eitaa logo
💚آرشیو خاطرات💚
31 دنبال‌کننده
5 عکس
3 ویدیو
0 فایل
سلام به کانال دختران زهرایی و پسران حسینی خوش آمدید کانال اصلی👇 @dokhtaran_zahrai313 پیچ اینستا👇 https://www.instagram.com/dokhtaran_zahrai/
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 1⃣ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺فاطمه سادات🌺 با سلام خدمت همه اعضای کانال. من مریم هستم ۲۵سالمه👸 میخوام از خاطره چادری شدنم بگم... من تو یه خانواده ای بزرگ شدم که طرف پدری از کوچیک تا پیر همه چادری ان. طرف مادرم چادری پیدا نمیشه ولی بی حجاب نیستن. من اصلا از چادر خوشم نمیومد همیشه هم کسایی که چادر سر میکردن لج منو درمیاوردن پیش خودم می گفتم انگار باچادر سر کردن شدن فرشته میخوان طوری رفتار کنن که خودشون خوبن ما مانتویی ها بدیم .. بخاطر همین اصلا با سمت پدری خون گرم نبودم چون بعضیاشون نگاهاشون روم سنگینی میکرد پدرم خیلی سر حجاب حساس بود حتی وقتی کوچیک بودم موهام که بیرون بود حتی تو شلوغی جاده هم بودیم منو نگه می داشت میگفت روسریتو درست کن اون موقع شاید ۸یا ۹سال داشتم هیچی از حجاب و چیزای دیگه سر در نمیاوردم. بخاطر سخت گیری های پدرم من از حجاب و هرچی آدم محجبه بود متنفر شدم حتی گاهی وقتا تو دلم میگفتم پدرمم دوست ندارم که این همه اذیتم میکنه. همیشه عاشق مادرم بودم دروغ نگم وقتی پدرمو میدیدم از ترس نمیدونستم باید چیکار کنم. وقتایی که میومدیم شمال خونه مادر بزرگم پدرم بخاطر کارش فقط ۳روز میموند بعدش میرفت منم همیشه خوشحال بودم از رفتنش چون اونجا خیلی آزاد بودم تو سن ۱۰سالگی پدرم مجبورم کرد مانتوهای بزرگ و لباس های گشاد بپوشم ولی شمال که بودم درنبود پدر همیشه بولیز شلوار بودم اونجا همه دور هم بودیم دختر خاله پسر خاله اصلا برام مهم نبود که اونا پسرن یعنی اصلا به اینطور چیزا فکر نمیکردم همیشه اونا مثل داداشم بودن. خلاصه درنبود پدر من خیلی آزاد بودم. تا شدم 15ساله پدرم گفت همه دخترعمه هات چادر سرمیکنن توهم باید سرکنی گفتم نمیتونم بلد نیستم نگهش دارم انقد گیر داد که آخر مادرم به دادم رسید گفت همه چی اجبار نمیشه که نمیتونه سر کنه اذیتش نکن فقط داری اونو از خودت دور میکنی پدرم دیگه هیچی نگفت البته مادرم اون موقع چادر سر میکرد بخاطر پدرم اما بعد اینکه داداش کوچکم بدنیا اومد سر کردنش سخت شد از خداش بود سر نکنه چون تنها مادرم بین خانوادش چادری بود که اصلا دوست نداشت. یه روز پدرم گفت بریم جمکران منم که برام مهم نبود کجا برم گردش باشه هرجا باشه فرقی نداره. گفت چادر سر کن گفتم چادر ندارم باهاش لج کرده بودم که رفت از عمه کوچیکم چادر گرفت آورد گفت سر کن منم گذاشتم کیفم رسیدیم جمکران سر کردم اما طوری سر کردم که فکر کنم خودشم پشیمون شد دوبار باد چادرو از سرم انداخت من بدو چادر بدو😂 وقتی هم سر میکردم مثل این پیر زنا نصفشو میزاشتم زیر بغلم طوری راه میرفتم که بابام متوجه بشه من از عهدش بر نمیام.😄 البته اینا همه از قصد بود که دیگه بهم گیر نده واقعا هم دیگه بهم گیر نداد که چادر سر کنم ولی همیشه به تیپم به موهام آرایشم گیر میداد اینا باعث شد من حتی یه ذره هم علاقه ای به پدرم نداشتم فقط دعا میکردم بیایم شمال که من یه مدت راحت باشم نفس بکشم بزرگ تر که شدم ولی بازم مثل بچگیام با پسرخاله هام شوخی میکردم پیششون آزاد بودم البته دور از چشم پدرم خانواده پدرمم تا منو گیر میاوردن شروع میکردن به نصیحت کردن منم که مخالف بودم بخاطر همین زیاد پیششون نبودم همش میگفتم اشکال نداره شما خوب ما بد شما بهشتی ما جهنمی هرکیو تو قبر خودش میزارن انقد جوش نزنید من هرطور بخوام میگردم... شدم ۱۸ساله عمه کوچکم که مجرد بود مریضی سرطان گرفت بعد دوسه سال فوت کرد😔 دنیا روسرم خراب شد چون مثل خواهر نداشتم بود تنها کسی بود که حرفهامو خرابکاریامو گناهامو براش تعریف میکردم اونم فقط میگفت خودت میدونی یه روزی میرسه پشیمون میشی نکن اینکارارو ..موقع دفنش با چشای خودم دیدم چطوری تو قبر گذاشتن اولین باری بود میدیدم همونجا دلم لرزید گفتم معلوم نیست منو کی داخل قبر بزارن مثل عمم تنها بشم شبا خواب نداشتم همش بفکر این بودم که تو تاریکی چیکار میکنه. با اینکه شده بودم 22ساله ولی هیچی از عاقب قبر وفشار قبر و این اتفاقا خبر نداشتم. مراسماش که می رفتیم مانتو داشتم که باز این پدرم جلوی منو گرفت گفت همه چادر دارن توهم سر کن چون خیلی ترسیده بودم از مرگ و قبر بدون لج کردن ازش پول گرفتم رفتم چادر خریدم البته این چادرم فقط مراسم های عمه سر میکردم بیرون سر نمیکردم. قبل چهلم عمه اومدم شمال چادرمم آوردم. خانواده همسرم چادری بودن من تازه یک سال ونیم بود نامزد کرده بودم وقتی اومدم خونه مادرشوهرم نشستم ازش درمورد قبر وجهنم وعذاب سوال کردم اونم عاشق این بود بشینه باهام حرف بزنه از سرشب تا اذان صبح باهم حرف زدیم از فرداش من چادر سر کردم ادامه خاطره نیم ساعت دیگه درج میشه👇👇 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 2⃣ ادامه خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺فاطمه سادات🌺 از سرشب تا اذان صبح باهم حرف زدیم از فرداش من چادر سرکردم البته وقتی رفتم خونه مادربزرگم همه مسخرم کردن که حاج خانوم تقلب الله،من سست شدم دخترخاله هام گفتن دربیار چیه مثل عقب افتاده ها شدی اصلا بهت نمیاد مثل میمون شدی، منم اعصابم بهم ریخت اصلا حوصله نداشتم اون شب مادرشوهرم دید حال ندارم گفت پاشید شام بریم پارک مریم داغ عمش داره داغونش میکنه بریم حال و هواش عوض بشه نتونستم چادر سرنکنم گفتم ضایع، میگه این همه حرف زدم براش برعکس چادرشو برداشت.رفتیم پارک اونجا یه عده معرکه گرفته بودن داد میزدن یا حسین زنجیر پاره میکردن منم از سر کنجکاوی با خواهر شوهرم رفتم اونجا که تماشا کنم که چند تا مار وحشتناک آورده بود میگفت مار واسه قبره بترسید از روزی که اعمالتون زودتر از خودتون وارد قبر بشن که گفت هرکی به حسین ارادت داره بهم کمک کنه یه پارچه سبزی که یا الله نوشته بود پهن کرد همه بهش پول میدادن یه خانوم با بولیز شلوار اومد پول داد سرشو انداخت پایین با تیکه انداختن بهش گفت خدا برادرتو برات نگه داره منم چادر سرم بود رفتم پول دادم داشتم برمیگشتم صدام زد گفت خواهرم وایستادم گفت ایشالله خانوم فاطمه زهرا چادرتو تو سرت نگه داره موبه تنم سیخ شد مات نگاش کردم کل ملت با یه نگاه احترام آمیزی نگام کردن همسرمم توجمع بود یه لبخند قشنگی زد به دلم نشست گفتم من چادر سر میکنم ولی متاسفانه بامسخره کردن دیگران وتیکه انداختن وهزار بلای دیگه وقتی برگشتم خونه خودمون چادرو دیگه سر نکردم. بازم شدم مریم قبلی بازم مد بازم مانتوهای کوتاه و شلوارهای جذب وآرایشهای غلیظ اون موقع چون نامزد داشتم بابام گیر نمیداد گفت خودت میدونی وشوهرت…همسرم سیده جدش حضرت ابوالفضل هرچند خودشم گذشته خوبی نداشت ولی الان شده نوکر جدش.همسرم اصلا بهم گیر نمیداد میگفت چیزی که به اجبار باشه نمیتونی نگه داری باید خودت بخوای ولی منم دوست ندارم مردای غریبه خانوممو برانداز کنن ولی اجبارتم نمیکنم همونطور که خودم با اجبار کاری رو انجام نمیدم. من دوران نامزدی هرطور دلم خواست چرخیدم نگاهای ناراحت همسرمو میدیدم ولی توجه نمیکردم پارسال عروسی گرفتیم وقتی رفتم خونه خودم یه مدت بعد که داشتم کمدمو مرتب میکردم چشمم خورد به چادرم یاد حرف اون آقا افتادم که گفت ایشالله خانوم فاطمه زهرا چادرتو روسرت نگه داره یهو گفتم پس چیشد که افتاد از سرم‌.از سربیکاری نشستم روسریمو یه مدل خوشگل بستم چادرمم سر کردم جلوی آینه نگاه کردم واقعا خوشگل شده بود اصلا طوری به دلم نشست که دلم نمی خواست از سرم بردارم ولی باز یاد مسخره کردنای دیگران افتادم گفتم ولش کن. درسته حجاب نداشتم ولی نماز و روزم سر وقت بود.داشتم نماز میخوندم که تلویزیون حرم امام رضا رو نشون داد قربونش برم اصلا تاحالا نرفتم دلم براش پر میکشه یهو بغض کردم گفتم یا امام رضا اگه منو بطلبی قول میدم از مشهد برگشتم چادرمو از سرم برندارم حتی اگه دیگران مسخرم کنن من پیش خدا و پیش تو قول میدم سرم کنم عهد بستن من همانا از اون شب خواب دیدن تا چند وقت پیش همانا همش خواب چادر همش خوابهای قشنگ درسته نباید قشنگی خوابو تعریف کرد ولی حتی تو خواب رو هوا برام آیه نازل شد عهدی که با خدا بستی به عهدت وفا کن.بعد از آیه همسرم تو خواب اومد دستش کادو بود توخواب گفت مریم تواین همه خواب های قشنگ میبینی چرا چادر خانوم فاطمه زهرا رو سر نمیکنی کادورو آورد طرفم که چادر بود.من تا چند ماه فقط خواب دیدم ولی باز فکر مسخره کردن دیگران مانعم میشد..ولی خیلی دوست داشتم چادر سر کنم. یک ماه پیش که رفته بودم تهران دیدن پدرومادرم اونجا رفتم یه مانتو جلو باز گرفتم با اینکه همسرم تاکید کرده بود که تنها میری میای یکم حجاب کن ولی برگشتنی من جلوی مانتومو باز گذاشتم بولیز شلوار بودم موهامم حالت دادم از شال گذاشتم بیرون وقتی رسیدم خونه همسرم نگام کرد ناراحت شد ولی چیزی نگفت.شب که خوابیده بودم یهو تو عالم خواب و بیداری نگاهم افتاد به یه کسی که قد بلند داشت سیاه پوش بود انگار داشت نفسمو میگرفت قلبم تند میزد تو خواب همسرمو بیدار کردم گفتم یه نفر سیاه پوش کلاه به سر وایستاده اونجا هرچی بلند شد اینطرف اونطرف رفت ندید ولی من میدیدم تو خواب چشمام گردشده بود از ترس نفسم داشت می رفت یه دستم تو گلوم بود یه دستم تو قلبم انگاری عزراییل بود اومده بود جونمو تو خواب بگیره یهو از خواب بیدارشدم با ترس دور واطرافم نگاه کردم خونه روم سنگینی میکرد به زور خوابم برد فردا شبش باز خواب دیدم لباس عروس تنمه اماقبر دیدم یه میت کفن شده دیدم که مار دورش حلقه کرده بوداما نمیدونم چراهمش حس کردم من کفن پیچم اون قبر مال منه ادامه خاطره نیم ساعت دیگه درکانال👇 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 3⃣ ادامه خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺فاطمه سادات🌺 شبا خوابم نمیبرد دورو اطرافم یه چیزایی حس میکردم که میترسیدم بنده خدا همسرم شبا از دست گریه های من خواب نداشت منتظر میموند تا من خوابم ببره که از تنهایی نترسم..صبح که همسرم رفت سرکار اومدم سر وقت گوشی که رمان بخونم که یهو یه کانال تو گوشیم باز شد اسم کانالش بهشت جهنم قبر بود از کنجکاوی رفتم داخلش خیلی چیزای آموزنده توش بود از حدیث بگیر تا عکس وفیلمهایی درمورد بهشت وجهنم واقعا درگیر این کانال شدم همش عاقبت کسایی که موهاشون بیرون بود دیدم خوندم یهو به خودم اومدم گفتم این دنیا و لباسهای جلف ارزش ندارن اون دنیا عذاب بکشم دلم بهشت میخواست نه جهنم دیدم اون خوابهایی که میدیدم بی مورد نبود من دور از چشم همسرم بولیز شلوار بودم. یهو یاد عهدم با امام رضا افتادم. بعد از ظهر از همسرم اجازه گرفتم رفتم خیاطی چادرمو کوتاه کردم درستش کردم. شبش همسرم شام منو برد بیرون وقتی از اتاق اومدم بیرون منو باچادر دید چشماش برق زد گفت واقعا بهت میاد فرشته شدی این تشویق همسرم می ارزید به دنیا اون شب از ذوق فقط نگام میکرد میخندید گفت خیلی خوبه که چادر سرته گفتم اول بخاطر خدا سرم کردم دوم بخاطر تو که غیرتت زیر سوال نره. سوم بخاطر خودم سرم کردم این چادر یه آرامشی داره که دلم نمیخواد از سرم بردارم یه حس امنیت داشتم حس سبکی. اون شب خواب خیلی خوبی دیدم یه خانوم کنارم نشسته بود صورتشو ندیدم ولی انقدر آرامش بخش بود که خوابم رویایی شده بود تو خواب یه کادو بهم داد خیلی خوشحال بودم دیگه شبا ترس نداشتم انقد آروم شده بودم انقد به همه چی توجه میکردم که همسرم گفت من باید از مدیر کانال تشکر کنم که تو اینطوری شدی. هرچند بازم سمت مادریم مسخرم کردن ولی اینبار دیگه مثل قبل نبود اما خیلیا مخصوصا دختر عموی همسرم خیلی ازم تعریف کرد گفت عالی شدی ادامه بده حرف نداری اینا بیشتر باعث میشدن من بیشتر عاشق چادرم بشم. عهد بستم کل دنیا هم مسخرم کنن اما چادرمو ازسرم بر ندارم همین حجابم باعث شده همسرم بیشتر بهم توجه داره بیشتر باهام بیرون میره با اینکه اصلا از بیرون رفتن و گشتن تو بازار خوشش نمیومد اما الان با کمال میل کنارمه و من خیلی خوشحالم که به آرامش رسیدم. راستی بهمون پیشنهاد دادن آخر هفته بریم مشهد توروخدا برام دعا کنید امام رضا بطلبه بریم چون تا حالا مشهد نرفتم... اینم یادم رفت بگم من عاشق پدرمم تازه فهمیدم گیر دادناش بخاطر خودم بود...........ببخشید خیلی خیلی طولانی شد ولی بازم خیلی خیلی خلاصه کردم میخواستم بدونید به همین راحتی یه شبه زهرایی نشدم 5سال طول کشید تا به اینجا برسم الان یک هفته زهرایی شدم یک عمر زهرایی باقی میمونم. واقعا از مدیر کانال ممنونم عکسها و مطالبی که گذاشتن بیشتر منو مشتاق کرد واسه چادر سر کردن. آرامش فاطمی رو برای همه آرزومندم❤️❤️❤️🌺🌺🌺 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
2⃣ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 @dokhtaran_zahrai313