eitaa logo
💚آرشیو خاطرات💚
31 دنبال‌کننده
5 عکس
3 ویدیو
0 فایل
سلام به کانال دختران زهرایی و پسران حسینی خوش آمدید کانال اصلی👇 @dokhtaran_zahrai313 پیچ اینستا👇 https://www.instagram.com/dokhtaran_zahrai/
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 1⃣ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺فدایی عمه سادات🌺 سلام گفتین زهرایی شدنمونو تعریف کنیم من یه دختر بی حجاب بودم ۱۷سالم بود… بی هیچ قید و بندی آزاد… با یه پسری آشنا شدم تو چت یه مدت گذشت بهش علاقه پیدا کردم مثل خودم بود باهم بودیم خوش بودیم (به خیال خودمون) هم من عاشق اون بودم هم اون عاشق منـ… تا شیش ماهـ… اویل مهر بود بهم گفت میخواد حرف بزنه چقدر تغییر کرده بود انگار نمیشناختمش چیزی که شنیدمو باورم نمیشد کسی که حالا کل زندگی من بودهمچین حرفی بزنهـ... مگه دیونه شده بود؟ بهش گفتم محمد منما گفت تصمیمو گرفتم گفت نمیتونم عقب بکشم این چی داشت میگفتـ…؟ مدافع حرمـ…؟؟ محمد منــ…؟؟؟ گفت میایم خواستگاری عقد میکنیم من تو شوک بودم این چی میگه من اصلا تو فاز این حرفا نبودم محمد میخواست بره سوریهـ… من نمیدونستم شهادت ینی چیـ…؟؟ من تو دنیای خودم گم بودم خوش میگذشتـ… گفتم نهـ… یا من یا حضرت زینب(س) باورم نمیشد کسی که کل دنیای من بود کسی که عشقش بودم منو گذاشت کنار گفت سوریهـ… گفتم پس خداحافظ گفت منتظرت هستم گفتم منتظر نباش من کسی نیستم با این چیزا کنار بیام گفت من منتظرم مطمئنم یه روز بر میگردی چی میگفتـ…؟؟ برگشتنـ…؟؟ تموم شد دیگه محمدی تو زندگیم نبود شایدم به ظاهر نبود چون عکسای پروفایلشو نگاه میکردم کل امیدم به چراغ اتاقش بود ولی نه من نمیتونستم درک کنم تو دوست بازی و خوش گذرونی الکی که شباش پر اشک تنهایی بود گم شده بودم محرم رسید ولی تیپ من همون بود دلم هیئت خواستـ… آره من با همون تیپ با دوستام که… رفتیم هیئت از پیششون رفتم یه گوشه برا خودم نشستم وای من داشتم گریه میکردم برا امام حسین(ع) یه چیزی تو دلم التماس میکرد دستمو بگیرید راهو نشونم بدین بعد اربعین بود… داشتم پروفایل محمدو نگاه میکردم رفته بود کربلا پیش خودم گفتم به هوای زیارت قبول گفتن ببینم چجوریه هنوزم پشیمون نشدهـ…؟ پیام دادم -سلام زیارت قبول +سلام ممنون خانمـِ…(فامیلیمو گفت) وای این محمد بود منو به فامیلی صدا کرد؟ دنیا رو سرم خراب شد… نه تصمیمش جدی بود دیگه دورشو خط کشیدم وضع و روزم از قبل بدتر بود همین بد و بدتر میشد… شب قدر بود ۱۹ ماه رمضون با دوستام رفتیم احیاء(برا خوش گذرونی) چقدر دلم گریه میخواست پیش خودم گفتم: وا مگه اومدی گریه کنی؟ آخرش بود گفت: ان شاءالله اربعین کربلا دیگه نتونستم تحمل کنم تا تونستم گریه کردمـ… آره واقعا دلم کربلا میخواستـ… رفتم خونه دیگه مثل قبل نبودم دلم لباس و لاک و کفش و… نمیخواست دلم چادر میخواستـ… دلم نماز میخواستـ… به مامانم گفتم مامانم حاج و واج نگام میکرد بهم گفت چادر حرمت داره سر کنی نباید دربیاری و… گفتم میخوام اولین چادرمو خریدم چقدر دوسش داشتم نماز خوندم زیارت عاشورا… کل شب و روزمو دعا میکردم برم کربلا آره اربعین کربلا… اول محرم بود میرفتم هیئت فقط به عشق خود امام حسین(ع) کل زندگیم و آرزوم شده بود اربعین کربلا بابا اجازه نمیداد… شب از هیئت برگشتم خونه داشتم میترکیدم از گریه روضه گذاشتم روضه سه سالهـ… انقدر گریه کردم تا خوابم برد… شب خواب دیدم یه جاییم خاکی بود یه جاده خاکی بود دو طرفش سیم خاردار بود همه مستقیم میرفتن دیدم کنار سیم خاردار یه پیکر افتاده استخون بود جمجمهـ… دورمو نگاه کردم این همه آدم اونجا بود چرا هیچ کس نمیدیدش چرا هیچ کس نگاهش نمیکرد داد زدم مگه نمیبینید یه پیکر این جا افتاده هیچ کس صدامو نمیشنید گریه میکردم زار میزدم اشکم از روی گونم سُر خورد افتاد روی جمجمهـ… یه آن دیدن جمجمه جون گرفت شد یه پیکر سالم چشماشو باز کرد باورم نمیشد یه اشکی که از چشم من افتاد روی جمجمه اینطور شد… خودشو معرفی کرد گفت من شهید محمدرضا دهقان امیری هستم از خواب پریدم من خواب یه شهیدو دیده بودم بهش متوسل شدم آره بابام راضی شد تو مسجد نزدیک خونمون ثبت نام کردم برای کربلا فقط یه نفر کنسلی داشت دمش گرم داداش محمدرضا چیکار کرد رفتیم ترمینال داشتیم خداحافظی میکردیم رئیس کاروان داشت میگفت زنگ بزن ببین سید کجاستـ… یکی از دور داشت میومد رئیس کاروان زنگ نزن بابا اومد یه لحظه نگاه کردم چیزی که میدیدمو باور نمیکردم واقعا… محمد بود… محمد هم کاروانی من بود… داشتیم میرفتیم ساکهارو بزاریم تو اتوبوس متوجه ام شد تو چشمام نگاه میکرد معلوم بود جا خورده سرم انداختم پایین من پیش چندتا خانوم دیگه که تو کاروان بودن وایساده بودم اومد سمتمون بهش سلام کردن فهمیدم از دوستای مادرش و خواهرشن گفت: شما برین من ساکارو میارم بنده خدا ساک همه خانومارو سوار اتوبوس کرد ادامه خاطره نیم ساعت دیگه درج میشه👇 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 2⃣ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺فدایی عمه سادات🌺 تو کل پیاده روی حواسش به من بود کل کسایی که تو کاروان بودن فهمیده بودن گذشت و برگشتیم هیچ خبری ازش نبود خب منم توقعی نداشتم که خبری ازش باشه بعد ماه صفر به مامانم زنگ زده بود بهش گفته بود فلانی چطوره(من) مامانمم همه چیو تعریف کرده بود گفته بود به نظرتون الان قبولم داره؟ مامانم گفته نمی دونم باید با خودش حرف بزنی… از مامانم اجازه گرفت که باهام حرف بزنه رفتیم بیرون گفت من هنوزم توفیق نداشتم که برم سوریهـ… گفت هنوزم حاظر نیستی باهام ازدواج کنی…؟؟ واقعا بهش فکر نکرده بودم شایدم کرده بودم ولی نه انقدر جدی گفتم راستش فکر نکردم بهش گفت میشه فکر کنی؟ یک ماه ازش وقت خواستم واسه فکر کردن خیلی باخودم کلنجار رفتم درسته که برگشته بودم ولی هنوزم سخت بود برام قبول کردم مامانم بهش گفت به مادرش گفته بود مادرشم تو مسجد به مادر من گفته بود و… اردیبهشت همین امسال برای اولین بار رفت سوریه… الحمدلله سالم برگشت اتفاقا همین چند شب پیش بعد سه ماه برگشت هنوز نرفتیم سر زندگی خودمون خیلی مشکلات داریم واسمون دعا کنید… ان شاءالله همه اونایی که راه رو اشتباه رفتن به حق حضرت زینب(س) برگردن. التماس دعای شهادت یاعلی. 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
2⃣ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 @dokhtaran_zahrai313