eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.8هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
17 فایل
رمانکده تخصصی خانم زهرا صادقی_هیام نویسنده و محقق کانال شخصی نویسنده: @khoodneviss پارتگذاری روزانه 😍 لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6 ❌کپی رمان ممنوع و پیگرد قانونی دارد❌
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_شصت_و_دوم از صب
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * بخش نورولوژی کنار بخش جراحی زنان قرار داشت. از چند سالن تشکیل شده بود که هر کدام مربوط به قسمتی از مغز و اعصاب مربوط می‌شد. تکتم به محض ورود سراغ سرپرستار رفت. یک خانم تقریباً پنجاه ساله و فوق‌العاده خوش اخلاق. با لبخندی که همیشه گوشه‌ی لبش نقش می‌بست و چشم‌هایی که حالت خنده‌اش هیچگاه تغییر نمی‌کرد حتی وقتی عصبانی می‌شد، تکتم را به اتاقی که دستگاه در آنجا بود، راهنمایی کرد. همان‌طور که حدس می‌زد دستگاه نوار مغز مشکل داشت. از وقتی دستگاه‌ها را چک کرده بود می‌دانست با این یکی داستان خواهد داشت. پرسید: " فعلاً که به دستگاه احتیاج ندارن؟ " سرپرستار گفت:" چرا اتفاقاً دکتر فاطمی همین چن دیقه پیش می‌خواست ازش استفاده کنه..نشد..کلی هم ناراحت شد..فوری فوتیه.. خیلی هم عجله داشت.." تکتم نگاهی به دستگاه انداخت." باشه..سعی می‌کنم روبه‌راش کنم.." - قربونت عزیزم.. سرپرستار با گفتن این حرف او را تنها گذاشت. دستگاه قدیمی بود از آنهایی که اگر زبان داشت فریاد می‌زد دست از سرش بردارند و بگذارند آخر عمری یک نفس راحت بکشد. تکتم دستی به دستگاه کشید:" تو رو خودم تعویضت می‌کنم یه خورده دیگه تحمل کن.." چند دقیقه بعد با صدای "سلام خسته نباشیِ " عجولانه‌ای سرش را بالا گرفت. حبیب در حالی که دستش را داخل روپوش سفیدش کرده بود با همان لحن گفت:" این که درست میشه دیگه انشاءالله؟ " انشاءالله را کشید. تکتم یک لحظه فکر کرد حبیب او را نشناخت. جوابش را داد و نگاهش را از او گرفت. - موقتاً بله..می‌تونم راش بندازم..ولی خب این خیلی قدیمیه و باید حتماً تعویض بشه.. حبیب نزدیکتر آمد." بله..منم امیدوارم همین‌طور بشه." مکثی کرد. بعد پرسید:" پدر خوبن؟ " تکتم دیگر نگاهش نکرد. در دلش گفت:" پس شناخته.." به کارش مشغول شد و در همان حال گفت:" الحمدلله..بد نیستن.." حبیب در حالی که بین رفتن و ماندن مردد بود گفت:" سلام منو بهشون برسونین.." دستش را روی لبش گذاشت:" آااع..این کی درست میشه؟ " - زیاد طول نمی‌‌کشه. - پس من میرم و برمی‌گردم.. تا حبیب رفت و برگشت تکتم تمام تلاشش را کرد که دستگاه را به بهترین شکل ممکن درست کند. او می‌خواست تخصصش را به رخ بکشد. هم به حبیب برای اینکه از معرفی‌اش به این بیمارستان پشیمان نشود و هم به کارکنان. برای اینکه حرفی پشت سرش نباشد. - خب اینم تحویل شما. تکتم بعد از اتمام کارش، توضیحاتی در مورد نحوه‌ی استفاده از دستگاه وقتی خراب می‌شد، به حبیب داد. حبیب فقط گوش می‌داد. توضیحاتش که تمام شد گفت:" خب اگه امری نیس من برگردم بخش. " حبیب بالای لبش را خاراند." نه..فقط یه چیز.." تکتم منتظر نگاهش می‌کرد که بعد از کمی مکث ادامه داد: " شما..اینجا..از کارتون راضی هستین؟ " تکتم لبخندی زد." بله به لطف شما!..نشد بیام ازتون تشکر کنم.. می‌بخشید!..خدا رو شکر..همه چی خوبه.." حبیب سرش را پایین انداخت. - محض تشکر نگفتم! می‌خواستم مطمئن بشم شرایطتون خوبه که..شرمنده‌ی حاجی نشم یه وقت.." - نه خیالتون راحت..به هر حال من باید می‌اومدم بابت تشکر..نمی‌دونم چطور محبتتون‌و جبران کنم.. حبیب آرام لب زد:" شما قبلاً جبران کردین! " ابروهای تکتم بالا پرید. می‌خواست بپرسد کِی؟ که خود حبیب به حرف آمد. - من یه تشکر به شما بدهکارم..بابت صحافی اون کتاب قرآن..یادتون که هست؟ تکتم با یادآوری آن، لبخند زد." بله یادمه..ولی نیازی به تشکر نبود..چون من.." حبیب میان حرفش دوید." چرا نیاز بود. " نگاهش را از موزائیک‌های کرم‌رنگ کف، بالا آورد و به تکتم نگریست. این چهره‌ی آشنای گندمگون. این آمیزه‌ی اصالت و معصومیت. بخصوص وقتی با چادر می‌دیدش. با خودش فکر کرد چقدر با آن روزها فرق کرده. ساده‌تر شده بود. آن شادابی گذشته را نداشت. مؤدبانه دوباره سرش را پایین انداخت و لبخند زد تا گویی پوزش بخواهد از اینکه این همه دیر به فکر افتاده برای جبران. تکتم دست و پایش را جمع کرد. سریع با اجازه‌ای گفت و او را با افکارش تنها گذاشت. حبیب را متواضع می‌دید. همان‌طور که چند سال پیش دیده بود. همان‌قدر آرام. همان‌قدر محجوب. رفتارش تغییر چندانی نکرده بود اما ظاهرش چرا. کمی چاق‌تر شده بود و موهایش کم‌پشت‌تر. تارهای سفیدی هم که لابه‌لای موهایش جا خوش کرده بود، قیافه‌اش را جاافتاده‌تر نشان می‌داد. دستش را توی جیبهایش فرو کرد. اندیشید:" چرا حالا من دارم آنالیزش می‌کنم؟! " سری تکان داد و پله‌ها را به سرعت پایین رفت. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
لینک قسمت اول رمان زیبای ❤️ جدید https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363 لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️ https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464 کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
هدایت شده از ڪوچہ‌ احساس
حُسنا یہ پزشکه کہ توسفر کربلا اسیر داعش میشن.😭😱 و اونجا مجبور میشه به عقد طوفان در بیاد . طوفان مهندس و نخبه ی ایرانی متاهل هست و به شدت عاشق حسنا میشه، بعد از ازادی بین دوراهی عشق و وجدان گیر میکنه و نمیدونه زن خودش رو نگه داره یا حسنارو😢😢😢 داستانے لبریز از عشق و غیرت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
هدایت شده از ڪوچہ‌ احساس
صداے اس ام اس گوشیم بلند شد _سلام نمیخوام مزاحمت بشم فقط خواستم حالتو بپرسم. _شما ؟ جوابے نداد، نیم ساعت بعد پیامش اومد _ همسفر کرب و بلا قلبم از هیجان ایستاد. خودش بود.دستم بے اختیار نوشت. _مے دونےچقدر دلم برات تنگ شده ؟ جواب داد :"اے دل اندر بندِ زلفش از پریشانے مَنال /مرغ زیرک چون بہ دام افتد ،تحمل بایدش ..." https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c جدال بین عشق و وجدان ♥️🌿 پسره نامزد داره، تو سفر کربلا، عاشق همسفرش می‌شه حالا بین این دو نفر باید یڪے رو انتخاب ڪنہ ... پارت‌های داغ 🔥
سلام و ارادت با عرض پوزش از همه کوچه احساسی‌ها، امشب پارت نداریم. انشاءالله قسمت بعدی، فرداشب تقدیم نگاهتان خواهد شد. ممنون از صبوری شما.🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞نماهنگ |ویژه عید غدیر 🌀همخوانی عیدانه بسیار زیبا از نوجوانان دهه نودی ⚜عَلیّ وَلىُّ اللَّه⚜ 📌کاری از: 💠گروه تواشیح نوجوانان تسنیم💠 ⭕️در مدح حضرت امام علی علیه السلام 📺مشاهده و دریافت نسخه باکیفیت: 🌐 aparat.com/v/QmVHA 📲مشاهده آثار گروه تسنیم: 🖥 @tasnim_esf
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 آنونس تبلیغاتی داستان صوتی ( مافیا مافیا ) ♦️ آلفردو: خیلی خوشحالی که بازداشتم کردی کمیسر؟؟!! پس خوب گوش کن ببین چی میگم ... با حذف من فقط قصه ی من تموم میشه! اما قصه ی مافیا ادامه داره!!!... صداپیشگان: علی زکریائی – محسن احمدی فر - محمد رضا جعفری - نسترن آهنگر- میثم شاهرخ - علی حاجی پور - مریم میرزایی - مجید ساجدی - محمد حکمت - مسعود عباسی - امیر مهدی اقبال - محمد طاها عبدی - مسعود صفری - فاطمه شجاعی - علیرضا جعفری - کامران شریفی - احسان فرامرزی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای یکشنبه و سه شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی این داستان برای افراد زیر 14 سال مناسب نمی باشد @radiomighat
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_شصت_و_سوم بخش ن
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * روزهای گرم و طولانی تابستان رو به اتمام بود. پاییز داشت کم‌کم رخ می‌نمود. این روزها بادهای شدیدی می‌وزید که سوز سردی هم با خود همراه می‌آورد. این سوز را دوست نداشت. جسم و روحش را به هم می‌ریخت. مثل کاردی بود که به استخوان می‌زد. آن روز هم باد می‌وزید. پیاده‌رو پر بود از برگ‌های لرزانِ جدا مانده از درخت. دلش به حال برگها می‌سوخت. بادِ بی‌رحم آنها را از آغوش امن درخت می‌کَند. زیر پای عابران می‌انداخت و جیغشان را درمی‌آورد. فکر کرد جبر طبیعت. در این تابستان بالاخره توانسته بود با دانشگاه تسویه کند و مدرک فوقش را بگیرد. کارش در بیمارستان هم جا افتاده بود و فخارزاده روی او حساب ویژه‌ای باز کرده بود. گلرخ به شوخی او را نورچشمیِ فخار صدا می‌زد و باعث خنده‌ی تکتم می‌شد. خبر ازدواجش بهترین اتفاقی بود که کمی حال و هوای آن روزهای تکتم را بهتر کرد. پدر گلرخ با گذاشتن هزارجور شرط و شروط راضی شده بود به ازدواج دخترش. چادرش را به خودش پیچید. احساس سرما می‌کرد. هنوز روحش بی‌قرارِ نبودن‌های طاها بود و این تنهائی کشنده. سردی جسمش درمان داشت ولی نمی‌دانست با این روح سرمازده چه کند؟ فقط به عشق پدرش بود که تا حالا دوام آورده بود. اندیشید:" چقدر پوست کلفت شدم.." همه‌چیز در سکونی رنج‌آور می‌گذشت و تنها گاهی شوخی‌های گلرخ او را از دنیای یخ‌زده‌اش جدا می‌کرد. ورودش به بیمارستان همزمان شد با زنگ تلفن همراهش. شماره را که دید آیکون سبز را با شوقی که آمیخته بود با دلتنگیِ بسیار، کشید. - سلااام مامانِ ثناخانوم! وروجک من چطوره؟ صدای گرم و امیدبخش عاطفه، لبخند را بر لبش نشاند. - عالی..هردومون عالی.. - خدا رو شکر.. تکتم دلش ضعف می‌رفت برای صداهایی که ثنا از خودش درمی‌آورد. پرسید:" چه خبرا؟.. یه عکس تازه از ثنا بذار تو پیجت ببینمش خسیس.." عاطفه با خنده گفت: "باشه می‌ذارم.. زنگ زدم یه خبر خوب بهت بدم.." - چه خبری؟ - قابل توجه خاله تکتم! ثنا خانوم به جای عکسش خودش میاد پیشت! و خندید. تکتم وارد بخش شد. نگاهی به اطراف کرد. گلرخ هنوز نیامده بود. خبری از فخارزاده هم نبود. با خیال راحت به سمت رختکن رفت و با ذوق داد زد:" چی میگی؟ سر کار که نیستم؟ جون من راس میگی؟ واااای.. " - آره به خدا..قراره بیایم تهران.. - کِی؟! - یه سه چار روز دیگه.. تکتم چادرش را درآورد و روی صندلی نشست. صدای گریه‌ی ثنا بلند شده بود. عاطفه در حال آرام کردن بچه گفت:" طرفای دانشگاه یه خونه گرفتیم نمی‌دونم به شما نزدیکیم یا نه! .." تکتم شادمانه گفت: " مهم اینه میاین اینجا.. نمی‌دونی چقققد خوشحالم کردی..اینقد این روزا حالم خراب بود عاطی؟ کاش زودتر این سه‌چار روز تموم می‌شد..دلم لک زده چن تا ماچ آبدار بندازم رو اون لپای خوشگل ثنا. ااخخ.." - منم خوشحالم میام پیشت عزیزم.. گریه‌ی ثنا بلندتر شد. تکتم با خنده گفت:" برو فک کنم یه چیزیش هس. بچه هلاک شد..یه وختی خواب بود بهم زنگ بزن.. باشه؟ " عاطفه که کلافه شده بود خداحافظی عجولانه‌ای کرد و تلفن را قطع کرد. آمدنِ عاطفه مثل خون تازه‌ای بود که در رگهایش جاری می‌شد و جانش را زنده می‌کرد. حضور او و دخترش می‌توانست او را از این حال و هوای اسفبار نجات دهد. با این امید، لباس پوشید و آماده شد تا روزی دیگر را شروع کند. روزی که حتی اگر فخارزاده هم حالش را می‌گرفت چیزی از حس خوبش کم نمی‌کرد. انگار انرژی‌اش دوبرابر شده بود. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹تبریک به لب ز ره منادی آمد 🌿که ایّام سرور و فصل شادی آمد 🌹یعنی علی النقی امام هادی 🌿با علم رضا، جود جوادی آمد (ع) مبارک 🌸 🎊
- آمـدبـه‌زمـین جـوادراروشنـی‌چشـم...💕 💛 🎊 🎆
خدا داند که حیدر کل دین است میان خلق، او حَقّ‌ُالیقین است تمام عالم امکان بداند فقط است به استقبال
سه روز دیگه تا عید غدیر باقی مونده. 🎊 عجلوا بالخیرات شماره کارت برای هدیه روز عید غدیر مخصوصا برای بچه ها🎁🎈
5892101186856254
زهراصادقی(هیام)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🍓•• «یٰا‌م‍َنْ‌لَیْسَ‌اَحْدٌ‌مِثْلَهُ» ای‌که‌مانندش‌هیچکس‌نخواهد‌بود.:)☘ . .
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
52.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( مافیا مافیا ) قسمت اول ♦️ آلفردو: خیلی خوشحالی که بازداشتم کردی کمیسر؟؟!! پس خوب گوش کن ببین چی میگم ... با حذف من فقط قصه ی من تموم میشه! اما قصه ی مافیا ادامه داره!!!... صداپیشگان: علی زکریائی – محسن احمدی فر - محمد رضا جعفری - نسترن آهنگر- میثم شاهرخ - علی حاجی پور - مریم میرزایی - مجید ساجدی - محمد حکمت - مسعود عباسی - امیر مهدی اقبال - محمد طاها عبدی - مسعود صفری - فاطمه شجاعی - علیرضا جعفری - کامران شریفی - احسان فرامرزی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای یکشنبه، سه شنبه و پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی این داستان برای افراد زیر 14 سال مناسب نمی باشد @radiomighat
می دهد از ناودان کعبه حاجت بیشتر آب باران نجف که زیر ایوان ریخته باضریحت میشود دل کَند حتّی از بهشت بسکه پرهای ملائک در شبستان ریخته مزّه ی چای نجف بیخود نمیچسبد به دل فاطمه با دست خود باده به فنجان ریخته در قیام و در قنوت و در سلام هر شبش از لب زهرا فقط ذکر علی جان ریخته 🌸🍃
سلام و ارادت بالاخره بعد از مدتها، امام خوبیها من رو هم طلبیدند. اگر خدا بخواد راهی مشهدم و به مدت یک هفته در خدمت شما عزیزان نیستم. انشاءالله اگر عمری باقی بود بعد از بازگشت، پرانرژی‌تر با ادامه‌ی داستان در خدمتتونم. اگر این مدت کم و زیادی بود، چشم به راه بودین، اذیت شدین، بنده رو حلال کنید. دعاگوی همه‌ی شمایی که با نگاه پرمهرتون من رو مورد لطف قرار دادین هستم. ممنونم از صبوری شما.
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
47.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( مافیا مافیا ) قسمت دوم ♦️ آلفردو: خیلی خوشحالی که بازداشتم کردی کمیسر؟؟!! پس خوب گوش کن ببین چی میگم ... با حذف من فقط قصه ی من تموم میشه! اما قصه ی مافیا ادامه داره!!!... صداپیشگان: علی زکریائی – محسن احمدی فر - محمد رضا جعفری - نسترن آهنگر- میثم شاهرخ - علی حاجی پور - مریم میرزایی - مجید ساجدی - محمد حکمت - مسعود عباسی - امیر مهدی اقبال - محمد طاها عبدی - مسعود صفری - فاطمه شجاعی - علیرضا جعفری - کامران شریفی - احسان فرامرزی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای یکشنبه، سه شنبه و پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی این داستان برای افراد زیر 14 سال مناسب نمی باشد @radiomighat
♥️🍃 مست بودیم از غدیر خم،دوباره عید شد تو به دنیا آمدی مستی ما تمدید شد ولادت آقا امام موسی کاظم مبارک 🍃|°♡°
به نفسهای تو بند است مرا هر نفسی سایه‌ات کم‌ نشود از سَرمان حضرت‌ یار 🌹
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
46.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( مافیا مافیا ) قسمت سوم ♦️ آلفردو: خیلی خوشحالی که بازداشتم کردی کمیسر؟؟!! پس خوب گوش کن ببین چی میگم ... با حذف من فقط قصه ی من تموم میشه! اما قصه ی مافیا ادامه داره!!!... صداپیشگان: علی زکریائی – محسن احمدی فر - محمد رضا جعفری - نسترن آهنگر- میثم شاهرخ - علی حاجی پور - مریم میرزایی - مجید ساجدی - محمد حکمت - مسعود عباسی - امیر مهدی اقبال - محمد طاها عبدی - مسعود صفری - فاطمه شجاعی - علیرضا جعفری - کامران شریفی - احسان فرامرزی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای یکشنبه، سه شنبه و پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی این داستان برای افراد زیر 14 سال مناسب نمی باشد @radiomighat
لینک قسمت اول رمان زیبای ❤️ جدید https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363 لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️ https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464 کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
⛱ 🌼 از پوشیدن جوراب های نازک و بدن نما در مقابل نامحرم بپرهیزید که حرام است و گناه دارد. 🌷 امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمودند: بر شما لازم است لباس ضخیم (بیرون از منزل، در برابر نامحرم) بپوشید هر کسی که لباسش نازک است دین او مثل لباسش ضعیف و نازک است. 📒 وسائل الشیعه، ج 3، ص 357