eitaa logo
لشکر خوبان(دست‌نوشته‌های م. سپهری)
724 دنبال‌کننده
519 عکس
203 ویدیو
2 فایل
جایی برای نشر آنچه از جنگ فهمیدم و نگاشتم. برای انتشار بخش‌هایی از زندگی، کتاب‌ها، لذت‌ها، رنج‌ها و تجربه‌هایی که در این مسیر روزی‌ام شد. نویسنده کتاب‌های: 🌷لشکر خوبان (۱۳۸۴) 🌷نورالدین پسر ایران (۱۳۹۰) 🌷مرد ابدی (۱۴۰۳) راه ارتباطی: @m_sepehri
مشاهده در ایتا
دانلود
روز 21 آبان چه اتفاقی افتاد؟ 21 آبان 1365 و 21 آبان 1390 نیروها موشکی جمهوری اسلامی ایران ، بیشتریت شهید را در یک روز تقدیم راه مقدسشان کردند... حسن طهرانی مقدم و یاران تخصصی موشکی به لطف خدا از اتفاق وحشتناک سال 65 نجات یافتند تا 25 سال دیگر، نشدنی‌ها را برای کشورشان ممکن کنند. درود بر روح تسلیم نشدنی حسن طهرانی مقدم و یارانش https://eitaa.com/lashkarekhoban
نزدیک به دو سال از شکل گرفتن مخفی‌ترین یگان نظامی کشور می‌گذشت. تا آن روز با وجود انواع مشکلات، هیچ تهدید جدی‌ای را تجربه نکرده بودند. چند بار درست هنگام عملیات، آژیر قرمز از رادیو پخش شده بود یا هواپیمای دشمن از فراز سرشان گذشته بودند، اما لطف خدا یارشان بود وپناه امن‌شان، و هیچ اتفاق خاصی برایشان نیفتاده بود. در جابه‌جایی موشک‌ها هم، همیشه احتمال شناسایی توسط ستون پنجم دشمن وجود داشت. جثۀ 45 تنی سکو روی تیتان با چند اسکورت و خودروی ویژه که اغلب در دل شب تردد می‌کرد، خاص بود و جلب توجه می‌کرد. بیشترِ افرادی که یگان حدید با آنها سروشکل گرفت از توپخانه آمده بودند، اما وجههٔ اطلاعاتی داشتند مثل خود حسن مقدّم، سید مجید موسوی، سید مهدی وکیلی، مجید نواب و مهدی پیرانیان. هر کس که به موشکی می‌پیوست حتما باید در جلسات توجیهی حفاظت شرکت می‌کرد. هاشم و یارانش آن‌قدر در اهمیت حفاظت اسرار موشکی می‌گفتند که بچه‌ها حتی در یادداشت‌ها یا روابط‌شان با خانواده و دوستان هم کاملا محتاطانه عمل می‌کردند. https://eitaa.com/lashkarekhoban
سردار میرعلی‌اکبر میرغفاری: «فقط برای حفظ اطلاعات موشکی، من تصمیم گرفتم ارتباطم را با پایگاه مقاومت مسجدمان قطع کنم. چون دوستان زیادی داشتم و برای بسیجی‌ها کنار هم قراردادن چند خبر و نتیجه‌گیری از آن، کار سختی نبود! ترجیح ‌دادم با بهانه‌ای کلا با دوستانم قطع رابطه کنم، ولی در حفاظت اطلاعات کارمان کوتاهی نکنم.» این سخنان را از بخشی از فیلم مستندی که به من دادند وارد کار کردم. هرگز آقای میرغفاری را به جز در عکسها ندیدم و اندکی از روایتها شناختم. متاسفانه ایشان دو سال پیش به دیار باقی سفر کردند. یادشان گرامی باد. https://eitaa.com/lashkarekhoban
صبح یکی از روزهای آبان‌ماه سال 65 بود که هاشم سراغ حسن آمد و خبر از حادثه‌ای بزرگ داد: «حسن آقا! پادگان شناسایی شده! باید هرچه زودتر اینجا رو تخلیه کنیم!» چندین تیم جاسوسی از عراق دنبال مقرّهای موشکی ایران بودند. نیروهای وزارت اطلاعات تا آن روز یکی از این تیم‌ها را دستگیر کرده بودند، اما حدس می‌زدند افراد دیگری هم در جست‌وجوی یگان موشکی ایران باشند. ـ هر خبری دربارۀ موشک بین مردم شنیدید، حساس باشید و به ما منتقل کنید. تو مجالس عمومی، مراسم‌ ختم یا عروسی، داخل تاکسی، اتوبوس و هر جای دیگه، هرجا شنیدید مثلا کسی می‌گه ماشاللّه موشک‌و از فلان‌ جا یا فلان درّه یا فلان کوه زدن، دقت کنید ببینید از روی دلسوزیه یا از این حرف‌ها، هدفی داره و می‌خواد اطلاعات دیگه‌ای بگیره. اگه طرف راننده بود، شمارۀ ماشین‌و بردارید و اطلاعات‌و سریع منتقل کنید! هاشم بارها این حرف‌ها را به مجموعه‌های اطلاعاتی کرمانشاه تذکر داده بود. بچه‌های حفاظت، از این شهر به آن پایگاه، از آن پادگان به این موضع، عین سایه دنبال گردان موشکی بودند. آنها، چند روز قبل‌وبعد از عملیات موشکی، منطقه را تحت کنترل داشتند. هجدهم آبان‌ماه، تلفنی به هاشم شد و خبری داد: «یه راننده تاکسی با آب‌وتاب از موشک تعریف می‌کنه. گویا ته‌لهجه‌ای هم داره. اینم شمارۀ تاکسی... .» هاشم معطل نکرد و از همان پادگانِ منتظری به رئیس راهنمایی ‌و رانندگی کرمانشاه زنگ زد. قبلاً در نقل‌وانتقالات سیستم موشکی، که مجبور بودند گاهی جاده‌ای را ببندند، با او ارتباط داشت و او را هم زیر بلیط موشکی آورده بود! ـ آقای نوروزی! من این تاکسی با این شماره رو تا ظهر از شما می‌خوام! دم ظهر، خبر دادند که آن تاکسی و راننده‌اش الان در راهنمایی‌ و رانندگی هستند. ـ خیلی خوبه! نگه‌شون دارید. من الان می‌آم. https://eitaa.com/lashkarekhoban
هاشم وقتی قد و هیکل رانندهٔ تاکسی را دید، فکر کرد به هرچیزی می‌خورد اِلّا جاسوس! او مردی با قد متوسط و حدوداً چهل‌ساله بود، کاملاً خونسرد، و بدون ذره‌ای نگرانی! بااین‌حال، هاشم مصمم بود هر مورد مشکوکی را با جدیت پیگیری کند. ـ آقای نوروزی، ما می‌ریم یه دوری بزنیم. تاکسی این آقا همین‌جا باشه تا برگرده! هاشم گفت و با دوستانش، راننده را در صندلی عقب درمیان گرفتند و ماشین‌شان یکراست رفت سمت زندان دیزل‌آباد! نزدیک زندان که رسیدند، وقتی چیزی روی سرش انداختند؛ طرف حس کرد که جای خوبی نمی‌رود و وارفت! شروع کرد به اعتراض، ولی بی‌فایده بود. وقتی جلوِ یکی از سلول‌های انفرادی رسیدند و رویش را باز کردند، فهمید ماجرا خیلی جدی‌‌ست! در سلول، هاشم شروع به صحبت کرد. راننده منکر حرف‌هایش دربارۀ موشک‌های ایران نبود، ولی با لوطی‌بازی می‌گفت: «بالاخره این موشک‌ها افتخار ماست! ما کِیف می‌کنیم، دم بچه‌های موشکی گرم!» تا ساعت 4 بعد از ظهر، هاشم از هر راهی رفت، او خود را به بی‌خبری زد و نم پس نداد! اما ته‌لهجۀ عربی‌اش، در کنار گزارشی که از او داده بودند، و حس‌وتجربهٔ هاشم می‌گفت طرفْ جاسوسِ زبلی‌ست که کارش را خیلی خوب بلد است! نزدیک غروب، هاشم گزارشی تنظیم کرد و سراغ دادستان کرمانشاه رفت تا درخواست حکم بکند. آقای حسینی به‌شوخی گفت: «آقا هاشم، تو آخر یا سر من‌و به باد می‌دی یا خودت‌و!» هاشم به حُسن‌نیت و شرافت او ایمان داشت. با شوخی او خندید و گفت: «من مطمئنم طرف چیزایی داره، ولی اصلاً نم پس نمی‌ده! چی کار باید بکنیم؟ نگرانم اتفاقی بیفته.» ـ اجازه بده من بیام ببینمش. حسینی خودش آمد و با فرد مظنون صحبت کرد. صحبت‌شان دو ساعت طول کشید! وقتی از سلول بیرون آمد گفت: «هاشم، این یه چیزی داره، ولش نکن!» شکّ هاشم بیشتر شد. فکر می‌کرد طرف یا واقعاً هیچ حرفی ندارد، یا استادِ استاد است! https://eitaa.com/lashkarekhoban
ـ بهتره از بچه‌های وزارت اطلاعات بخوایم تیم ضدجاسوسی وزارت بیاد. تا آن روز، هاشم اجازه نداده بود کسی غیر از خودش در مسائل موشکی دخالت کند. اما به‌ناچار موافقت کرد، چون به‌راحتی نمی‌شد اتهام جاسوسی به کسی زد. با تماس دادستان، ساعاتی بعد، چند مأمور خبره آمدند و تا ساعت 12 شب با مظنون کلنجار رفتند. برای آنها هم مسجّل شده بود که آن فرد اطلاعاتی دارد... اما چه اطلاعاتی؟! هنوز کسی نمی‌دانست! حسینی، آخرِ شب برید: «هاشم! من می‌رم استراحت کنم. خبری شد به من اطلاع بده.» هاشم آرام‌ و قرار نداشت. حتی یک دقیقه هم برایش مهم بود که آن مرد زبان باز کند و بگوید کیست و مأموریتش چیست! اگر چیزی از یگان موشکی لو داده باشد چه؟! تصمیم گرفت همان دم برود سراغ حاکم شرع کرمانشاه و حکم شلاق بگیرد! می‌دانست بعد از ساعت ده شب، نگهبان‌ها کسی را راه نمی‌دهند، اما به سختی آنها را راضی کرد که با مسئولیت او، حاکم شرع را بیدار کنند. رفت پشت در اتاقش و نامه را داد و گفت که چنین مشکلی دارند و دستور اجرای حکم شلاق می‌خواهد. ـ مگه روز بریده که شما الان اومدید؟! ـ اگه می‌تونستیم تا صبح صبر می‌کردیم، اما واقعاً جای صبر نیست! ـ حالا چی می‌خواید؟ ـ هشتاد ضربه شلاق! و درصورت لزوم، تکرار بشه! حاکم شرع وقتی مختصری از ماجرا را فهمید موافقت کرد و پای حکم را امضا زد. هاشم به‌سرعت برگشت زندان. این ‌بار سختگیرتر از قبل بود... بالاخره شلاقْ زبانِ رانندهٔ مظنون را باز کرد: «صبر کنید! می‌گم! می‌گم! ما یه تیمیم. یه بابایی از من اطلاعات دربارۀ موشک‌ها خواسته. اون یه افسر ژاندارمریه تو تهران. هرچی هست دست اونه! من برای اون کار می‌کنم.» بعد هم اسم و آدرسی در تهران را داد. https://eitaa.com/lashkarekhoban
هاشم دست‌بردار نبود. می‌دانست آن جاسوس با ارجاع به تهران، کارشان را سخت‌تر کرده و می‌خواهد زمان بخرد، چون اگر سر ساعات مشخصی با رابطش تماس نمی‌گرفت، آنها متوجه می‌شدند و اقدام عملیاتی می‌کردند. هاشم اجازه نداد او به داستانش ادامه دهد. پرسید: «بگو ببینم، چی به اون طرف گفتی؟» ـ من اطلاعات 14 کیلومتری غرب کرمانشاه‌و بهش دادم. گفتم که لابه‌لای کوه‌های اون‌جا موشک پرتاب شده. ـ خب! اون چی کار کرده؟ ـ نمی‌دونم! فکر می‌کنم دیروز اطلاعات‌و فرستاده! همۀ ماجرا دست هاشم آمد! بی‌معطلی سوار ماشین شد و یکراست به‌سمت پادگان منتظری حرکت کرد. در راه، به پرتاب‌های گذشته‌شان فکر می‌کرد. مدتی پیش، از محلّ پادگان منتظری، یک موشک پرتاب کرده بودند. آن روز، جلسۀ رؤسای جمهور و رهبران مصر، اردن، و عراق در بغداد برگزار می‌شد. محسن رضایی تماس گرفته بود که: «فوری باید بغدادو بزنید!» ـ آقا محسن! تا رسیدن به اولین موضع، حداقل دو ساعت طول می‌کشه! عملیاتِ آماده‌سازی تا پرتاب موشک هم حدود چهار ساعت طول می‌کشه! ـ نه! تا چهار ساعتِ دیگه جلسۀ اونا تموم می‌شه. پرتابْ بعد از اون به درد ما نمی‌خوره. باید زودتر موشک بزنید. ـ ما می‌تونیم از همین‌جایی که هستیم به دستور شما بزنیم، اما ممکنه لو بریم! ـ حسن! به‌حدی این پرتاب مهمه که به همۀ اینا می‌ارزه. باید وسط جلسهٔ صدام، موشک بخوره تو بغداد! آن پرتاب به‌سرعت از همان پادگان انجام شد! همۀ بچه‌های موشکی می‌دانستند علاوه‌بر پادگان آموزشی، در روستای پشت کوه خِضِرزنده، همه متوجه آن موشک شده‌اند. موشکی که نور خیره‌کنندۀ آتشِ عقبه‌اش منطقه را برای لحظاتی روشن کرد و صدای غرشش که ده برابر یک هواپیمای جنگی بود، هر خفته‌ای را بیدار کرد. https://eitaa.com/lashkarekhoban
لشکر خوبان(دست‌نوشته‌های م. سپهری)
هاشم دست‌بردار نبود. می‌دانست آن جاسوس با ارجاع به تهران، کارشان را سخت‌تر کرده و می‌خواهد زمان بخرد
حقیقتا دست خدا اراده خدا، در این اتفاق متجلی‌ست! آن روزها؛ قرار بود کل پرونده موشکی جمهوری اسلامی ایران بسته شود اما خدا نخواست... و تیزهوشی و همت و پیگیری بچه‌های حفاظت؛ کاری کرد کارستان....🇮🇷
خدا همان خداست.... همان خدایی که سیستم نوپای موشکی ایران را از ضربه سهمگین جاسوسان و حمله هوایی و مهیب دشمن نجات داد... حسن طهرانی مقدم را نجات داد. امیر حاجی‌زاده را، سید مجید موسوی را، مجید نواب را، ناصر جمال بافقی را، فریدون اسد بیگی را،‌ مهدی پیرانیان را، علی بلالی را، امیر باقریان را، ....... خدا همان است و می‌ماند خلوص و سرسختی و جهاد جانانه و صدق نیت ما و رزمندگان جبهه حق... که باز هم قابل شدیم برای عنایات بیکران حق.... ان تنصروالله ینصرکم و یثبت اقدامکم 🔻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمی‌دانم چرا دوست دارم مدام با خودم این فراز از فرمایشات سید در آخرین سخنرانی‌اش را تکرار کنم؛ خبر، آن چیزی‌ست که می‌بینید نه می‌شنوید.... آه ای ضاحیه آیا باور کنیم صدای سید و چهره باصلابت مهربانش را دیگر نداریم؟😭 https://eitaa.com/lashkarekhoban
برخی از صفحات مرد ابدی ، خونین است ..... برخی حماسی ... برخی سراسر عشق و ایثار ... برخی مظلوم و جگر سوز ... برخی حسرت برانگیز ... برخی انگیزشی ..... اما بعضی جاهااااا هیچ جوره قابل تفسیر و بیان نیست........ ۱۷ روز تلاش و کوشش و جانفشانی و رسیدن به قله ی خود باوری یکی از همان صفحات است . شاید بتوان گفت فقط معجزه است. 《 معجزه》 🍃🍂🍃 اول صبح این پیام را دریافت کرده‌ام.. حقیقتا برای یک نویسنده، چیزی ارزشمندتر از همراهی جانانه خوانندگان هشیار و همدل با کتابش نیست. شکرا لله🤍 همه آنچه حسن طهرانی مقدم و بسیاری از یاران گمنامش در جبهه جنگ و اتاقهای کار دانشمندان و کارگاه‌ها و کارخانه‌های صنعتی انجام دادند تا به نقطه اوج کنونی در خط قدرتمندی موشکی برسیم؛ دریایی خروشان بود که امواجی از آن در کتاب مرد ابدی آمده است و البته که خوانندگان هشیار را پر از شوق می‌کند. دوستمان چه خوب از آن ۱۷ روز سخن می‌گوید. ۱۷ روزی که در تاریخ سرفرازی ایران هرگز نباید فراموش شود.🌷 https://eitaa.com/lashkarekhoban
پاسداشت سیزدهمین سالگرد شهادت سردار عالیقدر جهان اسلام، شهید حسن طهرانی‌مقدم که ایران و ایرانی مدیون اوست: پنج‌شنبه ۱۷ آبان؛ ساعت ۱۸ ؛ ابتدای اتوبان کردستان، تالار ایوان شمس
هدایت شده از خبرگزاری تسنیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک ایران مدیون توست 🔹سیزدهمین سالگرد شهادت پدر موشکی ایران سردار عالی‌قدر شهید حاج‌حسن طهرانی‌مقدم روز پنجشنبه ۱۷ آبان در تالار ایوان شمس برگزار می‌شود. @TasnimNews
هاشم در تاریکی شب، به‌سرعت سمت پادگان می‌رفت و افکار بدی ذهنش را آشفته بود. او به منطقه فکر می‌کرد؛ منطقه‌ای که یک دشت وسیع بود و رشته‌کوه خضرزنده مثل نگینی در وسطش با یک‌ونیم تا 2 کیلومتر طول و ارتفاع 80 تا 90 متر کشیده شده بود و پادگانی چسبیده به کوه که بمباران کردنش برای چند هواپیما، کاری نداشت! ساعت سۀ نیمه‌شب رسید پشت کاخ سفید! پادگان در سکوت بود و به‌جز نگهبان‌ها، همه خواب بودند. هاشم می‌دانست حسن قبل از اذان صبح، برای نماز شب بیدار خواهد شد. کمی صبر کرد و با روشن شدن چراغ، در زد. ـ حسن آقا! یه خبر داریم؛ به سه شماره باید از اینجا بریم! شروع کرد به نقل ماجرا. حسن با تعجب و دقتِ تمام، حرف‌های هاشم را شنید: «اطلاعات اینجا لو رفته! قطعاً برای اینجا نقشه دارن... فوری باید تخلیه بشه.» اتفاقا همان روزها حاجی‌زاده و حسن هم به این نتیجه رسیده بودند که احساس خوبی ندارند و بهترست مدتی آن پادگان را ترک کنند. صبح زود، همۀ نیروهای موشکی در پادگان فراخوانده شدند. دستور داده شد همۀ موشک‌ها، سکوها و تجهیزاتْ بارگیری و به‌سرعت از پادگان خارج شوند. همهمه‌ای در جمع افتاد. هنوز آفتاب سر نزده بود که بارگیری‌ها شروع شد. اول از همه، موشک‌ها و سکوها را از پادگان خارج کردند. دیگر برایشان مهم نبود که در طول روز، قطارِ این ماشین‌های غول‌پیکر و عجیب در جاده جلب‌توجه می‌کند! فقط باید از پادگان منتظری دور می‌شدند. به‌سمت بروجرد، و از آنجا به‌طرف خرم‌آباد و پادگان امام علی، و تعدادی به همدان رفتند. پادگانی که هنوز کامل تجهیز نشده بود و خیلی نواقص داشت، ولی در آن اضطرار بهترین پناه‌شان بود. تا ظهرِ آن روز، بچه‌های عملیات، همۀ تجهیزات را از تونل و سوله‌ها خارج کردند. هنگام غروب، چیزی از مجموعۀ موشکی در پادگان منتظری نبود. فقط چند نفر برای حفاظت یا ادامۀ کارهای سوله‌سازی ماندند. به فرماندهی پادگان آموزشی مجاور، هشدار دادند که ما به‌خاطر تهدید از اینجا رفتیم، به‌خاطر ما، شما را هم می‌زنند! اما جواب شنیدند که: «ما واسۀ آموزش بچه‌ها چاله کَندیم و سنگر زدیم، اگه بمباران هم بشه، آسیبی نمی‌بینیم!» آن شب، کلّ تجهیزات، در پادگان‌های امام علی خرم‌آباد، ابوذر و منطقهٔ تقی‌آباد همدان مستقر شدند. بچه‌های عملیات به‌همراه فرمانده‌شان در جای امن دیگری در همدان بودند. عقل حکم به احتیاط و صبر می‌کرد، اما پیام زودتر از تصورشان رسید! ـ اینجا قیامت شده! ⚘️⚘️⚘️ https://eitaa.com/lashkarekhoban
نمای پادگان شهید منتظری از فراز کوه‌ مجاور: از راست: محمد زارع، سید فخرالدین شریفی... جایی که ظهر ۲۱ آبان ۱۳۶۵ قیامت شد و پاره‌های تن و خون تعدادی از بهترین فرزندان وطن برای همیشه در این پادگان ماند.... https://eitaa.com/lashkarekhoban
روز بیست‌ویکم آبان‌ماه 1365، پادگان منتظری با حضور ده پانزده نفر از پاسداران کادر موشکی به‌همراه چند سرباز وظیفه، خلوت‌تر از همیشه بود. بخشنده، خسرویان، شاهرخی، پوربرزگر، سُلگی، جعفری و چند نفر دیگر، مشغول کارهای روزمره‌شان بودند. چیزی به اذان ظهر نمانده بود. عده‌ای مثل غلامرضا جعفری آستین بالا زده و درحال وضو بودند. اما صدای اذان ظهر، در آژیر قرمز گم شد! ناگهان صدای هواپیماها ازطرف تنگهٔ کِنِشت شنیده شد و شش فروند هواپیما در یک ردیف ظاهر شدند، پشت‌سرشان شش تای دیگر و پشت‌سرِ آنها شش تای دیگر و... . ـ خدایا! چه خبره؟! ... سی‌وشش تا هواپیما؟! همۀ سی‌وشش هواپیما ابتدا یک دور کامل به‌صورت دایره دور پادگان چرخیدند و بدون هیچ کاری رفتند! ـ حی علی خیر العمل... . اذان داشت به آخر می‌رسید که هواپیماها درست از روبه‌روی پادگان، از فراز منطقه‌ای به نام سرابله به سمت پادگان آمدند. پادگانی با ابعاد 5/1 در 2 کیلومتر برای آن تعداد هواپیما جای خیلی کوچکی بود! در دشت روبروی پادگان، بچه‌های واحد مهندسی مواضع پدافندی درست کرده و توپ ضدهوایی مستقر کرده بودند که شروع به کار کردند. هواپیماها انگار پادگان را خوب می‌شناختند و می‌دانستند کجا را باید بزنند! بمب‌افکن‌ها در ردیف شش‌تایی بالای پادگان رسیدند و راکت‌هایشان را رها کردند... صدای اذان در انفجار راکت‌هایی که به سینۀ ارتفاع می‌خورد، قطع شد. بالای ارتفاع، مقرّ توپ ضدهوایی 23 بود که از نخستین دقایقِ حملهٔ هوایی، شروع به کار کرد. ......باز دور زدند و برگشتند. در دومین بمباران، سوله‌های ترابری موشکی، سولۀ بیت‌الزهرا و آسایشگاه سربازان یگان موشکی بمباران شد. نیمی از سولۀ بیت‌الزهرا، حسینیه و نمازخانه بود، و نیم دیگرش آشپزخانه. ازدحام نیروهای باقی‌مانده در پادگان، درست در همان نقطه بود! چندین دقیقه انفجار پشت‌‌سر هم پادگان را به‌هم ریخت. غلامرضا جعفری از جایی که پناه گرفته بود صحنه‌های عجیبی می‌دید؛ سربازی که براثر ترکش، شکمش پاره شده بود، با دستش دل‌وروده‌اش را گرفته بود و می‌دوید... ترکشی به‌بزرگی کف دست در گیجگاه یک نفر فرو رفته بود و او هراسان میان دودوغبار می‌دوید، دست قطع‌شده‌ای که موج انفجار از صاحبش جدا کرده بود اما هنوز انگشتانش بازوبسته می‌شد، خون شَتَک‌زده بر دیوارهای سیمانی، زمین سوخته، تکه‌های بدن، لباس‌های دریده و سوخته، خاک، و آتش که از همه‌جا زبانه می‌کشید. پادگان منتظری کربلا شده بود... از زاغه‌ها لهیب آتش بلند بود. صدای ناله و فریاد، بوی باروت‌ و خاک ‌و خون به‌هم پیچیده بود... دیدن آن صحنه‌ها طاقت از کف مردان جنگ ربوده بود. به‌جز آن توپ ضد هوایی که از لحظۀ اول، یک سرباز شمالی به‌ نام بلال با آن درحال تیراندازی بود، بقیۀ ضدهوایی‌ها خیلی زود خاموش شدند، یا اپراتورهایشان از ترس جا‌ن‌شان فرار کردند یا مثل توپ 57 گیر کردند و خاموش شدند! اما بلال یک‌تنه بالای کوه، هم خشاب‌گذاری می‌کرد، هم تیراندازی می‌کرد، درحالی‌که کمکش از ترس فرار کرده بود! هرچند ضدهواییِ او برای آن تعداد هواپیما اثری نداشت، اما صدای رگبارش، برای کسانی که در پادگانْ بی‌دفاع مانده بودند، صدای امید بود..... https://eitaa.com/lashkarekhoban
بچه‌های موشکی، گمنام، پرکار، بی‌ادعا ..... ما به سختی تصاویر و اسامی شهدای بمباران اولین پادگان موشکی ایران در دفاع مقدس را پیدا کردیم. البته هنوز اسامی کامل نشده است و این، شاید آخرین تلاش‌ها برای ثبت اسامی و تصاویر این شهیدان است که اطلاعات آنها کامل نیست! https://eitaa.com/lashkarekhoban
نمایی از ساختمانهای ویران شده و سوخته بعد از بمباران پادگان شهید منتظری https://eitaa.com/lashkarekhoban
اولین شهیدان راه اقتدار موشکی جمهوری اسلامی ایران .... #مرد_ابدی_روایتی_مستند_از_زندگی_شهید_حسن_طهرانی_مقدم #شهیدان_موشکی https://eitaa.com/lashkarekhoban
هواپیماها باز آمدند و این بار، سمت پادگان آموزشی را به خاک‌وخون کشیدند. برخی از بمب‌ها در دریاچهٔ وسط پادگان می‌افتاد، بدون اینکه عمل کند. بعداً فهمیدند تعداد زیادی از بمب‌های عمل‌نکرده از نوع بمب‌های تأخیری یا زمان‌دار است و قرار است به‌تدریج منفجر ‌شوند تا تلفات بیشتری بگیرند! بالاخره هواپیماها دور شدند و نیروهای سالم از گوشه‌وکنار بیرون آمدند. همه بر سر می‌زدند و نمی‌دانستند با تن‌های قطعه قطعه و سوختۀ شهیدان چه کنند... پادگان زیبا و باصفای شهید منتظری شده بود محشرِ بلا! جعفری چشمش افتاد به نیکنام، سربازی که آخرین روز خدمتش بود و پایش از زیر زانو قطع شده بود. ـ یالّا برید سراغ مجروحا! ... اول مجروحا! با آمبولانسی که داشتند شروع به تخلیۀ مجروحان به بیمارستان کرمانشاه کردند. به فرمانده‌شان، حسن مقدّم هم اطلاع دادند که پادگان بمباران شده! بعد از تخلیهٔ مجروحان، نیروهای سالم باقی‌مانده، با دو مینی‌بوس از پادگان خارج شدند و به منطقه‌ای در دشت پایین ارتفاعات رفتند که به آنجا جزیره می‌گفتند. ساعت حدود چهارونیم عصر، دومین هجوم هواپیماها آغاز شد! دیگر جای چندان سالمی در پادگان نمانده بود، اما آنها باز هم بمب‌هایشان را بر سر پادگان ریختند و رفتند! این‌ بار هواپیماها در ارتفاع پایین پرواز می‌کردند. آنقدر پایین که با تیربار کالیبر، هرجا را که گمان می‌کردند آدمی هست، شخم می‌زدند! جعفری، هداوند، و افتخاری پناه گرفته بودند که گلولهٔ کالیبر از فاصلۀ ده‌سانتی سرشان بر خاک نشست. هداوند آن گلوله را از خاک درآورد تا به‌یادگار نگه دارد. توپ ضدهوایی بلال باز هم به‌تنهایی کار می‌کرد. هواپیماها این بار زیاد در منطقه نماندند. آنها برای اینکه به کوه برخورد نکنند مجبور بودند از یک نقطه اوج بگیرند و برگردند، در آن لحظه، بمب‌هایی که پرتاب می‌کردند به روستای پشت کوه می‌افتاد و مردم روستا را به‌خاک‌وخون می‌کشید! بچه‌های حفاظت وقتی به پادگان رسیدند، از دیدن آن صحنه‌های دهشتناک شوکه شدند... آنجا زمین‌‌وزمان سوخته و به خون نشسته بود... هاشم اجازه نداد حسن و سایر بچه‌های متخصص موشکی به پادگان برگردند. ـ مگه دشمن برای محو شما نیومده بود؟ این بدن‌های تکه‌پاره، بهای حفاظت از یگان موشکی ایرانه! هیچ‌کس از شما نباید اینجا برگرده چون ممکنه هواپیماها بازم سربرسن! https://eitaa.com/lashkarekhoban
آن شب، دردناک‌ترین خبر این بود که فقط چهار پیکرِ قابلِ شناسایی از شهدا پیدا شده است... . یکی از شهدایی که قابل‌شناسایی بود مجتبی بخشنده، کادر رسمی موشکی بود که در واحد پشتیبانی خدمت می‌کرد. او کنار سولهٔ بیت‌الزهرا افتاده بود. موج انفجار لباس‌هایش را دریده و چندین متر دورتر پرتش کرده بود. پایش با اصابت ترکش، قطع شده بود و ده‌ها ترکش بر سینه و بازویش نشسته بود. بچه‌ها با دیدنش خیلی گریه کردند. مجتبی مدتی پیش به دوستانش گفته بود که به زودی پدر خواهد شد. او همسرش را همراه خودش به کرمانشاه آورده بود. به‌جز آن چهار شهید، که سه نفرشان در آسایشگاه و روی تخت‌هایشان به شهادت رسیده بودند، هیچ پیکری قابل‌شناسایی نبود! حتی نمی‌دانستند تعداد شهدایشان چند نفر است! برای به دست آوردن آمارِ شهدا، باید لیست مجروحان و افراد باقی‌مانده، و آمار مرخصی‌ها را درمی‌آوردند، تا بفهمند آن تن‌های سوخته و قطعه قطعه، متعلق‌به چند شهید است! غروب سنگین روز بیست‌ویکم آبان، هواپیماهای بعثی باز هم آمدند تا به‌خیال خودشان آخرین ضربه را بر پیکرِ در هم شکستۀ موشکی ایران بزنند! باز هم بمباران شد، ولی دیگر کسی در پادگان نبود. در غروبی تلخ، بخشی از شهدا به معراج شهدا منتقل شدند. یگان موشکی آن روز پانزده شهید داده بود. خیلی زود فهمیدند که پادگان آموزشی هم هجده شهید داده است؛ جواد امیدی مسئول حفاظت پادگان آموزشی شهید منتظری در مرحلۀ دومِ بمباران، با هفده سربازْ پاسدار شهید شده بود و ده‌ها تنِ دیگر هم زخمی بودند. مجروحان را به بیمارستان‌های کرمانشاه برده بودند. در بیمارستان، غلغله بود و تعداد مجروحان خیلی زیاد بود. وقتی زنان و کودکانِ مجروح را دیدند فهمیدند روستای پشت کوه، حدود شصت نفر شهید و مجروح داده است... . آن شبِ تلخ، تنها خدا می‌داند بر حسن و یارانش چه گذشت. 🌷⚘️🌷⚘️🌷⚘️ آری، ما برای اینکه ایران خانه شیران شود؛ خون دلها خورده‌ایم🇮🇷😭 https://eitaa.com/lashkarekhoban