eitaa logo
334 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
487 ویدیو
17 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
.
🔸فصل چهارم #قسمت_سی_و_چهارم 🦋 گفت : «برای مظلومیت حضرت زهرا .» شما هم وقتی من #شهید شدم، بی
🔸فصل چهارم 🦋 یادم است شیفت کتابخانه را که یکی از موسسان اصلی آن بودند به بنده و یکی از دوستانم واگذار کرده بودند. آنقدر در مورد رسالت این کار توضیح میدادند که ادم فکر میکرد اگر سهوا هم قصوری پیش بیاید ، نزد مقصر است ، چون وقتی خودشان بودند از جان مایه می گذاشتند . شخصأ کتابها را به در خانه افرادی که هنوز لذت مطالعه را نچشیده بودند تحویل می داد و با خوشرویی سفارش کتاب مورد درخواست را می گرفت . بعدا همین آدمها از عضو های فعال و ثابت دوازده کتابخانه ای شدند که در سطح مساجد گسترش پیدا کرده بود . آنها هنوز می گویند، ما قبل از علاقه به کتاب شیفته علی آقا شده بودیم ! این روحیه را به برادر کوچکترمان، محمود هم منعکس کرده بود . ما هم می دانستیم او را برای چه راهی آماده می کند، یادم است محمود سه _ چهار سال بیشتر نداشت اما علی آقا سعی می کرد در هر فرصتی او را به کنار خود بکشد . درست، مثل آدمهای بزرگ با او برخورد می کرد . این انس و الفت در دوران دفاع مقدس صد چندان شد ، به شکلی که هرجا علی آقا می رفت ، محمود هم با او بود . محمود ، راه و رسم زندگی را از علی آقا یاد گرفت و او را همیشه به چشم معلم دین و معرفت خودش معرفی می کرد . من مفهوم برادری را تا زمانی که این دو بزرگوار زنده بودند، به چشم خود می دیدم . در آخر هم این دو به فاصله یک ساعت از هم به دیدار معبود شتافتد . بعد از علی آقا و محمود فکر می کردیم روحیه پدر پیرمان شکسته شده و دیگر حوصله هیچ کس و هیچ چیز را ندارد . اما وقتی آمدند به او دلداری بدهد، گفت : «ما خیلی وقت است که علی را به خدای خودش سپرده ایم یعنی امانت خودش را به خودش پس داده ایم . علی سالها پیش شد ، اما بعضی ها تازه متوجه شدند.» بعد گفت : « علاوه بر خودم و پسرم ، من چهار تا نوه هم دارم که اگه نیاز باشد ، به می رویم .» روزی قبل از اینکه بچه ها را به جبهه بفرستد دیدم که با لباس بسیجی در پاشنه در ایستاده است، گفتم: «کجا پدر؟ » گفت : « تفنگ علی زمین نیفتاده، اما من هم سهمی دارم . باید بروم .» و رفت . و چه پاک و مطهر بود علی آقا . وقتی به یاد آن حجب و حیای مؤمنانه اش می افتم با خودم می گویم کاش بیشتر می ماند. در یک بعدازظهر جمعه ، علی آقا را خیلی ناراحت دیدم . او معمولا آرام بود . اما وقتی از چیزی آزرده می شد یا چیزی درونی عذابش می داد، فقط سکوت می کرد. آن روز، این سکوت طولانی، ناراحتی درونی اش را برایم آشکار ساخت . گفتم : « اتفاقی افتاده علی آقا، خیلی ناراحت هستی؟! » با همان حجب و حیای همیشگی اش گفت : « امروز در یک مرتبه پرده قسمت زنانه کنده شد و من ناخودآگاه چشمم به زنی افتاد که چادر به سر نداشت و موهایش کاملا مشخص بود . حالا پیش خودم خجالت زده و ناراحتم . کاش این خواهران، در قسمت زنانه هم مواظب خودشان باشند تا در چنین مواقعی، خدای نکرده ، ثواب نماز به گناه آلوده نشود .» •• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿
.
🔸فصل پنجم #قسمت_سی_و_هفتم 🦋 به همین خاطر وقتی ما را دید ،بیش از اینکه خوشحال شود ، ناراحت شد .
🔸فصل پنجم 🦋 ده روز بعد فهمیدم کرمان که هیچ ، تهران هم بهانه بوده و به رفته است . حقیر هم ، در سالهایی که مدام در جنگ زخمی ، و در بیمارستان بستری می شد به سراغش میرفتم و چیز هایی را میدیدم که قلبم به لرزه می افتاد... در اتاق بیمارستان ، به جز علی اقا ، چند نفر دیگر بستری بودند ؛ اما هر وقت به ملاقاتش میرفتیم ، میدیدیم که روی زمین نشسته است . میگفتم :« علی اقا تو که هنوز حالت خوب نشده ، چرا روی زمین نشسته ای ؟!» میگفت :« من که چیزی در راه خدا نداده ام .نگاه کن همه کسانی که اینجا بستری هستند ، یک عضوی از بدن مبارکشان را در راه خدا داده اند . اینها لایق استراحت هستند نه من ! » تا زمانی هم که انجا بود ، هر وقت مجروحی از اتاق بیرون میرفت و بر میگشت ،به زحمت از جا بر میخاست ، دستش را می بوسید و کمک میکرد تا در جای خودش قرار بگیرد . خوب ، این عاشق است!.. نه عاشق ، که "عاشقِ عاشقان" است . در شکست حصر آبادان ، عصب دست چپ علی اقا قطع و پایش هم به شدت مجروح شده بود ؛ اما جرأت نمیکردم به او بگویم که فعلا مدتی به جبهه نرود . به همین خاطر ، دست فلج او را بهانه ای کردم و گفتم :« علی اقا ، تو که دیگر نمی توانی سلاح به دست بگیری ، در جبهه میخواهی چکار کنی ؟!» آن روزها ، مهدی سخی هم از ناحیه دست راست ، قطع عصب شده بود . علی اقا که انگار متوجه شد منظورم چیست ، گفت :« اینکه مشکلی نیست ؛من و مهدی با هم یک تفنگ میگیریم.☺️ مهدی ، سلاح را محکم می چسبد؛ من هم به قلب دشمن شلیک میکنم !» اهل صحبت کردن در مورد کارهایش نبود . نمیدانم چطور شد سوال کردم چطوری مجروح شدی ، که جواب داد و واقعا تعجب کردم و یک کلام هم حرف نزدم . میترسیدیم حرفش را قطع کند . چنین تعریف کرد : داشتیم میرفتیم به جلو که خمپاره ای به زمین خورد و دیگر چیزی نفهمیدم . بچه های بعدا برایم تعریف کردند که وقتی رسیدیم ، فکر کردیم شده ای . مهر شهید رویت زدیم بعد به سردخانه منتقلت کردیم . وضعیت من به شکلی بوده که بچه ها حق داشتند . می گفتند تمام بدنت پر از ترکش بود . نه فشار داشتی نه نبض ! مسئول سردخانه میخواسته جابه جایم کند که احساس میکند نفس میزنم . فورا دکترها را مطلع میکند و سریعا مرا به اتاق عمل می فرستند ..... 🍃🌸 @khybariha
.
#قسمت_چهل_و_پنجم 🦋 با این حال مثل بید می لرزیدم . چند شب کار من همین بود که خرما و روغن داغ روی
🦋 زمزمه‌اش ارام بود واشک،همه صورتش را فرا می گرفت. دراین حال شاید،دو-سه ساعت ،بی حرکت و مؤدب،قرآن را روبه روی خود نگه می داشت . واین بود که ما دیگر باور کردیم او متعلق به سرزمین . این باور بارها ما را دگرگون کرده بود. تا اینکه قبل علی اقا،هرشب خوابهای عجیب ‌و غریبی می دیدم ،مادرمان هم همین طور . همان طور روزی که اقا علوی خبر شهادت علی اقا را آورد ،مادرم می گفت که همین روزا باید خبری از این بچه ها بشود . ما همیشه منتظر خبر زخمی شدن یا شهادت علی اقا بودیم. هر چند فکر کردن به این موضوع خیلی ناراحت کننده بود،اما می دانستیم این خواست قلبی علی اقا است. اتفاقاً مادرمان همان روز که خبر شهادت علی اقا را آوردند ،پیشاپیش،قند زیاد شکسته و استکان و نعلبکی ها را برای مجلس ختم آماده کرده بود، قلبش درست گواهی داده بود. همان چیزی که خودش می خواست . آرزویی که با عمل ،حرف، و رفتار فریادش می کشید .شهادت! بله! شهادت ،اولین ‌و آخرین کلام علی آقا بود . لحظه ای با خدا راز و نیاز نمی کرد ؛ مگر اینکه آمال و آرزوی خود را که همان شهادت بود،به زبان می آورد ؛ آن هم شهادت که در عین گمنامی باشد. در والفجر سه که آخرین بار حضورش در جبهه بود،نقل می کنند که او پیش از شهادت ،روی می رود. برادران امدادگر در همان شلوغی عملیات می خواهند او را به عقب بیاورند که حوادثی باعث می شود که نتوانند به عقب برگردند. در همین حال ،به او اطلاع می‌دهند که برادرتان شد. نمی دانم دراین لحظات چه حالی داشته ؛ اما نقل می کنند که با خوشحالی گفته است : (محمود خیلی لایق تر از من بود.به خاطر همین ،خدا او را زودتر پذیرفت .)ساعتی بعد هم خود او به درجهٔ رفیعی که در انتظارش بود،می رسد . •• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿
.
#قسمت_پنجاه_و_یکم🦋 ادامه.... او برای ما یکی از نشانه‌های در #خدا ذوب شدن بود. ترازویی بود که ما
🦋 ادامه.... گفت: « شما می دانید من از خمپاره می ترسم.» گفتم: «بله.» متعجّب نگاهش می کردم. 🤔 ادامه داد: «من خوابی برای شما تعریف می کنم و بعد مرّخص می شوم.» گفتم : «چه خوابی؟!» اینطور گفت : _دیشب خواب دیدم حضرت با دو نفر سید دیگر وارد سنگر من شدند و گفتند : «حاج آقا فقیه چه کار می کنی؟!» گفتم: «هیچی، اینجا نشسته ام.» امام فرمودند: «حاج آقا فقیه، از خمپاره می ترسید؟» گفتم: «بله آقا؛ ولی نمیدانم چرا؟» 😥 امام گفتند: «حالا بلند شو، همراه ما بیا برویم خط. می خواهم بازدیدی از بچّه ها بکنم. تو هم نگاه کن.» از جا بلند شدم و همراه امام آمدیم بیرون. از آسمان و زمین خمپاره می بارید و ترکشها به عبای امام می خورد و چیزی نمی شد.» امام نگاهی به من کرد و فرمود: «می بینی فقیه؟ تا خدا نخواهد ترکش به ما اصابت نخواهد کرد.» بعد فرمود: «فقیه، من از تو خواهش میکنم از فردا غذای بچّه‌ها را جلوی سنگر به آنها بدهی. اینها خسته می شوند. مطمئن باش این بچّه ها تا زمانیکه در این خط هستند، زخمی یا نمی شوند.» صحبت های حاج آقا فقیه که تمام شد، گفت : «حالا حمید آقا، اگه می خواهید مرا بیرون کنید، حاضرم.» او را بغل کردم و بوسیدم. بعد با هم گریهٔ حسابی کردیم. 😭 ما مدت چهار ماه در زبیدات بودیم و روز و شب هم خمپاره می زدند؛ اما یک نفر هم زخمی یا شهید ندادیم. این مسائل را ما کم ندیدیم. یعنی باورمان شده بود که در هستیم، و فرمان هم فرمان (علیه السّلام) است. در این جنگ کسی بود که می داند در چه مقام اعلا و متعالی سیر می کرد. 👌 شهید...زنگی را می گویم. روزی...... •• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿
.
#قسمت_پنجاه_و_یکم🦋 ادامه.... او برای ما یکی از نشانه‌های در #خدا ذوب شدن بود. ترازویی بود که ما
🦋 ادامه.... گفت: « شما می دانید من از خمپاره می ترسم.» گفتم: «بله.» متعجّب نگاهش می کردم. 🤔 ادامه داد: «من خوابی برای شما تعریف می کنم و بعد مرّخص می شوم.» گفتم : «چه خوابی؟!» اینطور گفت : _دیشب خواب دیدم حضرت با دو نفر سید دیگر وارد سنگر من شدند و گفتند : «حاج آقا فقیه چه کار می کنی؟!» گفتم: «هیچی، اینجا نشسته ام.» امام فرمودند: «حاج آقا فقیه، از خمپاره می ترسید؟» گفتم: «بله آقا؛ ولی نمیدانم چرا؟» 😥 امام گفتند: «حالا بلند شو، همراه ما بیا برویم خط. می خواهم بازدیدی از بچّه ها بکنم. تو هم نگاه کن.» از جا بلند شدم و همراه امام آمدیم بیرون. از آسمان و زمین خمپاره می بارید و ترکشها به عبای امام می خورد و چیزی نمی شد.» امام نگاهی به من کرد و فرمود: «می بینی فقیه؟ تا خدا نخواهد ترکش به ما اصابت نخواهد کرد.» بعد فرمود: «فقیه، من از تو خواهش میکنم از فردا غذای بچّه‌ها را جلوی سنگر به آنها بدهی. اینها خسته می شوند. مطمئن باش این بچّه ها تا زمانیکه در این خط هستند، زخمی یا نمی شوند.» صحبت های حاج آقا فقیه که تمام شد، گفت : «حالا حمید آقا، اگه می خواهید مرا بیرون کنید، حاضرم.» او را بغل کردم و بوسیدم. بعد با هم گریهٔ حسابی کردیم. 😭 ما مدت چهار ماه در زبیدات بودیم و روز و شب هم خمپاره می زدند؛ اما یک نفر هم زخمی یا شهید ندادیم. این مسائل را ما کم ندیدیم. یعنی باورمان شده بود که در هستیم، و فرمان هم فرمان (علیه السّلام) است. در این جنگ کسی بود که می داند در چه مقام اعلا و متعالی سیر می کرد. 👌 شهید...زنگی را می گویم. روزی...... •• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿
.
#قسمت_پنجاه_و_چهارم 🦋 ادامه..... همراه ده، پانزده نفر از بچّه‌ها ناهار می خوردیم که علی آقا رو به
🦋 ادامه..... حالا من هر چه میخواهم کمتر حرف بزنم، نمی شود! واقعاً بود و دری به . تمام صفحات تاریخ را ورق بزنید؛ اگر به جز تاریخ جنگهای ، چنین صحنه هایی را که ما داشتیم، پیدا کردید.👌 بچه‌ها، در دست داشتن انگشتری عقیق در وقت را موجب ثواب می دانستند. برادر آقا صادقی تعریف می کرد: روزی دیدم علی آقا کنار منبعِ آب مشغول وضو گرفتن است. یادم افتاد یک انگشتری عقیق، از مشهد مقدس برایش آورده ام. همین طور که مشغول وضو بود، انگشتری را تقدیم کردم. رنگ از رویش پرید، تعجب کردم! گفتم : « علی آقا، ناراحت شدید؟ سوغات مدفن آقا امام رضا را قبول نمی کنید؟!»🤔 وقتی حالش جا آمد، گفت : «درست همان وقت که شما انگشتری را پیش آوردید، چشم من به انگشتری بچّه ها افتاده و با خود گفته بودم، کاش من هم یک انگشتری عقیق داشتم تا از ثواب آن بی بهره نمی ماندم.» انگشتری را در دست گرفته بود و می گفت : « مرا ببخشد....» 😔 حالا بگرد و این بچه ها را پیدا کن...هستند؛ امّا باز هم مثل ماه که بعضی اوقات پشت ابرها گم می شود، از نظر پنهان شدند. اینها زمان خاصی برای ظهورشان هست، که امیدواریم خدا دعای آنها را شامل حال ما بکند. حالا می فهمم اگر نمی گذاشتند علی آقا به جلو برود، حق داشتند. درست در شب ، که معاون لشکر هم بود، با عجله آمد و گفت : « پیغام داده که نگذاریم علی آقا در عملیات باشد؛ چون حتما در این عملیات می شود.» گفتم : «این کار از دست من بر نمی آید.» علیرضا پیش از اینکه نزد من بیاید مسأله را با مسئول مخابرات در میان گذاشته و او حرف را انتقال داده بود. کمی بعد...... •• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿
.
#قسمت_شصت_و_چهارم 🦋 <ادامه> وقتی علی آقا را می بیند، با عجله پیش می رود و می گوید: «این انگشتر
🦋 <ادامه> نشانه بودند این بزرگواران به یادم مانده هر وقت حرفی از به میان می آمد، علی آقا می گفت: «دوس دارم مثل آقا امام حسین(ع) بشوم.» بعد از اینکه به فیض عظمای شهادت نائل آمد؛ یکی از برادران به نام محمد حسین فتحعلی شاهی را دیدم که تعریف کرد: - خواب دیدم پیکر پاک را در کرمان تشییع می کنند. وقتی تابوت را به زمین گذاشتند، رفتم و روی جنازه را کنار زدم. دست انداختم زیر سر علی آقا. سرش را که بلند کردم، سر از بدن جدا شد. من هم سرش را چند بار برداشتم بوسیدم. هر بار که سرش را برای بوسیدن بر می داشتم، از تن جدا میشد، اما وقتی دوباره به تابوت می گذاشتم، به بدن می چسبید. وقتی حرف های او را شنیدم؛ یقین پیدا کردم چون سرورش آقا امام حسین(ع) به شهادت رسید. ((فصل هشتم)) برادر اکبر علوی دفتر خاطرات ذهنش را ورق می زند و می گوید: ....ما از دوران کودکی با هم آشنا بودیم. آن زمان شاید من دوازده ساله بودم و علی آقا هشت ساله. هم مدرسه ای نبودیم. هم رنگ بخت پدرانمان بودیم، که قالیباف و زحمتکش بودند. هر بار که گوشۂ کت پدر را می گرفتیم و می رفتیم چشمانمان به هم می افتاد و مهری در دلمان جوانه می زد. بعد فوتبال بازی کردیم و علی آقا که گوشه ای می ایستاد، جلو آمد. فرز بود؛ باور نمی کردیم این جثه کوچک این چنین چابک باشد. دوسال بعد بیشتر دل بسته مهر دل های کوچکمان بودیم. هر جا که می خواستیم فوتبال بازی کنیم، به عنوان گل زن در کنار هم قرار می گرفتیم . آن چنان که وقتی توپ زیر پای ما دونفر قرار می گرفت تیم مقابل وحشت می کرد. اما چیزی که یادم مانده و هرگز از یادم نمی رود، این است که.... 🌻•• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿
••• خـدا به مِیِّتـــِ عاشق می گوید یـاٰحبیبــ‌البـاٰکیـن🌱 🌻•• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿
✍ بخشی از وصیت‌نامه‌ی «علی‌رضا ملازاده» 🔹 من اکنون فریاد برمی­‌آورم که «خواهرم حجابت را، حجابت را حفظ کن. خواهرم نگذار پوشش را از تو بگیرند، نگذار به اسم آزادی زن، با تو و دیگر خواهرانم همانند «شیئ» رفتار کنند.» 🌻•• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿
.
ی مذهبی باید یاد بگیر دل های زیادی رو جذب کنه بدون این که اعتقاداتش رو بفروشه! #مذهبے‌طور✌️🏼 🌻••
یکی از مراحل خودشناسی جوانای مذهبی که امروزه کاربرد داره،اینکه باید باخودت بشینی و ببینی مورد علاقه که برا خودت انتخاب کردی و الگو قرار دادی،چقدر بخاطر قیافه و ظاهرش بوده و چه قدر بخاطر اعمالش •• •• 🌻•• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿
کسانی که برای هدایت دیگران تلاش می کنند؛ به جای مردن، می‌شوند.... «استاد پناهیان» 🌻•• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿
.
#قسمت_هفتاد_و_نهم 🦋 <ادامه> در عملیات رمضان، تعداد شهدای ما زیاد بود؛ در عین حال، پیشروی خوبی نداش
🦋 <ادامه> آماده شدیم! عده ای دیگر هم اعلام آمادگی کردند و به راه افتادیم. به روستا که رسیدیم، بچه ها کمی مغرور شدند. ما هنوز به روحیات همرزمان خودمان آشنایی کامل نداشتیم. بنابراین، علی آقا و گفتند زن و بچه های دشمن نباید کمترین آزاری ببینند. و حالا سالها گذشته، اما هنوز هم باید از علی آقا گفت؛ اما مانده ها مگه چقدر می توانند حرف بزنند؟! من با خوابی که همان روزها دیدم، فهمیدم دیگر مانده ام؛ جریان هم از این قرار بود که ما از روزهای اول درگیری در کردستان، هفت نفر بودیم که همه آنها به جز من به نحوی در عملیات‌های مختلف به فیض عظیم رسیدند. شبی خواب دیدم که با این عزیزان در کردستان هستیم و به ترتیب، از تپه‌های منطقه بالا میرویم. درست به ترتیب شهادت آنها؛ هر کدام که بالا می رفت، قدم هایش را طوری برمی داشت که من فکر می کردم می پرد. مثل پرنده‌ای که از تخته سنگی به تخته سنگی دیگر بپرد. خیلی راحت بالا می رفتند..... نفر یکی به آخر، علی آقا بود. آخرین نفر هم من بودم. در خواب احساس تنبلی می کردم. کنار تخته سنگی نشستم. علی آقا ایستاد و گفت: « اکبر بیا. » گفتم: «خسته ام. » گفت: «اکبر بیا. » گفتم: «نمی توانم خیلی خسته ام. دیگه کمر بالا آمدن ندارم. » علی آقا دستش را دراز کرد و گفت: «دست مرا بگیر!....» گفتم: «تو برو، چه کار به من داری؟! من بعداً می آیم.» ناگهان از خواب بیدار شدم و دیدم همسرم دارد گریه می‌کند. پرسیدم: «چرا گریه می کنی؟ » گفت: «تو خواب حرف میزدی و اسم بچه ها را می بردی. میگفتی من نمی آیم. علی آقا تو برو.....» سه روز بعد از این خواب بود که شهدای عملیات والفجر سه را آوردند. از یک طرف دعا می کردم که خوابم تعبیر نشود، از طرف دیگر می‌دانستم که اینها سعادت را در آغوش گرفته اند. را بعد از تشییع جنازه،به مسجد امام بردند و یکی یکی روی منورشان را باز کردند. چه حالی داشتم، خدا بهتر میداند.... همۂ جنازه‌ها را نگاه کردم؛ اما علی آقا را ندیدم. آماده شدیم به مزار شهدا برویم که جلوی در مسجد، علی آقا مهاجری را دیدم. سلام و احوالپرسی که کردیم، مرا بغل گرفت و گریه کرد. گفتم: «چی شده؟! » گفت: «خبر نداری؟....» گفتم: «از چی؟!» گریه اش شدید تر شد و گفت: «علی آقا برنگشته؛ مانده تو معبر. گمانم شده.....» وقتی این خبر را به مادرش دادیم، سیل اشک چشمانش را گرفت و گفت: «علی آقا کی بود که برنگشته باشد؟» من هم از خدا می خواهم ما را به حرمت این سردار اسلام ببخشد و بیامرزد.🤲 🌻•• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿