بی_مقدمه_
از دو سه ماه قبل برای مچ پای دردمندم وقت گرفته بودم. از دکتری حاذق که می گفتند تخصص او برای همین مچ پاست. درست سر اذان مغرب توی مطب بودم. قبل از هر چیز باید پذیرش میشدم. آدرس دقیق را از توی «دکتر تو» پیدا کردم. پزشکان شیراز، متخصص ارتوپدی فلوشیپ جراحی پا و مچ پا دکتر امیر رضا وثوقی. آدرسش را پیدا کردم و به آقای همسر دادم. مرا جلوی مجتمع پزشکان پیاده کرد و رفت تا خودش به مسجدی در همان نزدیکی برود و نمازش را سر وقت.
مجتمع بسیار شیک با معماری نسبتاً منحصر به فردی بود. اما من چندان توجهی به آن نکردم چون کمی دلشوره داشتم نمیدانم چرا ؟
از میان اسامی پزشکان نام دکتر وثوقی را پیدا کردم که مطبش در کدام طبقه هست.
داخل آسانسور شده و رفتم.
مطب پر از بیمار بود، تعدادی روی صندلی های چرمی نشسته بودند و دو سه نفر ایستاده بودند. به دو خانم منشی مطب مراجعه کردم و گفتم که ساعت پنج و نیم وقت داشتم. گفت اول باید پذیرش شوید و به همکارش اشاره کرد. نام و مشخصات خودم را همراه با کد ملی دادم. مبلغ ویزیت را هم پرداخت کردم. بعد پرسیدم چقدر طول می کشد تا نوبتم بشود؟ گفت حالا بفرمایید بنشینید تا صدای تان کنم. جایی بین مراجعین پیدا کردم و نشستم. اما همچنان دلنگرانی رهایم نمیکرد. چشمم به عقربه های ساعت دیواری بود که به کندی در حرکت بود. و دو نوشته آبی رنگ که به دیوار زده بودند و هشدار داده بود که اگر بیماری پایش را جای دیگری عمل کرده باشد دکتر از پذیرش او معذور است. و اینکه ممکن است مدت انتظار چند ساعت طول بکشد. آه خدای من یعنی چند ساعت باید اینجا بنشینم ؟ یعنی ساعت چند نوبتم میشود؟ نمازم چه میشود ؟ ساعت ۸ شب قرار است به دفتر ازدواج برادر شوهرم برویم چون عقدکنان دختر خواهر شوهرم هست. نکند کارم طول بکشد؟
احساس می کردم ضربان قلبم کمی تند شده ، اما کاری از دستم بر نمیآمد. نمیتوانستم بیرون رفته و به نمازم برسم ، چون ممکن بود منشی هر آن نام مرا صدا بزند. پس هر از چند دقیقه هی منشی و بیماران و ساعت دیواری را میپاییدم. از خونسردی منشی خیلی حرص خوردم . میتوانست بگوید مثلاً برو یک ساعت دیگر بیا، اما نگفت ، خیلی ریلکس مشغول پذیرش بیماران و دستورات لازم بود. بعد از ساعتی طاقت نیاورده بلند شده و به سمت میز پذیرش رفتم. گفتم ببخشید چند نفر جلوی من هستند؟ با همان خونسردی گفت بفرمایید بنشینید حالا صدای تان میکنم. اما صدا نکرد و به دختر خانم بی حجابی که گفته بود ساعت ۸ نوبتت میشود ساعت شش و نیم او را به داخل فرستاد. خون خونم را میخورد که چگونه این بیحجاب ها قرب و منزلت پیدا کرده اند. در همین بین همسرم تماس گرفت و پرسید چکار کردی ؟ گفتم : هیچی هنوز نوبتم نشده. گفت: پس من بیام اونجا ؟ گفتم: خب معلومه. و خداحافظی کردم.
ربع ساعتی طول کشید تا همسرم آمد. صندلی کنار من خالی شده بود آمد و نشست. دوباره پرسید: چی شد ؟ نمیدونی چند نفر جلوت هستن؟ گفتم : پرسیدم اما منشی چیزی نگفت. از سر جایش بلند شد و خودش به سراغ منشی رفت. اما جواب درستی نگرفت و مجبور شد برگردد. زیر لب غر غر میکرد که کار اینها درست نیست این حقالناس است، این همه معطلی! خب به مردم بگویید که دقیقا کی نوبتشان میشود !
کم مانده بود از ملاقات با آقای دکتر منصرف بشوم ، عقربه های ساعت داشت هفت و نیم را نشان می داد، بلند شدم و دوباره به سراغ منشی رفتم. گفتم ببینید من جای دیگری هم باید بروم. لبش را به بالا داد و با بی تفاوتی گفت : که اینجا همه سه چهار ساعت مینشینند تا نوبتشان بشود! کم مانده بود سر او فریاد بکشم آخه یعنی چه ؟ چرا برای وقت مردم ارزش قائل نیستید؟ سه چهار ساعت ؟ که از پشت همان عینکش متوجه ناراحتی من شد، ابروهایش را بالا برد و گفت دو نفر دیگر جلوی شما هستند الان صدای تان میزنم. دوباره آمدم نشستم ، بعد از چند دقیقه گفت: صدای زنگ که آمد شما بروید داخل. و ساعت نزدیک ۸ بود که صدایم کرد و از در شیشهای دوربین دار رد شدم و وارد اتاق دکتر شدم. دکتر با موهای جو گندمی آرام و خونسرد پشت میز بسیار بزرگش نشسته بود. سیدیهای ام آر آی را و نامه سفارش دکتر متخصص دیگری به دست همسرم دادم تا به آقای دکتر بدهد. رویش را به من کرد و گفت: شما بیمار هستید ؟ گفتم: بله. گفت پس روی این صندلی بنشینید. صندلی که تقریباً نزدیک در بود تا بیاید و پای مرا معاینه کند. و همسرم در کنار میز دکتر نشست و شروع کرد به توضیح دادن. آقای دکتر گفت: جورابت را در بیاور تا بیایم معاینه کنم. و سیدی را درون رایانه خود گذاشت تا از وضعیت مچ پایم مطلع شود.
۱
۲
دکتر بعد از مشاهده سیدیها از پشت میزش بلند شد و دستکش یک بار مصرف پوشید و به سراغ من آمد. مچ پایم را به طرف انگشتان فشار داد و گفت: هر کجا که درد گرفت بگو. و متوجه ورم قوزک پایم شد و گفت: تاندون این قسمت از بین رفته. بعد هم بلند شد و دوباره پشت میزش قرار گرفت. شروع کرد به نوشتن نسخه ، هم دارو، هم فیزیوتراپی هم کفی طبی برای داخل کفش. و اضافه کرد که عمل جراحی چندان جواب نمیدهد پس بهتر است که از همین راهی که گفتم با این مشکل مدارا کنی تا استخوان ساق پا به داخل پا بیشتر پیشرفت نکند. بعد از پوشیدن جوراب و کفش تشکر کردیم و آمدیم بیرون. برگ نوشت دکتر را به منشی دادم تا در سیستم ثبت شود. بعد از پرینت و ثبت دستورات دکتر تشکر کردیم و از مطب آمدیم بیرون.
توی ماشین یکدفعه همسرم گفت: گویا امروز در کرمان یک واقعه تروریستی انجام شده و تعداد زیادی شهید شدهاند. ناگهان احساس کردم قلبم دارد از جا کنده میشود. در بین آن همه شلوغی و ترافیک انگار صدای کوفتنش را به دیواره های قفسه سینه میشنیدم. بغض همسرم را در میان صدای خفه حنجره اش به سختی لمس میکردم که گفت: مثل اینکه یکی دو کاروان هم از مسجدالرسول بودهاند.
قرار بود امشب اینجا جشن میلاد باشد که همه برنامه ها را کنسل کردهاند.
دل توی دلم نبود. خدای من یعنی چند خانواده داغدار شدهاند؟
حالا علت دلشوره ام را فهمیدم. نمیدانم همسرم چطور رانندگی میکرد. از ناراحتی نزدیک بود یکی دو بار تصادف کنیم که بخیر گذشت. به خانه که رسیدیم اول از همه به دستشویی رفتم که سنگینی و فشار مثانه را بکاهم. از وقتی کلیهام سنگ ساز شده باید خیلی مراقبش باشم که کار دستم ندهد. اما همسرم به سراغ تلویزیون رفت و پیگیر اخبار حادثه شد. صحنههایی جانسوز و رقتانگیز از مردمان نجیب کشورم که هر کدام به گوشهای افتاده و پرپر شده بودند. طاقت نگاه کردن بیشتر نداشتم. وضو گرفتم و مشغول نماز شدم. سعی کردم آرامش خودم را حفظ کنم اما نمیشد. افکار پریشانم مثل گنجشکی از این سو به آن سو میرفت. گاهی تا کرمان و گاهی به دفتر ازدواج برادر شوهرم. خدایا مرا ببخش با این بیتوجهی!
مراسم حاج قاسم سردار دلها همه را از پیر و جوان دور هم جمع کرده بود و برای نشان دادن همبستگی به دشمنان لازم بود که همه پای کار باشند.
و حالا دشمنان بعد از آزمون و خطاهای فراوان نمیتوانستند نفرت و کینه خود را پنهان کنند، خصوصا که ضرب شصت حسابی از سردار شهید سلیمانی خورده بودند.
نمازم تمام شد، آه خدای من چه نمازی!
خدایا خودت به خانواده های داغدار صبر عنایت فرما!
✍ #سیده_معصومه_عمرانی
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat
دست دخترش را گرفته بود. بالای سر تلی از خاک ایستاده بودند که قرار بود آرام و قرار خانهشان را زیر همان خاک ها به آرامش برسانند.
پدر و دختر هر دو با هم یتیم شده بودند.
✍ #زهره_نمازیان
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat
بسم الله
مدام صحنه را تجسم می کنم،
صحنه ای که خودم ندیده ام...
حتی دقیق و کامل نشنیده ام...
مثل پازلی که فقط چند قطعه اش را داشته باشم:
نوجوان چهارده ساله...
دختر دو ساله...
جوان سی و چند ساله...
پیرمرد شصت و چند ساله...
دست جدامانده از بدن...
چادر سوخته و خونین...
...
درد و غم به قلبم چنگ می اندازد؛
اشک امانم را میبرد!
و چقدر این پازل آشناست!
چقدر این غم، عظیم و آسمانی است...
از جنس خاک نیست این دلتنگی ها و بغض ها...
خودِ خودِ کربلاست:
«پیر و جوان و زن و مرد و کودک همه فدایی حق شده اند!»
و فکرم به اینجا که می رسد این شعر مدام در ذهنم تکرار می شود:
«خیلی حسین ع زحمت ما را کشیده است»
رقیه س داده تا دوساله ی گوشواره قلبی، کربلاییمان کند...
قاسم ع داده تا نوجوان کرمانی، کربلاییمان کند...
علی اکبر ع داده تا بدن قطعه قطعه شده کربلاییمان کند...
عباس ع داده تا دست بریده کربلاییمان کند...
حسین ع ما را بزرگ کرده؛
قلبمان را،
فکرمان را،
هدفمان را،
مسیرمان را....
و اینبار کرمان، کربلاست!
صلی الله علیک یا اباعبدالله
✍ #علمدار
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat
رفیق ندیده ی من
شنیدن آسمانی شدنتان دلمان را غم خانه ی داغتان کرد
تو اما حسابت برایم با همه فرق میکرد
امسال که دلتنگ حاجی بودم
برایش نوشتم حاج قاسم بی قرارم
دلتنگم
امسال پای کرمان آمدن ندارم
حالا که پاره ی تنم آسمانی شده،نبودنتان بیشتر پشتم را خالی کرده
دلم را آرام میکردم
امسال معلمم و کرمان رفتنم درست نیست...
خبر انفجار را ساعت آخر مدرسه میخوانم و دنیا دور سرم میچرخد
بیشتر شهدا خانم هستند
من اینجا وسط این کلاس چه میخواهم؟
دلم آشوب است و سرزنش های دلی شروع میشود
دانشجو معلم ،شهیده فائزه رحیمی
این شباهت اسمی حسرتم را هزار برابر میکند
چقدر با تو حرف دارم رفیق
تو تلنگر منی
کاش عاقبتمان هم شبیه اسممان باشد...
حالا که رفته ای و حاجی به استقبال ت می آید
از فائزه ی زمین خورده ی دنیا بگو
از دلتنگی هایم
از احوالپرسی های ت با آسمانی ها که فارغ شدی ،سلامم را به بابای عزیزم برسان
حتما با رفتنت یاد دختر خودش افتاد
حتما هربار اسم ت را شنید صورتم را تصور کرد
حتما دلش هم برایم تنگ است
حالا اینجا درست وسط دنیا هر لحظه خودم را جای تو تصور کرده ام
زیارت حاجی...
دلتنگی...
انفجار...
بغل بابا...
پایان دنیایم میشد که شبیه تو اینقدر شیرین باشد
برای شهید شدن حتما نباید مرد بود
سپاهی بود
سوریه و غزه رفت...
زن ها شهید میشوند
حتی اگر معلم باشند
حتی اگر ایران بمانند...
✍ #فائزه_افشارکیا
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat
بسم الله
فرمانده بیسیم را برداشت؛
تصویر مات «دوساله ی کاپشن صورتی با گوشواره ی قلبی» با اشکی روی گونه اش غلطید؛
وقت انتقام رسیده بود:
بسم الله القاصم الجبارین
یا رقیه ع
یا رقیه ع
یا رقیه ع
....
✍ #علمدار
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat
لابد هفته پیش وقتی داشتهاند با هم از آرزوهایشان میگفتهاند، یکهو دخترک پریده وسط و گفته:
«راستی ما این هفته میخوایم بریم پیش حاج قاسم!»
و لابد وقتی همکلاسیاش انگشتبهدهان مانده و چشمانش گرد شده که: «پیش حاج قاسم یا پیش مزار حاج قاسم؟»
دخترک خندیده و گفته: «حالا چه فرقی میکنه؟!»
و لابد حالا همه همکلاسیهایش به حالِ او غبطه میخورند!
به حالِ دخترکی که برای همیشه رفت پیش حاج قاسم!💔
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat
@mosvadde
✨دنیای صورتی✨
من مادر نیستم اما بچه دارم. آن هم نه یکی و دوتا، پنجاهتا. پنجروز در هفته را با دختربچهها زندگی میکنم، صبحانه میخوریم، بازی میکنیم، اتاق را تمیز میکنیم و...
دخترها دنیایشان متفاوت است. از صبح که میآیند لباس گرمهایشان را توی نایلون میگذارند و کیفهای هم قد خودشان را ردیف میکنند به جالباسی. بعد شروع میکنند حرف میزنند از در و دیوار.
_خانم گلسرم رو میزنین برام؟
_خانم مامانم موهامو بافته. ببینین.
_خانم یه چیز بگم؟ امروز لباس و شلوارم عین همه. تازشم صورتیه.
تا نگویی وقت بازی شده ولت نمیکنند.
موقع انتخاب اتاق بازی هی سرک میکشند که کجا بهشان بیشتر خوش میگذرد. آخر سر هم ته دلشان برای مدادرنگی و خمیربازی میرود.
خمیرهای سفتشده را ورز میدهند. خودشان دو رنگ را قاطی میکنند. یک نفر که کشف کند صورتی چطور ساخته میشود کافیست، آن روز همه توی دستشان یک خمیر صورتی کج و راست میشود.
مدادرنگیها را جداجدا میچینند روی میز. فقط صورتیها را به مساوی تقسیم میکنند و برگه A5 پر میشود از قلبهای رنگارنگ.
دلشان یهو تنگ میشود. انگار وسط نقاشی و خمیربازی یک نفر دو طرف نخ دلشان را بکشد و تنگ تنگ کند. کمرم را میگیرند توی بغل. سرشان میچسبد به شکمم. آن هم فقط برای شنیدن صدای مادرشان.
گوشیام همیشه دم دستم است نمیگذارم یک دقیقه التماس کنند یا اشکهایشان یکجا شود. شماره مادرشان را میگیرم تا صدا بزنند «الو مامانی؟»
همین برایم کافیست. همین که یک دختر بچه با دنیایی به رنگ صورتی مادرش را صدا کند، کافیست.
✍ #انسیه_کمالی
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat
حسی بهتر از این نیست که دستش را بگیرم. دست لطیفش را بگیرم و توی خیابان کنارش راه بروم. پسر دوم دبستانی ام اما، پر انرژی و بازیگوش است. دوست دارد مستقل راه برود. طولی نمی کشد که دستش را از دستم رها می کند و جلوتر راه می رود. من هم به دنبالش می دوم. کمی آزادش می گذارم و دوباره به بهانه گرم کردن دست ها و یا رد شدن از خیابانی دست کوچکش را توی دستم می گیرم. این طوری قلبم آرام می گیرد. پسرم فقط در جاهای شلوغ است که خودش می آید و دستم را می گیرد. لابد برای این که از هم دور نشویم و مراقب هم باشیم.
دست خودم نبود اما امشب، توی لیست نام شهدا از پشت لایه ای از اشک، من فقط نام سه پسر را دیدم. سه پسری که مقابل نامشان نقش بسته بود؛ دوم ابتدایی. فکرم فوری رفت پی دستهای کوچکشان.
پی دستهای دور مانده از هم.
پی قلب های مادرانشان.
✍ #پناه
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat
وقتی نوزاد بود
مادر قنداقهی او را روی دست گرفت و در
مراسم شیرخوارگان حسینی فریاد زد :
"یا صاحب الزمان
فرزندم را نذر قیام تو میکنم"
بزرگ شد! نه آنقدر بزرگ که سلاح به دست بگیرد ؛ اما
سرود سلام فرمانده را با جان دل میخواند :
"سلام فرمانده
عهد میبندم حاج قاسمت بشم "
چه درست گفت شاعر در آن سرود:
سید علی دههی نودی هاشو فراخوانده
🥀🥀🥀🥀🥀
✍ #سمانه_قائینی
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat
ریحانه
زن تلاش میکرد لباس دخترها را تنشان کند
ریحانه از دستش در میرفت و گوشی او را گرفته بود و مدام صدای مریم را که یکی دو شب پیش برای معلمش فرستاده بود پخش میکرد
صدای مریم در خانه پیچیده بود :
«والله والله والله این خیمه اگر آسیب دید، بیت الله الحرام و مدینه حرم رسول الله و نجف، کربلا، کاظمین، سامرا و مشهد باقی نمیماند؛ قرآن آسیب میبیند ...»
بچهها آمادهاند
زن ریحانه را صدا میزند
ریحان مامان، گوشی رو بده
ریحانه با زبان کودکانه به گوشی اشاره میکند :«مامان، آجی »
و خنده شیرینی میکند و گوشی را به طرف زن میگیرد
گوشوارههای ریحانه برق میزند
همانطور که کاپشن صورتیاش را می پوشاند ، قربان صدقه قد و بالایش میرود
بغلش میکند
همراه با بوسهای پرمهر
دست مریم را میگیرد
و میروند
مریم با ریحانه که در بغل مادر است دالی بازی میکند و صدای غشغش خندههاشان گلزار را پر میکند
«بابا ، بابا ، آب »
بابا دوید تا برای ریحانهی زیبایش آب بیاورد ...
صدای مهیب و دود و خاک ...
لیوان آب در دستان مرد خشک شد
بوی حاج قاسم همه گلزار را پر کرد
مرد پس از ساعتها گل خوشبویش را در آغوش گرفته
دختر بچه دو ساله با کاپشن صورتی و گوشواره قلبی پدرش را پیدا کرده
✍#فاطمه_جلائیان
#داستانک
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat
✨مأموریت سرّی✨
امروز فیلمهای دعوت بچهها را ادیت میکردم رسیدم به فیلم زهرا. وسط بازی کشانده بودمش یک گوشه گفتم میخواهم زنگ بزنیم به مامان تا دعوتش کنیم بیاید جشن روز مادر.
انگار یک مأموریت سرّی به پستش خوردهباشد از خوشحالی نمیدانست چه بگوید.
شماره را گرفتم و گوشی را دادم دستش. زهرا از همهشان ریزهمیزهتر است. هنوز تلفظ کلمات را هم درست و حسابی بلد نیست.
تلفن روی بلندگو بود. با هر بار شنیدن صدای بوق چشمهای قهوهایش درشت میشدند و لبهایش کش میآمدند. دوربین را آماده کردهبودم برای ثبت این لحظه تا بعدا به مادرش نشان بدهم.
_سلام
_ سلام مامان. خوبی دخترم؟
کم پیش میآمد به مادرش تلفن کند. اصلا هیچوقت نشدهبود. توی خوبی دخترمِ مادرش یک نگرانی چهارزانو نشسته بود.
_آله. فلدا بیا جنش. توی مدلسمهمون دعوتی.
_جشن دارین؟
از سالم بودنش نفس راحت کشید یا خیال من بود نمیدانم اما حالا بلندتر و محکمتر صحبت میکرد.
_بله. یکشنبه هم جنش دالیم.
_باشه عزیز دلم. ساعت چند بیام؟
دیگر مطمئن بودم قندها توی دل مادرش برای این فندوق آب میشدند.
_آدلسشو میفلستیم.
_ای جانم. عزیزدلم. قربونت بشم من. ممنون مامانی.
شیرینی قندها نشستن توی کلمهها و شدند قربان صدقه که به دور زهرا گشتند و لبهای زهرا دیگر جایی برای کش آمدن نداشت.
_خداحافظ.
وقتی خداحافظی کرد میخندید. روی پاهای کوچکش بند نبود که قرار است برای مادرش جشن بگیریم.
ادیت فیلم بچهها که تموم شد پر از بغض بودم و کینه. بغضی که عین یک قارچ سمی توی گلویم دارد رشد میکند. کینهای که با هر اتفاق سر باز میکند و چرک و کثافت میدهد بیرون.
جشن روز مادر را که میگیریم، زهرا هم گل صورتی به مادرش میدهد، مادرش هم دوباره قربان صدقهش میرود اما خدا کند هیچ مادر و دختری توی روز مادر از هم جدا نشوند. هیچ دختری رنگ صورتی نشود تنها نشانهاش.
✍ #انسیه_کمالی
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat