eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
715 عکس
120 ویدیو
16 فایل
این جا محل انتشار روایت‌های مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. توضیح بیشتر: https://eitaa.com/khatterevayat/2509 ارتباط با ادمین‌‌ها: خانم یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z خانم جاودان @Sa1399
مشاهده در ایتا
دانلود
دست دخترش را گرفته بود. بالای سر تلی از خاک ایستاده بودند که قرار بود آرام و قرار خانه‌شان را زیر همان خاک ها به آرامش برسانند. پدر و دختر هر دو با هم یتیم شده بودند. ✍ @khatterevayat
بسم الله مدام صحنه را تجسم می کنم، صحنه ای که خودم ندیده ام... حتی دقیق و کامل نشنیده ام... مثل پازلی که فقط چند قطعه اش را داشته باشم: نوجوان چهارده ساله... دختر دو ساله... جوان سی و چند ساله... پیرمرد شصت و چند ساله... دست جدامانده از بدن... چادر سوخته و خونین... ... درد و غم به قلبم چنگ می اندازد؛ اشک امانم را می‌برد! و چقدر این پازل آشناست! چقدر این غم، عظیم و آسمانی است... از جنس خاک نیست این دلتنگی ها و بغض ها... خودِ خودِ کربلاست: «پیر و جوان و زن و مرد و کودک همه فدایی حق شده اند!» و فکرم به اینجا که می رسد این شعر مدام در ذهنم تکرار می شود: «خیلی حسین ع زحمت ما را کشیده است» رقیه س داده تا دوساله ی گوشواره قلبی، کربلاییمان کند... قاسم ع داده تا نوجوان کرمانی، کربلاییمان کند... علی اکبر ع داده تا بدن قطعه قطعه شده کربلاییمان کند... عباس ع داده تا دست بریده کربلاییمان کند... حسین ع ما را بزرگ کرده؛ قلبمان را، فکرمان را، هدفمان را، مسیرمان را.... و این‌بار کرمان، کربلاست! صلی الله علیک یا اباعبدالله ✍ @khatterevayat
رفیق ندیده ی من شنیدن آسمانی شدنتان دلمان را غم خانه ی داغتان کرد تو اما حسابت برایم با همه فرق میکرد امسال که دلتنگ حاجی بودم برایش نوشتم حاج قاسم بی قرارم دلتنگم امسال پای کرمان آمدن ندارم حالا که پاره ی تنم آسمانی شده،نبودنتان بیشتر پشتم را خالی کرده دلم را آرام میکردم امسال معلمم و کرمان رفتنم درست نیست... خبر انفجار را ساعت آخر مدرسه می‌خوانم و دنیا دور سرم میچرخد بیشتر شهدا خانم هستند من اینجا وسط این کلاس چه میخواهم؟ دلم آشوب است و سرزنش های دلی شروع میشود دانشجو معلم ،شهیده فائزه رحیمی این شباهت اسمی حسرتم را هزار برابر میکند چقدر با تو حرف دارم رفیق تو تلنگر منی کاش عاقبتمان هم شبیه اسممان باشد... حالا که رفته ای و حاجی به استقبال ت می آید از فائزه ی زمین خورده ی دنیا بگو از دلتنگی هایم از احوالپرسی های ت با آسمانی ها که فارغ شدی ،سلامم را به بابای عزیزم برسان حتما با رفتنت یاد دختر خودش افتاد حتما هربار اسم ت را شنید صورتم را تصور کرد حتما دلش هم برایم تنگ است حالا اینجا درست وسط دنیا هر لحظه خودم را جای تو تصور کرده ام زیارت حاجی... دلتنگی... انفجار... بغل بابا... پایان دنیایم میشد که شبیه تو اینقدر شیرین باشد برای شهید شدن حتما نباید مرد بود سپاهی بود سوریه و غزه رفت... زن ها شهید میشوند حتی اگر معلم باشند حتی اگر ایران بمانند... ✍ فائزه_افشارکیا @khatterevayat
بسم الله فرمانده بیسیم را برداشت؛ تصویر مات «دوساله ی کاپشن صورتی با گوشواره ی قلبی» با اشکی روی گونه اش غلطید؛ وقت انتقام رسیده بود: بسم الله القاصم الجبارین یا رقیه ع یا رقیه ع یا رقیه ع .... ✍ @khatterevayat
لابد هفته پیش وقتی داشته‌اند با هم از آرزوهایشان می‌گفته‌اند، یکهو دخترک پریده وسط و گفته: «راستی ما این هفته می‌خوایم بریم پیش حاج قاسم!» و لابد وقتی همکلاسی‌اش انگشت‌به‌دهان مانده و چشمانش گرد شده که: «پیش حاج قاسم یا پیش مزار حاج قاسم؟» دخترک خندیده و گفته: «حالا چه فرقی می‌کنه؟!» و لابد حالا همه‌ همکلاسی‌هایش به حالِ او غبطه می‌خورند! به حالِ دخترکی که برای همیشه رفت پیش حاج قاسم!💔 @khatterevayat @mosvadde
✨دنیای صورتی✨ من مادر نیستم اما بچه‌ دارم. آن هم نه یکی و دوتا، پنجاه‌تا. پنج‌‌روز در هفته را با دختربچه‌ها زندگی می‌کنم، صبحانه می‌خوریم، بازی می‌کنیم، اتاق را تمیز می‌کنیم و... دخترها دنیای‌شان متفاوت است. از صبح که می‌آیند لباس گرم‌هایشان را توی نایلون می‌گذارند و کیف‌های هم قد خودشان را ردیف می‌کنند به جالباسی. بعد شروع می‌کنند حرف می‌زنند از در و دیوار. _خانم گل‌سرم رو میزنین برام؟ _خانم مامانم موهامو بافته. ببینین. _خانم یه چیز بگم؟ امروز لباس و شلوارم عین همه. تازشم صورتیه. تا نگویی وقت بازی شده ولت نمی‌کنند. موقع انتخاب اتاق بازی هی سرک می‌کشند که کجا بهشان بیشتر خوش‌ می‌گذرد. آخر سر هم ته دلشان برای مدادرنگی و خمیربازی می‌رود. خمیرهای سفت‌شده را ورز می‌دهند. خودشان دو رنگ را قاطی می‌کنند. یک نفر که کشف کند صورتی چطور ساخته می‌شود کافیست، آن روز همه توی دست‌شان یک خمیر صورتی کج و راست می‌شود. مدادرنگی‌ها را جداجدا می‌چینند روی میز. فقط صورتی‌ها را به مساوی تقسیم می‌کنند و برگه A5 پر می‌شود از قلب‌های رنگارنگ. دل‌شان یهو تنگ می‌شود. انگار وسط نقاشی و خمیربازی یک نفر دو طرف نخ دلشان را بکشد و تنگ تنگ کند. کمرم را می‌گیرند توی بغل. سرشان می‌چسبد به شکمم. آن هم فقط برای شنیدن صدای مادرشان. گوشی‌ام همیشه دم دستم است نمی‌گذارم یک دقیقه التماس کنند یا اشک‌هایشان یکجا شود. شماره مادرشان را می‌گیرم تا صدا بزنند «الو مامانی؟» همین برایم کافی‌ست. همین که یک دختر بچه با دنیایی به رنگ صورتی مادرش را صدا کند، کافیست. ✍ @khatterevayat
حسی بهتر از این نیست که دستش را بگیرم. دست لطیفش را بگیرم و توی خیابان کنارش راه بروم. پسر دوم دبستانی ام اما، پر انرژی و بازیگوش است. دوست دارد مستقل راه برود. طولی نمی کشد که دستش را از دستم رها می کند و جلوتر راه می رود. من هم به دنبالش می دوم. کمی آزادش می گذارم و دوباره به بهانه گرم کردن دست ها و یا رد شدن از خیابانی دست کوچکش را توی دستم می گیرم. این طوری قلبم آرام می گیرد. پسرم فقط در جاهای شلوغ است که خودش می آید و دستم را می گیرد. لابد برای این که از هم دور نشویم و مراقب هم باشیم. دست خودم نبود اما امشب، توی لیست نام شهدا از پشت لایه ای از اشک، من فقط‌ نام سه پسر را دیدم. سه پسری که مقابل نامشان نقش بسته بود؛ دوم ابتدایی. فکرم فوری رفت پی دست‌‌های کوچکشان. پی دست‌های دور مانده از هم. پی قلب های مادرانشان. ✍ @khatterevayat
وقتی نوزاد بود مادر قنداقه‌ی او را روی دست گرفت و در مراسم شیرخوارگان حسینی فریاد زد : "یا صاحب الزمان فرزندم را نذر قیام تو می‌کنم" بزرگ شد! نه آنقدر بزرگ که سلاح به دست بگیرد ؛ اما سرود سلام فرمانده را با جان دل می‌خواند : "سلام فرمانده عهد می‌بندم حاج قاسم‌ت بشم " چه درست گفت شاعر در آن سرود: سید علی دهه‌ی نودی هاشو فراخوانده 🥀🥀🥀🥀🥀 ✍ @khatterevayat
ریحانه زن تلاش میکرد لباس دخترها را تنشان کند ریحانه از دستش در می‌رفت و گوشی او را گرفته بود و مدام صدای مریم را که یکی دو شب پیش برای معلمش فرستاده بود پخش میکرد صدای مریم در خانه پیچیده بود : «والله والله والله این خیمه اگر آسیب دید، بیت الله الحرام و مدینه حرم رسول الله و نجف، کربلا، کاظمین، سامرا و مشهد باقی نمی‌ماند؛ قرآن آسیب می‌بیند ...» بچه‌ها آماده‌اند زن ریحانه را صدا میزند ریحان مامان، گوشی رو بده ریحانه با زبان کودکانه به گوشی اشاره میکند :«مامان، آجی » و خنده شیرینی میکند و گوشی را به طرف زن میگیرد گوشواره‌های ریحانه برق میزند همانطور که کاپشن صورتی‌اش را می پوشاند ، قربان صدقه قد و بالایش میرود بغلش میکند همراه با بوسه‌ای پرمهر دست مریم را میگیرد و میروند مریم با ریحانه که در بغل مادر است دالی بازی میکند و صدای غش‌غش خنده‌هاشان گلزار را پر میکند «بابا ، بابا ، آب » بابا دوید تا برای ریحانه‌ی زیبایش آب بیاورد ... صدای مهیب و دود و خاک ... لیوان آب در دستان مرد خشک شد بوی حاج قاسم همه گلزار را پر کرد مرد پس از ساعتها گل خوشبویش را در آغوش گرفته دختر بچه دو ساله با کاپشن صورتی و گوشواره قلبی پدرش را پیدا کرده @khatterevayat
✨مأموریت سرّی✨ امروز فیلم‌های دعوت بچه‌ها را ادیت می‌کردم رسیدم به فیلم زهرا. وسط بازی کشانده بودمش یک گوشه گفتم می‌خواهم زنگ بزنیم به مامان تا دعوتش کنیم بیاید جشن روز مادر. انگار یک مأموریت سرّی به پستش خورده‌باشد از خوشحالی نمی‌دانست چه بگوید. شماره را گرفتم و گوشی را دادم دستش. زهرا از همه‌شان ریزه‌میزه‌تر است. هنوز تلفظ کلمات را هم درست و حسابی بلد نیست. تلفن روی بلندگو بود. با هر بار شنیدن صدای بوق چشم‌های قهوه‌ایش درشت می‌شدند و لب‌هایش کش می‌آمدند. دوربین را آماده کرده‌بودم برای ثبت این لحظه تا بعدا به مادرش نشان بدهم. _سلام _ سلام مامان. خوبی دخترم؟ کم پیش می‌آمد به مادرش تلفن کند. اصلا هیچ‌وقت نشده‌بود. توی خوبی دخترمِ مادرش یک نگرانی چهارزانو نشسته بود. _آله. فلدا بیا جنش. توی مدلسمه‌مون دعوتی. _جشن دارین؟ از سالم بودنش نفس راحت کشید یا خیال من بود نمی‌دانم اما حالا بلندتر و محکم‌تر صحبت می‌کرد. _بله. یکشنبه هم جنش دالیم. _باشه عزیز دلم. ساعت چند بیام؟ دیگر مطمئن بودم قند‌ها توی دل مادرش برای این فندوق آب می‌شدند. _آدلسشو می‌فلستیم. _ای جانم. عزیزدلم. قربونت بشم من. ممنون مامانی. شیرینی قندها نشستن توی کلمه‌ها و شدند قربان صدقه که به دور زهرا گشتند و لب‌های زهرا دیگر جایی برای کش آمدن نداشت. _خداحافظ. وقتی خداحافظی کرد می‌خندید. روی پاهای کوچکش بند نبود که قرار است برای مادرش جشن بگیریم. ادیت فیلم‌ بچه‌ها که تموم شد پر از بغض بودم و کینه. بغضی که عین یک قارچ سمی توی گلویم دارد رشد می‌کند. کینه‌ای که با هر اتفاق سر باز می‌کند و چرک و کثافت می‌دهد بیرون. جشن روز مادر را که می‌گیریم، زهرا هم گل صورتی به مادرش می‌دهد، مادرش هم دوباره قربان صدقه‌‌ش می‌رود اما خدا کند هیچ مادر و دختری توی روز مادر از هم جدا نشوند. هیچ دختری رنگ صورتی نشود تنها نشانه‌اش. ✍ @khatterevayat
باد و طوفان و بارون ..الحمدلله بعد مدت ها آسمون این شهر بارونی شده،آنتن قطع و وصل میشه،بعد کلی معطلی به سختی اسنپ پیدا میکنم برای رسوندن دخترک به مهدش با اولین دست‌اندازی که رد می‌کنه و شکمم تیر می‌کشه یادم می‌افته همسر چقدر تاکید می‌کنه هربار که سوار ماشین میشم به راننده سفارش کنم بابت دست اندازها..از اینکه خودش چقدر تو رانندگی هوای بار شیشه مون رو داره دلم قنج می‌ره.. تذکری میدم به راننده و حساب میکنم که چقدر مونده مهمون عزیزم به دنیا بیاد که رادیو ماشین از خاکسپاری شهدا میگه..دوباره یه دست انداز دیگه و تکون شدیدی، قلبم می‌ریزه می‌خوام شاکی بشم که چرا مراعات نمیکنه.. یهو ته دلم خالی میشه،دوباره یادش میافتم .. اون زن الان از کی می‌تونه شاکی شه،زن حامله به همه چی حساسه..غر همه ی حساسیت هاش هم همیشه به همسرش میگه و حمایت میطلبه..اصلا چطوری بهش خبر دادن قراره چهار ماه باقی مونده رو..نه چهار ماه..تمام پستی بلندی های آینده رو بدون همسرش بگذرونه،بدون حمایت هاش.. برای دخترش چه خاطره ای از پدرانگی های پدر جوون طلبه اش میخواد تعریف کنه ؟ مثلا بگه وقتی تو دلم بودی بابا خیلی مراقب بود آب تو دلم تکون نخوره،که به تو آسیبی نرسه.. آخ قلبم ..از اینکه اینجا راحت نشستم و دغدغه ام تکون های ماشینه حالم از خودم بد میشه،کاش می‌تونستم برای غم دل اون یار تنها مونده کاری کنم قطره های اشک صورتم رو میسوزونه،شیشه کمی پایینه،دخترم متوجه میشه میگه مامان بارون خورده به صورتت؟ میخندم و میگم آره ..صورتم بارونی شده .. میرسیم و میذارمش مهد و می‌خوام ماشین بگیرم که برگردم سر درس و کارم،ولی در کمال تعجب دوباره ماشین پیدا نمیشه بعد کلی معطلی یه ماشین پیدا میکنم ده دقیقه میگذره ماشینش رو نقشه ثابت مونده، زنگ میزنم که ببینم کجاست میگه یه مراسمیه انگار تو ترافیک سر خیابون گیر کرده میگه تروخدا کنسل نکنید میرسونم خودمو.. همه تو ترافیک موندن یهو یادم می‌افته ،ساعت نه قرار بود تو این خیابون تشییع اش کنن همون معلم جوونی رو که اولین شهید دختر دانشجوی تهرانی شده.. بهش میگم آقا همونجا بمون..من میام دلم نمیاد لغو کنم سفرش رو اولین ماشینی که جلو پام ترمز میزنه سوار میشم و میگم سر خیابون ..مراسمه شهیده ،همونجا پیاده میشم باد و بارون شدید شده..صورتم خیسه و اشکال نداره دیگه بارونی شه..چند قدمی پشت جمعیت راه میرم سوز بدی داره هوا..از فکر اینکه امروز تن چند تا گل بهشتی دیگه قراره مهمون این خاک نم خورده و سرد بشه تنم میلرزه..از فکر خودم خجالت میکشم..چرا فک کردی اون تن های چاک چاک قراره سوز و رطوبت خاک رو لمس کنه..اونا قطعا رو بال ملائک و دستان پیامبر و امام حسین و ائمه آروم میگیرن.. اسنپی زنگ میزنه می‌پرسه کجام ..نمیتونمم خیلی راه برم،برمی‌گردم و ماشین رو پیدا میکنم ،هنوز ننشستم که غر غر راننده از ترافیک به وجود اومده شروع میشه..الان واقعا ظرفیت شنیدن حرف های بی سر و ته ندارم..بهش میگم ممنون که صبر کردید اینجا ،منم تونستم تو تشیع این شهید شرکت کنم حتی شده چند قدم ثوابش مال شما..همون لحظه هم گزینه توقف در سفر رو انتخاب میکنم که جبران شه معطلیش دیگه ساکت میشه و من زیر لب فاتحه میخونم نه برای اون فرشته ی پاک و زنده و بینا.. برای دل های مرده و سرمازده ی این شهر نابینا..کاش این بارون قدرت داشت و تلخی حرف ها و تیکه ها و تفکرات غلط این آدم هارو میشست.. ✍ @khatterevayat