eitaa logo
💚آرشیو خاطرات💚
32 دنبال‌کننده
5 عکس
3 ویدیو
0 فایل
سلام به کانال دختران زهرایی و پسران حسینی خوش آمدید کانال اصلی👇 @dokhtaran_zahrai313 پیچ اینستا👇 https://www.instagram.com/dokhtaran_zahrai/
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 1⃣ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌹 یازهرا 🌹 سلام باعرض قبولی طاعات و عبادات نمیدونم درسته بگم یا نه ولی خیلی دلم میخواهد بقیه بدونن از کجا میشه به کجا رسید خیلی وقتا دیدم و شنیدم که لاک جیغی هارو مسخره میکنن و میگن اینا فقط یه حجاب میزارن…بیشتر از این وقتتونو نمیگیرم و میرم سر اصل مطلب گرچه یه ذره طولانیه من یه خانم ۶ ساله هستم… تو یه خانواده ای بزرگ شدم که نمیشه گفت مذهبی یا بازن همه جوره داریم از کسی با تاپ دامن کوتاه میاد جلو مردا تا کسی چادر سر میکنه ولی خب مذهبی هامون انگشت شمارن که مناسفانه اونام خیلی راحت با نامحرم برخورد میکنن فقط پدر و مادرم از همشون یکم بهترن من تو سن نوجوونی با یکی از همکلاسیام دوست شدم دوست که چی بگم واقعا شیطان اعظم بود…(تو سن ۱۴ سالگی با خیلی از پسرا بوده…)و من یه دختر بچه کلا پاستوریزه و مثبت بودم، چادری و اهل هیئت ولی اون مسخرم میکرد و میگفت روسریتو بده عقب وقتی یه پسر میبینی اینجوری نگاش کن اینجوری راه برو ‌و… خلاصه اون باعث شد من برا اولین بار با یه پسری دوست بشم واین ماجرا به اینجا ختم نشد و اون میگفت نباید بهشون دل ببندی و فقط یه مدت دوست باش و بعد برو با یکی دیگه دوس شو…تو این گیر و دار بود که زد و عاشق یکی از اون پسرا شدم(عاشق که چی بگم یه متعصب وابسته😰)و اون شد آخرین نفر ۳ سال باهاش دوس بودم تااینکه بابام فهمید بخاطر اون پسر کلی از پدرم کتک نوش جان کردم که حقم بود😉 اما بازم یواشکی دم مدرسه میدیدمش (خلاصه اش میکنم)یه جوری شد و من مچشو گرفتم و فهمیدم بعله آقا به من خیانت کردن خواستم خودکشی کنم (احمق بودم دیگه)حتی یه بارم امتحان کردم ولی حتی بلد نبودم خودکشی کنم گذشت و بعد مدتی دوستم گفت بیا حالشو بگیر و با دوستش رفیق شو منم قبول کردم و بعد این دل که عین اتوبوسرانی شده بود دوباره این یکی راه داد(البته اونموقع فکر میکردم عشقه ولی الان که عاشقم و همسر دارم میبینم که متاسفانه بخاطر اغنا نشدن محبت از طرف محارمی مثل پدر و برادر با کوچکترین توجهی خودمو میباختم) روز به روز تو گنداب بیشتر فرو میرفتم کاری نبود نکرده باشم(البته یکم اغراق داره ها یعنی خیلیییی گناه کردم😭😭) روابطمم با خانوادم وحشتناک دیگه بهم اعتماد نداشتن و من علاقه ای بهشون نداشتم و حتی ازشون متنفر میشدم وقتی بهم گیر میدادن زد و زمان اعتکاف رسید (البته من نمیدونستم اعتکاف چیه من نمازمم الکی جلو مامان بابام دولا راست میشدم پیس پیس میکردم مگر مواقعی که جوگیر میشدم مثل شبای احیا)ما یه همسایه داشتیم سادات بودن مامانم اصرار و اصرار که بیا بااینا برو اعتکاف منم گفتم چیه همش سه روز باید نماز بخونی و این حرفا… اما بعد گفتم عب نداره میرم ۳ روزم از اینا (خانوادم بودنا خاک تو سرم بااین حرف زدنم)دور باشم نفس راحت بکشم وسایلمو جمع کردم و رفتیم اعتکاف مسئول اعتکاف یه خانمی بود محقق سخنران و مداح نخبه تهران اگه اسمشو بگم قطعا خیلی ها میشناسن… قبلا یه چند باری مراسم مولودیاشو رفته بودم اولین زن مداحی بود که ازش خوشم میومد نسبتا جوون بود به خودش میرسید مثل این خانم جلسه ایا نبود که مقنعه کج مشکی سرش کنه و تا یه دختر حرف بزنه دعواش کنه به خودش میرسید و شدیدا شیک پوش بود و مهمتر از همه بیشتر با جوونا گرم میگرفت… خلاصه من رفتم اعتکاف شب اول که به توضیحات و اینا گذشت شب دوم اون خانم(که تاج سر منه)گفت بچه ها بیاین میخام نماز شب یادتون بدم هر کی دوسداره بخونه منم رفتم(نه اینکه خیلی اهل نمازم!!!!) اون توضیح داد خوشم اومد حس کسی و داشتم که میخواد کتاب غیر درسی بخونه و شروع کردم به خوندن نماز شب توی اون تاریکی با مفاتیح کورمال کورمال میخوندم به ۳۰۰ الهی العفو که رسیدم دیگه اخرش کف کرده بودم و علف علف میشد تو سجده نمازم کلی باخدا حرف زدم و گریه کردم عجیب بود هنوزم از خدا طلب بخشش نکرده بودم اما انگار اون نماز شبه دلمو یه جوری کرده بود تو نماز شبم فقط میگفتم خدا حسین و کربلا…😭 دلم شکسته بود شب بعدی مشتاق بودم زودتر شب بشه و نماز شب بخونم…(وای که الان حاظرم همه ی ثوابام و درس و بحثمو بدم ولی یه بار دیگه شیرینی اون نماز شبو بچشم) فرداش استادم(همون خانمه که بعدا شد استادم) داشت سخنرانی میکرد رو کرد به ما و گفت بچه ها گاهی یه نماز یه سجده یه چشم بستن روی گناه شمارو به خیلی جاها میرسونه اومدین اینجا و با دست امیرالمومنین زنجیرهای شیطان رو از دلتون پاره کردن و ان شالله طوق بندگی خدا رو با دست اقا به گردنتون بندازین (این حرفش خیلی برام خاص بود انگار اصلا تو اون سه روز هرچی میگفت در وصف من میگفت 🔷 ادامه خاطره نیم ساعت دیگه درج میشه👇 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 2⃣ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌹یازهرا🌹 (خداییش منم دلم میخواست خوب باشم اما ارادم خیلی ضعیف بود و همیشه از مسخره شدن میترسیدم) روز وداع رسید و من التماس میکردم که منو از مسجد بیرون نکنن میگفتم اگه برم بیرون دوباره شیطون میاد سروقتم من اینجا خدارو شناختم و باهاش آشتی کردم گریه میکردم و میگفتم آخر سر استادم صدام کرد و گفت اگه به خدا اعتماد داری بدون همیشه باهاته فقط یادت نره همیشه داره نگات میکنه… و همین یه جمله بسم بود وقتی مامانم منو دید زد زیر گریه و گفت چقد صورتت عوض شده (من تغییر ظاهری نکرده بودم همیشه به اجبار بابام چادر سرم بود و موهامم تو بودا) من تعجب کردم اومد بغلم کرد و گفت احساس میکنم تو صورتت نور دیدم… فرداش مامانم چند دقیقه نبود و منم رفتم یواشکی از گوشیش به اون پسره(دوستم)زنگ زدم اما تا گفت الو دلم لرزید و دیگه نتونستم ابراز علاقه کنم از حرفهای اونم بدم اومد و زود قطع کردم… یهو یادم افتاد خدا داره نگام میکنه چقد خجالت کشیدم (انگار نه انگار تا قبل اون اصلا برام مهم نبود نفهمیدم چجوری پرده های حیا دوباره برگشت) من از خدا خواسته بودم خودش اوضاع رو فراهم کنه و منو از دوستام دور کنه، خداشاهده به ۲ هفته نکشید یهو خونمونو فروختیم و از شهر ری اومدیم تهران و من وارد دبیرستان شدم دیدم خدا واقعا کمکم کرد گفتم پس منم یه قدم دیگه برمیدارم با گوشی یکی از دوستای جدیدم زنگ زدم به اون پسره و بهش گفتم اقای فلانی من عقایدم عوض شده فرق کردم میخوام دانشگاه الهیات بخونم و....از این حرفا اونم اولش سعی کرد منصرفم کنه بعد دید جدی ام کلی مسخرم کرد و قطع کرد اون موقع محبتاشو دوس داشتم اما بخاطر خدا ازش گذشتم خیلی سخت بود اوایل ...ولی به جرات بگم بابت همون یه قدم خدا هنوز داره با رحمت نگام میکنه… گذشت و من کم کم از یه چادری به محجبه و مذهبی و بسیجی و ولایی تبدیل شدم همه فامیل مسخرم میکردن خیلی بدا خیلی غرور و شخصیتمو پسر عمه ها و عموم و دخترا لگد مال میکردن اونم جلوی همه.... ولی عجیب بود بااین کاراشون دلم بیشتر قرص میشد تا اینکه بعد ۶ سال رفتم مشهد (اولین مشهد بعد تولدم اونم تو همون سالی که عوض شده بودم) حس و حال عجیبی بهم دست داد و بطور خیلی خاصی(که مفصله و شما بیشتر از این اذیت میشین)با آقای قاضی آشنا شدم (همون سالک معروف ایت الله سید علی قاضی) گذشت و علاقه و توجهم به علما و سلکا جلب شد و فهمیدم که چه جالب خانما تو تهران میتونن حوزه برن(فکر میکردم فقط قم و نجفه)و رفتم دنبالش بابام کلی خوشحال شد ولی مامانم شدیدا مخالفت کرد بالاخره با هر بدبختی بود راضیشون کردم و وارد حوزه شدم و هر روز با اساتیدی آشنا میشدم از جنس ایمان و الان یک طلبه ام که با یک مرد مذهبی هم ازدواج کردم(البته من روحانی میخواستم مامانم گفت اسم مرد روحانی بیاری از خونه میندازمت بیرون همینم که خودت میری زیادیه مامانم خیلی خوبه ها از دعاهای مادرم به اینجا رسیدم خدا منو ببخشه تو دوران جهالتم کلی عذاب کشید هر روز برام حدیث کسا میخوند ولی خب دوست نداشت منو دومادش طلبه باشیم) و الان الحمدلله ۶ ساله که با خدا آشتی کردم من بعد مادرم به هیچکس اندازه اون استاد عزیزم مدیون نیستم که یه بار نگفت پاشو نمازتو بخون یه بار نگفت اه نخندین، بعد افطار خوراکیاشو میاورد میچید همه مون دورش جمع میشدیم و میگفتیم و میخندیدیم اولین بار بود دیدم یه خانم محجبه میخنده شوخی میکنه مهربونه اونروز فرق بین مومن و غیر مومن و فهمیدم... شاید باورتون نشه آرزومه یه بار دیگه برگردم به اون زمان و اون نماز شب و بچشم اون موقع نمیدونستم ریا و دروغ و....چیه اونموقع جهالتم بچه گانه بود اما هر چی جلوتر میرم امتحانات خدا سخت تر میشه دعا کنین برام که ثابت قدم بشم (فقط تورو خدا دیدتون نسبت به حوزوی ها عوض نشه من توشون فقط بدم تمام قصدمم از حوزه این بود یکی بشم مثل استادم(مبلغ)که کمک جوونایی کنم که مثل اونموقع من تو جهالتن) خیلی حرف زدم و اذیت شدین حلالم کنین و برام دعا کنین تو این راه ثابت قدم بشیم و روز به روز نزدیکتر بخدا التماس دعا یازهرا 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌹یازهرا🌹 سلام دوستان!وقتی دیدم دختران و پسران زیادی داستان تحولشونو میفرستن تو کانال حیفم اومد این داستانو نگم. صاحب داستان ما دوستم ساراست.. من با سارا تو اعتکاف دوست شدم، شب دوم اعتکاف بود با سارا نشستیم تو محراب مسجد وداشتیم با هم حرف میزدیم، سارا شخصیتی آروم، محجوب، عمیق ودوست داشتنی داره!!! یه دفعه یه سوال اومد تو ذهنم، گفتم:سارا تو که مذهبی نبودی همیشه تیپای عجیب میزدی، تازه یادمه از مذهبیا هم بدت میومد از نگات میفهمیدم.اول خندید بعد انگارچیزی یادش اومده باشه حالش گرفته شد، متوجه شدم باید داستانش جالب باشه، اولش تفره رفت ولی من ول کن نشدم وقتی دید کوتاه نمیام تعریف کرد… دو روز قبل از ماه رمضون سال 94بود که یه خواب عجیب دیدم، خواب دیدم تو یه دو راهیم..و14نفر ایستادن جلوم که ضمیر ناخداگاهم میگفتداینا از جنس شیطانن!!! یه دفعه یه نفر از بین این جمعیت گفت:بریم دیگه، خواستم حرکت کنم باهاشون، که سنگینی دستی رو شونمو حس کردم، برگشتم، با یه خانم محجبه روبرو شدم...که از عظمتش نگاه و زبانم قفل شد، حس کردم حضرت زهراست... بانو با یه حالت خاصی گفتند:به همین زودی میخوای بری؟؟؟بعد با انگشت اشاره کردن به یه اقایی که تو یکی از همین دو راهی داشتن آروم راه میرفتن، گفتند:اون اقا منتظرته برو دنبالش! دقیق شدم رو اون آقا..چقد آرامش تو راه رفتنش بود، فقط میتونستم از پشت ببینمش با یه دشداشه عربی و یه شال سبز بلند!!! یه دفعه یاد اون چهارده نفر افتادم ...دیدم اونا خیلی دورشدن و تو یکی از همون دوراهین!!! اونا دقیقا از زمانی که اون بانو نزدیک شدن بهم فاصله گرفتن ازم!!! متوجه شدم این دو راهی دوراهیه زندگیمه!!!(خوب یا.بد؟؟؟) از خواب پریدم، چند مرتبه خوابمو مرور کردم این چه خوابی بود من دیدم؟؟؟ یه دفعه یاد کارام افتادم اینکه بی حجابم، نماز نمیخونم، اهل بیت واسم ارزش آنچنانی نداشتن، همش دنبال تیپ ومدل جدیدم واز همه بدتر بایه پسر درارتباطم"بعد از فکر به اینهمه حالم بد شد شروع کردم به گریه کردن! دو روز تمام بدون فکر کردن به هیچ موضوع دیگه ای مدام فکر شده بود اون خواب! ماه رمضون رسید* در عین ناباوری من تمام ماه رمضونو روزه گرفتم و تمام نمازامو اول وقت اونم با حس و حال معنوی میخوندم، هر روز شادتر میشدم!زندگی واسم معنا پیدا کرده بود.. ماه رمضون به پایان رسید و من تقریبا خودمو پیدا کرده بودم، یکی پیشنهاد سفر به مناطق عملیاتی داد بهم منم پذیرفتم... رفتم هویزه، هیچ جایی اندازه هویزه حالمو خراب نکرد، با علم الهدی رفیق شدم، شده بود محرم رازم!!! تو این مدت همه چیز اصلاح شده بود جز رابطم با اون آقا پسره!!!نشستم با خودم فکر کردم منکه خدا رو دارم والبته از حضرت زهرا هم خجالت میکشیدم!تصمیمو گرفتم البته قاطع.. زنگ زدم بهش و تقریبا متوجهش کردم که من اون سارای قدیم نیستم، و ملاکام با شما خییییلللیییی فاصله گرفته! شدم یه سارای دیگه!!! بعد یه مدتی که سفر افتادم مشهد خیلی خوشحال شدم... رفتم مشهد فکر کردم بهتره اول چادر بخرم بعد برم محضر آقا و با آقا عهد کنم که همیشه چادری بمونم و اینکارو کردم!! سارا دوست من به عشق بانو شد "کوثر" اسمشو هم تغییر داد.. راستی قبل از اینکه داستان دوستمو واستون بفرستم پیام دادم وازش اجازه گرفتم گفت: باشه فقط تهش بگو برام یه دعایی صلواتی چیزی بفرستن که همین راهو ادامه بدم از تو بیابون بیام بیرون.. امیدوارم تلنگری محسوب بشه برای همه شما که رو خودم خیلی تاثیرداشت🌹یاعلی، التماس دعا🌹 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
2⃣ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 @dokhtaran_zahrai313