eitaa logo
لَیْلِ قصه‌ها | لیلی سلطانی
11.2هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
45 ویدیو
3 فایل
ادبیات خوانده‌‌ای که قصه می‌نویسد، تدریس می‌کند و به دنبال رویاهاست🌱 • 📚کتاب‌ها: آیه‌های جنون/ چاپ هشتم در دست چاپ: نجوای هر ترانه‌/ رایحه‌ی محراب در دست نگارش: آن شب ماه گم شد/ ابر و انار • خانه‌ی خودمانی‌تر: @leilysoltaniii • ادمین: @maryaarr
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ناشناس
📪 پیام جدید زمانی که میام کانال شما و قصه ناردانه ی شما رو میخونم حداقل برای چند دقیقه فشار و استرس و مشکلاتم یادم میره بودن شما خوبه خیلی خوب حتی اگر ننویسید هم باز هم ما دوستتون داریم....
لَیْلِ قصه‌ها | لیلی سلطانی
📪 پیام جدید زمانی که میام کانال شما و قصه ناردانه ی شما رو میخونم حداقل برای چند دقیقه فشار و
همین بس که تو این روزگار سخت، همدل و مرهم باشیم🤍 خوشحال و شاکرم انتخاب و سعی کردم با قلمم مرهم باشم، نه زخم.
هدایت شده از ناشناس
📪 پیام جدید ایش انیس شده حکم توپ تنیس و خودش خبر نداره برگ برنده داره برای مهتاج و فیروزه جور میکنه
هدایت شده از ناشناس
📪 پیام جدید انقدر از دست این آدمای مکار دورو حرص خوردم فکر کنم فشار خونم بالا رفته فکر میکنم مهتاج با این خاله زنک بازیا یه روزی مهر یحیی رو هم تا حد زیادی ازدست بده.منونم بخاطر پارت ها خداقوت🧡🦋 امکان داره کمی از دیدگاهتون درباره این نوع ادما برامون بگین ؟دوست دارم نظر شما هم بدونم،
لَیْلِ قصه‌ها | لیلی سلطانی
معرفی کتاب آیه‌های جنون آيه‌های جنون روایت لطیف و متفاوتی از چندین ماجرا و شخصیت است. ماجراهایی که
سلام عزیزان خیلی برای سفارش کتاب پیام دادید. کتاب فعلا تموم شده و هیچ جا موجود نیست. چاپ جدیدش یک تا دو ماه دیگه منتشر میشه. به محض انتشار چاپ جدید، اطلاع‌ رسانی می‌کنیم تا سریع و راحت تهیه‌ اش کنید🌸
سلام عزیزانم شبتون زیبا و آروم✨️ پارت ۲۵ داستان ابر و انار فردا شب گذاشته می‌شه.
هدایت شده از لَیاْلی
نوشته بود: سجده‌هایت را طولانی‌تر کن. بلاها بر روی شانه‌های سجده کننده دوام نمی‌آورد...
@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️ نون‌والقلم‌و‌مایسطرون ❤️ . . ناردانه سنگینی نگاه بهمن را احساس و نگاهش کرد. در مهمانی انیس به او توجهی نکرده بود. انگار اولین بار بود که او را می‌دید. چشم‌های قهوه‌ای تیره و نافذ، نگاهش آرام بود اما تنشی در آن دیده می‌شد. پوستش روشن و کمی سرد بود. شیارهای نازک کنار چشم‌هایش،‌ حکایت از درک و تجربه‌ی زندگی داشت. لب‌هایش باریک بود و موهای پرش سیاه. بینی‌اش کمی بزرگ بود و با این حال به چهره‌اش می‌آمد. فرم مستطیلی داشت، درست مانند خودش: ساده، بی‌هیاهو، محکم و قوی. بهمن بدون اینکه جا بخورد یا هول بشود، نگاهش را به منظره‌ی پشت پنجره دوخت و از چایی‌اش نوشید. ناردانه یادش افتاد انیس گفته بود بهمن مافوق همسرش است. یعنی در شهربانی بر و بیایی داشت. از فکرش گذشت آشنایی و نزدیکی با بهمن به کارش می‌آید. به خصوص برای روزهایی که‌... با صدای فیروزه از بهمن چشم گرفت. _ قبل از صرف شام می‌خوایم هدیه‌ها رو بدیم. انیس لبخند به لب نزدیک ناردانه نشست. فیروزه جعبه‌ی کوچکی از روی طاق شومینه برداشت و جلوی ناردانه آمد. _ این هدیه از طرف خانم بزرگ و آقایحیی و منه. ناردانه جعبه را از دست زن عمویش گرفت. انیس ابروهایش را بالا داد. _ حکما زیباس. سلیقه‌ی فیروزه بانو حرف نداره. ناردانه کنجکاو جعبه را باز کرد. گردبند طلای ظریفی با آویز وان یکاد بود. دل و دماغش همچنان بی‌کیف بود و این هدیه تغییری در حالش ایجاد نکرد اما هرطور شده لبخند را به لبش کشید و بلند شد. دست فیروزه را گرفت و فشرد. _ ممنون زن عمو جان. خیلی زیباس. فیروزه با لبخند جوابش را داد. ناردانه کنار مهتاج رفت و بی‌رغبت دست او را هم فشرد. دست یحیی را که گرفت، یحیی آرام دستش را گرفت و رها کرد. ناردانه سرجایش برگشت. سپهر جعبه‌ای جلویش گذاشت و گفت: اینم پیشکش من و سحاب و کیهانه. غم ناردانه کمتر شد. با کمی شوق جعبه را باز کرد و چند دفتر چرم و قلم‌دان خاتم کاری خوش رنگ و لعابی دید. این هدیه را دوست داشت و به آن نیاز! لبخندش زنده‌تر شد: ممنون پسرعمو. نگاهش را پیش سحاب برد: از شما هم ممنونم. سحاب با تکان سر و لبخند موقری جوابش را داد. ناردانه تا نگاهش را به کیهان دوخت و گفت: و از شما. کیهان دستش را دور گردن سپهر انداخت و باد به غبغب انداخت. _ هدیه‌ها رو من گرفتم. سحاب بالای سرش رفت و به شانه‌اش زد: مام که هیچ کاره بودیم شازده! کیهان لبخندش را خورد: کار هر سه‌تامون بود ولی من پی خرید رفتم خان داداش. انیس از کیفش بسته‌ای بیرون آورد و خندید: تا بحث و جدل برادرا بالا نگرفته، منم هدیه‌مو تقدیم کنم. ناردانه بسته کوچک‌ را از انیس گرفت و بی‌حوصله باز کرد. دلش با این جمع نبود. روسری سرخ ابریشمی روی پایش افتاد. رنگ و روی روسری چشمش را گرفت. _ چه چشم نواز و خوش رنگه. انیس یک پایش را روی پای دیگرش انداخت و دست‌هایش را دور زانویش پیچید. _ دیر خبردار شدم جشن میلادته وگرنه پیشکشی در خورتری برات می‌آوردم. این روسریو که دیدم گفتم برازنده‌ی ناردانه جان و متناسب رنگ و رخسارشه. مهتاج پیشانی بالا داد. با اینکه ادا و اطوار انیس به مذاقش خوش نمی‌آمد، لبخند کوچکی زد: ممنون انیس. زحمت کشیدی. انیس سر تکان داد: خواهش می‌کنم خانم بزرگ. برگ سبزیس تحفه‌ی درویش. بهمن استکان چایش را روی میز گذاشت. _ بنده مطلع نبودم جشن میلاد داریم. وگرنه دست خالی نمی‌اومدم. هدیه‌ی دختر خانم محفوظه. نگاه پر معنایی بین مهتاج و فیروزه رد و بدل شد. فیروزه خوشرو گفت: نفرمایین جناب بهمن. حضور شما برای ما ارمغان و هدیه‌س. بهمن بی‌اختیار نگاهی به ناردانه انداخت و کنار اتابک نشست. ناردانه که متوجه نگاه بین مهتاج و فیروزه شده بود، حواسش از بقیه دور شد. چند روزی می‌شد که رفتار مهتاج و فیروزه کمی تغییر کرده بود.کاری به کارش نداشتند و امشب نگاهشان بعد از حرف بهمن عجیب بود. •♡• دقایقی می‌‌شد طبقه‌ی بالا از هیاهو خالی و از سکوت پر شده بود. عطر قرمه‌سبزی و برنج زعفرانی و گلاب و چای هنوز در هوا در جریان بود. . ✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی . Instagram: Leilysoltaniii •○● @leilysoltani ●○• 👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫
لَیْلِ قصه‌ها | لیلی سلطانی
@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️ نون‌والقلم‌و‌مایسطرون #ابر_و_انار ❤️ . #مصحف_بارا
☁️❤️☁️❤️☁️ ☁️❤️☁️❤️ ☁️❤️☁️ ☁️❤️ . مهمان‌ها تازه رفته بودند و همه برای بدرقه‌یشان به طبقه‌ی پایین. ناردانه داشت هدیه‌هایش را جمع می‌کرد که به اتاقش ببرد. یحیی برای برداشتن کتش به بالا برگشت. ناردانه از چارچوب عبور کرد و مقابل ورودی نشیمن زمستانه با یحیی سینه به سینه شد. خسته زمزمه کرد: شب به خیر عموجان. چشم یحیی به هدیه‌های در آغوشش افتاد‌. یادش آمد کسی گردنبند را دور گردنش نبست. ناردانه خواست از کنار عمویش بگذرد که یحیی گفت: گردنبندتو نمی‌ندازی؟ متبرک و خوش یمنه. ناردانه نگاهی به هدیه‌ها انداخت و فرصت را مناسب دید. لبخندش را معصوم کرد: کمکم می‌کنید؟ یحیی مردد ماند. چشم‌هایش نقطه‌ی دیگری را نشانه گرفت‌. با کمی مکث نگاهش را برگرداند و جعبه‌ی گردنبند را از آغوش ناردانه جدا کرد. ناردانه لبخند را به چشم‌هایش هم داد و به عمویش نزدیک‌تر شد. روسری‌اش را برداشت و موهایش روی شانه‌هایش پریشان شد. یحیی گردنبند را دور گردنش انداخت و سریع قفلش را چفت کرد. ناردانه سرش را کج کرد و زمزمه: ممنون. خوش یمنی و مبارکیش همراهم می‌مونه. یحیی با همان چهره‌ی جدی و لب‌های بدون لبخند سر تکان داد و وارد نشیمن زمستانه شد. ناردانه به اتاقش رفت و در را بست. این نزدیکی به عمویش برایش خوب بود. امشب غمگین بود اما راضی... . ✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی . Instagram: Leilysoltaniii •○● @leilysoltani ●○• 👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫
من وقت نکردم پارت‌های امشب رو بخونم و ویرایش کنم. شما بهم از پارت‌های امشب بگید https://daigo.ir/secret/1405040864