کنار تاکسی اش ایستادم.
همان ون های زردی که اول مسیر پیاده روی حاج قاسم هستند.
گفتم: دیروز وقت حادثه اینجا بودین؟
گفت: آره دو دفعه ماشینم رو پر از مجروح کردم و رسوندم بیمارستان افضلی پور.
گفتم: امروز برای چی اومدین دوباره؟ نترسیدین بازم بزنن اینجارو؟
گفت: ترس!!! من تا ظهر درگیر درآوردن گوشت و پوست شهدا از پلاستیک صندلیهای ماشینم بودم، درگیر شستن خون از کف ماشین، بخاطر همین ظهر شد تا رسیدم وگرنه از اذان صبح خودمو می رسوندم...
📝 #زهرا_السادات_اسدی
#خط_روایت
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
@khatterevayat
〰〰〰〰〰〰🔻🔻
امتیاز بدهید.
به صفحه تلویزیون خیره شده ام.
مادر یا پدر یا همسر و گاهی فرزندی را نشان می دهد که از غم عزیزش پر پر می زند .
اما غم فرزند از دست دادن جور دیگری ست.
سیاه می پوشم...
سیاه می پوشم چون مادرم
چون خودم را جای مادر فائزه و ... می گذارم .
یقین دارم لحظه لحظه های عمر دخترکانشان را ذکر گفتند و از خدا خواسته بودند که نگهدارشان باشد .
جلوی هر بیگانه و مزاحمی ایستاده اند که مبادا روح و جسم دلبندشان خراشی بردارد.
ولی حرف شهادت که می شود سخن از عشق و دلدادگی ست.
حالا میگویند:
محبوب من، این امانت را که مثل جانم از او محافظت کردم بپذیر که تو بهترین حافظی..
مادران بزرگ ،فرزندان عاقبت بخیری دارند .
✍ #مهتا_سلیمانی
#خط_روایت
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
@khatterevayat
〰〰〰〰〰〰🔻🔻
امتیاز بدهید.
«داغ سنگین کرمان»
مسیر و سختی آن می شود فراموشش
گشوده مقصد خوبش به رویش آغوشش
چه لحظه ای چه وصالی که او علم را دید
زمین نمانده و محکم نشسته بر دوشش
لبش رسیده به آب حیات عند الرب
شراب ناب شهادت که می شود نوشش
شبیه قالی کرمان زمین پر از گل شد
چه صحنه ای که خدا هم بگشته مدهوشش
و مادری که در آن لحظه بی شک آن جا بود
که عطر یاس عجییبی گرفته تنپوشش
سه ساله ای شده سر گرم بازی و خنده
کنار دخترکی با دو قلب بر گوشش
و بعد موی پریشان دختری دیگر
که رفته مادر و او ماند و بغض خاموشش
نه ظهر داغ سه شنبه نمی شود تکرار*
که بانگ هل من مهدی دمیده چاووشش
به سوی او بروی می خرد تو را قطعا
بهای تو که بهشت است به کم نفروشش
✍ شاعر: #حسنا_سادات_حسینی
نوه شهید سید منصور حسینی
*عاشورای سال شصت و یک هجری
روز سه شنبه بوده است.
#خط_روایت
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
@khatterevayat
〰〰〰〰〰〰🔻🔻
امتیاز بدهید.
گفتم شما که اینجا موکب دارید دیروز هم موقع حادثه حضور داشتین؟
کف دست هایش را روی صورتش گذاشت و آه عمیقی کشید.
سکوت کردم تا خودش بگوید.
چند ثانیه طول کشید و بعد گفت؛ ما روی ناموسمون غیرت داریم. وقتی انفجار شد و خانما افتادن کف خیابون، چادر و روسری شون هم افتاد. رگ غیرتم داشت پاره می شد که مبادا نگاه نامحرمی به موها و بدن شهیده ها بیفته.
دویدم بنرهای موکبم رو پاره پاره کردم و انداختم روی پیکرهای مطهر...
سرش را پایین انداخت و دوباره آه کشید.
و من در دلم خواندم؛ همه ی ایل و تبارم به فدایت عباس (علیه السلام)...
✍#زهرا_السادات_اسدی
#خط_روایت
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
@khatterevayat
〰〰〰〰〰〰🔻🔻
امتیاز بدهید.
به نام خدا
تمام این روز ها و شب ها از تقدیر و سرنوشت مینویسم و از قصه شهیدان میخوانم... قلمم خسته شده , دست هایم بی حس شده , پلک هایم سنگین شده...یک شب خواب دیدم سرنوشت آمده روبرویم نشسته و حسابی از دستم عصبانی است. گفت: 《چرا مرا مقصر میدانی. چرا از دست من ناراحتی؟ هرجا میرسی از من مینویسی، از من میخوانی.》 اول جا خوردم ! یادم آمد راست میگوید دفترم پر شده بود شکایت از دست تقدیر و سرنوشت ! گفت : 《پاکش کن》 گفتم :《از تو گله دارم از گذر زمان گله دارم از کسانی که پیر و جوان و کودک نمیشناسدگله دارم ، میبینی خواهرها و برادرانم در آتش میسوزند , طفلان و کودکان بالب تشنه جان میدهند ، غزه امروز کربلای ۱۴۰۰سال پیش است.
صدای ناله سوزناک خواهران و برادرانم در غزه جگر همه ی جهانیان را هم میسوزاند... طاقتم تمام شده ،جگرم میسوزد از این همه داغ ! ازاین همه بی رحمی ،نمیبینی یزیدیان زمانه چگونه برادر وخواهرای دینیمان را در غزه به خاک وخون میکشند ! نمیبینی چگونه بمب های فسفری بر سرشان میریزند نمبینی علی اصغرها غرق درخون و با لب تشنه چگونه در دامان مادر جان میدهند؟؟ سرنوشت میدانی این دل است سنگ که نیست. سرنوشت این روزها مصیبت ها و غم از دست دادن مسلمانان بی گناه و بی پناه غزه کوهها را هم به لرزه در می آورد.》
سرنوشت گفت :《میدانی عزیزم شاید قسمتی از اینها که گفتی مقصر من باشم اما مقصر همه ی این مصبیت ها نیستم .》سرنوشت
گفت :《 دخترکم چشمهایت را باز کن اطرافت را خوب نظاره کن حقوق بشر را میشناسی کسی که دم از شرافت میزند کسی که وظیفه اش حمایت از مردم زجر کشیده و ستمدیده ی جهان است ! اما این روزها خودش را به خواب جهل زده پنبه به گوشهایش فرو کرده وخود را به کری زده ، او هم مقصر است! عزیزم نظاره گر باش و ببین روزی را که سرنوشت و تقدیر با اینها و با ظالمان جهان چه میکند آنها را به خاک ذلت مینشانم و تقدیر و سرنوشت ستمدیدگان جهان جور دیگری رقم میخورد دنیا را برایشان گلستان میکنم. پس اشک هایت را پاک کن و همه چیز را بسپار به دست سرنوشت که خدای مهربان وعده داده که ظالمان بسزای اعمالشان میرسند و نیکوکاران هم به پاداش نیک خود میرسند..سرنوشت گفت :《دستت را بده باهم برویم.》 گفتم :《کجا؟》 گفت:《جایی که دیگر گله نکنی.》 دستم را در دستانش گرفت شروع به لرزیدن کردم چشم هایم را که باز کردم روی تپه خاکی فرود آمدیم انبوهی از مردم دوشادوش یکدیگر شهیدان را بدرقه میکردند تاچشم کار میکرد جمعیت بود. مانند ستاره دنباله دار ، مانند زمانی که رزمنده ها در صف حرکت میکردند به سمت محل عملیات! سید صدامو داری بله سید صداتو دارم، دارن شهیدان را بدرقه میکنند با رمز یا حسین ،سید، شهدا گمنام نیستن ، خانواده شهدا چند هزار نفرن به شهدا بگویید شمع هایشان را فوت کنند برای تولدشان آمده اند. در آن اطراف برف هم میبارید بعد از تابش نور خورشید زمین زیبا تر میشد... سرنوشت به سمت من برگشت وگفت :《باز هم از مردم گله داری؟ از من گله داری ؟》به سمت مردم شهر اشاره کرد و گفت:《خبر داری در این دل ها چه میگذرد که اینگونه برای شهیدانشان به دل کوه زدند میتوانی به چهره تک تکشان نگاه کنی همه ی مادران و پدران با دستانی که روزی کودکشان را در آغوش میکشیدند حضور دارند میتوانی دل داغ دیده شان را آرام کنی ؟؟ برادران و خواهران غزه نه در پاییز روی برگ ها راه رفتند تا صدای خش خش برگ ها بیاید نه در زیر باران راه رفتند آنچه که بود صدای توپ و تفنگ و تانک بود.》دیدم راست میگوید سرم را پایین انداختم سرنوشت گفت : 《سرت را بالا بگیر و تمام اتفاقات را از اول مرور کن. از این به بعد همه چیز تقصیر من نیست.》من هم با سرنوشت هم عقیده شدم... در سکوت و اندیشه ای فرو رفتم ،دفتر جدیدی را گشودم و از آن روز به بعد نوشتم میگویند: شهادت زیباست ای کاش شهادت هم سرنوشت ما بشود ...
✍#فائزه_بخشی
#خط_روایت
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
@khatterevayat
〰〰〰〰〰〰🔻🔻
امتیاز بدهید.
13.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی نوبتت برسد
🍂باورم نمیشود شوخی شربت شهادتت جدی شود
پشت درب اتاق عمل در انتظار وصیتش بودم، او امروز به آرزوی قلبیش رسیده بود
روزی از کارت اهدای عضویت صحبت کردی تصورش را هم نمیکردم امروز نوبتت باشد.
چرا من که همیشه کنارت بودم نوبتم نرسید
🥀 شهید سید میثم حسینی هنزا
✍ #ساناز_درینی
#خط_روایت
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
@khatterevayat
@revayat_kerman
〰〰〰〰〰〰🔻🔻
امتیاز بدهید.
چشمهای زهرا
🌙توی چشمهایش انتظار را میتوان دید.
همه میتوانند ببینند نه فقط منی که کودکی هم سن و سال او دارم.
انتظار مادری را میکشد که دیگر نیست تا شیرهی وجودش را به او بنوشاند.
منِ مادر میتوانم از درد این انتظار بمیرم.
درد ترکشهای پشت کمرش را هم از توی چشمهایش میتوان دید.
جانبازی را از دو سالگی تجربه کردهاست.
وعدههای خدا حق است. انتقام خونشان را خود خدا میگیرد.
و اما زهرا
خون شهیدهای در رگهایش جریان دارد که یک روز او را در جایگاه مادرش مینشاند .
🥀(زهرا دختر شهیده فاطمه دهقان)
✍ #زهره_نمازیان
#خط_روایت
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
@khatterevayat
@revayat_kerman
〰〰〰〰〰〰🔻🔻
امتیاز بدهید.
*برکت*
چند روزی هست که یک گردویِ کَجو کولهی بَدبار وسطِ گِلویَم جا خوش کرده .
صبحها که دخترها راهیِ مدرسه میشوند و پسرکم خوابِ هفت پادشاهِ آریایی را میبیند.
خانهی ما در سکوتی فرو میرود، که شروعِ کارهایِ من هست.
نمیدانم چه برکتی دارد، عقربههایِ صبحها، وقتی از روی دوازده عدد رَد میشوند؟
اما! برعکسِ روزهای قبل، بیشتر نشستهام، زُل میزنم به دَری که چند لحظهی پیش دخترکم خداحافظی کرد و مدرسه رفت.
مادرِ دانشآموزی میشوم که تا دیروز ساعتهایِ صبحَش برکت داشت.
حالا اما، تمام ساعتهایَش سکوت کردهاند.
آبِ دهانم، گردویِ نِشَسته در گلو را به سختی رَد میکند تا از فرودِ اشکها جلوگیری کند.
به زحمت بلند میشوم تا خانه را که مثلِ بازارِ شام، پُر از دفتر و مداد و برگه هست، تمیز کنم.
سفرهی صبحانه و لیوانهایِ نیم خوردهیچای که دخترها وقت، برای خوردنش کم آوردند را جمع میکنم .
تاکسیِ نارنجی زیر پایم گیر میکند، با یک پا لِی لِی میکنم. تا تعادلم را حفظ کنم و نَیُفتم.
زمین نمیخورم اما زمین مرا به سمت خودش میکِشد. رویش مینشینم و گردو شروع به فشار آوردن به کنارههایِ گلویم میکند.
مادرِ پسر بچهای میشوم که ماشینش هست، اما خودش ...
تفنگ و ماشین را با یک دست و موتورِ قرمز را با دست دیگرم برمیدارم و به اتاقِ بچهها میروم. درب کمد دیواری را باز میکنم و دو دستم خالی از اَسباببازیها میشوند.
صندلیِ صورتی را زیرِ میز تحریر هُل میدهم.
میایستم. سَرم را از لایِ در بیرون میبرم و
ساعت را نگاه میکنم. دوباره عقربهها ایستادهاند. صورتیِ صندلی مرا روی خودش زوم میکند. چرا همهی وسایلِ میز تحریر دخترکم صورتی هست؟
آن گردویِ جا خوش کرده در گلویم دیگر حریفِ سیلِ خانهخراب کُن نیست.
صندلیِ صورتی را بیرون میکشم و رویَش، عزایِ تمامِ صورتیها را میگیرم.
دلِ گرفته، دوایَش شنیدن صدایِ مادَرَست.
قانونی در خانهی ماست که هر وقت تلفن زنگ میخورد، زنگِ جنگِ جهانی سوم هم نواخته میشود.
صبحها بهتر میشود با مامان صحبت کرد.
گوشی را برمیدارم . نگاهم به ساعتِ بالای صفحه، سمت راست میخورد.
دخترِ جوانی که دست در دست همسرش با گلدانِ گل رُز خودش را به مادرش رسانده بود.
صبحهایَش چطور، بیصدا شب میشوند؟
دقیقههایَش از دستم در رفته. چقدر از بدست گرفتنِ گوشی تا زنگ نزدن به مامان زُل زده بودم به صفحهی خاموشش. نمیدانم.
باید فکر ناهارِ بچهها باشم. دو پیاز برمیدارم و رویِ تخته، نگینی خُردَش میکنم. قابلمه را روی گاز میگذارم و با روغن آشنا و پیازها را به این آشنایی اضافه میکنم.
با قاشق به راست و چپ پَرت میشوند.
خانه که بویِ غذا نیایَد یعنی همسری از خانه رفته؟
چند خانه، مردَش ناهارِ یک هفتهی پیش را نگه داشته و دستش نمیزند.
قابلمهی غذا را جلویَش میگذارد و به جایِ خوردن، پِلک نمیزند. میترسد همه بفهمند، یک هفته هست که کسی در این خانه ناهار نپختهست.
تاکسی نارنجی زیر پایِ کسی گیر نکرده، دفتر و کتابی زلزلهی خانه نشده.
یک هفتههست که صورتیهایِ خانه خودبهخود سیاه شدهاند.
یک هفتههست که مقنعهی سورمهایِ دبیرستان، با وسواس جلویِ آینه صاف و صوف نشده.
یک هفتههست که پسری نوجوان، قطع نخاع روی تخت افتاده.
یک هفتههست که مادری، وصیتِ حاج قاسم را در گوشِ دخترکش نجوا نکردهست.
پیازهای سوخته را تویِ سبدِ سینک میریزم .
اِنگار، دخترهایَم از َمدرسه برگشتهاند.
اَنگشتِشان را از رویِ زنگِ خانه برنمیدارند.
یک هفته هست که ساعتهایِ صبحم برکت ندارد و هزاران شخصیت با هزاران درد شدهام.
دردِ صد و خُردهای شهید و مجروحِ حادثه را با خود حمل میکنم.
نمیدانم چقدر باید عقربهها راه بروند تا بارِ غمِشان را زمین بگذارم.
اصلا این درد زمین گذاشتنی هست یا محکومم به حمل.
تا فارج الهَمّی بیاید و نجاتم یا
نجاتمان دهد.
✍ #مهدیه_مقدم
#خط_روایت
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
@khatterevayat
https://ble.ir/httpsbleirravi1402
〰〰〰〰〰〰🔻🔻
امتیاز بدهید.
«۱۴ ساعت بعد»
نصفه شب شده بود و تازه میخواستم بخوابم البته شاید خوابم میبرد که دیدم مادرم دم در اتاق ایستاده. چرا بیدار شده بود؟ نگذاشت سوالم رو بپرسم و با همون لهجه کرمانیاش گفت:« از خواب پریدم داشتم خدا رو شکر میکردم که هر چی راجعبه کرمون و گلزار شنیدم خواب بود اما چند دقیقه ای که گذشت فهمیدم خواب نبودم».
صبح بعد از نماز تمام اتفاقات دیروز رو مرور کردم. نتونستم خودم رو راضی کنم که توی خونه بمونم. ساعت 7 بود که از خونه زدم بیرون.
مسیر منتهی به گلزار بر خلاف دیروز شلوغ نبود چون دیروز هم همین ساعتا بود که اومدم. با ماشین وارد پارکینگ شدم شاید کمتر از 10 ماشین اونجا بود. اولین صحنهای که باهاش مواجه شدم این بود که دو نفر داشتند داربست و بنری که مسیر خروج از پارکینگ رو نشون میداد جمع میکردند و این یعنی همهچیز تموم شده.
معلوم بود که کسی نباید اینجا باشه چون فقط 14 ساعت از اون دو انفجار میگذشت. از پل عابر رد شدم و رسیدم ابتدای مسیر پیادهروی. همونجایی که دیروز اولین انتحاری خودش رو منفجر کرده بود. گونی آبی رنگ کنار خیابون هنوز خونی بود. یاد دیشب افتادم، با اینکه زمین شسته شده بود اما بوی خون فضا رو پر کرده بود.
یک کاروان که لهجهشون میگفت مازندرانی یا گیلانی باشند کنار محل شهادت شهدا ایستاده بودند و شعار میدادند.
جمعیت توی مسیر تنک بود و موکب ها تقریبا تعطیل. بعضی از موکبها همون دیشب وسایلشون رو جمع کردند. موکب بچههای جیرفت داشت چایی تعارف میکرد. همراهش یک دونه خرما هم برداشتم.
👇👇👇 ادامه متن
مسیر سر و صدای دیروز رو نداشت و تقریبا ساکت بود. حتی موکب بچههای حراست هم که پنج، شش روزی بود که صدای مداحیهای عربی و اربعینیشون قطع نمیشد ساکت بود.
این فضای خلوت و موکبهای خالی و سکوت، همون چیزیه که کارفرمای اون انتحاریها میخواهد.
کاش یک چیزی این فضا رو بشکنه.
به نمایشگاه که رسیدم تلوزیون بالای کانکس خاموش بود ولی صدای حاج قاسم از باندهای جلوی نمایشگاه پخش میشد :«مکن تهدیدم از کشتن که من تشنه زارم به خون خویشتن».
به آقای قاسمی و حاج آقا که روبروی آتیش نشسته بود و مثل اینکه دود آتیش هم اذیتش نمیکرد سلام کردم.
دیشب بود که حاج آقا تماس گرفت و گفت بهتره که فردا نمایشگاه ادامه داشته باشه و امروز هم اولین نفر خودش رو رسونده بود به اینجا.
وارد نمایشگاه که شدم چندتایی سنگ از سنگهایی که توی غرفه فلسطین آویزون بودن افتاده بود. رفتم و مشغول دوباره آویزون کردنشون شدم. صدای حاج قاسم هنوز هم میومد:«رقص اندر خون خود مردان کنند/ چون رهند از دست خود دستی زنند/ چون جهند از نقص خود رقصی کنند». بغضم ترکید. لعنتی از دیروز عصر اومده بود.
از دیروز این سوال رو میپرسن که چرا این تعداد از زائرا شهید شدن اما حالا و توی غرفه فلسطین شاید بهترین جا برای فکر کردن بهش باشه. دائم یکسری جوابهاشون توی ذهنم رژه میره:«چون نزدیم زدن. تقصیر نیرویهای امنیتیه. باید گیت میگذاشتن و و و» جواب کدومه؟
راستی بچههای فلسطینی چرا دارن شهید میشن؟ شهدای فلسطین که شهدای ضعف و ناتوانی نیستند اتفاقا فلسطینیها بودند که طوفان به راه انداختند و ضربه زدند.
مثل اینکه جواب سوالم رو پیدا کردم بودم دویدم بیرون که به آقای قاسمی بگم باید تلوزیون رو روشن کنیم که دو نفر اومدن داخل گفتن:«نمایشگاه بازه؟». فکر میکنم جواب آره رو از چشمام فهمیدن.
دیگه داشت مداحی حسین طاهری پخش میشد:«علم از دست علمدار نیوفتد هرگز». یکی از مسئولین گلزار که از جلوی نمایشگاه با عجله رد میشد، صداش رو برد بالا و گفت:«ولوم بده».
نگاهم افتاد به حاج آقا که داشت وسط مسیر پرچم بلند یا ابالفضل العباس رو میچرخوند. شب که شد مسیر پیادهروی رو به سختی برگشتم، سیل جمعیتی که اومده بود اجازه نمیداد مسیر رو برعکس برم. به پارکینگ که رسیدم پر از ماشین بود و بنر خروج هم دوباره نصب شده بود.
✍ #او
#خط_روایت
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
@khatterevayat
〰〰〰〰〰〰🔻🔻
امتیاز بدهید.