eitaa logo
💚آرشیو خاطرات💚
32 دنبال‌کننده
5 عکس
3 ویدیو
0 فایل
سلام به کانال دختران زهرایی و پسران حسینی خوش آمدید کانال اصلی👇 @dokhtaran_zahrai313 پیچ اینستا👇 https://www.instagram.com/dokhtaran_zahrai/
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺در آرزوی شهادت🌺 سلام میخوام واستون ماجرای خدایی شدنمو بگم😊 من یه دختر 14،15 ساله هستم حدود یکسال پیش من سحر آدمی بودم که نمیدونستم ما 12 امام داریم یا14 تا؟؟ یا ما یک پیامبر داریم و صد و خوردی هزار پیغمبر؟؟ کلا اطلاعات دینی من زیر صفر بود. از حجاب و امل بازی کلا بدم میومد همه دوستامم همینجوری بودن. تا تو خیابون بودم کلی پسر و رابطه و آرایش و بی حجابی و توی خونه هم اینترنت و ماهواره خانواده ام هم اصلا کاری باهام نداشتن آخه خودشون همینجوری میخواستن. یه روز توی مدرسه یکی از دوستام «هانیه» که از نظر من یه اُمل کامل بود بهم پیشنهاد عجیبی داد، به من گفت که برنامه از لاک جیغ تا خدا را نگاه کنم😳 اصلا من و این برنامه های عصر حجری؟؟؟ نمیدونستم چی بگم اما خب گفتم باشه. عصر کلا یادم رفته بود همینجوری داشتم کانالا را جابه جا میکردم گه دیدم برنامه از لاک جیغ تا خدا را داره اولش خواستم ازش رد شم ولی گفتم بزار ببینم چجوریه این اُملا چی نگاه میکنن؟ برنامه به نظرم خوب نبود یعنی خیلی خوب نبود میدونستم که اینا دروغه اخه کی از اون آزادی میگذره؟؟؟... روز بعد باز هم ناگهانی دیدم باز همون برنامه هست به نظرم بهتر از برنامه قبلی بود. روز سوم خودم زدم شبکه ولی همش میگفتم اینا دروغه آخه کی دیگه این کار را انجام میده؟؟ چند روزی گذشت و من تمام قسمت هاشو نگاه کردم نه بدک نبود حیف که دروغ بود. توی یکی از برنامه هاش یه دختر خانمی میگفت:.من از زمانی که حجابو انتخاب کردم در واقع امنیت پیدا کردم...چی میگفت؟😳😳 امنیت؟؟؟ حجاب امنیت میاره؟؟ خدا ازشون نگذره چه دروغای کله گندی هم میگن... میگفتم دین اسلام خیلی هم بد نیست فقط این حجاب و حرام و اینا خیلی مزخرفن... فکر کنم ده، دوازده روزی میگذشت که عصر توی خیابون قدم میزدم تیپم خیلی عالی بود« البته از نظر خودم» که از پشت سرم صدای یه پسر رو شنیدم بعدش خنده ی چند تا دیگه ولی صدا خیلی آشنا بود وقتی برگشتم..😳 وای خدا این گه امید هست😳 امید؟؟؟دوست پسر قبلیم، همینجور که سوار ماشین میشد منم نشون دوستاش میداد و بعدشم میزد زیر خنده. وقتی هم خواست با ماشین از کنارم رد بشه با یه حالت خاص گفت: هوی دختره برو کنار... وای خدای من این امید که قبلا چه قدر به من ابراز محبت میکرد حالا چجوری با من رفتار میکنه؟؟؟ اونجا بود که فلسفه حیا را فهمیدم،اونجا بود که احساس کردم بی ارزشم😔 مونده بودم چکار کنم خدایا یعنی چی؟؟ یعنی چادر بپوشم؟؟؟ نه اصلا... گذشت همینجوری برنامه های از لاک جیغ تا خدا را نگاه میکردم نظرم در رابطه با چادر عوض شده بود اما نه اینکه چادری بشم اصلا... چند روزی گذشت نمیدونم چی شد اما من با کلی فکر کردن به این نتیجه رسیدم که فقط یه بار چادر بزارم اونم چند محله اونور تر خیلی خجالت کشیدم میگفتم سحر ول کن الان یکی تورو اینجوری ببینه چی میگه؟؟؟ همینجور راه میرفتم یه پسر دیدم طبق معمول منتظر بودم یا متلک بگه یا شماره بده که... در عین ناباوری سرشو انداخت پایین... وای خدا چی میبینم؟؟؟ من هیچ وقت این احساسو نداشتم😭 من اون روز احساس کردم خیلی با ارزشم اخه هر پسری منو دید سرشو انداخت پایین... اخه همه بهم میگفتن خانوم نه دختره... واقعا احساس کردم امنیت دارم... وقتی به خونه رسیدم شروع کردم گریه کردن نمیدونم چرا من اینجوری شده بودم؟؟ گفتم باش خدا من چادری میشم ولی فقط چادر از نماز و روزه و گذشتن از دوستام هیچی نگو... 🔵 ادامه خاطره تحول و خدایی شدن سحر نیم ساعت دیگه درج میشه👇👇 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ ادامه خاطره چادری شدنِ در آرزوی شهادت👇👇 من روز بعد با کلی استرس و ترس و دوگانگی چادر سر کردم، مامان: این چیه؟ خجالت بکش، درش بیار. بابا: اوه اوه دلم گرفت این خفاش بازیا دیگه چه صیغه ایه؟؟؟ دوستام: سحر؟؟خجالت داره. واه واه خانوم کلاغ. خانوم حاج آقا خوبن؟و... سعید: وا سحر عزیزم این چیه؟؟؟... در کل خیییلی ازم استقبال شد پسرای محلم که دیگه چشاشون از کاسه در اومده بود چند روزی گذشت خیلی مسخره ام کردن چند بار اومدم درش بیارم ولی گفتم بزار فقط امروز، فکر کنم انگار خدا نمیخواست من بی ارزش شم😊 یک هفته ای گذشت خیلی بهم فشار اومد پیش خودم گفتم دیگه چادر بی چادر روی همین تصمیم مصمم بودم قرار بود عصر که برم بیرون چادر از سرم بردارم که...داداشم😔 دوباره حالش بد شد نمیدونستم چکار کنم اخه این داداش بیچاره من چه گناهی کرده که این بیماری دست از سرش بر نمیداره؟؟😔😔 خلاصه حال روحیم بد بود دکترا کلا قطع امید کرده بودن راه درمانی دیگه نبود... یهو به چیزی به ذهنم رسید پیش خودم گفتم سحر این همه به قول خودت مدرن بودی به کجا رسیدی بیا یه بارم اُمل شو. رفتم یه سجاده پهن کردم گفتم خدا چادری میمونم باشه نمازم میخونم خدا...فقط داداشم خوب شه، خدا بهت قول میدم تو هم قول بده خدا واقعا خوش قولی کرد😭 عصر اون روز... من فقط با چادر رفتم بیرون...دکتر به داداشم گفته بود اصلا مشکلی نداره در حال حاضر حالش خوبه... خدا😭😭😭 من که هنوز نماز نخوندم😭😭 من چه خدایی داشتم و نمیدونستم... توی اینترنت سرچ کردم و نمازو که هنوز یکمش تو ذهنم بود نمازو دست و پاشکسته یاد گرفتم... باورم نمیشد من نماز می خونم؟؟؟😳 چادرمو نگه داشتم یعنی خدا خودش خواست نگه دارم وقتی خانواده ام فهمیدن باهام سخت مخالفت کردن اما وقتی دیدن خیلی مصمم دیگه چیزی نگفتم اما خیلی باهام بد شدن... توی یکماه دوستام ترکم کردن خانواده باهام بد شدن ولی انگار من خدارا بدست آورده بودم... تنها سعیدو داشتم که خییلی دوسش داشتم چند روز گذشت خیلی به خدا نزدیک شده بودم یعنی احساس می کردم خیلی دوسش دارم یه روز یه جا متنی دیدم که فهمیدم نباید با نامحرم رابطه داشته باشم قبلا هم میدونستم ولی اونجا خیلی کوبنده گفته بود چند روز با خودم کلنجار رفتم واقعا نمیتونستم اخه سعید با همشون فرق داشت آخه من سعید خییلی بیشتر دوس داشتم اما چه کنم خدا این‌جوری نمیخواست با کلی کلنجار بلاخره تیر آخر رو زدم و تمام... من دیگه کلا تنها شدم البته به سعید گفته بودم بیاد خواستگاریم ولی بعدا فکر کردم اخه میتونست مرد زندگی باشه؟؟؟ بعد از اون من کلا تغییر کردم اونقدر که من معدلم از 17/90به 19/40 افزایش یافت منی که اگر بهم میگفتی حجاب پامو میذاشتم رو چادرت تا از سرت بیوفته حالا بدون چادر نمیتونم من شاید دوستام ، خانواده، سعید،آزادی را از دست داده باشم ولی در جاش خدای واقعی را بدست آوردم😊 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
2⃣ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 @dokhtaran_zahrai313