eitaa logo
💚آرشیو خاطرات💚
32 دنبال‌کننده
5 عکس
3 ویدیو
0 فایل
سلام به کانال دختران زهرایی و پسران حسینی خوش آمدید کانال اصلی👇 @dokhtaran_zahrai313 پیچ اینستا👇 https://www.instagram.com/dokhtaran_zahrai/
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 1⃣ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌼سمانه🌼 بسم الله الرحمن الرحیم من خانمی ۲۰ساله هستم تو خانواده معمولی دنیا اومدم پدرم وضع مالی معمولی رو به پایینی داشت اهل نماز نبودم یه روز میخوندم یه روز نمیخوندم توی شهر ما چون کوچیک بود همه چادر سر میکردن منم چادری بودم اما از شهرمون میزدم بیرون چادر مینداختم چون موهای خیلی قشنگی داشتم روسریمو عقب میکشیدم مانتوم که کوتاه بود با آرایش همه جا میرفتم خلاصه من شدم ۱۶ساله و ازدواج کردم شوهرم اهل خدا و پیغمبر نبود و منم زیاد برام مهم نبود. یادم میاد من بخاطر این که به حجاب معروف بودم بخاطر تظاهر همیشه با حجاب بودم اما خونواده شوهرم زیادی حساس بودن و این موضوع باعث شد که من از حجاب بیزار بشم وقتی منو شوهرم از شهر میزدیم بیرون چادر رو مینداختم تو کیفم بعد از مدتی تو عروسیای فامیل میرقصیدم و زیاد برام مهم نبود الان نامحرم اینجا هست یا نه بعد از مدتی تو یه مراسم مذهبی درمورد نماز حرف میزدن میگفتن اگر هزار بار برای امام حسین گریه کنی ولی نماز نخونی هیچ ارزشی نداره یه حسی پیدا کردم نسبت به نماز شروع کردم نماز خوندن البته یه روز میخونم یه روز ونمیخوندم اما کم کم بهتر شدم بعد از مدتی فهمیدم شوهرم بهم خیانت میکنه و اعتیاد داره روحیم داغون بود اومدم خونه پدرم و دنبال کارای طلاق رفتم اما از سر لج خونواده شوهرم آرایشمو زیاد کردم و حجابمم کم کردم بعد از چند ماه عروسی دختر خالم بود که با به آرایش خیلی قشنگ و موهای حالت داده شده وارد عروسی شدم تموم آدما ی اونجا چشمشون رو من بود چون چهرم قشنگه و خوشتیپ بودم تمام پسر و دخترای فامیل فقط چشمشون روی من بود بعد که اومدم خونه خوشحال بودم که حال خونواده شوهرمو گرفتم چون خونواده شوهرم فامیل ما بودن و تو همه مراسمات که ما حضور داشتیم اونا هم حضور داشتن منم به خودم میرسیدم توی شبکه اجتمایی با یه پسر آشنا شدم البته تا اون موقع اصلا با هیچ پسری دوست نبودم اما دیگه برام مهم نبود و با این پسر دوست شدم فقط در حد چت کردن با هم بودیم اما یه چیزی مثل خوره به دلم چنگ میزد که اشتباه راهمو انتخاب کردم ... یه شب سر نماز شروع کردم گریه کردن نمیدونم چرا اما اشکام همین طور پشت سر هم میومد میفهمیدم راهمو اشتباه انتخاب کردم بخاطر همین همون شب اون پسر رو بلاک کردم و گفتم امام حسین من دختر بدی شدم اما اومدم طرفتون شما کمکم کنید دیگه سراغ دوست پسر نرم .... حدود چند روز گذشت همش با خودم میگفتم امام حسین ای کاش منم میتونستم یه کاری برات انجام بدم ... ولی هنوز همون آرایش و حجاب رو داشتم یه روز ظهر خواب دیدم توی خواب یه شهید آوردن توی یه بیابون یهو در تابوت باز شد و یه مرد با لباس جنگ اومد بیرون خیلی حالش بد بود مریض بود رفتم پیشش گفتم آقا سلام نگام کرد و گفت سلام گفتم چرا اینقدر مریض هستین؟ یهو یه نگاهی پر از اندوه و غم به چشام کرد و هیچی نگفت ...بهش گفتم آقا کمکم کنید (اصلا نمیدونم چرا این حرفو زدم ) یه دفعه اون آقا گفت بیا نزدیکتر. رفتم نزدیکتر بعدش توی تابوت رو دیدم که پر از گلبرگ گل محمدی و گلاب هست یه دفعه اون آقا یه کاسه برداشت و از تابوت گلاب ریخت رو سرم با هر کاسه گلاب من سبک و سبکتر میشدم یه دفعه دیدم بین زمین و آسمون معلق ام از خواب بیدار شدم دنبال تعبیر خوابم گشتم اما نمیدونستم چجوری باید تعبیرش کنم خیلی حالم عجیب بود یه دفعه یاد یه زینبیه افتادم که نزدیک خونمون بود و من فقط یه بار رفته بودم اونجا اونم فقط بخاطر این که با دوستام خوش بگذرونم… شب شد به دوستام زنگ زدم گفتم بیاید زینبیه دور هم جمع شیم دوستام گفتن باشه اما وقتی رفتم زینبیه دیدم هیچکدوم از دوستام نیستن با خودم گفتم حالا تنهایی چیکار کنم خلاصه رفتم پیش یه خانم حدود ۴۰ساله نشستم اون خانم بهم گفت اسمت چیه گفتم سمانه ام بعدش بهش گفتم شما چی اونو گفت زهرا هستم 🔷 ادامه خاطره نیم ساعت دیگه درج میشه👇 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 2⃣ ادامه خاطره چادری شدنِ👇 🌼سمانه🌼 زهرا:سمانه تا الان اینجا ندیدمت گفتم چون تا الان نیومدم زهرا: خوش اومدی عزیزم گفتم ممنون حدود چند دقیقه گذشت دیدم میخوان دعای فرج بخونن منم صدام خیلی خوب بود و دلم میخواست همه جا خودمو به همه نشون بدم که صدام عالیه گفتم زهرا جون دلم میخواد امشب من بخونم زهرا:اگر میتوتی یا علی بخون شروع کردم خوندم بعد که دعا تموم شد تموم زنا با هم پچ پچ میکردن که این دختر کیه و چقدر صداش قشنگه منم به هدفم رسیده بودم یکم مغرور شده بودم به صدام زهرا:سمانه اگر بهت بگم بیا تو زینبیه دعا بخون قبول میکنی یه دفعه شکه شدم گفتم باشه اما من بلد نیستم مداحی کنم زهرا گفت یادت میدم گفتم مگه شما هم بلدین گفت اره فردا بیا خونمون تا یادت بدم صبح شده بود از خواب پا شدم لباس عوض کردم و رفتم خونه زهرا (خونوادم زهرا رو میشناختن) زهرا با روی باز ازم استقبال کرد خلاصه کمی با من کار کرد بعدش شروع کردیم حرف زدن یه دفعه یه انگشتر عقیق آورد و بهم گفت سمانه این انگشتر بخاطر دوستیمونه و مال تو ..... گفتم ممنون از مهربونیت فکر نمیکردم اینقدر مهربون باشی زهرا نگام کرد خندید زهرا بهم گفت دلت میخواد خادم امام حسین باشی گفتم مگه میشه زهرا گفت اره من و خواهرم خادم اصلی اینجاییم و تو هم اگر بخوای بیای میتونی یه دفعه گفتم از خدامه زهرا:سمانه جون فقط یه شرط داره و یکمی سخته منم گفتم هر چی باشه قبول زهرا:گوش کن سمانه تو از این به بعد خادم امام حسین میشی و مداح امام اهل بیت و مردم تورو به عنوان مداح اهل بیت میشناسن حتی توی کوچه تو رو ببینن میگن نگاش کن این خادم اهل بیت هست و این میشه سخت ترین مسئولیت برای تو چون از این به بعد مردم اهل بیت رو داخل تو میبینن و اگر رفتارت یا حجابت بد باشه مردم به اهل بیت بدبین میشن و ابروی اهل بیت رو میبری ........ یه نگاه به خودم کردم دیدم به مانتو استین سه ربع تنمه با یه شلوار ساپرت و هزارقلم آرایش زهرا:سمانه حجابتو درستر کن و آرایشتو کم کن آخه تو اونقدر خوشگلی که احتیاج به آرایش نداری ........ گفتم قبول من آرایشمو کم میکنم و حجابمم بهتر میکنم زهرا:مبارکت باشه نوکری اهل بیت ........... موقع رفتن زهرا گفت سمانه این کتاب درمورد شهید علمدار هست حتما بخونش ...من حوصله کتاب خوندن نداشتم اما گفتم باشه ممنون و بعدش اومدم خونه ............. حدود یه ماه گذشت تو این مدت کتاب شهیدعلمدار رو گذاشتم تو قفسه کتاب چون حوصله کتاب خوندن نداشتم درکل زندگی شهیدا واسم همشون یه جور بود همشون تو خانواده مذهبی دنیا اومدن بعدش شهید شدن تو این یه ماه هر وقت میرفتم زینبیه با حجاب کامل میرفتم و بدون آرایش اما موقع که زینبیه نمیرفتم آرایش میکردم و حجابم دوباره بد میشد و اصلا برام مهم نبود مرد جلومه یا زن همیشه بلند میخندیدم و دوست داشتم جلوی مردا خیلی خوشگل باشم اون موقعه فکر میکردم فقط مردا نباید به زنا نگا کنن بخاطر همین برام مهم نبود و چشم تو چشم مردا شدن برام بی اهمیت بود یه شب ساعت یازده شب زهرا زنگ زد و گفت کتاب شهید علمدار رو فردا میخواو بدم به دوستم لطفا برام بیارش گفتم باشه میارمش بعد قطع کردن تلفن یه دلشوره عجیبی تو دلم افتاد گفتم یه ماه این کتاب پیشم بوده چرا نخوندمش حالا برم بخونمش ببینم اصلا چی نوشته و رفتم شروع کردم خوندن با هر کلمه از داستان زندگی شهید علمدار نا خداگاه اشک میریختم نفهمیدم کی صبح شد اما خیلی گریه کرده بودم اونقدر شهید علمدار به دلم نشسته بود که فکرشم نمیکردم بعدش یادم اومد که چقدر چهره شهیدعلمدار شبیه به اون شهیدی هست که تو خواب دیدم توی کتاب نوشته بود دخترای زیادی مثل من بودن که شهید علمدار بعد از شهادتش کمکشون کرده و به راه دین کشیده شدن شهید علمدار یه نور خاصی تو قلبم روشن کرده بود دلم میخواست بفهمم خانم فاطمه زهرا کیه رفتم داخل یه کانال تلگرام که درمورد چادر بود خیلی چیزای خوبی درمورد چادر بود اما یه جمله زندگیمو تغییر داد نوشته شده بود "تمام دختران چادری دختران خانم فاطمه زهرا هستن و چادر امانت حضرت هست" از اون به بعد شدم یه چادری توی زینبیه خیلی احتراممو داشتن و کم کم حجابمو درست تر کردم آرایش نمیکردم دوستی با خدا و اهل بیت باعث شد که من که نماز نمیخوندم حالا نماز شب میخوندم و چقدر هم لذت میبردم دوستی با خدا باعث شد که دیگه نگاه به صورت نامحرم نکنم و مداحی اهل بیت رو ادامه بدم همه این زهرایی شدن ها رو مدیون شهید علمدار هستم… 🔷 ادامه خاطره و قسمت آخر نیم ساعت دیگه درج میشه👇 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 3⃣ خاطره چادری شدنِ👇 🌼سمانه🌼 اما مشکلات زیادی بعد از زهرایی شدنم سر راهم قرار گرفت تموم دوستام میگفتن چرا آرایش نمیکنی چرا مثل اُمل ها میگردی اونقدر منو بخاطر چادرم مسخره کردن حتی بهم گفتن دیوونه اما من راهمو دوست داشتم اما بعضی حرفاشون باعث میشد خسته بشم و دوباره ارایش بکنم اما بعد از مدتی مطالبی درمورد امام زمان فهمیدم که عشق آقا رو تو دلم گذاشت آرزو داشتم سرباز آقا باشم و مدافعه چادر خانم فاطمه زهرا تصمیم گرفتم حجاب و عفتمو نگه دارم و دیگه به حرف کسی توجه نکنم اما خاله های من همشون وقتی از شهر بیرون میرفتن چادر رو کنار میزاشتن و آرایش زیاد میکردن و همشون به من میگفتن مثل ما باش اما من انتخابمو کرده بودم و نسبت به حرفاشون بی توجه بودم این وسط فقط مادرم خیلی تشویقم میکرد که باحجاب باشم و همین تشویق مادرم خیلی کمکم کرد اما الان چند ماه هست که خاله هام دیگه کاری با حجابم ندارن و احترام زیادی بین خاله هام پیدا کردم و هر جا میرم احترام بهم میزارن و مواظب هستن رفتاری نکنن که منو ناراحت کنه البته هنوز بعضی از دوستام بهم میخندن بخاطر زهرایی شدنم اما دیگه برام مهم نیست چون من با چادرم میتونم مدافعه امانت حضرت زهرا و حضرت زینب باشم 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
2⃣ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 @dokhtaran_zahrai313