بسم الله القاصم الجبارین
از موکب آمده بودم برای استراحت لباسم را عوض نکردم که زود برگردم.به بچه ها گفتم:" من اینجا گیرم شما چرا نمیرید گلزار شهدا؟"
داشتم راهشان می انداختم شبکه خبر زیر نویس کرد؛ انفجار در گلزار شهدای کرمان،
وای خدایا! اول از همه یاد مرتضی افتادم ،این داداش کوچیکه سر شوریده ای دارد هر جا اتفاقی بیفتد سریع خودش را می رساند.
گوشی را برداشتم به مرتضی زنگ بزنم گوشیم زنگ خورد. زن داداشم بود؛که از مرتضی خبری نیست ؛گفتم: "نگران نباش می شناسیش رفته کمک."
آمار گرفتن ها شروع شد؛امیر علی و فاطمه کجان؟ از صدرا خبری نداری؟و .... این همه بچه بدون پدر و مادر اینجا چه می کردند.
دوباره زنگ زدم مرتضی جواب داد گفت: با اسماعیل رفته بودیم دنبال ناهار برای موکب داشتیم بر میگشتیم با موج انفجار پرت شدیم،خوب بودیم اسماعیل برگشت موکب من رفتم کمک بدم زیر پایم خالی شد، خوردم زمین.
با آمبولانس برده بودنش بیمارستان، کمرش درد می کرد.دختر خاله ام زنگ زد گفت:" اسماعیل را می ذاشتند تو آمبولانس من دیدمش حالش خوب نبود"،گفتم:"مرتضی که میگه خوب بوده".تا آخر شب اسم بعضی شهدا و مجروحین مشخص شده بود اسماعیل هم جزشان بود.
آخر شب رفتم دیدن مرتضی ،خم شدم بوسیدمش، تب داشت ،صورتم سوخت.
گریه می کرد و زیر لب می گفت:
"ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس شهدا را چیدند."
اسماعیل با پارگی رگی در سرش آن هم در اثر موج انفجار به شهادت رسیده بود.
✍ #عرب_زاده
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat
« بی وَتین ها»
زیر پست شهدای کرمان نوشته بود« در عوضش امنیت داریم!»
این تمام همت یک مرد بالغ بود در بزنگاه حادثه،شاید بالغ کلمه آگاهانه ای نباشد!بالاخره بلوغ لامصب یک جایی توی حرف زدن آدم خودش را نشان می دهد.از این همه بیرون گود ایستادن و حرف مفت زدن خون آدم به جوش می آید.زیر پیامش ملت عصبانی تا خورده بود فحش داده بودند اما بنظرم جوابش فحش نبود.یعنی فحش خیلی قبح کلامش را تقلیل می داد و از بار گناهش کم می کرد.بعضی حرف ها مفتشان هم گران است.خیلی گران. باید توجیه می شد که نوشتن بی جا هزینه دارد و اینکه کلمات هم می توانند بوی خیانت بدهند. با خبرِ حادثه بناکرده بود به عقده گشایی.برایش پیام گذاشتم که تو خودت درِ باغِ سبزی برای اسراییل!درِباغ سبز بودن یعنی شراکت در خون مردم.
انگار که به تریج قبایش بر بخورد پیام گذاشت که «من فقط هدفم دفاع از مردم عادیه!» اینکه راست می گفت و یا اصلا چه کسی چنین رسالتی به او داده بود و یاچطور با شماتتِ امنیت کشور می خواست به این هدف برسد بماند. نقاش بود. پیجش را دیدم. از هر نوع خزنده و پرنده و چرنده ای که توانسته بود کشیده بود.اما دریغ از یک پست حرف حساب!دریغ از یک نیمچه حرکت اجتماعی موثر در راه وطن و مردم عادی که سنگشان را به سینه می زد.انگار او هیچ جایِ ایران نبود. هیچکسِ این آب و خاک نبود.توی زیستِ فردی اش به کُمای عمیق رفته بود وتنها علائم حیاتی اش این بود که بیاید زیر پست حادثه کرمان توی زمین دشمن در اینستاگرامِ بی در و پیکر با طنازی بنویسد« در عوضش امنیت داریم!» امنیتی که وقتی او خواب بود مصطفی صدر زاده ها برایش جان داده بودند،جانباز هفتاد درصدی مثل حاج قاسم که وقت استراحتش بود خودش را برای آن به آب و آتش زده بود.امنیتی که از نظر او نبود اما در نبودش فرصت کرده بود با آرامش خیال سیس هنری بگیرد و پشت پنجره اتاقش غرق در موسیقی بی کلامِ مورد علاقه اش، پالت رنگ را خالی کند روی بوم.
امنیتی که نبود اما زیر سایه اش زندگی می کرد.
بی وَتین ها*...
*پ. ن: وتین رگی که دل بدان آویخته است که هرگاه پاره گردد صاحبش می میرد.
✍ #طیبه_فرید
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat
@tayebefarid
نرگسها را میآورم جلوتر.
از دیشب توی تراس بودن. دلم برای بویش تنگ شده.
از راحتی یک بچه داشتن میخواهم استفاده کنم و اصلاح آخر داستانم را بفرستم، چند خطی که برای روز مادر نوشته بودم نیمهکاره مانده، بعد شنیدن خبر حمله تروریستی کرمان دستم به قلم نرفت.
دیشب تا رسید گفتم خبر را شنیدهای؟ خندهاش خشکید و سر تکان داد. لباسهایش را عوض نکرده بود و بچهها از سر و کولش بالا میرفتند. گفت «پیگیرش نشو برات خوب نیست، کار اسرائی..ل نامرده» و بعد امیررضا را انداخت هوا و حرف را عوض کرد.
گیر دادهام به نگو نشانبدههای داستانم، خوب از آب در نمیآیند، خانم عطارزاده گفت: « زهرا بخووون، زیاد بخوون». خب آخر با این وضع، زیادش را از کجا بیاورم، پرت و پلا مینویسم. خستهام. امیررضا دیشب تا صبح گریه کرده و لثهاش ورم دارد.
چند ثانیهای از فیلم کرمان را دیدم، تار بود، پسر بچهای با کاپشن سبز، زنی با کاپشن کرم. حتما دست پسرش را گرفته بود تا روز مادر را با هم کنار حاج قاسم باشند، منم اگر کرمان بودم همین کار را میکردم، میشد الان به جای آنها ما کنار حاج قاسم باشیم.
اما اینجا، میان عطر نرگس، بغض گلویم را تنگ کرده، میخواهم در نابودیات شریک باشم، حتی اندازه یک خط…!
✍ #زهرا_کاشانیپور
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat
@mamaa_do
تا کار خودشان است، کار همسایهشان است، کار فلانیشان استها شروع نشده مینویسم. الان ساعت ۱۶ و ۴۳ دقیقهی ظهر چهارمین سالگرد حاجقاسم، رادیو ۷۳تن شهید و ۱۷۱تن مجروحِ ترورِ کرمان، که برای عزا در مسیر مزار حاجی بودند را، اعلام کرد. تا وقتی شما بخوانیدش، نمیدانم یکانها و دهگانها و خدانکند که صدگان چقدر بیشتر خواهند شد.
همهچیز آنقدر واضح است که به گمانم، برخی در شفافیت گم میشوند. معادله چند مجهول هم ندارد. یک طرف معادله، شهید است و آنها که دوستش دارند، طرفِ دیگر، آنها که بدون استثنا، هرکاری میکنند تا طرف مقابل را پایین بکشند. من از جناح و حزب و داخل و خارج و هیچ مرزی حرف نمیزنم. من از تفکرِ خلع سلاحکنندهی مردمِ یک مملکت حرف میزنم. تفکری که برای بالا رفتنش باید استقامت روانی باقیمانده را در هم بشکند، باید نعره بکشد، باید بترساند، باید بکشد، باید رنگ سیاه و سرخ بپاشد روی دیوارها، باید کاری کند مردم از ناامیدی، از ترس جان، از بیاعتمادی، پا بگذارند روی هرچه که دارند، روی گذشته، حال، آینده. من از تفکری میگویم که برای بالا رفتن خود، زمین بازیاش را وسیع انتخاب میکند و وقتی لحظهای غفلت میورزی، در هرمیدانی تو را میزند، تفکری که زمین را خوب شناخته، مینهایش را کاشته و حالا مینشیند با پوزخندی بر لب، بالا پایین رفتن الاکلنگ را نگاه میکند.
این هزارمینبار است و بلکه بیشتر، که در عزای کسی مینویسند آه از غمی که تازه شود با غمیدگر.
مردمانمان را به جان هم انداختند. مدتهاست از آسمان سنگی به سر گروهی میریزند، ولوله راه میاندازند که سنگ از کجا آمد تا مردمانِ سنگخورده، انگشتِ اتهام به سوی سنگنخوردهها بلند کنند. از گذشتهها، از خیلی سال قبل، مردمانمان به جان هم افتادند تا آنکه سنگ خورده، سنگنخورده را بزند و آنکه سنگنخورده، سنگخورده را. هرروزِ خدا، آدمها و جدالهاشان دست از سرم برنمیدارند، نه در دانشگاه، نه در مترو، نه در صف نان حتی. پناه بردم به تاریخ، تا آنکه/آنانکه سنگ زدند و فتنه انداختند و وقتی مردم مشغول جدال با هم بودند، خانههاشان غارت کردند را، پیدا کنم.
اولینباری که خودم را "من" حس نکردم، بلکه حلشده در جریان بزرگی از آب بودم، ۴ سال پیش بود. من نبودم، جزئی، ذرهای از "ما" شده بودم. معنی یکی شدن را آنجا فهمیدم. انگار برای اولینبار همه دیدیم چه کسی سنگ زده. سنگ به جانِ کسی که خود را جانفدای ما کرد، خورد. دیدیم. رفته بود جلو، ما آن پشت بودیم، حواسمان پی یک و دوی زندگیمان بود، رفت جلو، سنگها را تا جایی که توانست عقب راند، ولی به ناگه، نیمهشب، او را از ما گرفتند...
برای اولینبار دیدیم سنگ را چه کسی زد. دیگر مردمانمان با هم جدل نکردند. همه سنگ را دیدیم، آنکه سنگ زد را هم. وقتی سنگ به جانفدا خورد، انگار برای مدتی طلسم باطل شد. ما همه یکی شدیم. دستهامان را به هم دادیم، صف شدیم، پشت هم، بزرگ، عظیم، گریان اما و عزادار، رفتیم به خونخواهی. آنروز کسی آنجا "من" نبود. او بود که از من و تو و او و اغیار، "ما" ساخت. حتی درست هم نمیشناختیمش، فقط او را همیشه جلوی زمین دیده بودیم، جایی که سنگها زیاد به آنجا میخورد...
حالا مزارش شده جایی که پناه به آن میبریم از شر هرکه سنگ میاندازد. دست او قدرت دارد، همان دستی که نیمهشبی، از دل آتش و سنگها، روی زمین افتاد. حاجقاسم نقطهی اشتراکِ دیروزمان بود، حالا نقطهی اتصالمان است به هرآنچه قرار است وقتی ما درگیر جدالیم، از خانههامان غارت کنند و ببرند. کاش طلسممان بشکند. قهرمان، دوباره با همان دست جدا افتاده، دستهامان را به هم گره زند، من را، تو را، او را، "ما" کند که امروز وقت زمین خوردن نیست، وقت "ما" شدن است. من برای شکاندن دستی که سنگ میزند، راهی جز "ما" شدن، بلد نیستم...
✍ #زهرا_زردکوهی
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat
برای حاج قاسم..
برای عشقِ خونین..
برای قلب های عاشقی که به عشق حاج قاسمِ شان،قدم در جاده ای گذاشتند،که انتهایش بوسه ی انفجاری از عشقی خونین بود..
انفجاری که گل های دوازده ماهه، بیست و چهارماهه، سه ساله، چهارساله را هم بوسه زد. آخر این رسم گرگ ها و کفتارهاست.کشتن کودکان و بی گناهان!!!
اما ما تمام شدنی نیستیم، چون آرمان هنوز زنده است.
چه زیبا سرنوشتی!!
شبیه عمو قاسمِ شان....
✍ #صدیقه_بذرافشان
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat
سلام
بسم الله الرحمن الرحیم
ما را سریست با تو که گر خلق روزگار
دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم
از دیشب تا الان واکنش های بسیاری دربرابر فاجعه بمب گذاری و شهادت ده ها تن از هم وطنانمان که بعضی زائر سردار شهید بودند و بعضی دیگه هم در روز مادر به زیارت اهل قبور رفته بودند؛ خوندم.
بعضی واکنش ها قلب انسان رو به درد میاره
توی همین شرایط که داغدار و مبهوت جنایتی هستیم که دشمن خونخوار و قسم خورده ی این مملکت بر پیکر ایران مظلوم روا داشته.
دشمنی که در دشمنی خودش عزم جدی داره و هر طور پا بده دشمنی می کنه دشمنی که دیپلماسی ش دیپلماسی ترور و تهدید و تحریم و نسل کشیه.براش خودی و غیر خودی،مسجد ، حرم ،حسینیه ، دانشگاه ،مدرسه وکوچه و خیابون و گلزار شهدا و ... فرقی نداره
و ایران مظلوم
ایران مظلومی که خون بهترین و عزیزترین جوانان وطن که اتفاقا بیشتر از همین قشر کم برخوردار هستند برای امنیتش شجاعانه و مظلومانه ریخته شده اما این زخم زبان ها که دل کوه رو هم به درد میاره باعث نشده که ذره ای عقب بنشینند.
بعضی که از قِبَل امنیت و هنر و بودجه ی همین مملکت به نان و نوایی رسیده اند
زبان باز کردند و به جای اعلام انزجار از دشمن و باعث و بانی این جنایت که دستش همیشه به خون مستضعفان و مظلومان آلوده بوده؛ ایستادن مردم تو صف غذا و شربت نذری که بخشی از هویت دینی و ملی ماست رو به سخره می گیرند خودی رو متهم می کنند و نمک به زخم تازه ی هم وطنان داغدارمون می پاشند.
عده ای هم خیلی مضحک و البته مترقی نمایانه و تکراری بحث معیشت و آلودگی و گرانی پراید و ... به این جنایت گره می زنند.
الان شاید یه ذره متوجه بشم امام مظلوم علیه السلام وقتی فرمودند
الشام
الشام
الشام
یعنی چی...
در حالی که بهت زده و شاکی و غمگینم،
آهنگ سربلند مرحوم ناصر عبداللهی سروده ی شاعر عزیز و فقید قسصر امین پور در ذهنم نواخته می شه:
سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
ولی دل به پاییز نسپرده ایم
چو گلدان خالی، لب پنجره
پُر از خاطرات ترک خورده ایم
اگر داغ دل بود، ما دیده ایم
اگر خون دل بود، ما خورده ایم
اگر دل دلیل است، آورده ایم
اگر داغ شرط است، ما برده ایم
اگر دشنه ی دشمنان، گردنیم!
اگر خنجر دوستان، گرده ایم!
گواهی بخواهید، اینک گواه:
همین زخم هایی که نشمرده ایم!
دلی سربلند و سری سر به زیر
از این دست عمری به سر برده ایم
✍ #خدیجه_عزیزخانی
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat
@mooned_mother
شما را نمیدانم اما...
هرگاه که زخمی وجودم را آزرده میکند، جمله ای در ذهنم تداعی میشود:
پس زخم هایمان چه؟
_نور از محل آنها وارد میشود...
این جمله را بارها خوانده و دیده ام. شما را نمیدانم اما، هیچ گاه برایم معنایی نداشته است. واضح تر بخواهم بگویم، زخم های من میسوزد، تیر میکشد، گاهی چرک میکند و خون از محل آنها میچکد. هربار منتظر نور مانده ام اما...
دیروز که مثل هر ۴سالِ گذشته سرباز کرد و جایش تیر کشید، باز هم یاد این جمله افتادم. باز هم منتظر ماندم تا ردِ نوری را که سالهاست میجویمش، با چشمانم ببینم.
ناگاه، پژواکِ یک فریاد از پشتِ پستی و بلندی های ذهنم به گوش رسید. دشمن میله ای داغ را از همان محلِ زخم فروبرده بود. در بهت و حیرت بودم. زبانم بند آمده بود. آتش در قلبم شعله میکشید. دودش که به چشمانم میرسید، اشک میشد. یک قطره از این بارانِ نمکین چکید بر روی همان همسفرِ قدیمی.
هم جانم را میسوازند هم خنکایش تسلی ام میداد. گویی سالها چشم انتظارِ این لحظه بودم تا دوباره از نو شعله ور شوم و بسوزم.
با دست فشردمش. خون چکید. ظرف مرکب را آوردم. لیقه، رنگِ قرمز به خود گرفت. نیازی به انتظار نبود. واژه ها صف کشیده بودند. بر لوحِ دلم آغاز کردم به نوشتن.
دانستم این دل، مگوهای بسیار دارد. آنجا که زبانِ سر نمیتواند بازگو کند، زخم ها سر باز میکنند.
شما را نمیدانم اما،
من دیگر منتظر عبورِ نور از محلِ زخم هایم نخواهم ماند. هر روز بررویشان نمک میپاشم تا خون بچکد و ظرفِ مرکبم خالی نماند. تا نگفته هایم را با آنها بنویسم. تا بسوزد و بسوزاند؛ که من به این سوختن و ساختن، سخت محتاجم...
✍ #م_امیدی
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat
@ghalamnoor
سردار را آن روز كه بدرقه كرديم بروند كرمان، دلهامان قرار نداشت. قائدنا به هنگام نماز اشك مي ريختند.
بدرقه شان در كرمان باز غم ديگري اضافه كرد. همه را صدقه سر سلامتي امام عصر عج تحمل كرديم.
اما امروز، يكي از جنود شيطان، نوشته بود: " براي غذاي نذري و شربت بري ولي انتقام سخت نصيبت بشه"
او چه مي داند گمان ما اين است كه حالا آن شهدا دارند از دست فرشتگان شربت گواراي بهشتي نوش مي كنند. او لحظه اي درك نمي كند وقتي از آن بالا تماشايش مي كنند، باطنش را هويدا مي بينند. آنقدر غرق تاريكي شده كه ديگر نامش نور برايش نخواهد آورد. نمي فهمد حاج قاسم امشب ضيافتي دارد كه برخي از مهمانانش همچون خودش قطعه قطعه پرواز كرده اند.
شيطان چه مي داند عشق و نور چيست، چه مي داند هنوز مانده تا معناي انتقام را درك كند. چه مي داند در هياهوي اين عالم، صداي حق بلندتر از هميشه پژواك شده. چه مي داند داريم ذره ذره جمع مي كنيم تا روزي امثال او را غرق كنيم. راستي شيطان مي داند معناي قاسم را؟ مي داند حاج قاسم روزي چه چيز را قسمت او خواهد كرد؟ اندكي صبر….
✍ #فاطمه_جلالی
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat
به خواب زدهها بگویید این جماعتی که در کرمان به خاک و خون کشیده شدند نه هوس شربتخوری کرده بودند؛ نه نهار در خانهشان قحطی زده بوده و نه دلشان
پیادهروی خواسته بوده.
به خودِ چشم و دل شاید بیدارمان هم بگوییم که این جماعت در مراسم یادبود یک ژنرال عالیرتبه کشته نشدند. این جماعت شهید شدند. شهید راه حسین(ع)! کرمان کربلایشان بوده. فکر نکنند و فکر نکنیم که یک جماعت چشم و گوش بستهی بینوای از عالم و آدم بیخبر بودهاند. نه!
سپاه حسین(ع) بوده
که به عشق حسین(ع) بیقرار شده و راهی..
به تنهای دریده و روسریهای سوخته قسم!
به چشمهای از وحشت باز مانده و
خونهای به آسمان پاشیده قسم!
هیچ مثل عاشورا شدنی نیست
که عشق حسین(ع) پشتش نباشد!
و هیچ مثل حسین(ع) شدنی نیست
که مطلق ظلم در مقابلش نباشد.
ثارالله تا دنیا دنیاست
رسوب شک و تردید را
از مرز بین حق و باطل میکَند
که ما ماندهها ببینیم
و بفهمیم
و راه بیفتیم..
✍ #طیبه_مهدیزاده
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat