سلام و عرض ادب
ببخشید که من در ازدحام کارها و برخی جلسات تلخ (انشاءالله نتیجهشان شیرین باشه) روایتها را نصفه گذاشتهام...
تا کمی فاصله میگیرم و گشتی در کانالهای دوستان انقلابی میزنم و میبینم چه چیزهایی از زندگیشان مینویسند به شک میافتم که
در این اوضاع....
سهیم کردن دیگران در حکایت یک زندگی متفاوت، که واقعیتش با چیزی که به دیگران معرفی شده فرقهای زیادی دارد، و روایت از درونش ممکن است بعضیها را چقدر میتواند مهم باشد؟!
امسال هم #روز_جانباز گذشت ...
من همه ۲۵ سالی را که زندگیام را به یک جانباز گره زدم، بیاختیار درین روز مرور میکنم...
شاید بشود گفت دیگرخیلی بیخیال شدهام! یا شاید رنجها و دغدغهها و مسائلم مهمتر شدهاند که دیگر منتظر هیچ دوست و آشنایی نیستم که زنگ بزند بگوید امروز ، روز جانبازه، میخواهیم بیاییم دقایقی پیش شما!
من هرگز نخواستم باری از سختی این زندگی به دوش کسی بیفتد. دندان طمع دیدارهای روز جانباز را هم میشود کشید😓... این محصول زیستن در دنیای امروز ماست با شلوغیها و دردسرها و غفلتهایش مخصوصا در تهران....
ولی من اگر بودم حتما در روز میلاد حضرت ابوالفضل نیت میکردم و جانبازی را پیدا میکردم که بروم خدمتشان...شک ندارم برای خودم خوب میشد، قدر خیلی چیزها را بهتر میفهمیدم و شاید کمی از نظر روحی و آرمانی، تنظیم میشدم😌😅
البته خدا خیلی مهربانتر از وهم و فهم ماست... یک دوست خیلی خوب و دردآشنای قدیمی آنقدری با رفتارهای ساده و صمیمی اش در طول سالها، به زندگی ما نزدیک هست که خودم بخواهم پیام بدهم که: امروز میآیید با هم باشیم؟
و او بگوید: .... همه بچهها ( که ازدواج کرده وزندگی را زیباتر کردهاند) امروز خانه ما هستند و شما بیایید، البته ما بنا داشتیم قبل یا بعد شام، بیاییم...
و من چیزی در دلم آب شود که جای خالی مادرها و خواهرها و برادرانمون امسال این طوری میتواند پر شود و با یک هماهنگی کوتاه با اهل منزل،
بگویم: قدم همتون سر چشم... مهمان خود حضرت ابوالفضل ع هستید، بیایید لطفا همه با هم باشیم...
و خانهمان روشن شود ، پرهیجان و شلوغ شود و سفره شام ساده و صحبتها و محبتها جان بگیرد و یک کار اساسی هم انجام شود که از سنگینی برایم مثل رویا بود اما به همت مردان جوانان و مدیریت بانوان دانا و مهربان، عالی عملی شد و خاطره خوبش برایم ماند 😍
داشتن چنین دوستان بامعرفتی برای یک خانواده جانباز مثل ما، نعمتیست که انشاءالله قدرش را میدانیم🩵
#اشرف_خانم_عزیزم
#ماجرای_روز_جانباز_ما
#خانه_تکانی
https://eitaa.com/lashkarekhoban
امروز خواندم همسر شهید عزیز مدافع حرم، سجاد طاهرنیا، خانم نسیبه علیپرست ، بعد از شش سال مبارزه با بیماری، از دنیا رفت و دو یادگار شهید، باز هم یتیم شدند😔😭 برایشان صبر و آرامشی الهی مسئلت میکنم. خدای بزرگ حافظ و پناهشان باد...
چند روز پیش، در آخرین ویراستاری کتاب زندگی شهید طهرانی مقدم، اسم یک زن را جستجو کردم تا وارد کار کنم. همسر محترم شهید مهدی گلستانی، شهید عزیزی که همراه حاج حسن، با تني پاره پاره، به ملکوت رسید و چند ماه بعد، همسر عزیزش به سرطان مبتلا شد، یک سال جنگید و بعد از اولین سالگرد شهیدش، دیگر تاب نیاورد و به ابدیت کوچید.. اسمش وحیده بود.... 😔از
شهید گلستانی هم یک فرزند پسر به یادگار مانده بود که در چهارسالگی، باز هم یتیم شد...
متاسفانه خانواده شهدایی که با آنها در ارتباط از او بیخبر بودند. دیگر او را ندیده بودند. متاسفانه خبرهایی که از شرایط او گرفتیم، خیلی تلخ بود.....
کاش مسئولان بنیاد شهید، در این موارد، به این بچهها مثل بچههای خودشان فکر میکردند و کسی را سرپرست بچه میکردند که پیشش با کمال عشق و امنیت بزرگ شود، نه کسی که قانون او را قیم و سرپرست بچه میداند...
مگر قانون را چه کسی مینویسد؟
چرا باید این قدر مشکل و دردسر برای مادرانی که بعد از شهادت یا فوت همسرانشان، سرپرست بچههایشان هستند، باشد؟!
و در موارد خاصی که طفلی هر دو والدش را از دست میدهد... کاش، کاری کنند که آن طرف بتوانند در روی شهید نگاه کنند!😓
تصویر، متعلق به شهید عزیز اقتدار، شهید مهدی گلستانیست🌷
#یتیمان_شهدا
#شهدای_اقتدار
#قانون_سرپرستی_ایتام
https://eitaa.com/lashkarekhoban
لشکر خوبان(دستنوشتههای م. سپهری)
ادامه روایت نخستین دیدارمان با رهبر عزیزمان.... روایتی که با سختی بسیار زیاد آغاز شد، اما ما قرار نب
ادامه روایت نخستین دیدار با رهبر عزیزمان...
(قسمت چهارم)
هم یخ زده بودم هم راستش کمی ناراحت بودم ازین ناهماهنگی ( که گفته بودند اینقدر زود بیاییم) و هم به شدت به فکر نامه نیمه تمامی بودم که در کیفم داشتم!
از وقتی موضوع دیدار مطرح شد به فکر افتادم نامهای بنویسم که مسائل مهمی که در مسیر نگارش کتابهایم با آنها روبرو بودم و مشکلات و وقفههای جدی کار بودند، به محضر آقا برسانم، بلکه گشایشی شود... با دو سه نفر صحبت کردم، وقت گذاشتم و در عین اضطراب و فکر و خیال که اصلا دیدار ممکن میشود یا نه، آن نامه را هم آغاز کرده بودم ولی خستگی و ماجراها آنقدر زیاد بود که تمامش نکرده بودم...!
نزدیک یک ساعت آنجا بودیم که مردی از دکه نگهبانی بیرون آمد و اشاره کرد بفرمایید. شاید دلش به حالمان سوخته بود... راه را نشانمان داد و راه افتادیم... همیشه در جاهای ناآشنا نگران چرخهای جلوی ویلچر بوده و هستم. به محض افتادن در شیار کوچک یک کاشی، یا گیر کردن به سنگی کوچک ، اگر نفهمم و باز از پشت هل بدهم، حتما ویلچر از جلو، متوقف شده و سپس با نیروی زیادی از عقب جانباز را روی زمین خواهد انداخت! به قول همسرم، درست مثل خالی کردن بار یک فرغون 🙄😅
این بلا را سال ۸۹ یک بار تجربه کرده بودیم، البته کس دیگری ویلچر ایشان را میراند، هنگام رفتن به سالن ورزشی، چرخ جلو به سنگفرش حیاط مجتمع فرهنگی ورزشی زیبای بنیاد شهید و جانبازان تبریز (مجتمع صدرا) گیر کرده بود و ایشان محکم پرت شده بودند و پایشان شکست و چندین ماه ماجراها داشتیم!!!
( هنوز نفهمیدم چرا باید حیاط مجتمع بنیاد جانبازان، سنگفرش های نامنظم ریز و درشتی باشد که کاملا برای ویلچر و عصا، مخل حرکت راحت است!😬)
ماجرا وقتی بدتر میشد که به پله یا دری بر بخوریم که برای عبور ویلچر کوچک باشد🤐
-توکل بر خدا
به جایی رسیدیم که باید از هم جدا میشدیم!
-خانم! شما نگران نباشید بفرمایید ما حاج آقا را میآوریم!
واقعا؟! چطور همسر یک جانباز نخاعی میتواند نگران نباشد؟!🤔😶
ایشان این بار مطمئنتر از من بودند. محکم گفتند: برو! منم میام!
جدا شدم. وسایلم را تحویل دادم. فقط نامه را برداشتم بدون خودکار!
هم هیجان داشتم از نزدیکی دیدار... هم به فکر اتمام نامه بودم، هم نگران همسرجان!
کمی هم فکرم پیش آقای عافی و همسرش رفت که کجا هستند و چطور امدهاند؟
#دیدار_آقا_با_جانباران
#همسر_جانبازم
#ماجراهای_ما_و_ویلچر!
https://eitaa.com/lashkarekhoban
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای تنها پناه و تکیهگاه همه ما...
امیدوارم در روزهای ماه زیبای شعبان، بیش از همیشه سر بر دامان حرف حرف قرآن بگذاریم و جان و جلا بگیریم در راههای دشوار حیات🌻
هر سال بیاو، بی امام ...، خیلی سختتر میشود😭 و راهی نداریم جز قوی شدن❤️
#قرآن_بخوانیم_و_قدرت_بگیریم
https://eitaa.com/lashkarekhoban
روایت اولین دیدار با آقا
(قسمت پنجم)
با کمال احترام از چند قسمت گذشتیم.
از خیابانی با درختان بلند که برگ و بارشان ریخته بود در زمستان.
به پلههایی رسیدیم... پله! و فکر و درد قدیمی!
از آن طرف همسرم سوار بر ویلچری ناآشنا که خیلی بزرگ هم بود برایش، آمد. مردها خودشان بالا بردند.. آنجا همان اتاق معروفی بود که در تلویزیون دیده بودیم.. صدای اذان بلند بود و چند صف درست شده بود..
خانم و آقای عافی هم بودند. الحمدلله راحت آمده بودند... چند خانم دیگر هم بودند...
که یک نفرشان خیلی شرمنده ام کرد و هنوز فراموشش نکرده ام..( همسرش خبرنگار اهل باکو بود که بخاطر نوشتن مطالبی از حجاب و اسلام به ۱۴ سال زندان محکوم بود و سالها در زندان بود)
آقا برای ادای نماز تشریف آوردند. هرگز ایشان را آنطور تجسم نکرده بودم؛ با آن قامت و ابهت و نورانیت...
من نامه را با خودکار دیگری تمام کرده بودم.. شاید مهمترین نامه عمرم به بلندپایهترین مسئول ، دو رنگ اما خیلی مهم و حاوی مشکلات کلی خاطره نگاران و اهالی قلم در مستندنگاری جنگ بود...
نامه را کنار مهرم گذاشتم و نمازمان را خواندیم، شکسته اما با حالی خوش... بعد از نماز همه دورادور اتاق ایستادیم تا آقا تفقد کنند و معرفی شویم..
وقتی به آقای عافی رسیدند نیازی به معرفی نبود انگار؛ آغوش گشودند : " آقای سید نورالدین..."
و بعد به همسرشان خیلی بامحبت فرمودند من کتاب را خواندهام و چیزی هم نوشتهام راجع به شما. به شما دادهاند؟
خیلی تشکر کردند و بعد متوجه من شدند که بیاختیار اشکم میبارید... من، کسی که به عنوان یک نویسنده کوچک دفاع مقدس، از تردیدها و برزخها گذشته ، از راههای نرفته و تجربه های شگفت، انتخابها و رنجها و اشکها و لبخندها و... اینجا رسیده! ......
نامه را با شرمندگی تقدیم کردم ... محبتی گرم و اطمینان بخش احاطهام کرده بود... همسرم سمت راست من بود و او تنها ویلچری در اتاق بود... آقا بعد از من به طرف او متوجه شد. کسی گفت همسر خانم سپهری، آقای....
اما آقا انگار نیازی به این معرفی نداشت.
خم شد، سر ایوب را به سينه فشرد و بوسید و بوسید و بوسید....
بسیااار بیش از توجهی که به همه مردان آن اتاق کرده بود... اشک چشمهای من گویی درشتتر، بیخیالتر، گرمتر، و عاشقتر از همیشه میچکید... ازینکه آقا آنقدر به همسر جانبازم لطف کردند غرق غرور و شرور و نوایی بودم که همه خستگیهای ۱۳ سال زندگی مشترک با همه سختیهایش به آنها میارزید....
من جرات پیدا کردم گفتم به همسرم که عکس پسرمان و قرآن را به آقا بدهند...
وقتی برای همراهی پسرم اجازه ندادند فکر کردیم یک عکس از او ببریم، عکس دو سه سالگی اش کنار حرم امام رضا، با لبخندی شیرین و چشمانی پر انرژی، با شال سیاه عزای حضرت سیدالشهدا و عبارت متوسلین مهدی موعود ع را برداشته بودم و قرآن جیبی که قرار بود همراهمان باشد ، سریع خدمت آقا دادیم.
آقا عکس پسرمان را که دیدند فرمودند همین یک فرزند را دارید؟ چرا با خودتون نیاوردید؟
همانجا نگاهی به اطراف کردم که آن آقا را ببینم که اجازه نداد ( بعد از رفت آقا بمن گفت فکر میکرده پسرم ۱۸-۱۹ ساله است😖!!!)
.... آقا برای پسرم دعا کردند . فرمودند اینها را حتما امضا میکنند... دوباره ایوب را بوسیدند....
ایوب، همه وجودش پر از انرژی شده بود...
آقا رفت و دقایقی بعد کتاب، عکس و قرآن امضا شده را به ما دادند ... با یک چفیه...
دیدار تمام شد! همه آن زحمتهای و گریه های اخیر، .... همه یک طرف،
و تفقد ویژهای که آقا به جانباز خانه ما کردند یک طرف... در راه برگشت از خدا میخواستم در ادامه راه قدرت بدهد و عاقبت بخیرمان کند...
و آرزوهای بزرگتر.. خیلی بزرگتر😭😭
امیدوارم لایق نگاه و تایید و توجه امام زمانمان باشیم... امیدوارم خودمان را ضایع نکنیم...
الحمدلله رب العالمین 🌻
#دیدار_آقا_با_جانباران
#همسر_جانبازم
#درود_بر_قلم
https://eitaa.com/lashkarekhoban
دوستان ، سلام
ببخشید این روایت نمیدانم مشکل چه کسی را میتواند حل کند؟ مدتها بود دوست داشتم بنویسم... و نمیشد. برای روز جانباز خواستم که طول کشید... ببخشید واقعا..
زیاد با مباحث روز، تناسب ندارد..
واقعیت این است بسیار شدید درگیر مسائل کتاب شهید مقدم بودم...
الحمدلله به تصمیمی رسیدیم که امیدوارم مبارک باشد برای همه مردم و دوستداران شهید مقدم...
درین مدت،
رنج مردم فلسطین و روزهای غزه و توحش رژیم غاصب و سکوت تلخ دولتها، و خروش مردم غرب در حمایت فلسطین ... و این تصاویر روزی نیست اشکم رل در نیاورده باشد... چون مایل به فوروارد مطالب تکراری نیستم، تکرار نمیکنم. مطمئنم بیش از من در جریانید...
اگر فکری پیشنهادی برایم دارید که بتوانم برای جریان مقاومت و
روزهای مانده تا انتخابات بکنم،
لطفا دریغ نکنید.
یا علی
تمثیل زیباییست؛
متاسفانه در جهان امروز؛
#رای_بیرای؛ همین چيزهاست!
مراقب وطنمان باشیم.
https://eitaa.com/lashkarekhoban
سالهاست برای من خیبر یعنی تو؛
شهید بایرامعلی ورمزیاری...
فرمانده باصفا و رزمنده باوفای عاشورایی، کسی که آقا مهدی باکری او را چون دست راست خود نامیده... عاشق امام زمان
شیدای امام زمان
یار امام زمان
رزمندهای که ۱۶ ماه قبل از شهادت در جریان مجروحیت شدید در عملیات مسلمبن عقیل و سه روز گم شدن در منطقه سلمان کشته میان دشمن، به دیدار و گفتگو با آقا امام زمان نائل آمد و شرح آن را نوشت تا به به ما بفهماند فرمانده اصلی جبههها کیست... 😭❤️
خیلی متاسفم که این گنج ارزشمند افتاد دست کسانی که زخمیاش کردند و حاصل زحمتی چند سالها هنوز منتشر نشده است...
عجب تقارنی ...
سالگرد شهادت تو و بچههای گردانت در محاصره طلاییه با نیمه شعبان مصادف است...
متاسفم که نمیتوانم تو را درست معرفی کنم... ببخشید برادر😭
#شهید_بایرامعلی_ورمزیاری
#فرمانده_گردان_علی_اکبر_لشکر_عاشورا
#کتاب_برسد_به_همه_دستنوشتههای_شهید_بایرامعلی_ورمزیاری_در_انتظار_چاپ
#شهید_خیبر
https://eitaa.com/lashkarekhoban
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واسه این عشق میشه جنگید
اجرای زیبای غلامرضا صنعتگر درباره رهبر انقلاب
@BisimchiMedia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیگر کلمه ندارم..
نفرین بر صهیونیست
نفرین بر حق وتو
نفرین بر یطان بزرگ، آمریکای جهانخوار
نفرین بر حاکمان پست و ذلیل عرب که راه هر کمکی را بستهاند...
و وای بر این ظلمها که میبینیم و آوارهی دعاها و رویاهاهستیم😭😭
آه غزه
غزهی تنها، زخمی، شهید، گرسنه، مظلوم، قربانی.........
الهی بدماء شهدا عجل لولیک الفرج
#غزة
#طوفان_الأقصى
#مرگ_بر_اسرائیل
https://eitaa.com/lashkarekhoban
چرا آقا مهدی (باکری) را دوست دارم؟
۱۱ سال بعد از شهادت، او را شناختم... این روزها میشود ۲۸ سال!
در این ۲۸ سال، هر بار به حیات و جملات او عمیق شدهام، چیزی خوانده و شنیدهام، درسی گرفتهام!
چه کوچکم در برابر بزرگی مردانی که ما به برکت خون و جهاد و اخلاص آنها، از گذرگاههای سخت به سلامت گذشتیم...
چه بزرگند کسانی که خود را برای خدا خالص کردند و خدا عزیزشان کرد... عزیز و خواستنی🌷
بخوانید این چند خط را به روایت عبدالرزاق میراب از کتاب ارزشمند ف.ل.۳۱.
#شهید_مهدی_باکری
#آقا_مهدی
#بریدهای_از_یک_کتاب
#اخلاص_مجسم
https://eitaa.com/lashkarekhoban
زندگی شهید طهرانی مقدم هم پر ازین صحنههاست...
و زندگی شهدای بزرگ دیگر...
برای همینها بود که حرفشان اثر داشت و بر قلب نیروهایشان فرماندهی میکردند....
درود بر راه و مرامشان... زنده باد نام پاکشان🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببینید حاج حسن طهرانی مقدم، مردی که دشمن خارجی دربدر دنبالش بود اما از او جز یک نام و اطلاعاتی اندک، هیچ تصویری در دست نداشت، بعد از تست موفق یک موتور ، در خلوت بعدازظهر یک روز در دل بیابان، دور از اغیار، دور از رسانهها، چگونه با نیروهایش سخن میگوید؟!
درود بر قلبهایی که برای همه جا دارند... قلب مهدی... قلب حسن... ق
قلبهایی که حیات ابدی دارند و لابد باز هم نگران ایرانند.... 🇮🇷🩵
پ.ن: دعا بفرمایید کتاب این عزیز که وارد مراحل تولید شده، به خوبی و آسانی منتشر شود و حرکت و امیدی بین مردم شریف ایران خلق کند که لایق نام و یاد این مرد خداست🌷
#شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#فرمانده_قلبها
#مرد_ابدی
https://eitaa.com/lashkarekhoban
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به یاد شهیدان باکری... مردانی که با تمام جسم و جانشان فدای انقلاب اسلامی ایران شدند🌷🌷
🌷شهید حسین خرازی🌷 هم به گمانم از شهداییست که لااقل یک بار شهادت را آزمود. پیش از شهادت در ۸ اسفند ۱۳۶۵، در ۱۱ اسفند ۱۳۶۲ در عملیات خیبر، در کنج طلاییه، در نبردی غریب با دشمن، دست راستش قطع شد.
روایت زیر، لحظات مواجهه دکتر محمدرضا ظفرقندی و نجات جان خرازیست...( از سردار یعقوب زهدی شنیدم و جای دیگری خواندم که حاج حسین خرازی، بعد ازین اتفاق به دوستانش گفته در آن لحظات بین مرگ و زندگی، از من سوال شد میروم یا میمانم؟ من در آن هنگامه نبرد، نگران نیروهایم بودم و اذن خواستم که بمانم اما بعدا به شدت پشیمان شدم )
دکتر ظفر قندی لحظات سخت این عمل سنگین را اینطور شرح داده است:
همینطور که مشغول کار بودم، پنج شش جوان باحالت گریه و التماس آمدند سراغم و گفتند: فرماندهمان دارد شهید میشود!
با این بچهها رفتیم بالای سر فرمانده مجروح. او را بیرون سوله، روی برانکارد خوابانده بودند. بچهها دورش حلقه زدند. فرمانده جوان بیستوهفت هشتساله به نظر میرسید. دستش از بالای آرنج قطعشده و به پوست وصل بود. سر و بدنش آغشته به خاک و خون بود.
در شوک عمیق رفته و هشیاری نداشت؛ آنهم فقط به دلیل قطع دست و خونریزی شدید. آسیب عمده دیگری نداشت. احتمال دادم زمان زیادی برده او را به اورژانس برسانند.
در چنین موقع حساسی که مجروح خاصی با شرایط و موقعیت خاص داشتیم، درست انجام دادن کار برایم در اولویت بود و سعی میکردم درگیر احساسات نشوم.
سریع دو کار برایش انجام دادم: اول از دست دیگرش که سالم بود، رگ گرفتم و سرم زیاد با فشار وارد رگش کردم. بعد خواستم گروه خونش را تعیین کنند تا به او خون بدهیم و بعد شروع کردم به کنترل خونریزی.
همه این کارها را همانجا بیرون اورژانس روی زمین انجام دادم. رگهایی که از محل قطعشدگی خونریزی میداد، با پنس و نخ بخیه گره زدم. بعد هم با یک پانسمان فشاری محکم روی آن را بستم. دست، قطعشده بود و فقط به پوست وصل بود و راهی نداشتم که آن را نگهدارم.
در آن محیط خاکآلود و پر از گل، امکان پیوند رگ یا پیوند دست نبود. شاید عقبتر و در بیمارستانهای شهر این امکان داشت؛ اما این مجروح از خونریزی شهید میشد.
با کنترل خونریزی در ناحیه قطع عضو، جلوی مرگ او را گرفتیم. حدود یک ساعت سرم و خون به ایشان دادیم تا کمکم حالش بهتر شد.
صحنهای که هیچوقت فراموش نمیکنم، رابطه بچهها با فرماندهشان بود؛ اینکه چقدر بچهها او را دوست داشتند و برایش نگران بودند.
یک ساعت بعد، فرمانده کمی هوشیاریاش را به دست آورد. از شوک درآمد و فشارخونش قابلاندازهگیری شد. کمکم توانست چندکلمهای حرف بزند. حال همه پرسنل تیم پزشکی با دیدن حال او خوب شد و فهمیدیم کارمان را درست انجام دادهایم.
وقتی دوباره بالای سرش رفتم، اولین چیزی که پرسید، این بود: بچههایم کجا هستند؟ فکر میکرد بعضی نیروهایش محاصره یا شهید شدهاند. اصرار داشت برگردد خط مقدم که من مخالفت کردم و گفتم: با این شرایط بههیچوجه امکانپذیر نیست. بچههایت همه خوباند. اتفاقاً خیلیهایشان اینجا هستند. میروی بیمارستان، کمی که بهتر شدی، برگرد به خط.
همان موقع، گفتم آمبولانس آماده کردند. او را سوار آمبولانس کردند و به عقب بردند. بعداً گفتند او حسین خرازی، فرمانده لشکر ۱۴ امام حسین (ع) بوده است.
منبع:
علیاصغر ملا، عباس حیدری مقدم آرانی، تاریخ شفاهی دفاع مقدس: بهداری رزمی: روایت نصرالله فتحیان، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، تهران ۱۴۰۲، ص ۲۹۱
یک فصل از کتاب شهید طهرانی مقدم، به عملیات خیبر اختصاص دارد... فصلی بسیار شگفت و پر حادثه...
و ما ادراک خیبر؟
و ما ادراک حسن؟
حسن، آن روزها جوانی ۲۴ ساله است که چند روز پیش عروسی کرده و اینک در قامت فرمانده توپخانه سپاه، مامور تست یک موشک دست ساز توسط یک افسر ارتشی در طلاییه است.....
مأموریتی که به خاطرش یکی از بهترین یارانش شهید حسن غازی در غربتی همیشگی، کنار بچههای خرازی شهید میشود( خرازی، همانجا و ساعاتی قبل، مجروح و دستش قطع شده)
آن شب، خود حسن برای تست موشک کذایی، با نزدیکترین یارانش تا یک قدمی اسارت میرود....
او در خیبر است که با عمق وجود، میفهمد باید سراغ آتش سنگین رفت..
روح همه شهیدان خیبری شاد... شهیدانی که در اول وصفشان ماندهایم!
آرزومند قلم و فکر و هنری هستم که از خیبر ، تصویری سزاوار بسازد...
شاهکار حماسه و عشق و جنون فرزندان خمینی در طلاییه و مجنون...
#شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#مرد_ابدی
#خیبر
https://eitaa.com/lashkarekhoban
هدایت شده از بانک عکس دفاع مقدس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما رهرو راه شهیدانیم آری
ما بر سر این عهد میمانیم آری
#برای_ایران
#مجلس_قوی
#انتخاب_درست
#انتخابات_ادامه_راه_شهداست
💠 @bank_aks
در شرایط خیلی سخت، خیلی آسان، پایت ایستادیم.
در سرما
گرما
خوش حالی
بدحالی
برایت وقت گذاشتیم...
شاید سختترین آنها، انتخابات مجلس در چند سال قبل بود که همسرم بدجور مریض بود، برخی بیماریهای ساده برای جانبازان نخاعی، یک دردسر عظمی میشود!
... بعد از ساعتها انواع دارو و ... به سختی توانسته بودیم رگ بگیریم و سرم داشت آهسته اثر میکرد... همسرم، قریب ۲۰ ساعت بود نخوابیده و نصف بیشتر این زمان را در سرویس بهداشتی مانده بود...
من دم ظهر که خلوتتر بود رفتم رای دادم
فکر میکردم همسرم با این حال واقعا دیگر بنمیتواند از خانه خارج شود.
کمی بعد، تقلایش را دیدم...اول فکر کردیم چطور میشود به صندوق سیار دسترسی داشت؟ فکرمان به جایی قد نداد.
داشت غروب میشد...
- یاعلی! بریم دیگه!
گفت و لباسش را خواست... من تماشاچی
صبوری شدهام اما فکر نمیکردم او در آن وضع ناپایدار بخواهد تکان بخورد. گرچه میدانستم هر چیزی که اراده کرده را انجام خواهد داد...
به زحمت با بیحالی و سرم، از روی تخت تا ویلچر جابجا شدیم و به پارکینگ و ماشین رسیدیم و ...
عجب صحنهای شده بود.
دلم میسوخت که کار بیشتری نمیتوانم برایش بکنم؛
برای وطنم ایران
و برای همسر جانبازم که داشت یادم میداد باز هم بخاطر وطن، هر سختی را ، هر زخم بدن که سهل است زخم زبان را به جان میخرد...
عزیزانی که بیخیال انتخابات هستید!
ایران، غریبه نیست.
انقلاب اسلامی ایران، به همه ما فرزندان ایران نیاز دارد...
مبادا برایش کم بگذاریم!
مبادا در میان انواع زخمها و تهدیدهای دشمن خارجی و داخلی، تنهایش بگذاریم...
یاعلی
#ایران_قوی
#شرکت_در_انتخابات_ادامه_راه_شهداست
https://eitaa.com/lashkarekhoban