی دختر خالم بود که با به آرایش خیلی قشنگ و موهای حالت داده شده وارد عروسی شدم تموم آدما ی اونجا چشمشون رو من بود چون چهرم قشنگه و خوشتیپ بودم تمام پسر و دخترای فامیل فقط چشمشون روی من بود بعد که اومدم خونه خوشحال بودم که حال خونواده شوهرمو گرفتم چون خونواده شوهرم فامیل ما بودن و تو همه مراسمات که ما حضور داشتیم اونا هم حضور داشتن منم به خودم میرسیدم توی شبکه اجتمایی با یه پسر آشنا شدم البته تا اون موقع اصلا با هیچ پسری دوست نبودم اما دیگه برام مهم نبود و با این پسر دوست شدم فقط در حد چت کردن با هم بودیم اما یه چیزی مثل خوره به دلم چنگ میزد که اشتباه راهمو انتخاب کردم ... یه شب سر نماز شروع کردم گریه کردن نمیدونم چرا اما اشکام همین طور پشت سر هم میومد میفهمیدم راهمو اشتباه انتخاب کردم بخاطر همین همون شب اون پسر رو بلاک کردم و گفتم امام حسین من دختر بدی شدم اما اومدم طرفتون شما کمکم کنید دیگه سراغ دوست پسر نرم .... حدود چند روز گذشت همش با خودم میگفتم امام حسین ای کاش منم میتونستم یه کاری برات انجام بدم ... ولی هنوز همون آرایش و حجاب رو داشتم یه روز ظهر خواب دیدم توی خواب یه شهید آوردن توی یه بیابون یهو در تابوت باز شد و یه مرد با لباس جنگ اومد بیرون خیلی حالش بد بود مریض بود رفتم پیشش گفتم آقا سلام نگام کرد و گفت سلام گفتم چرا اینقدر مریض هستین؟ یهو یه نگاهی پر از اندوه و غم به چشام کرد و هیچی نگفت ...بهش گفتم آقا کمکم کنید (اصلا نمیدونم چرا این حرفو زدم ) یه دفعه اون آقا گفت بیا نزدیکتر. رفتم نزدیکتر بعدش توی تابوت رو دیدم که پر از گلبرگ گل محمدی و گلاب هست یه دفعه اون آقا یه کاسه برداشت و از تابوت گلاب ریخت رو سرم با هر کاسه گلاب من سبک و سبکتر میشدم یه دفعه دیدم بین زمین و آسمون معلق ام از خواب بیدار شدم دنبال تعبیر خوابم گشتم اما نمیدونستم چجوری باید تعبیرش کنم خیلی حالم عجیب بود یه دفعه یاد یه زینبیه افتادم که نزدیک خونمون بود و من فقط یه بار رفته بودم اونجا اونم فقط بخاطر این که با دوستام خوش بگذرونم… شب شد به دوستام زنگ زدم گفتم بیاید زینبیه دور هم جمع شیم دوستام گفتن باشه اما وقتی رفتم زینبیه دیدم هیچکدوم از دوستام نیستن با خودم گفتم حالا تنهایی چیکار کنم خلاصه رفتم پیش یه خانم حدود ۴۰ساله نشستم اون خانم بهم گفت اسمت چیه گفتم سمانه ام بعدش بهش گفتم شما چی اونو گفت زهرا هستم 🔷 ادامه خاطره نیم ساعت دیگه درج میشه👇 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 2⃣ ادامه خاطره چادری شدنِ👇 🌼سمانه🌼 زهرا:سمانه تا الان اینجا ندیدمت گفتم چون تا الان نیومدم زهرا: خوش اومدی عزیزم گفتم ممنون حدود چند دقیقه گذشت دیدم میخوان دعای فرج بخونن منم صدام خیلی خوب بود و دلم میخواست همه جا خودمو به همه نشون بدم که صدام عالیه گفتم زهرا جون دلم میخواد امشب من بخونم زهرا:اگر میتوتی یا علی بخون شروع کردم خوندم بعد که دعا تموم شد تموم زنا با هم پچ پچ میکردن که این دختر کیه و چقدر صداش قشنگه منم به هدفم رسیده بودم یکم مغرور شده بودم به صدام زهرا:سمانه اگر بهت بگم بیا تو زینبیه دعا بخون قبول میکنی یه دفعه شکه شدم گفتم باشه اما من بلد نیستم مداحی کنم زهرا گفت یادت میدم گفتم مگه شما هم بلدین گفت اره فردا بیا خونمون تا یادت بدم صبح شده بود از خواب پا شدم لباس عوض کردم و رفتم خونه زهرا (خونوادم زهرا رو میشناختن) زهرا با روی باز ازم استقبال کرد خلاصه کمی با من کار کرد بعدش شروع کردیم حرف زدن یه دفعه یه انگشتر عقیق آورد و بهم گفت سمانه این انگشتر بخاطر دوستیمونه و مال تو ..... گفتم ممنون از مهربونیت فکر نمیکردم اینقدر مهربون باشی زهرا نگام کرد خندید زهرا بهم گفت دلت میخواد خادم امام حسین باشی گفتم مگه میشه زهرا گفت اره من و خواهرم خادم اصلی اینجاییم و تو هم اگر بخوای بیای میتونی یه دفعه گفتم از خدامه زهرا:سمانه جون فقط یه شرط داره و یکمی سخته منم گفتم هر چی باشه قبول زهرا:گوش کن سمانه تو از این به بعد خادم امام حسین میشی و مداح امام اهل بیت و مردم تورو به عنوان مداح اهل بیت میشناسن حتی توی کوچه تو رو ببینن میگن نگاش کن این خادم اهل بیت هست و این میشه سخت ترین مسئولیت برای تو چون از این به بعد مردم اهل بیت رو داخل تو میبینن و اگر رفتارت یا حجابت بد باشه مردم به اهل بیت بدبین میشن و ابروی اهل بیت رو میبری ........ یه نگاه به خودم کردم دیدم به مانتو استین سه ربع تنمه با یه شلوار ساپرت و هزارقلم آرایش زهرا:سمانه حجابتو درستر کن و آرایشتو کم کن آخه تو اونقدر خوشگلی که احتیاج به آرایش نداری ........ گفتم قبول من آرایشمو کم میکنم و حجابمم بهتر میکنم زهرا:مبارکت باشه نوکری اهل بیت ........... موقع رفتن زهرا گفت سمانه این کتاب درمورد شهید علمدار هست حتما بخونش ...من حوصله کتاب خوندن نداشتم اما گفتم باشه ممنون و بعدش اومدم خونه ............. حدود یه ماه گذشت تو این مدت کتاب شهیدعلمدار رو گذاشتم تو قفسه کتاب چون حوصله کتاب خوندن نداشتم درکل زندگی شهیدا واسم همشون یه جور بود همشون تو خانواده مذهبی دنیا اومدن بعدش شهید شدن تو این یه ماه هر وقت میرفتم زینبیه با حجاب کامل میرفتم و بدون آرایش اما موقع که زینبیه نمیرفتم آرایش میکردم و حجابم دوباره بد میشد و اصلا برام مهم نبود مرد جلومه یا زن همیشه بلند میخندیدم و دوست داشتم جلوی مردا خیلی خوشگل باشم اون موقعه فکر میکردم فقط مردا نباید به زنا نگا کنن بخاطر همین برام مهم نبود و چشم تو چشم مردا شدن برام بی اهمیت بود یه شب ساعت یازده شب زهرا زنگ زد و گفت کتاب شهید علمدار رو فردا میخواو بدم به دوستم لطفا برام بیارش گفتم باشه میارمش بعد قطع کردن تلفن یه دلشوره عجیبی تو دلم افتاد گفتم یه ماه این کتاب پیشم بوده چرا نخوندمش حالا برم بخونمش ببینم اصلا چی نوشته و رفتم شروع کردم خوندن با هر کلمه از داستان زندگی شهید علمدار نا خداگاه اشک میریختم نفهمیدم کی صبح شد اما خیلی گریه کرده بودم اونقدر شهید علمدار به دلم نشسته بود که فکرشم نمیکردم بعدش یادم اومد که چقدر چهره شهیدعلمدار شبیه به اون شهیدی هست که تو خواب دیدم توی کتاب نوشته بود دخترای زیادی مثل من بودن که شهید علمدار بعد از شهادتش کمکشون کرده و به راه دین کشیده شدن شهید علمدار یه نور خاصی تو قلبم روشن کرده بود دلم میخواست بفهمم خانم فاطمه زهرا کیه رفتم داخل یه کانال تلگرام که درمورد چادر بود خیلی چیزای خوبی درمورد چادر بود اما یه جمله زندگیمو تغییر داد نوشته شده بود "تمام دختران چادری دختران خانم فاطمه زهرا هستن و چادر امانت حضرت هست" از اون به بعد شدم یه چادری توی زینبیه خیلی احتراممو داشتن و کم کم حجابمو درست تر کردم آرایش نمیکردم دوستی با خدا و اهل بیت باعث شد که من که نماز نمیخوندم حالا نماز شب میخوندم و چقدر هم لذت میبردم دوستی با خدا باعث شد که دیگه نگاه به صورت نامحرم نکنم و مداحی اهل بیت رو ادامه بدم همه این زهرایی شدن ها رو مدیون شهید علمدار هستم… 🔷 ادامه خاطره و قسمت آخر نیم ساعت دیگه درج میشه👇 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 3⃣ خاطره چادری شدنِ👇 🌼سمانه🌼 اما مشکلات زیادی بعد از زهرایی شدنم سر راهم قرار گرفت تموم دوستام میگفتن چرا آرایش نمیکنی چرا مثل اُمل ها میگردی اونقدر منو بخاطر چادرم مسخره کردن حتی بهم گفتن دیوونه اما من راهمو دوست داشتم اما بعضی حرفاشون باعث میشد خسته بشم و دوباره ارایش بکنم اما بعد از مدتی مطالبی درمورد امام زمان فهمیدم که عشق آقا رو تو دلم گذاشت آرزو داشتم سرباز آقا باشم و مدافعه چادر خانم فاطمه زهرا تصمیم گرفتم حجاب و عفتمو نگه دارم و دیگه به حرف کسی توجه نکنم اما خاله های من همشون وقتی از شهر بیرون میرفتن چادر رو کنار میزاشتن و آرایش زیاد میکردن و همشون به من میگفتن مثل ما باش اما من انتخابمو کرده بودم و نسبت به حرفاشون بی توجه بودم این وسط فقط مادرم خیلی تشویقم میکرد که باحجاب باشم و همین تشویق مادرم خیلی کمکم کرد اما الان چند ماه هست که خاله هام دیگه کاری با حجابم ندارن و احترام زیادی بین خاله هام پیدا کردم و هر جا میرم احترام بهم میزارن و مواظب هستن رفتاری نکنن که منو ناراحت کنه البته هنوز بعضی از دوستام بهم میخندن بخاطر زهرایی شدنم اما دیگه برام مهم نیست چون من با چادرم میتونم مدافعه امانت حضرت زهرا و حضرت زینب باشم 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟 ✳️ حرف دلِ یکی از اعضای کانال بنام👇👇 🌷مریم🌷 سلام من حدود سه هفتس که با اقا رسول خلیلی دوست شدم انقدر باهاشون انس گرفتم که بهشون میگم داداش رسول داداش رسول خیلی مهربون خیلی و واقعا حاجت میده و از همه مهمتر مادرشون از خودشون هم مهربون ترن و من واقعا دستشونو میبوسم و ازش تشکر میکنم که همچین پسری تربیت کرد من به مادر داداش رسول میگم مادرجون سه هفتس که پشت سر هم میرم سر مزارشون اتفاقی نیستا خوده داداش رسول دعوتم میکنه و من ازش تشکر میکنم وقتی میرم سر مزارش اروم میشم وقتی ب عکس بالای مزارش نگاه میکنم حس میکنم باهام حرف میزنه و منم باهاش حرف میزنم داداش رسول لبخند خیلی زیبایی دارن و‌واقعا هرکسی باهاشون دوست بشه ضرر نکرده ببخشید که سرتون رو بدرد اوردم خواستم بگم داداش رسول بهترینه و‌امیدوارم داداش همه ی خواهرا و بردرا بشه اجرتون با اقا صاحب الزمان 💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 1⃣ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌹 یازهرا 🌹 سلام باعرض قبولی طاعات و عبادات نمیدونم درسته بگم یا نه ولی خیلی دلم میخواهد بقیه بدونن از کجا میشه به کجا رسید خیلی وقتا دیدم و شنیدم که لاک جیغی هارو مسخره میکنن و میگن اینا فقط یه حجاب میزارن…بیشتر از این وقتتونو نمیگیرم و میرم سر اصل مطلب گرچه یه ذره طولانیه من یه خانم ۶ ساله هستم… تو یه خانواده ای بزرگ شدم که نمیشه گفت مذهبی یا بازن همه جوره داریم از کسی با تاپ دامن کوتاه میاد جلو مردا تا کسی چادر سر میکنه ولی خب مذهبی هامون انگشت شمارن که مناسفانه اونام خیلی راحت با نامحرم برخورد میکنن فقط پدر و مادرم از همشون یکم بهترن من تو سن نوجوونی با یکی از همکلاسیام دوست شدم دوست که چی بگم واقعا شیطان اعظم بود…(تو سن ۱۴ سالگی با خیلی از پسرا بوده…)و من یه دختر بچه کلا پاستوریزه و مثبت بودم، چادری و اهل هیئت ولی اون مسخرم میکرد و میگفت روسریتو بده عقب وقتی یه پسر میبینی اینجوری نگاش کن اینجوری راه برو ‌و… خلاصه اون باعث شد من برا اولین بار با یه پسری دوست بشم واین ماجرا به اینجا ختم نشد و اون میگفت نباید بهشون دل ببندی و فقط یه مدت دوست باش و بعد برو با یکی دیگه دوس شو…تو این گیر و دار بود که زد و عاشق یکی از اون پسرا شدم(عاشق که چی بگم یه متعصب وابسته😰)و اون شد آخرین نفر ۳ سال باهاش دوس بودم تااینکه بابام فهمید بخاطر اون پسر کلی از پدرم کتک نوش جان کردم که حقم بود😉 اما بازم یواشکی دم مدرسه میدیدمش (خلاصه اش میکنم)یه جوری شد و من مچشو گرفتم و فهمیدم بعله آقا به من خیانت کردن خواستم خودکشی کنم (احمق بودم دیگه)حتی یه بارم امتحان کردم ولی حتی بلد نبودم خودکشی کنم گذشت و بعد مدتی دوستم گفت بیا حالشو بگیر و با دوستش رفیق شو منم قبول کردم و بعد این دل که عین اتوبوسرانی شده بود دوباره این یکی راه داد(البته اونموقع فکر میکردم عشقه ولی الان که عاشقم و همسر دارم میبینم که متاسفانه بخاطر اغنا نشدن محبت از طرف محارمی مثل پدر و برادر با کوچکترین توجهی خودمو میباختم) روز به روز تو گنداب بیشتر فرو میرفتم کاری نبود نکرده باشم(البته یکم اغراق داره ها یعنی خیلیییی گناه کردم😭😭) روابطمم با خانوادم وحشتناک دیگه بهم اعتماد نداشتن و من علاقه ای بهشون نداشتم و حتی ازشون متنفر میشدم وقتی بهم گیر میدادن زد و زمان اعتکاف رسید (البته من نمیدونستم اعتکاف چیه من نمازمم الکی جلو مامان بابام دولا راست میشدم پیس پیس میکردم مگر مواقعی که جوگیر میشدم مثل شبای احیا)ما یه همسایه داشتیم سادات بودن مامانم اصرار و اصرار که بیا بااینا برو اعتکاف منم گفتم چیه همش سه روز باید نماز بخونی و این حرفا… اما بعد گفتم عب نداره میرم ۳ روزم از اینا (خانوادم بودنا خاک تو سرم بااین حرف زدنم)دور باشم نفس راحت بکشم وسایلمو جمع کردم و رفتیم اعتکاف مسئول اعتکاف یه خانمی بود محقق سخنران و مداح نخبه تهران اگه اسمشو بگم قطعا خیلی ها میشناسن… قبلا یه چند باری مراسم مولودیاشو رفته بودم اولین زن مداحی بود که ازش خوشم میومد نسبتا جوون بود به خودش میرسید مثل این خانم جلسه ایا نبود که مقنعه کج مشکی سرش کنه و تا یه دختر حرف بزنه دعواش کنه به خودش میرسید و شدیدا شیک پوش بود و مهمتر از همه بیشتر با جوونا گرم میگرفت… خلاصه من رفتم اعتکاف شب اول که به توضیحات و اینا گذشت شب دوم اون خانم(که تاج سر منه)گفت بچه ها بیاین میخام نماز شب یادتون بدم هر کی دوسداره بخونه منم رفتم(نه اینکه خیلی اهل نمازم!!!!) اون توضیح داد خوشم اومد حس کسی و داشتم که میخواد کتاب غیر درسی بخونه و شروع کردم به خوندن نماز شب توی اون تاریکی با مفاتیح کورمال کورمال میخوندم به ۳۰۰ الهی العفو که رسیدم دیگه اخرش کف کرده بودم و علف علف میشد تو سجده نمازم کلی باخدا حرف زدم و گریه کردم عجیب بود هنوزم از خدا طلب بخشش نکرده بودم اما انگار اون نماز شبه دلمو یه جوری کرده بود تو نماز شبم فقط میگفتم خدا حسین و کربلا…😭 دلم شکسته بود شب بعدی مشتاق بودم زودتر شب بشه و نماز شب بخونم…(وای که الان حاظرم همه ی ثوابام و درس و بحثمو بدم ولی یه بار دیگه شیرینی اون نماز شبو بچشم) فرداش استادم(همون خانمه که بعدا شد استادم) داشت سخنرانی میکرد رو کرد به ما و گفت بچه ها گاهی یه نماز یه سجده یه چشم بستن روی گناه شمارو به خیلی جاها میرسونه اومدین اینجا و با دست امیرالمومنین زنجیرهای شیطان رو از دلتون پاره کردن و ان شالله طوق بندگی خدا رو با دست اقا به گردنتون بندازین (این حرفش خیلی برام خاص بود انگار اصلا تو اون سه روز هرچی میگفت در وصف من میگفت 🔷 ادامه خاطره نیم ساعت دیگه درج میشه👇 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 2⃣ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌹یازهرا🌹 (خداییش منم دلم میخواست خوب باشم اما ارادم خیلی ضعیف بود و همیشه از مسخره شدن میترسیدم) روز وداع رسید و من التماس میکردم که منو از مسجد بیرون نکنن میگفتم اگه برم بیرون دوباره شیطون میاد سروقتم من اینجا خدارو شناختم و باهاش آشتی کردم گریه میکردم و میگفتم آخر سر استادم صدام کرد و گفت اگه به خدا اعتماد داری بدون همیشه باهاته فقط یادت نره همیشه داره نگات میکنه… و همین یه جمله بسم بود وقتی مامانم منو دید زد زیر گریه و گفت چقد صورتت عوض شده (من تغییر ظاهری نکرده بودم همیشه به اجبار بابام چادر سرم بود و موهامم تو بودا) من تعجب کردم اومد بغلم کرد و گفت احساس میکنم تو صورتت نور دیدم… فرداش مامانم چند دقیقه نبود و منم رفتم یواشکی از گوشیش به اون پسره(دوستم)زنگ زدم اما تا گفت الو دلم لرزید و دیگه نتونستم ابراز علاقه کنم از حرفهای اونم بدم اومد و زود قطع کردم… یهو یادم افتاد خدا داره نگام میکنه چقد خجالت کشیدم (انگار نه انگار تا قبل اون اصلا برام مهم نبود نفهمیدم چجوری پرده های حیا دوباره برگشت) من از خدا خواسته بودم خودش اوضاع رو فراهم کنه و منو از دوستام دور کنه، خداشاهده به ۲ هفته نکشید یهو خونمونو فروختیم و از شهر ری اومدیم تهران و من وارد دبیرستان شدم دیدم خدا واقعا کمکم کرد گفتم پس منم یه قدم دیگه برمیدارم با گوشی یکی از دوستای جدیدم زنگ زدم به اون پسره و بهش گفتم اقای فلانی من عقایدم عوض شده فرق کردم میخوام دانشگاه الهیات بخونم و....از این حرفا اونم اولش سعی کرد منصرفم کنه بعد دید جدی ام کلی مسخرم کرد و قطع کرد اون موقع محبتاشو دوس داشتم اما بخاطر خدا ازش گذشتم خیلی سخت بود اوایل ...ولی به جرات بگم بابت همون یه قدم خدا هنوز داره با رحمت نگام میکنه… گذشت و من کم کم از یه چادری به محجبه و مذهبی و بسیجی و ولایی تبدیل شدم همه فامیل مسخرم میکردن خیلی بدا خیلی غرور و شخصیتمو پسر عمه ها و عموم و دخترا لگد مال میکردن اونم جلوی همه.... ولی عجیب بود بااین کاراشون دلم بیشتر قرص میشد تا اینکه بعد ۶ سال رفتم مشهد (اولین مشهد بعد تولدم اونم تو همون سالی که عوض شده بودم) حس و حال عجیبی بهم دست داد و بطور خیلی خاصی(که مفصله و شما بیشتر از این اذیت میشین)با آقای قاضی آشنا شدم (همون سالک معروف ایت الله سید علی قاضی) گذشت و علاقه و توجهم به علما و سلکا جلب شد و فهمیدم که چه جالب خانما تو تهران میتونن حوزه برن(فکر میکردم فقط قم و نجفه)و رفتم دنبالش بابام کلی خوشحال شد ولی مامانم شدیدا مخالفت کرد بالاخره با هر بدبختی بود راضیشون کردم و وارد حوزه شدم و هر روز با اساتیدی آشنا میشدم از جنس ایمان و الان یک طلبه ام که با یک مرد مذهبی هم ازدواج کردم(البته من روحانی میخواستم مامانم گفت اسم مرد روحانی بیاری از خونه میندازمت بیرون همینم که خودت میری زیادیه مامانم خیلی خوبه ها از دعاهای مادرم به اینجا رسیدم خدا منو ببخشه تو دوران جهالتم کلی عذاب کشید هر روز برام حدیث کسا میخوند ولی خب دوست نداشت منو دومادش طلبه باشیم) و الان الحمدلله ۶ ساله که با خدا آشتی کردم من بعد مادرم به هیچکس اندازه اون استاد عزیزم مدیون نیستم که یه بار نگفت پاشو نمازتو بخون یه بار نگفت اه نخندین، بعد افطار خوراکیاشو میاورد میچید همه مون دورش جمع میشدیم و میگفتیم و میخندیدیم اولین بار بود دیدم یه خانم محجبه میخنده شوخی میکنه مهربونه اونروز فرق بین مومن و غیر مومن و فهمیدم... شاید باورتون نشه آرزومه یه بار دیگه برگردم به اون زمان و اون نماز شب و بچشم اون موقع نمیدونستم ریا و دروغ و....چیه اونموقع جهالتم بچه گانه بود اما هر چی جلوتر میرم امتحانات خدا سخت تر میشه دعا کنین برام که ثابت قدم بشم (فقط تورو خدا دیدتون نسبت به حوزوی ها عوض نشه من توشون فقط بدم تمام قصدمم از حوزه این بود یکی بشم مثل استادم(مبلغ)که کمک جوونایی کنم که مثل اونموقع من تو جهالتن) خیلی حرف زدم و اذیت شدین حلالم کنین و برام دعا کنین تو این راه ثابت قدم بشیم و روز به روز نزدیکتر بخدا التماس دعا یازهرا 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺مادر سبحان🌺 با سلام به دوستان عزیز زهرایی🌹 من بعد از ازدواج کم کم به سمت حجاب رفتم اما با تمسخر اطرافیانم روبرو شدم و چادرم را کنار گذاشتم ولی همیشه با مانتو بلند وشال وروسری پوشیده بودم وتنها عیب بزرگم آرایشم بود که خیلی دوست داشتم برام فرقی نمیکرد کجا وپیش کی محرم نا محرم برام مهم نبود تا در سال 1392 برادرم از دنیا رفت ومن بیش از حد به برادرم وابسته بودم مرگ برادرم یک تلنگر در زندگی من شد وبه خودم گفتم که برادرت با این همه خوبی ومهربانی از این دنیا پر کشید تو کجا موندی؟ بیشتر سعی کردم سمت قرآن وکتابهای مذهبی وزندگی نامه امامان برم، وقتی فهمیدم با این کارها آقا امام زمان از ما ناراحت میشه دیگه آرایش نکردم فقط داخل خانه برای همسرم آرایش میکردم وچادرم را دیگه از سرم بر نداشتم وقتی که فهمیدم وقتی که من بی حجاب باشم و آرایش کنم خدا هرگز از من راضی نمیشه تمام عمر فکر میکردم تا زمان پیری وقت داریم ترک گناه کنیم اما بعد مرگ برادر 24ساله ام پی بردم که مرگ اصلا به سن وسال نیست عمری که خدای مهربان برای هر کس رقم میزنه پس سعی کردم تا یه حدودی بهترین باشم تا میتونم از غیبت ودروغ فاصله بگیرم هرگز بدون چادر بیرون نرم و همیشه آرایشم برای همسرم باشه همانطور که خدا میخواد در خانواده وتمام فامیلهایمان من تنها کسی هستم که چادر سر میکنه خانواده من بی حجاب نیستند ولی چادر سر نمیکنند و بابت چادری شدن من بارها به من تیکه انداختند ولی دیگه برام مهم نیست من راهم را انتخاب کردم برای اولین بار که از حرف ها و نگاه های اطرافیانم ناراحت شدم چادرم را برداشتم و ان شب در خواب دیدم که در یک بیابان راه میروم و در هر قدم چادرم خاکی ودر جلوی پای من است و از آن شب به بعد دیگه چادرم را برنداشتم یک خاطره زیبایی که در نیمه شعبان 2سال پیش برایم اتفاق افتاد را دوست دارم برایتان بگویم ما هر سال نیمه شعبان برای ولادت آقا شیرینی وشربت پخش میکنیم چند روز مونده بود به میلاد آقا وما هیچ پولی نداشتیم خیلی ناراحت بودیم یک روز صبح وقت نماز داشتم کنار همسرم نماز میخواندم روز سه شنبه بود وقتی نمازم تموم شد ذکر تسبیحات مادرم زهرا رامیگفتم به اندازه چند ثانیه دیدم یک آقای جوانی به همراه یک پسر نوجوان در کنارم و من ام در زیارتگاه محله مان نشسته است و مبلغ 1000تومان به من داد اولش نگرفتم اما بعد اصرار گرفتم یک لحظه به خودم آمدم دیدم همسرم هنوز در حال نماز خواندن است موضوع را بریش گفتم گفت خوش به حالت آقا بوده کاش دستش را میبوسیدی همسرم خیلی با ایمان ومهربان است در دنیا بعد خدا همسرم خدای من است و جالب این جاست که همان روز پسرم به همراه مادرم برای زیارت اقا به جمکران رفتند و پول نذریمان هم از جایی که فکر نمی کردیم رسید ببخشید اگه خسته تون کردم ولی دوست داشتم شما هم دست یاری آقا در زندگی مرا ببینید 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 1⃣ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺Love god🌺 سلام؛ اتفاقاتی که میخوام تعریف کنم شاید کمی طولانی باشه.اگر خسته شدید، از قبل عذر خواهی میکنم🙏 توی خانواده تقریبا مذهبی بزرگ شدم،تنها دختر خانواده بودم و پدر و مادرم هیچ وقت در نحوه پوششم سخت گیری نکردن. ولی برادر دومم، کسی که رابطه ای خیلی خیلی خوب از همون بچگیام با هم داشتیم و داریم؛خیلی روی نماز خوندن، روزه گرفتن، انس با خدا و ائمه و....توجه و حساسیت داشت. بی نهایت به برادرم وابسته بودم و دوستش داشتم، و به همین خاطر حاضر بودم هرکاری انجام بدم تا برادرم ازم راضی باشه. از هشت سالگی روزه گرفتم، نمازم رو همیشه سر وقت میخوندم، شدیدأ درس خون بودم ،فقط بخاطر یه آفرین شنیدن از زبون عزیزترینم❤️ سال اول راهنمایی بودم که چادری شدم ؛ پارچه اش رو برادرم برام خریده بود، گفت خوب ازش مراقبت کنم تا زمانی که بزرگتر بشم. اما من تحمل نکردم. میدونستم برادرم چقدر دوست داره چادر بپوشم. با اصرار زیاد از طرف من بقیه هم راضی شدن که چادر بپوشم🙂. اون روزا به خاطر قد و جُثِه کوچیکم خیلی مسخرم میکردن و خلاصه سوژه خنده فامیل و دوست و آشنا بودم🙊.اما چادری موندم. بزرگتر که شدم و وارد دبیرستان شدم ، مشکلات خیلی سختی برای خانوادمون پیش اومد، به سختی درسم رو میخوندم. اما با هر مشکلی بود با بهترین معدل قبول شدم. سال بعد همه چیز عوض شد. وقتی ناراحتی خانوادم رو میدیدم، وقتی ناراحتی برادرم رو میدیدم همش از خودم میپرسیدم به چه گناهی؟؟ چرا باید انقدر زندگی سخت بشه برای ما؟؟...از طرفی بعضی از دوستانم توی مدرسه بودن که از هفت دولت آزاد بودن، هیچ قید و بندی نداشتن، اهل نماز و روزه و…نبودن، همیشه صدای خندشون به هوا بود…منم دلم میخواست همونجوری باشم، خیلی وقت بود از ته دل نخندیده بودم. دلم برای شوخی ها و خنده های برادرم هم تنگ شده بود. انقدر ذهنم درگیر شد که کم کم این فکرا روم تأثیر گذاشت؛ نمازام رو فقط وقتی برادرم بود میخوندم، قران خوندنو کنار گذاشتم، آرایش میکردم، برام مهم نبود موهام بیرون باشه، با همه گرم میگرفتم و شوخی میکردم؛ مهم هم نبود مرد باشه یا زن، آشنا یا غریبه...از دنیایی که به عشق برادرم ساخته بودم فاصله گرفتم ...با خدا قهر کردم 😭، و چادرم رو برداشتم😔 مدّتی به این منوال گذشت، تا اینکه معاون پرورشی مدرسه، اومد و بهم گفت که برای مسابقات حفظ قرآن ثبت نام کنم (چون قبلأ سر صف صوت و قرائتم رو شنیده بود اصرار داشت که برای مسابقات حفظ شرکت کنم.) قرائت قرآنم، به لطف برادرم خیلی خوب بود و صوتم هم چون قبلأ خیلی کار کرده بودم همینطور بود.اما حفظ نبودم و فقط قرائت میکردم. اگر چند ماه قبل بود شاید قبول میکردم که شرکت کنم در مسابقات،اینطوری برادرم هم بیشتر بهم افتخار میکرد. امّا؛ اون زمان که معاون این رو گفت زمانی بود که من با خدای برادرم ، قهر بودم؛ و نمیخواستم دیگه باهاش آشتی کنم😔 قبول نکردم و درسام و امتحانات نهایی رو بهونه کردم. یقین دارم حکمتی در این مسئله بود، نمیدونم ؛ اما هرچه که بود ایشون قبول نکردن و گفتن که اسمم رو مینویسن،پس خودم رو آماده کنم....خیلی عصبانی بودم، اصلا دلم نمیخواست قرآن بخونم. چه برسه به حفظ. مدتی بود به قرآن دست هم نزده بودم. و حالا باید حفظ میکردم… مجبور شدم قبول کنم، چون مدیر و معاونمون خیلی اصرار داشتن من حتمأ شرکت کنم. شماره آیات رو گرفتم و شروع کردم به حفظ…حتی نمیدونستم چی میخونم، فقط حفظ میکردم…برای مسابقات در سطح آموزشگاه اوّل شدم، آیات بیشتر شد و به خاطردرس هام وقت کم میاوردم که خوب و کامل حفظ کنم…از یکی از دوستانم که عموش طلبه بود خواستم ازشون بپرسه که چکار کنم که بتونم توی زمان کم تری آیات رو خوب حفظ کم. ایشون هم گفته بودن که اگر با معنی بخونی باعث میشه هم آیه سریع تر در ذهنت بشینه و هم بیشتر در حافظت بمونه.و الحق که درست گفتن. شروع کردم به خوندن، این بار با معنی… توجهی به معانی نداشتم فقط معنی فارسی رو میخوندم تا با شنیدن کلمات ابتدایی آیه، معنی آیه و به دنبال اون خود آیه در ذهنم یادآوری بشه. تقریبأ همه آیات رو حفظ کرده بودم و میخواستم مرور کنم، داشتم برای خودم آیات رو تکرار میکردم که برادرزادم (بچه ی برادر بزرگم) آب میخواست. رفتم براش آب آوردم. تا وقتی رفتم و برگشتم ، قرآن من دستش بود، ومثلا داشت مثل من به عربی میخوند و ادای من رو در میاورد. قرآن رو که گرفتم، اومدم دوباره شروع کنم به مرور. دقت که کردم صفحه عوض شده بود، و من بخاطر اینکه عادت کرده بودم معانی رو هم بخونم اول معانی رو نگا کردم… یک آیه باعث شد چند دقیقه فقط به صفحات نگا کنم، به هیچ چیز حتئ فکر هم نمیکردم… 🔷ادامه خاطره نیم ساعت دیگه درج میشه👇 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 2⃣ ادامه خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺Love god🌺 فقط نگاه😔… معنی آیه خیلی برای من سنگین بود… یه قسمتش مثل سیلی بود که به گوشم خورد😭 ((إِنَّ الإِنسانَ خُلِقَ هلُوعًا إِذَا مَسَّهُ الشَّرُّ جَزوعًا و إِذَا مَسَّهُ الخَیرُ مَنُوعًا إِلا المُصَلّی ان الَّذینَ هُم عَلَی صَلَاتِهِم دَآئِٕمُون (( همانا انسان حریص آفریده شده است. هنگامی که آسیبی به او برسد بی تابی میکند. و هنگامی که خیر و خوشی به او برسد بخیل و بازدارنده است.مگر نماز گزاران. که همواره بر نمازشان پایدارند)) إِذَا مَسَّهُ الشَّرُّ جَزوعًا😔..... احساس میکردم که روی صحبت خدا خود منم، منی که بخاطر مشکلات و سختی ها بهش پشت کردم😔 حالم بد شده بود، تا قبل از اون تکلیفم با خودم مشخص بود، طلبکار بودم، بخاطر ناراحتی برادرم طلبکاربودم، بخاطر اینکه بنده ی خوبی بودم اماسختی های زیادی کشیدم، طلبکار بودم 😔...اما اون لحظه، نمیدونستم باید طلبکارباشم... یا بدهکارم؟؟ یعنی خدا هم مثل من گله داشت؟؟ در مسابقات شهرستان هم نفر اول شدم، و باز هم باید میخوندم برای مرحله استانی؛ که به مراتب سخت تر بود. عادت به خوندن معنی آیات ، روز به روز باعث میشد بیشتر توی افکارم دست و پا بزنم و سرگردون بشم. یک روز معلم دین و زندگیمون سر کلاس گفت که ما چون مسلمان به دنیا اومدیم. شاید یک سری کارها؛ مثل نماز خوندن رو از روی عادت و رفع تکلیف انجام بدیم، اما اون دینی خوب و خداپسندانست که انسان با عشق و افتخار به سمتش بره و با میل و علاقه قلبی دستورات دینش رو اجرا کنه..... یک فکر به فکرای گذشتم اضافه شد، و اون اینکه واقعا اگر علاقه بیش از حدّم به برادرم نبود حاضر بودم اون کارهای گذشته رو انجام بدم؟؟، حاضر بودم چادر بپوشم؟ روزه بگیرم؟ به جای بازی بشینم قرآن بخونم؟....جوابم مشخص بود نـــــه..... من همه و همه ی کارهام به عشق برادرم بود، بخاطر رضایت برادرم بود، بخاطر لبخندش❤️ اون لحظه دیگه خوب میدونستم تکلیفم چیه....بدهکار بودم😔😭 از خودم بدم میومد و الان هم که یاد کارام و شاخ و شونه کشیدنام برای خدا میوفتم، بازم شرمنده و پشیمون میشم.😭😭😭 نمیدونستم باید چکار کنم، با چه رویی ازش طلب بخشش کنم. تصمیم گرفتم کار درستو انجام بدم. ❤️اسلام آگاهانه و عاشقانه.❤️ شروع به تحقیق کردم، مقاله های مختلف و معتبر، سخنرانی ها ،و... از کسانی مثل استاد رائفی پور،(سخنرانی راز آفرینششون خیلی زیاد راهنمایی کرد)....یا نوشته هایی از کتاب های تورات و انجیل برنابا....نزدیک به هفت ماه بیشتر از درس های مدرسم، سرگرم خواندن قرآن و نهج البلاغه و مقاله های مختلف شدم....روز به روز چیزهای بیشتری متوجه میشدم، اطلاعات بیشتری از اسلام به دست میاوردم. چیزهایی که نه میدونستم، و نه قبلأ از کسی یا جایی شنیده بودم ...... الان شاید به کسی بگی حقوق نبی رو میشناسی؟ بگه نه.....از کسی بخوای درباره زندگی، و زن و فرزند، و مصائب امام کاظم(ع) برات بگه نتونه بیشتر از دو یا سه جمله از ایشون اطلاعات در اختیارت بذاره.....و من دیگه نمیخواستم اینطور باشم. بالاخره به همون چیزی رسیدم که باید میرسیدم، حقانیت اسلام و بعد تشیع... و هیچ وقت یادم نمیره، که تحقیق هامو با یک جمله ی جورج جرداق مسیحی ؛ با رضایت کامل از دین و مذهبم تمام کردم....و اون این بود که👇 (مادر دنیا از زادن همچون علی، عقیم شده است.) و چقدر من امروز افتخار میکنم به امامم که یک مسیحی اینطور دربارش حرف میزنه. من الان با افتخار میگم که👈👈 من یک دختر مسلمان شیعه هستم👉👉 الان به عشق برادرم نه، به عشق خدای خودم و برادرم؛ برای نماز قامت میگیرم . به خاطر لبخند رضایت مادرم زهرا(س) ؛ چادر میپوشم. الان با آگاهی عقلانی و عشق قلبی اسلام آوردم. مشکلات بوده و هست اما من دیگه اون بنده گذشته نیستم، الان از هر امام و معصوم و پیامبرم چیزی آموختم که یکی از اون ها صبر و بردباریه. به لطف خدا حافظ قرآن شدم، و مقام های مختلف و عالی کسب کردم. با شهیدانی آشنا شدم که زندگیشون سراسر پر از عطر بوی خدا بوده. کسانی که بهترین الگو برای من و همه ی جوون ها هستن. شکرگذار خداوندی هستم که با تمام بدی های ما باز هم هدایتمون میکنه. آرزو دارم تمام مسلمانان عشقشون و آگاهیشون به اسلام بیشتر و بیشتر بشه. عذر خواهی مجدد از همه ی شما و مدیر کانال بابت طولانی شدن مطلب، دلم میخواست کامل ،هرآنچه که برمن گذشت تا دنیای من تغییرکرد رو براتون بگم. اما از همه خواهش هایی دارم. 🙏دعا کنید عازم کربلا بشم😭 🙏برام از خدا و یوسف زهرا(س) که همچنان شرمنده مادرش هستم بخوایید که حلالم کنن😭 🙏چیزی که میدونم ورد زبان همه شما خوبان هست: اللهم عجل لولیک الفرج اللهم ارزقنا کربلا اللهم ارزقنا شهادت 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌷شهیده بانو🌷 بسم الله سلام من یه دختر شونزده ساله هستم به لطف خدا الان کاملا باحجاب و مذهبی شدم. داستانش هم از اونجا شروع شد که دیگه از گناه کردن و پشیمونی و گریه و ناراحتی های بعد گناه خسته شدم ماه رمضون سه سال پیش بود که من گناهکار بودم و بعد تصمیم گرفتم با کمک یک دوست که خیلی برام عزیزه بیام تو راه درست و شروع کردم اول به درست کردن حجابم کم کم که دیدم حس خوبی داره چادری شدم و از همه ی گناهای گذشتم دست برداشتم و خواستم که ماه رمضون سالهای بعد پاک باشم و با یکی از شهدا آشنا شدم و بهش قول دادم که دیگه گناه نکنم و واقعا حس خاصی داشت و خدا خیلی کمکم کرد الان جوری شده که بعد از چهار سال کلا یه ادم دیگه ای شدم حتی عقایدم☺ من قبلا بعضی اوقات چادر میزدم ولی حالا جوری شدم که اصلا از سرم در نمیارم و منی که گناهکار بودم الان طاقت تحمل کوچکترین گناه رو ندارم و همه اینارو مدیون یه نفر هستم یه دوست خوووووب و عموی شهیدش که باعث آرمش منم شده آرزوم هم شهادته البته زیاد امیدوار نیستم لیاقتش و داشته باشم😓 و خدا هم عاشق شهداس شهدا هم عاشق خدا و شهادت یعنی رستگاری یعنی رسیدن به چیزی که خدا میخواد معنی کامل مسلمون بودن معنی کامل استجابت دعا معنی کامل زیبایی کاش منم به این زیبایی برسم خدا خیلی مهربونه و همیشه راه بازگشت هست من از اون دخترایی بودم که بروز بود و همیشه تیپایی میزد که خودش میخواست و کسی اجبارش نمیکرد، مانتو کوتاه شلوار پاره دستبند جور وا جور شلوار تنگ و شال و مدل موی جور وا جور الان همشون تو یه چادر خلاصه شده 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟 ✳️ خاطره آشنایی با شهید از طرف یکی از اعضای کانال👇 🌷سلام برشهدا🌷 باسلام خدمت همه اعضا🌹 یه رفیق دارم به نام سعید و یکی دیگه دارم به نام حسین. با سعید از قبل باهم رفاقت داشتیم. سعید و حسین جفتشون طلبه هستن... طلبه ساوه. یه روز سعید بهم زنگ زد. اومده بودن حرم حضرت معصومه😍... سعید، حسین و بنده رو باهم آشنا کرد. وقتی خواست حسینو معرفی کنه گفت این آقا حسینه رفیق کمیل صفری. همون لحظه یه حالت بدی از کمیل اومد تو ذهنم. یه چیزی تو مایه های این که مگه کمیل کیه. البته شیطون بود این حالتو پدیدار کرد...😔 نشستیمو حسین گوشیش رو داد...داشتم عکسای کمیلو نگاه میکردم. نمیدونستم شهید شده. وقتی عکس جنازشو دیدم به حالش حسرت خوردم😔. بعدش هم که حسین یه خورده کوچولو درمورد کمیل توضیح داد. فکرکنم تا چند ماه درست و حسابی تو فکرش نبودم و زیاد باهاش کاری نداشتم...اما لطف خودش بود...دیگه برام مثل گذشته نبود😍...اینترنت که نداشتم وقتی هم گیرم میومد یکی از چیزایی که سرچ میکردم شهید کمیل صفری تبار بود...❤️❤️ کم کم آنقدر عاشقش شدم که حد و حدود نداشت🌹...نمیتونم توصیف کنم☺️...یه بار پیش یکی از دوستام بودم بهش گفتم هیشکی نمیدونه چی میکشم😔...منظورم از دوری و علاقه به کمیل بود...❤️ یه بار به داش ابراهیم گفتم داش ابراهیم درسته که شما به ما حاجت دادی اما کمیلو بیشتر دوست دارم😉 ابراهیم هادی رو میگم. اونم تاج سرمه خیلی دوسش دارم😍❤️ یه وقتایی به کمیل میگفتم تو پدر مارو در آوردی...به خدا هم همینو میگفتم‌. میگفتم خدایا این پدر مارو درآورد😢 شاید بتونم بگم به خیلی از دوستام کمیلو معرفی کردم...یادمه حرم امام حسین که رفتم به یاد دو نفر به صورت شخصی بودم. کمیل و داش ابراهیم😊 بهش قول دادم گفتم کمیل تابلو شهدای مدرسه بیفته دستم عکستو میزنم....یه جا داشتم از کمیل صحبت میکردم یه هو گریم گرفت. پیش بچه های مدرسمون بودم. این حرفو به اونا هم زدم. گفتم فقط بزار این تابلو بیاد دستم💪 و خدارو شکر تابلو هم اومد دستم. شهید هفته اول داش ابراهیم بود و شهید هفته دوم کمیل😘😘 و‌خداروشکر دیگه روزام بدون یاد کمیل شب نمیشه...یه روز هم نمیتونم فکرش نباشم و عکسشو هم زدم رو پروفایلم بعضی وقتا تو فضای مجازی بهم میگن معرفی کن میگم به اسم پروفایلم بشناس. کمیل😍 و چند چیز دیگه که نمیتونم بگم🙏🌹 یه خاطره هم از خود کمیل میگم: یه بنده خدایی مریض شده بود. دکترا جوابش کرده بودن. رو زد به کمیل.گفت خودت یه کاریش کن خودش میگفت:که خودم با چشای خودم کمیلو دیدم که اومد بالاسرم😳.کمرمو فشار داد. بهش گفتم درد من که اینجا نیست، کمیل گفته بود اگه به من گفتی پس بزار کارمو کنم. و کمیل گفته بود اینجارو که فشار بدم درد از دستت خارج میشه. شفا یافته بود.به نقل از پدر شهید☺️ اگه مایل بودید لطفا و خواهشا مستند(لبخند کمیل)رو حتما ببینید. فوق العادس کمیل صفری تبار درسال1390و در درگیری با گروهک پژاک در کردستان به همراه12تن از نیروهای یگان ویژه صابرین سپاه به شهادت رسید😔 ممنون از همه. ببخشید وقتتونو گرفتم🌹🌹🌹🙏 💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 1⃣ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌹فاطمه حمیدی🌹 🍀بسم رب الشهدا والصدیقین🍀 . من فاطمه۱۴ساله ازشیراز هستم ۲۲آبان ماه سال۸۲درخانواده ای مذهبی به دنیااومدم👶 ودرسن ۹سالگی طعم تلخ یتیمی روچشیدم و۲۷مهرماه سال ۹۲طی حادثه ای بابام روازدست دادم♣️ تاقبل از فوت بابام نماز میخوندم وتاحدودی حجابم رورعایت میکردم🙆ولی بعدازفوت بابام دیگه دین وایمان برام مهم نبود، کاهل نمازشده بودم وفقط توماه رمضون نمازمیخوندم، روسریم روزبه روز داشت میرفت عقبتروآرایشم بیشترواعتقادم ضعیف ترمیشد😞 گناه شده بودآهن رباومن روبه خودش جذب میکرد🏃♀ازدوست شدن باپسرا👫بگیرتابدحجابی🙍 وبی اعتقادی و... من تاچندقدمی خودارضاعی هم رفتم😔کارمن شده بود آرایش کردن وخودنمایی کردن، ویاداشتم توکانال های ۱۸+دنبال عکس وفیلم های مبتذل بودم، معتاداین فیلماشده بودم، تمام این اتفاقات ازسال۹۲تا۹۴اتفاق افتاد! تااینکه نوروزسال۹۵اومدومابرای عیددیدنی رفتیم خونه 🏠دخترخاله بابام ،دخترش بامن دوست بودکنارهم نشسته بودیم وتعریف میکردیم ومنومعرفی کردبه گروه پاسخگویی به سوالات شرعی📝که توسط حاج آقا فاطمی نیا ازهمدان ساخته شده بود👳بعدازمدتی توگروهه پیام دادم:سلام علیکم، خسته نباشید، ببخشیددوست من مدتیه بعدازفوت پدرش نمازنمیخونه، میشه راهکاربهش بدین؟ممنون) بعدازاون پیامه توگروه حاج آقااومد پی ویم ونوشت :سلام، خانم حمیدی میشه شماره منوبدین به دوستتون ویا گوشیتون بدین دستش باهاش حرف بزنم؟ منم گفتم اینجاست الان گوشیم میدمش📱(درصورتی که دوستی این وسط نبود، مشکل خودم بود ولی دوست نداشتم شخصیتم جلواین اخونده خورد شه) مکالمه من وحاج آقا فاطمی: -سلام علیکم .سلام -خوبین .ممنون -چرانمازنمیخونین؟ .نمیدونم ولی بعدازفوت بابام یه بارگی اینجورشدم! -ببینیدخواهرم،شیطون جلوآدم سجده نکرد شداین👹حالافکرش کن شماداری جلوخود خداسجده نمیکنی ازدستورش سرپیچی میکنی ؟ چی میشه؟؟ . همینوگفتن خداحافظی کردن👋 چنددقیقه بعدش من دوباره پیامشون دادم ونوشتم:ببخشیدحاج آقا من یه دروغ گفتم! -میدونم،مشکل خودتون بود!درسته .بله -منتظربودم ک بیاین وبگین .ببخشید😔 -آبجی من ازاین به بعد موقع اذان براشما(اللهم صل علی محمدوال محمد )میفرسم وشما نمازکه خوندین برامن🌹میفرسی،باش؟ .باش -قول؟ .قول! حدودیک هفته به این روند گذشت ومن نمازاموخوندم بدون یک نمازقضا😊 گذشت تاروزپدر،حال من خیلی خراب بود، توفضای مجازی شده بودم یکی ازمنتشرکننده های پیام روزپدر😔خیلی حالم گرفته بود، اون سال جای خالی بابام روبیشترحس کردم😞 بعدازروزپدرحاج آقا بهم زنگ زد وبرای اولین بار باحاج آقا تلفنی حرف زدم:ازشون تشکرکردم بابت اینکه باعث شدن نمازموبخونم، ازم پرسیدن محجبه هستین؟ چیزی جواب ندادم ،دوس نداشتم دروغ بگم😞😒جوابی نداشتم بدم، برگشتن گفتن:ابجی مواظب چادرفاطمه زهراباش، محسن پشت در برای این چادرسقط شد😭اشک توچشام جمع شد وخداحافظی کردم، تاشب توفکرحرفشون بودم تواون مدتی که نمازمیخوندم، احساس شرم وحیا اجازم نمیداد فیلم وعکسای ۱۸+ببینم، رابطم بادوست پسرم کمرنگ ترشده بود جوری که کم کم داشتم باهاشcutمیکردم اون روز خیلی توفکرحرفشون بودم وگذشت تا رسیدبه شبهای قدر، اون شباخیلی گریه کردم، نه بخاطرنبودن بابام، نه بخاطرجای خالیش؟؟؟فقط داشتم برای خودم گریه میکردم😭 ازخود خداکمک خواستم، گفتم کمکم کنه، خیلی تنهام، خیلی گناه کردم😞😔 شب های قدرهم گذشت وبازهم حال من آشفته بود، تاروز۲۴رمضان بودکه یکی ازدوستام به اسم مریم برام یه کلیپ ازامام رضافرستاد📲وقتی کلیپ رودیدم بی اختیارشدم وازته دلم♥️گریه کردم😭دقیقاسه روزبعدش رفتیم مشهد، اونجا از امام رضا کمک خواستم، گفتم دستموبگیر، حالم خرابه😔توروجون جوادت کمکم کن😞 بعدازمشهد که اومدیم چندهفته باخودم کلنجاررفتم وفکرکردم، برام کلیپ هایی ازحجاب فرستادن، حرفای آقای رائفی پوردرموردحجاب و... تااینکه روزعیدغدیرتصمیم خودموگرفتم وازشبش که مراسم جشن بود محجبه شدم ورفتم توگروه های مذهبی ❣ بعدازمدتی تواین فکربودم که خدافراموشم کرده ودیگه منونمیبینه،، توهمین فکرابودم که یهوصدام زدن فاطمه حمیدی بیا اتاق پرورشی، رفتم ، بهم گفتن که شدم مسؤل حجاب وعفاف مدرسه وبسیج وهمچنین اینکه شدم مسؤل امربه معروف ونهی ازمنکر واحدن شریه مجمع اسلامی محبین اهل البیت ، اون روزمتوجه شدم که نه خداهست، مواظبمه، ازاون روزباخودم عهدکردم که جبران کنم ادامه خاطره👇 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 2⃣ ادامه خاطره چادری شدنِ 👇👇 🌹فاطمه حمیدی🌹 تواسفندماه بودکه میخواستم برم سفرراهیان نور ولی مشکلاتی پیش رواومد که داشت رفتنم روکنسل میکرد، دوشب قبل ازرفتن ازته دلم گریه کردم😭وگفتم:ابراهیم داداشی قرارمون این نبود، قرار بودابراهیم هادی داداشم باشه، داداشا که طاقت اشکای خواهرشون ندارن، داداشی میبینی؟ تواین حال وهوابودم که خواب رفتم وفرداش که بیدارشدم تاعصرش تمام مشکلاتم حل شدورفتم، سه روز اونجا بودم وبعدبرگشتم ولی دلمو❤️کنار اروندرود وغروب شلمچه و...جاگذاشتم😔دیگه بعدازاون سفر🍀زهرایی 🍀شدم خودمو وقف الناس وشهداکردم وراه شهدارو درپیش رو گرفتم ودر آرزوی شهادتم باتشکرازتمام کسانی که دراین راه من روهمراهی کردن اجرکم عندالله🌼🌼 اللهم الرزقناتوفیق الشهادة فی سبیلکان شاءالله یاعلے💐 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟 ✳️ خاطره چطور آشنایی با شهید از طرف اعضا کانال، بنام👇 🌷غریب طوس🌷 🍃بسم رب الشهدا... راستش من تو یه خونواده مذهبی بزرگ شدم و بابام واقعا شهدا رو خیلی دوست داشت و همیشه عکساشون توی خونه و ماشین و گوشیش بود ومن از این علاقه زیادی بابام زده شدمو از همه شهدا متنفر شدم☹️😞 سالها و سالها با همین روال گذشت تا اینکه کلاس نهم که بودم یکم وضعم تغییر کردو بیشتر به خدا نزدیکتر و عاشق چادرم شدم به شدت و یکم دلم با شهدا نرم تر شده بود... شلمچه هم وقتی کلاس پنجم بودم فقط موقعی که می خواستیم بریم کربلا دیده بودمش و برام مبهم بود اصلا اون حسایی که الان دوستان میرن و ازش تعریف می کنن اصلا نداشتم خو بچه بودم دیگه😅😅 خلاصه عکس یه عکسه بود که شهید احمد مشلب و با پسرای امروز مقایسه کرده بود وقتی زیرش رو خوندم دیدم نوشته شهید شده واقعا😳😧اینجوری شدم و خیلی پیگیرش بودم که اسمشو بدونم همین روال گذشت تا یک سال ... همین امسال تصمیم گرفتم دوست شهید انتخاب کنم و دیدن که میگن باید لبخندش به دلت بشینه، ولی من به خاطر دوستم که دوستش شهید ابراهیم هادی بود منم ابراهیم هادی رو انتخاب کردمو زندگی نامشون رو خوندم و واقعا الان به جرعت می تونم بگم که مردی شهید هادی خیلی... ولی بازم بعد از یه مدت حالت سردی داشتم باهاشون یعنی انگار که ایشون منو برنگزیده بودند ، همینطور سردرگم بودم که توی یکی از کانالا تبلیغ کانال شهید مشلب رو با عکس شهید دیدم 😍اصلا باورم نمی شد ک بالاخره پیداش کردم وقتی اومدم تو کانال و عکساشون و دیدم قشنگ اشک می ریختم که بالاخره پیدات کردم اصلا اون لبخندش بدجور به دلم می نشست تا اینکه رفتم مدرسه و گوشیمم برده بودن و دوستام عکسشون رو توی بک گراند گوشیم دیدن و ازم سوال کردن ، اولش واسشون عجیب و تازه بود ولی بار دوم که گوشیم رو بردم همش مسخرم می کردند☹️ ولی من اعتنایی نکردم و عشق و علاقم به شهیدم بیشتر شد، دیگه اون حس بدو ب شهدا نداشتم حالا دیگه خودمم دوست داشتم شهید بشم🙏❣ من داداش ندارم و توی دنیا تنها چیزی که حسرتشو خیلی می خوردم داشتن داداش بزرگتر از خودم بود ولی الان بهترین و بامرام ترین داداش دنیا رو دارم💛💚 کلام آخر.... ❌✖️ما فکر می کنیم ک شهدا مردن ولی همین دست ها و کمک های شهداست ک نجات دهنده ی زندگی ماست... ➕داداشی هیچ وقت اون کاریو که بهت متوسل شدمو توهم مردونه کمکم کردی و فراموش نمی کنم... ➕کمکم کن که بتونم لیاقت شهید شدنو پیدا کنم و مثل تو سرباز امام زمان باشم... شهدا همیشه زنده اند شهید احمد محمد مشلب 💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟 @dokhtatan_zahrai313