eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
693 عکس
113 ویدیو
16 فایل
این روایت‌ها، نوشته مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. محتواهای این کانال را می‌توانید بردارید و هر جا که خواستید بازنشر کنید، می‌توانید از این محتواها برای تولید محصولات رسانه‌ای هم استفاده کنید. ادمین‌ خانم‌ها : @Sa1399 جاودان یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z
مشاهده در ایتا
دانلود
✦حامد همایون روی سن بالا و پایین می‌پرید و ما ان ردیف‌های اخر جیغ می‌کشیدیم. کل باشگاه را صندلی چیده بودند. زود راه افتادیم اما باز هم ان جلو جا گیرمان نیامد. نور از پنجرهای سقف اریب می‌تابید و ربان‌های بنفش را برق می‌انداخت. دور مچ خیلی‌ها دیده بودم‌. توی خیابان، اینجا توی باشگاه. همه‌جا عکس او بود؛ همان دکتر خوش‌پوش و خارج درس خوانده که بنفش زیاد دوست داشت. نمی‌شناختمش. تو را هم نمی‌شناختم. اما گفته بودند قرار است بیایی تا کنسرت و تفریح‌ها را جمع کنی. میگفتند جوان‌ها را بیچاره میکنی؛ سخت‌گیر و متحجری. اصلا حامد همایون برای همین روی سن بود؛ برای همین جلوی ان بیلبوردهای بنفش "دلبرا جان جان جان" می‌خواند‌. من نه سیاست نه ادم‌هایش را نمی‌شناختم. 14/15 سالم بود و تنها کارم وقت گذراندن با رفقا. نه کلید می‌دانستم چیست نه مشکلات مملکت دغدغه‌ام بود. تنها درد ان لحظه‌ام شال ابی خوشرنگی بود که درست روی سر نمی‌ماند و لیز می‌خورد. دوستی داشتم که از رای اوردنت می‌ترسید. می‌گفت: اخر همه از این مملکت میرن؛ من و تو می‌مونیم با رئیسی. می‌خندیدم. هر بار به این طعنه‌ها می‌خندیدم. وقتی شال سیاه عزا را از توی کمد برمیداشتم روسری ابی خوشرنگ کنارش بود. من مانده بودم با لباس سیاه و ان دوست که ازش بی‌خبرم؛ ولی تو نماندی. تازه شناخته بودمت. تازه می‌دانستم ادم درستی هستی. تازه داشتم فکر میکردم خوب است همه‌ی اضافی‌ها بروند؛ من بمانم و ادم‌های پای‌کار و تو. اما نترس. پای‌کارهای بیشتری به جمع‌مان اضافه شده. حتما جمعیت را توی خیابان دیدی. از رادیو صدایت را شنیدم که میگفتی"اینده را شما جوان‌ها می‌سازید، قدرتان را می‌دانیم" ناامیدت نمی‌کنیم سید...قدر حسابی که روی ما باز کردی را میدانیم. بیشتر تلاش میکنیم و بلندتر فریاد میزنیم. اما به قول عزیزی: انقدر جای تو خالیست که صدا می‌پیچد... ✍ @khatterevayat @archamah
هو پدربزرگم، همه عمر آرام بود. با یک خنده دائمی کمرنگ در عمق چشمهایش. بزرگ فامیل بود اما یاد ندارم صدای بلندی شنیده باشم ازش. تا وقتی تمام موهایش سفید شد و قلبش نتوانست ادامه بدهد. پدربزرگم آرام رفت. بی‌صدا. توی رختخواب خودش. همه می‌دانستند قلبش مریض است، او بی‌توقع بود از همه. گفتن این چیزها سخت است. اما، شکل رفتن پدربزرگ، مامان را دلخوش می‌کند. بدن سرد پدر توی اتاق زیبا بوده و بلند بالا و تر و تمیز. دل مامان قرص می‌شود که جایگاه آن مرد حالا خوب است. مرگ بد هم دیده‌ام. مرگ آدمهایی که نمی‌دانم خوب بودند یا نه. می‌دانم مهربان نبودند. عارشان می‌آمد از خندیدن. شکل رفتن از این دنیا قابی است از خلاصه زندگی. آدم می‌تواند وسط مستی سنگ‌کوب کند. فارغ از اینکه این مست سنگ‌کوب‌کرده خوب بوده یا بد که قضاوتش باخداست، اعتقاد دارم همانطور مرده که بیشتر عمرش را زیسته. شاید در بی‌خبری. آقای رییسی یک سد مرزی را افتتاح می‌کند. نمازش را می‌خواند و نهار؟ نه نمی‌خورد. می‌رود تا پتروشیمی تبریز را بازدید کند. جوانها کار کنند. نان ببرند سر سفره خانواده‌شان. قبل رفتن به تبریز، با مردم محلی حرف می‌زند. آدمهایی که یک عمر شنیده نشده‌اند، آنقدر که نیازی ندیده‌اند فارسی یاد بگیرند. شصت سال، هفتاد سال کسی نگاهشان نکرده. ماها فکر می‌کنیم اصلا غریبه‌اند در این مملکت. حرفشان شنیده شد، با یک لبخند پررنگ و دو چشم که تا عمق برق می‌زدند. نمی‌شود شاعرانه ننوشت. تصاویر این گفتگوها مانده. مثل تصاویر شلپ شلپ راه رفتنش در گل و لای سیل سیستان. یک عکس هم هست. انگار فاصله‌اش تا پریدن خیلی کم بوده. آخرین عکس رسمی حتی. آقای رییسی و سه نفر دیگر ایستاده‌اند. پشتشان، یک صخره سنگی قاب را پوشانده. زیرپایشان شن و خاک. باد پرچم سه رنگ را کشیده روی تن آقای رییسی و عکس ثبت شده. بعد هم رفته و سوار بالگرد شده. باز دارم شاعر می‌شوم. مامان گاهی گریه می‌کند. می‌گوید؛ باید مریضی پدربزرگ را جدی‌تر می‌گرفتیم. آرامش می‌کنم. آدمها در همان لحظه‌ای که باید بروند، می‌روند. همه چیز از قبل تعیین شده. مگر تا اینجای تاریخ، آدم ماندگار داشته‌ایم؟ عکس‌ها را نگاه می‌کنم. عکس‌های این سه سال که او رییس جمهور بود. توی کارخانه‌های از نو راه افتاده. میان آدمهایی که انگشتهای روغنی سیاهشان را نشانش می‌دهند و حق طلب می‌کنند. عکسش با لباسهای خاکی، وسط مردم رنج‌دیده. چطور آنجا لباسش خاکی شد؟ سرشانه‌های لباس چطور خاکی می‌شود؟ قصه فقط قدم زدن نبوده و خودی نشان دادن. نه؟ چند شب قبل آن پرواز، او به ما نزدیک بود. مازندران. قائمشهر. در نساجی تعطیل‌شده را باز کرد به روی کارگرها. با ظرفیت بیشتر از قبل. من از تلویزیون دیدم. خودش آمده بود، خود رییس مملکتش. داشتیم شام می‌خوردیم و اخبار تماشا می‌کردیم. چقدر آن شام به‌مان چسبید. آدم هر طور زندگی کند، همانجور از دنیا می‌رود. می‌افتد توی جنگلی دور. زیر باران و برف. خونش جاری می‌شود روی خاکی که دوستش دارد و همه عمر برای ساکنانش دویده و یک لبخند پررنگ گوشه لبش بوده وقتی مردمش را می‌دیده. آدم درست همان لحظه که باید، نفس آخر را می‌کشد. ✍ @khatterevayat @tablo11
من، سید، فاطمه‌سادات و سیدعلیِ دوماهه‌ام، سه سال پیش چهارتایی رفتیم مدرسه‌ٔ کنار خانه‌مان. دوتا برگه رأی داشتیم روی هر دو اسمت را نوشتیم و انداختیم توی صندوق. فاطمه سادات که تازه نوشتن یاد گرفته بود، می‌گفت ننویسید رئیسی! بنویسید عمو رئیسی. سید آن روزها خیلی خسته بود. از تو برای همه گفته بود. همه جوره برای رئیس‌جمهور شدنت تلاش کرده بود. هم خودش، هم همه‌ٔ دوستانش. نه اینکه کسی ازشان خواسته باشد یا مثلاً چیزی داده باشند بهشان، نه! فقط تو را همان کسی می‌دانستند که باید می‌آمد. حالا بعد از سه سال، چهارتایی مشکی پوشیدیم و رفتیم مسجد بزرگ شهرمان، مسجد جمکران. این بار برگه رأی نداشتیم ولی یک کاغذ داشتیم. یک برگه که فاطمه سادات رویش نقاشی کشیده بود، تو را بالای ابرها کشید توی بهشت. عمو رئیسیِ فاطمه سادات، شهادتت همه‌ٔ خستگی‌ها را دَر کرد. شنیدن آن همه زخم زبان ارزشش را داشت، تو همانی بودی که باید می‌آمدی... ✍ @khatterevayat @giyume69
«اومدی مادر؟ دیدی رئیسِ حمهورمون شهید شد بی‌چاره شدیم؟» تا می‌آید پرِ روسری را بگیرد گوشۀ چشم، اشکِ عجول سُر می‌خورد بینِ خرده‌نان‌هایی که دارد آماده می‌کند برای دویماج. * قاشقِ چوبی را می‌چرخاند بینِ کوکوهای قهوه‌ای که بوی سوختگی‌شان تا هفت محله رفته، اما هنوز به مشام خودش نرسیده! قاشق را رها می‌کند توی تابه و شعله را خاموش می‌کند:«همه‌شونم سید بودن! خدا به اولاد پیغمبر رحم نکرد؟!» * صدای روضه از اتاق می‌آید. هشت سال پیش هزار کیلومتر جاده را بکوب راند تا برسد به شناسنامه‌اش و یک رای به سبدِ آقای روحانی اضافه کند. امروز از صبح کرکره را بالا نداده، نشسته کنج اتاق پای تلویزیون، در را هم بسته. * آرام می‌زند به شانه‌ام. بیدارم می‌کند:«پیداشون کردن» فینش را بالا می‌کشد. بهت‌زده نگاهش می‌کنم. نوزاد چند روزه‌ را بغل کرده شیر می‌دهد. چشم گشاد می‌کند و با ابرو شوهرش را نشان می‌دهد که خواب است. و انگشتِ اشاره را می‌گذارد روی بینی:«پا می‌شه قال می‌کنه» اشکش می‌چکد گوشۀ لب نوزاد. * عمو صدایش می‌زنند توی شرکت. از بس آرام و دل‌سوز است. یکی از مسئول بخش‌ها هی می‌رود و می‌آید و چپ و راست نگاهش می‌کند. آخر سر هم طاقت نمی‌آورد:« نقوی می‌گه اومدی تو خندیدی گفتی رئیسی مُرده، عمو بهت گفت نطفه‌ت ایراد داره!» صدایش می‌لرزد و نوک بینی‌اش قرمز شده. عمو گوشی‌اش را می‌گیرد سمتِ زن:«من این‌آ رو گفتم، نقوی اشتباه فهمیده.» زن چشم از تصویر لشگر هرزه‌ها که عکس برهنه مشتلق می‌دهند برمی‌دارد. گونه‌هایش هم سرخ می‌شود. عمو گوشی را سُر می‌دهد توی جیبش و آه می‌کشد:«از جنسِ هندِ جگرخوارن، یا نطفه‌شون عیب داره یا لقمه‌شون یا عقل‌شون» و می‌خواهد برود. زن این پا و آن پا می‌کند و شانه بالا می‌اندازد:«اون رئیس جمهور ما نبود» عمو می‌ایستد. سالن از سکوت پر می‌شود. با پشت دست گونه‌اش را پاک می‌کند:«شما تو این سالن مسئول ۱۷ نفری. نصفشون ازت خوششون میاد، نصف دیگه میگن خانم زارع مدیر خوبی نیست. ما تو کشور ۸۵ میلیون آدمیم» عمو می‌رود توی سالن، زن می‌رود توی فکر. * چشم‌شان روی بنرهای روبروی ساختمان است. «از اون، از اون خیلی بدم میاد» پسر مومشکی قد بلند می‌پرسد:«رئیسی؟» پسرِ موبور جواب می‌دهد:«نه اون یکی، وزیرخارجه! هنوز صداش تو گوشم‌ه مصاحبه کرد دررفت. داد زد: کسی کشته نشده!» و خم می‌شود سنگی از زمین برمی‌دارد و پرت می‌کند سمت بنر. سنگ می‌نشیند روی بنر شهید سلیمانی و گونه‌اش را سوراخ می‌کند. دست می‌گیرد جلوی دهانش:«ای وای سردار، نباید می‌خورد به تو، شرمنده» و رد می‌شوند و می‌روند. ✍ @khatterevayat https://eitaa.com/neshooni
انگار که خدا بخواهد بهم بگوید ،آرام باش بنت الصابر از پشت بام دل بی قرار جامانده از تشیع ات را دیدم ، و بعد همان شب طوری برنامه را بچیند که فردا صبحش گوشه ای از خیابان آزادی چشم انتظارتان باشم. من تهران بلد بشو نیستم حقیقتش را بخواهید ، حالا هرچقدر خانواده بی آیند حالی ام کنند که شما از دانشگاه آمده اید بیرون این مسیر را باید طی کنید تا برسید به ما ،هر چقدر هم لوکیشن مسیر هارا بگویند ،چشم من از قاب گوشی ، تلوبیون آن هم شبکه سه اش را چک می کند که در آن قاب چهارتایی ببینم کدام خیابان هستید و چند تقاطع دیگر به ما می رسید . این بی قراری چشم هایم را دوست داشتم امروز ،این دو راهی چشم هایم بین مَپ و تلوبیون را دوست داشتم . من از تهران بدم می آید آقای رئیسی ،به هوای مامانی و آقاجون هم که می آییم سر بزنیم دلم نمی خواهد از خانه شان تکان بخورم ،امروز اما از شهرشان خوشم آمد ،از مردمش بیشتر . راستش را بخواهید فکرش را نمی کردم زن و مرد آنطور زجه بزنند برایتان . یعنی مختصات ذهنی ام این بود که هستند اما تعداد شان زیاد نیست . آقا که اما آمد برای نماز، مردم دیگر اختیار خودشان را نداشتند ،شاید هم نیت کرده بودند که با هر خطاب آقا گریه شان را رها کنند تا صدای بغض آقا به گوش نرسد . نبود ،گوشم را چسباندم به آن بلندگوهای قوی گوشی حتی گوشی را به سیستم ماشین وصل کردم که خوب بشنوم اما نبود ،آقا بغض نکرد! محکم ایستاد نماز را اقامه کرد و بعد همان طور ایستاده فاتحه و دعاهای بدرقه اش را خواند و بعد بچه های همراهان شهید تان را در آغوش گرفتند و بوسیدند و بعد خیلی سریع تر رفتند که مثل یک صاحب عزای حقیقی میزبانی مهمانان تان را کنند . حتی عبای مشکی شان راهم در آوردند محکم و با صلابت .طوری که مردم خودشان را جمع کنند و احساس پریشانی و نگرانی را لحظه ای هم حتی به دل راه ندهند . در صحبت با آقای هَنیه مثال موسی را زدند حکایت ما و شما را تشبیه کردند به حکایت موسی و مادرش . و بعد دوباره دوباره خیال مان را راحت کردند که اسرائیل ماندنی نیست! در تشیع شما یک شهر گریه کرد. من قم را شهر شورانگیز می دانم ،تهران اما شهر شگفتی هاست! چند وقتی می شود که همه ی آدم هارا با ذره بین آدم خوب بودن می بینم ،این نشان خوب بودن را با قید دین نصیب شان می کنم. قید دین را برای همه تبعیت کامل از احکام نمی دانم . ممکن است دروغ بگوید ،اما خیانت نکند ،ممکن است غیبت بکند اما مال حرام خور نیست ، ممکن است نماز نخواند تنبلی کند اما مادر و پدرش خط قرمز زندگی اش باشند و هیچ وقت یک تو نگوید ، هزار چیز ممکن است که خطاکار باشد اما آدم خوبی هم باشد . امروز از نظرم همه ی آدم هایی که به خاطر شما آمدند نشان خوب بودن را گرفتند ،مخصوصا آن خواهر کم حجابم که از اشک هایش خجالت می کشید و شالش را تا نوک بینی خوش فرم و عملی اش پایین کشیده بود ،یا آن برادرم که بازوهایش همه رد چاقو و بخیه بود و تمام دو دستش خال کوبی های رنگی داشت اما چشم هایش ، در چشم هایش حلقه اشکی بود که انگار به مرام لوتی اش هیچ بر نمی خورد که مردم ببینند، عارش نیامد ،دمش گرم این مردانگی اش را بیشتر نشان می داد . یا مردمی که عینک آفتابی های بزرگی زده بودند تا نیمی از صورتشان را بپوشاند اما حکایت نوک بینی های سرخ شان از پایین عینک‌ها شان ،فاش می کرد سِر درون را . امروز تمام آدم های شرکت کننده برای مراسم شما نشان خوب بودن را گرفتند اما نه از من و مختصات های ذهنی ام! جزئیات دارد بی چاره ام می کند! مردم را نگاه می کردم از حالت هایشان حدس می زدم روایت زندگی شان چیست و چی کشانده همه ی مارا اینجا . آقا سید شما نبودید! شما مارا جمع نکردید! من خیلی فکر کردم به این موضوع ، با تمام وجود امروز به این یقین رسیدم تمام مردم چه ایرانی چه غیر ایرانی چه شرکت کننده در مراسم چه بیننده ی گیرنده ها تمام شان به دست امام هشتم آن حس و احوال را داشتند. به اختیار خودشان نبود ! انگار که امام رضا گرد و غبار دل هایمان را بزند کنار و یک دم از آن نفس کبریایی اش بدمد درون سینه هامان . دل سوختگی هیچ وقت به اختیار انسان نیست ، و ما مردم این روز ها دل سوخته ترینیم به برکت دل سوخته ی امام مان از خادمش ... _قسمت پنجم «آخر» ✍ @khatterevayat
________ پلاک‌های به وسعت ایران پنج صبح خواب‌آور هم هست دیگر. بعضی زیلو انداخته بودند توی پیاده‌روی خیابان منتهی به دانشگاه‌تهران. معلوم نبود ساعت چند رسیده‌اند که خستگی راه در می‌کنند. خانواده‌هایی هم چایی ناشتایی‌شان را از سبد بیرون می‌کشیدند و هول‌و ولای اینکه زودتر به درب دانشگاه‌ بروند‌. دسته دسته جوان و پیر و زن و مرد، لباس سیاه به تن فرصت شیرازی را طی می‌کردیم‌. آدم یاد دم دم‌های صبح اربعین می‌افتاد و تصورش در وسط تهران، رویاپردازی محالی بود. قرنیه چشممان به سمت پلاک ماشین‌های پارک شده در دوطرف خیابان می‌چرخید. از یک تا نه، مثل بازی اعداد، همه جوره در دورقم آخرشان پیدا بود. ۳۴ خوزستان که ته مانده چرتم را با شرم پراند. نزدیک درب شدیم و تجمع جمعیت اول صبح که هر لحظه بیشتر می‌شد‌. گفته بودند ساعت پنج و نیم باز می‌شود. وسط زن‌های سیاه پوش، گوشم را لهجه‌ها و گویش‌های مختلف نوازش می‌داد. مغزم حدس و گمان می‌چید که این مال کجاست و آن مال کدام دیار. آخرش هم تشر همیشگی‌اش را می‌زد: چقدر لهجه‌نشناسی. نوای دمام‌زنی و حیدر حیدر گفتن مردها بلند شد و قلبم بیشتر برای اربعین تپید. برای موکب‌هایی که به اسم استان‌ها علم می‌شود و ذوقت می‌آورد که: عه ایرانی. برای زبان و لهجه‌هایی که یادت می‌آورد ما همه از یک اصل و ریشه‌ایم. از همه ایران در آن نقطه کوچک جمع بودیم. همه ایران. ✍ @khatterevayat @selvaaa
مادربزرگم همیشه می‌گوید: " مردها پاشون بلنده!" مصداقش می‌شود همین الان که پای احمد روی پدال گاز است و سیصد چهارصد کیلومتر از هزار و دویست کیلومتر راه را رفته و من نشسته‌ام توی خانه، یک وقت‌هایی گهواره‌ی علیسان را تاب می‌دهم و گاهی هم با فاطمه‌یاس کلنجار می‌روم... پایَش بلند است که توانست یک دست لباس و مسواک و خمیردندانش را بیاندازد توی ساک، بپرسد: " مطمئنی نمیای؟" و جواب شنیده و نشنیده راه بیافتد سمت مشهد... که برسد به تابوت‌های پرچم‌پیچ و هوایشان را نفس بکشد... من اما پاهایم کوتاه بود... هر چقدر هم که بگویند دلت آنجا باشد انگار نشسته‌ای ور دل امام رضا و دست کشیده‌ای روی تابوت‌ها، باز هم کسی نشسته توی مغزم و ذکر گرفته: "ای بی‌لیاقت..." و باز هم چیزی توی سرم جیز جیز می‌کند و توی چشم‌هایم می‌کوبد، مویرگهای مغز و چشمم تق می‌کنند و پاره می‌شوند... اما من آدم از تک و تا افتادن نیستم... پاهایم کوتاه است که باشد، خدا دست را که از ما زن‌ها نگرفته! دستم را دراز می‌کنم و گهواره را تاب می‌دهم و با دست دیگرم لقمه را میچپانم توی دهان فاطمه‌یاس... چند ساعتی است خودم را گذاشته‌ام در سالهای خیلی بعد، مثلا چهل سال بعد که پیرزنی شده‌ام مثل مادربزرگم... نوه‌ها را به صف کرده‌ام برای شنیدن نصیحت‌های دوزاری، عصایم را کمی به اطراف می‌رقصانم و می‌گویم: "مردها پاشون بلنده، اما زنها دستشون بلندتره..." . ما زنها پاهایمان کوتاه است اما دستمان بلند است برای بزرگ کردن پابلندها و دست‌بلندهای کوچک... ✍ @khatterevayat @hobut68
سه خاطره از آیت الله آل هاشم یکی از گنج هایی که در حادثه تلخ سقوط بالگرد رئیس جمهور و همراهانش از دست رفت، آیت الله آل هاشم بود. امام جمعه متفاوت و انقلابی تبریز که زیست و زندگی اش یک الگوی متفاوت در بین بسیاری از امامان جمعه بود. ۱. اولین و آخرین بار او را در زمستان ۱۳۸۹ دیدم. وقتی قرار بود از کتابی که درباره اتفاقات سال ۸۸ نوشته بودم رونمایی شود ایشان هم حضور داشت و با هم سلام و علیک کردیم. دیگر هیچوقت از نزدیک با او جلسه یا مراوده ای نداشتم اما بعدا بیشتر با هم آشنا شدیم و صحبت کردیم. ۲. حدود ده سال بعد وقتی در دی ماه ۹۸ برنامه جهان آرا و ثریا با فشار دولت روحانی و انفعال مسئولان وقت صداوسیما تعطیل شد، یکی از معدود امامان جمعه ای که به صورت خودجوش علیه این تصمیم غلط موضع گیری کرد آیت الله آل هاشم بود که در خطبه‌های نمازجمعه تبریز با صراحت به آن ماجرا انتقاد کرد و بعد هم طی تماس تلفنی که با عوامل برنامه و بنده حقیر داشت، از ما دلجویی کرد و گفت تا جای ممکن هوای جوانان انقلابی را دارم و در خطبه های قبلی هم از شما حمایت کردم. ۳. حدود سه ماه قبل بعد از اینکه نتیجه انتخابات مجلس در تهران اعلام شد، تلفنم زنگ خورد. آیت آلله آل هاشم پشت خط گفت از انتخابت خیلی خوشحال شدم و تبریک میگویم و من که بازهم شرمنده لطف این پیرمرد بامعرفت و باصفا بودم داشتم به این فکر میکردم که چه بار سنگینی بر دوشم قرار گرفته، اما هیچ وقت فکر نمیکردم که دارم برای آخرین بار صدایش را میشنوم... واقعیت این است که او فقط امام جمعه نبود، امام تمام روزهای هفته بود و فقط هم امام تبریز نبود. حواسش به همه جوانان انقلابی در سراسر کشور بود. باهوش و زیرک بود، شجاع بود، فیلم بازی نمیکرد و مردمی بودن در خونش بود. صداقت داشت و همین ویژگی های خاصش باعث شد تا سرنوشتش هم با هزاران روحانی و امام جمعه دیگر متفاوت شود. شهید شد و با نوع رفتنش نشان داد که شهادت اتفاقی نیست. کاش هزارن آل هاشم دیگر داشتیم تا بتوانند سرمایه اجتماعی انقلاب و کشور را بیشتر کنند... ✍ @khatterevayat @Sabeti
بوی خون فکم باز مانده است. با صدای غیژِ مفصلِ آرواره ام به زحمت می بندمش. بوی خون توی دهانم پیچیده است. میروم توی سینک تف میکنم. لخته های خون سیاه با آمالگام های اضافه بیرون می آید. هر چه دهانم را میشویم خون بند نمی آید. امروز صبح را با بوی خون شروع میکنم. ساعت هنوز چهار نشده است. خبر کم کم بالا می آید. جدی نمی گیرمش. به خانه که میرسم هنوز قوت قلبی نیست. خبرها با شیب ملایمی سخت تر می شود. ذهنم دوست ندارد انتهای بد ماجرا را ببیند. بوی خون اما می پیچد توی دهانم. توی سینک تف میکنم. اثری از خون نیست. شب می شود. انگار از پدرم خبری نداشته باشم، دور اتاق راه می روم. میخواهم پرنده شوم و پرواز کنم به سمت کوه های ورزقان. روی زمین بند نمی شوم. دوست دارم بروم میان ابرها و بهشان ثابت کنم، رطوبت چشم های من از شما بیشتر است. مگر رییس جمهور هم در راه خدمت فوت میکند؟ این پدیده عجیب را من به عمرم ندیده ام. یک رجایی شنیده ام اما گذاشته ام به حساب همه استثناهای تاریخ. رییسی اما هیچوقت برایم استثنا نبود. من رییسی را به حساب همه رییس جمهورهای قبلی گذاشتم. چهار یا هشت سالی هست و می رود و ما می مانیم و حوضمان. پر اشتباه کردم. حالا من مانده ام و یک دهان که بوی خون سوخته می دهد. ✍ @khatterevayat @varaghzar
دیگر جان به لب شده بودیم. هیچ طرحی برای جلد سالنامه به ذهنمان نمی‌رسید. در مقابلش نشستیم و با قاطعیت گفتیم:« طرح اول و آخر ما ققنوسه! » خوب که حرف هایمان را زدیم نگاهمان کرد و گفت:« چرا ققنوس؟ » با آرنج به پهلویش زدم تا توضیح دهد:«خب ققنوس خودشو به آتیش میکشه تا یه زندگی دوباره شروع بشه. با این کارش یه تولد دوباره ایجاد می‌کنه و باعث خودسازی و تغییر میشه.» خودکار را روی میز گذاشت و گفت:« نه! ققنوس افسانه ست ما بر اساس افسانه طراحی جلد سالنامه شهدا رو انجام نمیدیم.» طراحی سالنامه را در سالی انجام می‌دادیم که اوایلش خودمان را به در و دیوار زده بودیم تا سیدابراهیم رئیسی رئیس جمهورمان بشود که نشد! حالا بعد از سالها افسانه ققنوس برایمان جان گرفته است. حالا سیدابراهیم خودش را به آتش کشید تا ملت ایران احیا شود. ملت ایران بیدار شود. دیگر میتوانیم طراحی جلد سالنامه شهدا را ققنوس بزنیم. ما ققنوسی داریم که در دورترین تپه های این کشور به میز ریاستش، خود را به آتش کشید و جگرمان سوخت. وای بر ما ملت که اگر بعد از این بیداری باز هم به خواب برویم. ✍ @khatterevayat
11.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیرمرد تنها بود، همراه نداشت. روی پله برقی که بودیم رو کرد به جمعیت و با صدای بلند چیزهایی درباره رییسی گفت. جمعیت روی پله برقی هاج و واج نگاهش می کردند.من پایین پله ها بودم و او آن بالا. فقط بعضی کلمه ها را می شنیدم، رئیسی، مردم، صادق ،همدل، اخلاق...چند ثانیه بعد هم توی جمعیت ناپدید شد. کمی جلوتر دوباره دیدمش، بین حیدر حیدر جمعیتی که مورچه مورچه به گیت های خروجی مترو نزدیک می شد. باز هم برگشته بود رو به جمعیت و دستش را بلند می کرد و جمله هایی درباره رییسی و انتخاب می گفت. کم کم چند نفری همراهش شدند،دورش حلقه شدند. حرفهایش را با جمله مثل رییسی انتخاب کنید تمام کرد. یکی از از همان حلقه دور و برش همین جمله را تکرار کرد، یکی دیگر بلند گفت مردم حساب کتاب کنید، مثل رئیسی انتخاب کنید، خودش دوباره دم گرفت : «مردم خوب حساب کتاب کنید، مثل رئیسی انتخاب کنید» جمعیت هم دنبالش تکرار کرد و تمام سالن خروجی مترو پر از آرزوی انتخاب یکی مثل رئیسی شد... ✍ @khatterevayat