eitaa logo
مادرستان/ سرزمینِ مادرانه نوشت ها
1.4هزار دنبال‌کننده
222 عکس
51 ویدیو
1 فایل
مادرستان؛ سرزمین مادرانه نوشت‌ها اینجا، دنیا مادرانه است... جایی برای اشتراک دلنوشته‌های مادرانه به ما بپیوندید 👇 https://eitaa.com/maadarestaan متن‌های خود را برای ما بفرستید 👇 @maadarestann
مشاهده در ایتا
دانلود
28.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مادرستان؛ اینجا، دنیا مادرانه است... به ما بپیوندید 👇 https://eitaa.com/maadarestaan متن‌های خود را برای ما بفرستید 👇 @maadarestann
مادرستان/ سرزمینِ مادرانه نوشت ها
مادرستان؛ اینجا، دنیا مادرانه است... به ما بپیوندید 👇 https://eitaa.com/maadarestaan متن‌های خود را
روز نهم حدود سه قرن است مردان ما برای عباس (علیه السلام) کفن می پوشند. کفن پوش سینه می زنند برای عباس و این کفن ها را نگه می دارند تا زمان مرگ. آخرین باری که این کفن ها را می پوشند زمانیست که کفن آخرت به تن کرده اند. این کفن سینه زنی را روی کفن آخرت می پوشند تا زحمتی کم کنند از ملائک قبر. نیاز نیست سینه هاشان را ببویند که آیا بوی اهل بیت می دهد یا نه، این کفن قبر را حسینیه می کند. سه قرن است این رسم مردان خانوک است و نمی دانم چند قرن است زنان خانوک برای روضه های عباس و برادرش نان می پزند، ولی میدانم از زمانی که خودم را شناخته ام از اول محرم تا روز نهم مادرم را ندیده ام. از یک روز به محرم که بانی های مجالس دنبالش می آمدند، وعده می داد تا روز ۸ محرم. گاهی شبها می رفت و روز بعد در حد ساعتی استراحت می آمد و دوباره شب میرفت تا روز بعدش. تا روز ۸ محرم همین وضعیت بوده و هست. روز نهم را اما مادرم جایی وعده نمی دهد. روز نهم برایش روز خاصی است. از سحر که می رود مسجد زیارت عاشورایش را میخواند و بر می گردد خانه، همانطور اماده می نشیند روی مبل تا ساعت ۹ صبح شود و همه با هم برویم مسجد شهدا. رسممان این است هیئت ها اول می آیند در مسجد شهدا سینه می زنند و بعد می روند به تکیه ها. مادرم تا زمانی که چشمانش سو داشت خودش تنها می رفت و حالا چند سالی است باید همراش برویم. ماموریم بنشینیم کنارش و چشم بگردانیم وسط هیئت و بهش گزارش بدهیم پسرانش و نوه هایش رفته اند توی هیئت عباسی کفن پوشیده اند. سینه می زنند و از ته دل فریاد می زنند ای فلک حیف از حسینم حیف و صد حیف از حسینم حال مادرم را درک نمی کردم تا زمانی که مادر شدم و از قضا پسردار. انگار تا پسرت را، ثمره حیاتت‌را نبینی که کفن پوش عباس شده است و به سینه می کوبد برای عباس، رسالتت را ادا نکرده ای. انگار تازه آنجاست که میتوانی به عباس، به برادرش بگویی من چیزی برای فداکردن دارم از خودم عزیزتر.... تمام حاصل من از زندگی کفن پوش شماست و سینه زن شما. انگار آنجاست که درک میکنی که این کفنی که تن عزیزت شده است، دارد ماجرا را جدی تر می کند. دارد برایت پیامی می فرستد. انگار با هر ضربه ای که میخورد به سینه‌اش، کفن یادآوری ات می کند: حواست باشد اگر چه برایت عزیز است اما او را به دنیا آورده ای که فدای امامش کنی. و هرسال این ماجرا و نیت ها برایت تکرار می شود تا خوب توی ذهنت حک شود که فرزندت نذر امامش است. من حالا می فهمم چرا زمان جنگ مادرهای شهرم فرزندانشان را به جبهه می فرستادند و شکایتی نمی کردند. آن زمان روستایی کوچک بود و ۵۶ شهید داد به انقلاب. حالا میفهمم مادران شهید شهرم را. انگار از بچگی که کفن تن پاره جگرت می کنی آماده میشوی برای فدا کردنش در راه خدا و هی تمرین میکنی دل کندن در راه خدا را. حالا میفهمم این سینه زنی ها را مردها انجام می دهند اما صحنه گردان اصلی اش مادران آنانند. و تو مادری که هرسال پرشور تر دست پسرت را میگیری و می فرستی اش هیئت کفن پوش، انگار برای خودت هرسال تکرار میکنی رسالتت را هدفت را. در جان و بر زبان می گویی این تمام رسالت من در زندگیست. این تمام حاصل من از زندگیست: برای امام زمانم سرباز تربیت کردن، برای امام زمانم عزیز فدا کردن... 🖊سمانه عرب نژاد https://eitaa.com/maadarestaan
⚫️عبرتهای عاشورا /شریح قاضی ◾️▪️امام خامنه ای: تاریخ مى‌نویسد: «مسجد کوفه مملو از جمعیتى شد که پشت سر ابن زیاد به نماز عشا ایستاده بودند.» چرا چنین شد؟ بنده که نگاه مى‌کنم، مى‌بینم خواصِ طرفدارِ حقْ مقصرّند و بعضى‌شان در نهایتِ بدى عمل کردند. مثل چه کسى؟ مثل «شریح قاضى». شریح قاضى که جزو بنى‌امیّه نبود! کسى بود که مى‌فهمید حق با کیست. مى‌فهمید که اوضاع از چه قرار است. وقتى «هانى بن عروه» را با سر و روى مجروح به زندان افکندند، سربازان و افراد قبیله‌ى او اطراف قصر عبیداللَّه زیاد را به کنترل خود درآوردند. ◾️▪️ابن زیاد ترسید. آنها مى‌گفتند: «شما هانى را کشته‌اید.» ابن زیاد به «شریح قاضى» گفت: «برو ببین اگر هانى زنده است، به مردمش خبر بده.» شریح دید هانى بن عروه زنده، اما مجروح است. تا چشم هانى به شریح افتاد، فریاد برآورد: «اى مسلمانان! این چه وضعى است؟! پس قوم من چه شدند؟! چرا سراغ من نیامدند؟! چرا نمى‌آیند مرا از این‌جا نجات دهند؟! مگر مرده‌اند؟!» ◾️▪️شریح قاضى گفت: «مى‌خواستم حرفهاى هانى را به کسانى که دورِ دارالاماره را گرفته بودند، منعکس کنم. اما افسوس که جاسوس عبیداللَّه آن‌جا حضور داشت و جرأت نکردم!» ◾️▪️«جرأت نکردم» یعنى چه؟ یعنى همین که ما مى‌گوییم ترجیح دنیا بر دین! شاید اگر شریح همین یک کار را انجام مى‌داد، تاریخ عوض مى‌شد. ◾️▪️اگر شریح به مردم مى‌گفت که هانى زنده است، اما مجروح در زندان افتاده و عبیداللَّه قصد دارد او را بکشد، با توجّه به این‌که عبیداللَّه هنوز قدرت نگرفته بود، آنها مى‌ریختند و هانى را نجات مى‌دادند. با نجات هانى هم قدرت پیدا مى‌کردند، روحیه مى‌یافتند، دارالاماره را محاصره مى‌کردند، عبیداللَّه را مى‌گرفتند؛ یا مى‌کشتند و یا مى‌فرستادند مى‌رفت. آن گاه کوفه از آنِ امام حسین علیه‌السّلام مى‌شد و دیگر واقعه‌ى کربلا اتّفاق نمى‌افتاد! اگر واقعه‌ى کربلا اتّفاق نمى‌افتاد؛ یعنى امام حسین علیه‌السّلام به حکومت مى‌رسید. حکومت حسینى، اگر شش ماه هم طول مى‌کشید براى تاریخ، برکات زیادى داشت. گرچه، بیشتر هم ممکن بود طول بکشد. ◾️▪️ اى شریح قاضى! چرا وقتى که دیدى هانى در آن وضعیت است، شهادتِ حق ندادى؟! عیب و نقصِ خواصِ ترجیح دهنده‌ى دنیا بر دین، همین است. بیانات امام خامنه ای در دیدار فرماندهان لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله (ص) ۱۳۷۵/۰۳/۲۰ @nasr24
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🌷 💠 زن، عطر خوشبو و هوای تنفس در فضای خانه هم‌افق می‌شویم با امام امت تا جور دیگری بیندیشیم😍 🌐 @f_mohaammadi
❁ـ﷽ـ❁ هر گروهی را باز میکنی هر کانالی را که میخوانی حرفِ رفتن است حرف گذر و بلیت و کتانی و چفیه و تاول و... و در این میان، از من بپرسی، می‌گویم آن گروهی که بیش از همه تحت فشار است هستند... یک مرد اگر بتواند که میرود. اگر نتواند، راحت میگوید: امسال پولش نیست نمیروم، مرخصی ندارم نمیروم،... اما یک مادر هزار هزار بار با خودش درگیر است! همه ذرات قلبش کشیده شده سمت عراق، روحش پر کشیده سمت کربلا، پای دلش گام گذاشته در مشایه اما خودش… درگیر درگیر درگیر از یک طرف نگران گرما، گرمازدگی، نبود جا، بیماری، سختی و بی تابی بچه‌ها، خبر شیوع سرخک در عراق، خبر تب دنگی، غذاهای غیرباب میل بچه‌ها و... مگر مسئولیت مادری کم چیزی است؟ از یک طرف مدام خودخوری و خوددرگیری که: اینهمه آدم می‌روند! چرا نمی‌ترسند؟ تو چرا نگرانی؟ لابد من ایمانم مشکل دارد، لابد من آنقدری خریدنی نیستم، من به چشم مولا نیامدم، من بی لیاقتم، من عافیت طلبم و.... حالا اگر باردار باشد که بدتر: فلانی هم باردار بود اما رفت! زمینی هم رفت! تو مگر این بچه را برای همین راه نمیخواهی؟ تو ترسویی، تو وسواس داری، تو روز روزش جا خواهی زد... ━━━━━━━ ⟡ ━━━━━━━ اینهمه فشار از کجا می آید؟ چه شده که اگر کسی این امر مستحب (ولو رزمایش تمدنی) را انجام ندهد، تا این حد خودش را تحت فشار میگذارد؟ یا حتی توسط دیگران قضاوت میشود؟ برچسب میخورد؟ چرا اگر یک مادر بخاطر خوف ضرر منطقی، بخاطر حفظ امانتش، برای جنینش، برای فرزند شیرخواره‌اش، راهی این مسیر نشود، کارش قابل دفاع نباشد؟ عذاب وجدان بگیرد؟ خودش را جامانده بخواند؟! خب! باشد اصلاً بگویید بحث عشق است و عشق منطق ندارد! (؟؟) بفرمایید که آیا این ما جمعیت دلداده عاشق، برای امور دیگر دینی و شعائر اسلامی هم همنقدر مشتاق و بی تابیم؟ همینجور هرطور شده جور میکنیم که بشود؟ روزی پنجاه و یک رکعت نمازمان هم به راه است؟ آیا برای واجبات هم همین طور دست و پا میزنیم؟ آیا برای کارهایی که حتماً و یقیناً درست و لازم هستند اما گاهی حتی دیده هم نمی‌شوند هم اینطور بی قراریم و دل به فکر؟ آیا در پی ترک واجبات و ارتکاب محرمات هم همنقدر خوددرگیری و عذاب وجدان به سراغ ما می‌آید؟ ━━━━━━━ ⟡ ━━━━━━━ حس حسرت درونی، حس درد از فراق، حس دیدن سیل مشتاقانی که جای تو بین‌شان خالیست، بسیار بزرگ است، زیباست، رشد دهنده است اما چقدر از سهمِ این شورِ رفتن ها و جانماندن(؟) ها، مال جوزدگی و «وای خب همه دارند میروند» است و چقدر مال خودم؟ چقدر مال رابطه من و امامم؟ معرفتم؟ ━━━━━━━ ⟡ ━━━━━━━ همه جا حرف رفتن است. اما سخت ترین انتخاب، مال مادرهاست… همان‌ها که از اولین روزی که آن چند سلول کوچک مهمان وجودشان شدند، طنابی از مهر، از عشق، از مسئوليت، از رشد، از نور به پایشان بسته شد! فراغ و فراغت واژه‌ای بیگانه شد و برای همیشه، وجود این امانت‌ها، شد یکی از مؤثرترین عوامل و مؤلفه‌ها در تصمیم‌های کوچک و بزرگ زندگی… ✍ هـجرٺــــ | د. موحد بله و ایتا @hejrat_kon اینستاگرام @dr.mother8 پی‌نوشت: من هم مادرم، هم معتقد به شعائر، هم پياده روی اربعین رفتم و میروم؛ با بچه و با بارداری و... اما اگر در اطرافم یک مادر پای‌بند فرزند شیرخوارش شده، اگر کسی باردار است، به او تذکر میدهم خود را جامانده و کم لیاقت نداند! او و جاماندگی؟ بی لیاقتی؟! او دارد «شیعه پروری» می‌کند! کاری که هزاران نفر از کربلارونده‌ها نمی‌کنند و از آن -به هزارتوجیه- سرباز میزنند! کاری که از عهده هیچ شیرمردی برنمی‌آید! کاری که خودِ خودِ خدمت به عشاق الحسین و انصارالحسین و است… (=گمنام ها) !
هدایت شده از مدرسه نویسندگی مبنا
🔖 ✨کوله‌پشتی گوشه‌ی اتاق وسایلم رو کنار کوله پشتی‌ام می‌چینم. یک دست لباس خنک اضافه، یک کیسه از داروهای ضروری مثل استامینوفن و راینیتیدین و....چفیه ام را. جانماز کوچکی که عمه برای عیدغدیر هدیه داده را. دوتا روسری نخی. چادر اضافه نه، بارم سنگین می‌شود‌‌. اگر چادرم به جایی گیر کرد و پاره شد؟ اگر کشش کنده شد؟ نخ، سوزن و اندازه یک وجب کش مشکی هم می‌گذارم. آخ صابون یادم رفت. عراقی‌ها اعتقادی به صابون مایع ندارند‌. صندل‌هایم، جوراب اضافه. آه! عکس کوچک حاج قاسم، تسبیح یادگاری خانم‌ جون و... گوشه‌ی اتاق را نگاه می‌کنم. کوله پشتی‌ای را می‌بینم که هیچ‌گاه اربعین، مشایه نرفته است. اشک‌هایم سرازیر می‌شود. دست‌هایم از ظرف‌هایی‌ که می‌شستم کفی شده و نمی‌توانم طفلم را که آویزان پیش‌بندم شده و نق می‌زند، بغل کنم. دست هایم را می‌شورم. پیش‌بند را باز می‌کنم و محمدحسینم را در آغوش می‌گیرم. طفلک متعجب از اشک‌هایم شده. گونه‌اش را می‌بوسم‌ و سخت در آغوشم فشارش می‌دهم. و در گوشش زمزمه می‌کنم:((می‌رویم جان مادر، یک‌سالی ما هم همراه بابا می‌رویم. شاید وقتی که‌ تو بزرگتر شده باشی...)) 🖋 به‌ قلم خانم فاطمه معین‌پور 📝@nevisandegi_mabna
مهمان داریم همسایه در می‌زند و سکوت نیمه شب خانه می‌شکند. او خادم موکب شهید زنجانی است. لباس های زائرین امام رضا جان(ع) را برایمان تحفه می‌آورد تا خانه‌مان و ماشین لباسشویی‌مان متبرک شود به گرد و غبار و قطرات عرق لباس زائرین. هیاهوی زائرها توی خانه مان پیچیده است ولی فقط من می‌شنوم. این عادت نویسنده هاست، چیزهایی را می شنوند که بقیه نمی‌شنوند. چیزهایی را می بینند که بقیه نمی‌بینند. تحفه ها را که تحویل می‌گیرم بغض می دود بیخ گلویم. بر هر توری چند بوسه می‌زنم. خوش آمد می‌گویم. خاک پای زائر امام، روشنای چشم ماست. انگار صدای صاحب لباس‌ها می‌شنوم: _«عادت دارم با جوراب سفید به حرم بروم. خاکی که در حرم بر جوراب هایم می نشیند را دوست دارم.» _« خوش ندارم با چادر و مانتویی که بوی آفتاب و عرق می دهد راهی زیارت شوم. باید وقت زیارت تمیز و خوش بو باشیم.» _« کربلا که می رویم می گویند بهتر است با همان لباس های خاکی و تن به عرق نشسته راهی حرم بشوید. اینجا اما مستحب است آراسته محضر امام برسیم.» بغض گلوگیر می‌شود! انگار چفیه اش را نشانم می‌دهد و می‌گوید:« دلم نمی آید غبار کربلا از رویش شسته شود، اما باید تمیز و با عطر خوش محضر امام رئوف (ع) برسم.» چفیه را می بوسم. اشک هایم بی طاقتی می‌کنند. به همه شان می‌گویم :« استراحت کنید و بخوابید. من برایتان این ها را می شویم.» نیمه‌شب،صدای ماشین لباسشویی سکوت را شکسته است. همه خوابند، حتی زائرهایی که لباس هایشان آمده است تا خانه ی ما را تبرک کند. ✍4⃣یعقوبی 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
هدایت شده از | ‌‌هِــ | 🪻
سرم خیلی شلوغ‌تر از قبل شده، درگیری‌‌هایم خیلی بیشتر... شنیده‌اید میگویند فلانی شب‌وروزش بهم گره خورده؟؟ آن فلانی خود خود منم!! ترافیک ذهنی، زمانی و کاری ام زیاد شده و استراحتم خیلی کم ؛ از خواب که بگذارید چیزی نگویم... مغز و ساعت فیزیولوژیک بدنم هنگ کرده و پرچم سفید تسلیم را بالا برده در برابر حکم‌رانی این فسقلی‌ها روی برنامه‌های شبانه روز من! مدتی‌ست خستگی را با تمام سلولهای وجودم هم حتی نه؛ با تک‌تک الکترون‌ها، پروتون‌ها و نوترون‌های وجودم درک می‌کنم! آنجا که مدام باید در گنجینه‌ی کوچک دانسته‌های تربیتی‌ام، بگردم دنبال یک راه حل مناسب برای حل یک بحران! یا جوابی برای سوالی سرزده! یا بهترین برخورد در شرایط جدید پیش آمده! خیلی خوب آموخته ام چندین کار را همزمان باهم انجام بدهم آن هم با کیفیت و به قول عکاس‌باشی‌ها، با رزولوشن فول‌اچ‌دی!! مثلا پسرکی را در آغوشم بخوابانم، تدارک غذای ظهر را ببینم، تلفنی حرف بزنم، حواسم هم به خراب‌کاری‌های دخترکی بازیگوش باشد. یا اینکه مثلا با یک شیشه‌شیر در دست، پسرک را تغذیه کنم، برای پسر ارشد خانواده املا بگویم، میز‌ها را دستمال بکشم، دخترک تازه از پوشک گرفته شده را _گلاب‌به ‌روی‌تان_ تندتند بدوانم سمت دستشویی، حواسم‌هم جمع غذای روی گاز باشد که بی‌ناهار نمانیم!! گاهی شدیدا و عمیقا دوست دارم یک دوربین در سراسر نقاط خانه کار بگذارم تا یک تایم‌لپس توپ از روزمرگی‌ها و دوندگی‌هایم بسازد؛ شک ندارم مثل خیلی دیگر از مادرها، جایزه‌ی نوبل فعال‌‌ترین مادر دنیا را از آن خود خواهم کرد!! حالا من کی‌ام؟؟ همان دختر ارشد خانواده‌ای سه‌فرزندی که در تمام عمر نوجوانی و جوانی‌اش، مهم‌ترین کاری که انجام داده درس خواندن بوده و چند مدلی هم غذا میتواند بپزد! خواب را که نگو؛ حتی در دورانی که برای کنکور درس‌ میخوانده، باید حداقل ۱۰ساعت خواب در شبانه روزش برقرار می‌بود، وگرنه درس که هیچ، توانایی سلام‌صبح‌‌بخیر گفتنِ عین آدمیزاد را هم ندارد!! اما با تمام این‌ها، حالا...این‌روزها... نیمه‌شب که‌‌ می‌شود و روح لطیف خواب بر سر و چشم کودکانم سایه می‌اندازد، تا یکی یکی در آغوشم نفشارم و نبوسم‌شان، آرام نخواهم گرفت...!! بله... اینها معجزه‌ست! معجزه‌ای به نام "مادری" "مادری" آنچنان پرتاب‌ت می‌کند از سکوهای ترقی‌های شخصیتی و رفتاری به بالا، که خودت هم نمیفهمی از کجا خوردی!!:)) یک‌دستت سرِ یکی را نوازش میکند و همزمان در گوش آن‌یکی لالایی میخوانی و با چشمانت هم برای تعریف‌های آن دیگری ذوق میکنی و جواب سوالات بی مورد نیمه‌شبی‌اش را با بالاپایین انداختن ابروهایت میدهی! حالا چند شبانه روز هم هست که روی هم شاید ده دوازده ساعت نخوابیده باشی، اما فدای یک تار موی گندیده‌ی نور دیده‌هایت... مدتی‌ست، هرساعتی از شب که سرم به بالش برسد، وقتی روزم را مرور می‌کنم، می‌بینم با همین بدوبدو‌ها، توانسته‌ام مفید باشم! با همین قربان‌صدقه‌شان رفتن‌ها... با همین تر و تمیز ‌کردن‌ سر و روی‌شان... با سیر کردن شکم و خشک نگه داشتن پوشک‌هایشان‌... با همین لالایی‌های بی‌ربط و من دراوردی که حکایت از عشقی نهفته در سینه دارد... با ناز کردن سر یکی و نازکشیدن از دل آن دیگری‌‌... با همین بوسه‌های وقت و بی‌وقتی که شلیک میکنم به سوی‌شان...! با نفس‌های عمیقی که با چشمان بسته می‌کشم آن وقتی که خراب‌کاری‌ها و آتش‌سوزاندن‌های‌شان تمامی ندارد... من اینجا ها مفید بوده‌ام! مفیدتر از حضورم در اتاق پزشک فلان درمانگاه یا حتی بر بالین فلان بیمار در بیمارستان. من، اینجا مفید بوده‌ام، اینجا که تلاش ‌میکنم یک انسان پرورش بدهم هدفی که پیش‌نیازش، انسانی زندگی کردن خودم باشد.... آری... "مادری" سکوی پرواز است، جایگاه قدکشیدن است، میدان مبارزه‌ای‌ست با خودت، برای قوی‌تر شدن، کتاب‌خانه‌ایست پر‌از کتاب‌های مصوری که همه را از بر می‌شوی وقتی فقط یک‌بار، با دل و جان از کنارشان بگذری، فقط کافی‌ست با دل‌ت بیایی؛نه! با تمام وجودت... آنوقت می‌بینی که تنها با پیله‌ای که بچه‌ها دورت می‌تنند، میتوانی پروانه شوی...! یکی از خسته‌ترین شب‌ها؛ ۱۱شهریور۴۰۳/ساعت۲:۳۰بامداد
دست پسرم را گرفته بودم و از در دانشگاه وارد شدم و با هم راهی کلاس شدیم. همانطور که حواسم بود قدم‌هایم را با قدم‌های کوچکش، تنظیم کنم به عکس‌العمل استاد فکر می‌کردم. از فکر اینکه مثل بعضی اساتید، سرد برخورد کند، قلبم تند میزد. خودم را دلداری می‌دادم که نه... ان شاءالله ‌که چیزی نمی‌شود. روی صندلی منتظر نشسته بودیم و من دل‌نگران که استاد وارد شد. ناخودآگاه با چشم‌هایم رفتارش را رصد می‌کردم. برای من که برخورد سرد بعضی از اساتید را با فرزندم دیده بودم، معمولی برخورد کردن هم غنیمت بود! ولی، استادِ آن روز، مثل بقیه نبود. درست وقتی سلام و احوال‌پرسی گرمی با مرد‌ سه ساله‌ام کرد‌، اضطراب از ذهن و قلبم رخت بست. او حتا دقایقی از آرامش و متانت پسرم در کلاس تعریف کرد و دل مرا آرام تر کرد. دیگر او هم عضوی از کلاس شده بود. حتی استاد بخاطر بی‌حوصله‌گی پسرجان، با خوش رویی تمام، کلاس را زودتر تمام کرد. برای من که گاهی، تمام حواسم برای آرام نگه‌داشتن پسرم، خرج میشد شرکت در این کلاس، بوی آسودگی میداد... ذهنم آرام‌تر و خیالم راحت‌تر بود. بعدها وقتی هدیه روز معلم را همراه با پاکت نامه‌ای به ایشان دادیم، از دیدن خوش‌حالی و قدردان بودنش تعجب نکردم؛ حتی وقتی، برخلاف دیگر اساتید، به تشکر ساده اکتفا نکرد، نامه را از پاکت درآورد و با دقت خواند! او قبلا دقت و ظرافت‌های اخلاقی‌اش را با برخورد با پسرم به من فهمانده‌بود. وقتی که خبر پرکشیدن رئیس‌جمهور و همراهانشان را شنیدم، تمام خاطرات‌ دانشگاه برایم مرور شد، رئیس جمهور شهیدمان، همان استاد دلسوز من بود. خاطره دانشجوی کلاس مبانی فقه ۳ سال ۸۸ دانشگاه شهید مطهری مقطع ارشد فلسفه @beytalhasan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله. میدانی رفیق برای بچه های این زمان از یک چیز خیلی میترسم! آن هم رفاه طلبی است! به اسم حمایت، دلسوزی، مهربانی... عجیب شده ایم روزی آنقدر خانواده ها وسیع بودند که هرکس باید به فکر نیازهایش می بود مثلا اگر سر غذا نمی رسید، ممکن بود غذا برایش نماند. اما امروز تمااااام تمرکز خانواده روی این یکی دوتا فرزند است که یک وقتی آب در دلشان تکان نخورد! اتاق مجزای مجهز تخت و بارگاه فلان. لباس و کفش مناسب فصل این غذا را نخواستی منو باز است! اسباب بازی های گران قیمت وووو.... امام علی جانمان می فرمایند بچه هایتان را مثل درخت بیابان تربیت کنید! مقاوم! با این ناز پروری ها مقاوم می شوند؟! کجا قرار است تمرین تاب آوری کنند؟ کجا قرار است یاد بگیرند همه چیز همیشه نیست و حالشان را وابسته به دارایی ها و شرایط بیرونیشان نکنند؟! مگر ما همیشه هستیم که امکانات فراهم کنیم؟ تا کی می توانیم فراهم کنیم؟ تازه قضیه آنجا بدتر می شود که مادر غصه می خورد از اینکه نمی تواند فلان اسباب بازی را برای فرزندش بخرد یا هر فصل این تعداد لباس و کفش که دوستش برای بچه اش می خرد را فراهم کند! که نکند در دل بچه بماند! که نکند غصه بخورد! بیایید اول خودمان را درست کنیم تا وقتی خودمان چشم هایمان درگیر دارایی های دیگران است و برای نداشته هایمان غصه میخوریم؛ مادامی که ما این باشیم او هم همان خواهد شد! هرچه بزرگتر می شود پر توقع تر هرچه بزرگتر می شود کم صبرتر! حتی اگر داریم برای بچه هایمان محدودیت های حساب شده برنامه ریزی کنیم. بگذاریم زیر آفتاب راه برود و گرما را لمس کند بگذاریم کمی با گرسنگی اش دست و پنجه نرم کند بگذاریم کفش هایی که هنوز کار می دهد ولی ظاهرش نو نیست را بپوشد! تا خراب شد نسازیم تا خراب شد نخریم بگذاریم کمی خلاقیتش میدان جولان پیدا کند! القصه گاهی محبت ظالمانه می شود! درست همین جا که یک انسان را از شکوفا شدن استعدادها و توانمندی هایش و قدرتش باز می داریم و او را محدود به تیر و تخته ی دنیا می کنیم! @madaranehamdel
دخترم امشب که دید دارم گریه میکنم زد زیر گریه. بغلش کردم بهش گفتم ناراحت نباش امام زمان بیاد دنیا پر از خوبی و شادی میشه. گفت: الان کجاست؟ گفتم: پیش بچه های فلسطین و لبنان. گفت: داره کمک میده اسباب بازی هاشون رو از زیر خاک ها پیدا کنن؟! گفتم: دقیقا تو میفهمی... ✍ م. پ https://eitaa.com/maadarestaan
بسم الله الرحمن الرحیم «باید ایستاده، عزاداری کنیم» دلم روشن بود که بلایی بر سرمان نازل نشده. سعی کردم، بی‌توجه به آسمان که دلش گرفته بود، به امورات بچه‌ها رسیدگی کنم. پرده‌ها را کنار زدم تا خانه‌ را از این فضای غم‌بار ، بیرون بکشم. نور ضعیفی از پشت ابرها، خودش را روی فرش‌ها پهن کرد. حال و هوای خانه کمی بهتر شد اما من... نمی‌دانم چه دردی به جانم افتاده بود. دلشوره داشتم. از۳۰ اردیبهشت به بعد، آسمان اینطور نباریده بود. اسباب‌بازی‌ها و لباس های بچه‌ها را تند تند از دور خانه جمع کردم. ظرف‌ها را شستم. لباس های روی رخت‌آویز را جمع کردم. از این اتاق به آن اتاق می‌رفتم و برای خودم کار جور می‌کردم. تلاشی ناموفق جهت فکر نکردن به خبرهای ضد و نقیض. باران هر چند دقیقه شدت می‌گرفت و باز آرام می‌شد. آسمان مثل کسی شده بود که داغی دیده و با دلداری دیگران ساکت می‌شد، بعد چیزی نمی‌گذشت که به یاد عزیز از دست رفته‌اش، دوباره شیون سر می‌داد. برای رهایی از فکر و خیال، پشت سیستم نشستم. کارهای عقب افتاده‌ی دانشگاه را پیگیری کردم. قطعی چندباره‌ی برق، سرعت لاک پشتی اینترنت و تقاضاهای پی‌درپی بچه‌ها، حسابی توی روزمرگی غرقم کرد. وقتی به خودم آمدم که زندگی از جریان افتاده بود. از قاب گوشی به چهره‌ی محجوب‌اش، که می‌خندید، خیره ماندم. رشته‌ی ترس‌ها و افکارم از دستم در رفت. انگشت‌هایم روی صفحه‌ی گوشی ضربه می‌زدند و چیزهایی تایپ می‌کردند. فقط من نبودم. مادرهای دیگر هم حالشان دست کمی از من نداشت. تا چند دقیقه قبل، داشتیم برنامه می‌چیدیم، آش نذری برای سلامتی سید بپزیم. دست به دعا برداریم و خدا را به معصومیت طفل‌هایمان قسم بدهیم، که قهرمان کودکی‌هایمان و تکیه‌گاه جوانیمان را از ما نگیر. به سختی خودم را از روی زمین جمع کردم. آدم ناامید و وارفته‌ای بودم که باید با کاردک از زمین تراشیده می‌شد. پاهایم را دنبال خودم کشاندم تا اتاق. بچه‌ها خواب بودند. یادم آمد، می‌خواستم کنارشان بخوابم. خوب شد نخوابیدم. والا باز هم خودم را نمی بخشیدم. مثل ساعت۱:۲۰ که در خواب راحت بودم. پهلوی بچه‌ها دراز کشیدم. ولی گوشی را کنار نگذاشتم. از ترس اینکه خبر تازه‌ای شود و من بی‌خبر بمانم. مثلاً پیامی بیاید که شهادت سید مقاومت، کذب بوده برای فریب دشمن. زنده است و من در هوایی نفس می‌کشم که او هم در آن نفس می‌کشد. ناامیدی قالب‌ترین حسی بود که داشتم تا قبل از دیدن آن فیلم. همان که سید خوش سیمای ما، با صدای گرم و گیرا اش می‌گفت:« کشته شدن، باعث بیداری و استواری و عزم بیشتر می‌شود و محاصره باعث زیادتر شدن اعتماد و توکل و اتصال به قدرت حقیقی...» عزاداری ام بعد از شنیدن کلمات سید جور دیگری شد. داغ همان‌قدر سوزان بود و غم همان اندازه سنگین. اما ایستادم. باید ایستاده عزاداری می‌کردم. به سمت آشپزخانه پا تند کردم. غذا را بار گذاشتم. برای سرباز های کوچک خانه‌ام و رزمنده‌ی بیرون خانه که زمانی به آمدنش نمانده بود. باید زندگی را به جریان می‌انداختم. کارهای انجام نشده را توی لیست فعالیت‌های فردا نوشتم. کاغذ و قلمم را دست گرفتم تا روایت کنم چه ظلم‌ها به ما شد، اما ما با مشت‌هایی محکم، همچنان ایستاده‌ایم. ف. محمدی https://eitaa.com/maadarestaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از: مادران جمهوری اسلامی ایران به: جهانیان به ویژه مردم مقاوم و مظلوم غزه و لبنان بسم الله الرحمن الرحیم تاریخ شهادت خواهد داد که در سایه انفعال جامعه جهانی و فقدان برخوردهای بازدارنده نهادهای بین‌المللی و دولت ها، نزدیک یک سال است که رژیم منحوس صهیونیستی، در غزه و سپس لبنان، زنان و مردان و کودکان را به وحشیانه ترین شکل به خاک و خون کشیده است. با پشتیبانی آمریکا توحش این سگ هار روز به روز بیشتر میشود و تجاوز و جنایت ها افزون میگردد. اما در گوشه‌ای از جغرافیای عالم ما قرار گرفته ایم، ما مادران ایران. یک سال است اشک چشمانمان خشک و آتش دل هایمان سرد نشده و با حیرت و غمِ بی حد، این جنایت عریان و این مقاومت غرورآفرین و حسرت انگیز را نظاره گر هستیم. یک سال است که جسم مان اینجاست و روح مان، شانه‌های مادرهای بی فرزند شده را، خواهرانه و تسلی بخش، میفشارد. جسم مان اینجاست اما روح مان کنار کودکان زیر آوارِ جنگ، نشسته و گونه های سرد آنان را نوازش میکند. یک سال است که ما جدا از جسم هایمان شده ایم. و حق همین است. مگر مادر شدن، وسعت قلب به همراه ندارد؟ مادر که میشوی، قلبت به اندازه همه کودکان جهان، عاطفه در خود جای می‌دهد. در این میان، مادرِ که باشی، نگاه آرمانی و مبتنی بر عقیده‌ات، خون داغ بیشتری در رگ های عاطفه و خروشَ‌ت می‌دمد. ما مادران ایران زمین این نامه را می‌نگاریم تا در این برهه از تاریخ اعلام کنیم که: ۱- چونان که مردم عزیز غزه و لبنان سالها در بطن جهاد و مقاومت بالنده شده اند، ما نیز در مجالس عزا و حماسه اباعبدالله الحسین، و نیز در مکتب انقلابی امام روح الله پرورش یافته ایم. برای ما نیز نصرت دین خدا و یاری مظلوم ارزش و هدف و آرزوست. تپش قلب های ما «یا لیتنا کنا معکم» است و آرمان ما نابودی استکبار جهانی. ۲- ما مادران فرزندان خود هستیم اما صاحبان آنان نه، تنها کَس آنان نه. بنابراین اگر روزی قرار باشد فرزند در راه خدا بدهیم، میدهیم. چونان که نسل قبل از ما دادند. و اگر قرار باشد فرزندان را بگذاریم و به یاری جبهه مقاومت بشتابیم، می‌گذاریم و می‌شتابیم. خداوند برای فرزندان ما کافی است. همانگونه که حضرت صدیقه طاهره برای وظیفه و در راه خدا، هم فرزند داد و هم فرزندانش را از وجود مادی خود محروم نمود. ۳- مادران همیشه خانواده را گرم و کامل می‌خواهند؛ از بازی پدرها با فرزندان لذت می‌برند؛ از تکیه کردن به مرد زندگی خود نیرو می‌گیرند. اما ما ابایی از راهی کردن همسران و مردان خود به جبهه‌های مقاومت و مبارزه با شیطان مجسم و هموار کردن راه ظهور نداریم. همه فخر ما این است که مصداق این آیه شویم: «لن تنالوا البر حتی تنفقوا مما تحبون» ۴- تقدیر و طراحی خداوند اینگونه بوده که بعد از سال‌های انقلاب و دفاع مقدس که ایران اسلامی خود در خط مقدم درگیر مبارزه با دشمن بود، اکنون از مرزهای درگیری فیزیکی دور باشد. لکن این دوری جغرافیایی هرگز برای ما مانع انجام وظیفه نیست. ما مادران ایران طبق حکم جهاد رهبرمان امام خامنه‌ای، بر خود فرض میدانیم با همه توان، مؤمن و استوار، در این جبهه ایفای نقش کنیم: - کمک‌های و غیرمالی پشتیبانی - و روایت صحیح از مظلومیت فلسطین و حقانیت حزب‌الله - تشجیع و تقویت اراده حاکمیت جمهوری اسلامی مبنی بر مبارزه با رژیم صهیونیستی و آمریکای جنایتکار - جلوگیری از برافراشته شدن پرچم دشمن در و فرهنگ - جهاد و ایجاد نسل ادامه دهنده راه حق - و پرورش انسان های آزاده و مسلمان - دعا و توسل و استغاثه و درخواست امدادهای غیبی و الهی. تاریخ دنیا و خصوصاً تاریخ ایران، بارها ثابت کرده که به خوبی از پس این وظایف برمی‌آیند! زنان همیشه در جبهه‌های سخت و جبهه‌های نرم نقش آفرین بوده‌اند. مادران انسان می‌سازند، انسان‌ها تاریخ را. مادران تاریخ سازند... «و لینصرن الله من ینصره» جمعی از مادران ایران اسلامی ༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ امضای نامه فوق 👇 https://survey.porsline.ir/s/h4Fs2NaP
وقتی "عزیزمان" گفت: بر همه فرض است با هر امکانی که دارند به لبنان یاری برسانند. دلم لرزید! با همه امکاناتم؟! مگر من چه امکاناتی دارم؟ یک مادر خانه دارم، با محدودیت های درشت و فرصت های لاغر و امکانات پیش پا افتاده. توی سال‌های زندگیم خیلی زور زده ام، تا میتوانم، یاد بگیرم. مهارت بیاموزم، دانش انبار کنم. بخوانم، بنویسم. ولی اشتغالات مادرانه ی این چند سال اخیرم ، من را از خیلی از تجربه اندوزی های میدانی و مهارت های عملی محروم کرده است. با خودم فکر میکنم انگار دستم تهی است. هر چقدر که خودم را زیر رو کنم شاید قدر چند تا انگشت از یک دست، بتوانم امکانات فعلی را لیست کنم. ولی همین هم غنیمت است. مثل همیشه قلم توی دستم نشست و تپید و شروع کرد به یادداشت کردن. *من میتوانم؛ _ بنویسم. قلم با دستهام دوست و با ذهنم همنشین است. من و قلمم باهم همدلیم و حاصل همکاری ما یک امکان خالصانه برای حمایت از لبنان و فلسطین خواهد بود. _ پژوهش کنم. سالها مشق پژوهشگری و مطالعه کردم. حتما توی این روزهای قحطیِ مطالعه و فقر اطلاعات مبنایی، من میتوانم یکی از نیروهای تامین کننده ی اطلاعات پیش زمینه ای، برای ساخت محصولات رسانه ای باشم. _تبلیغ کنم. تسهیل گر باشم. شاید بتوانم قُوه ی خفته ی خلاقیتِ خیلی از زنان مثل خودم را فعال کنم تا آنها هم امکانشان را پیدا کنند. و با حداقل و حداکثرشان وارد میدان شوند . پیام بدهم، تلفن بزنم، لازم باشد قرار حضوری بگذارم برای همراه کردن دیگران، با این مسیر. _کمک مالی کنم. یک مقدار پس انداز غیر نقدی دارم که سالهای سال با مرارت بسیار جمعشان کرده ام، تا روزی برای تهیه ی سقفی بالای سرم، از آن استفاده کنم. توی این اوضاع اقتصادی این پس اندازها برای من خانه نمیشود، شاید بشود خرج بازگشت امنیت به خانه های پاره های تنمان در لبنان و فلسطین باشند. _غذا بپزم. دست‌پخت قابل تحملی دارم. میتوانم روزانه یا هفتگی، از همان وعده های غذایی یومیه ی مان، چند پُرس غذای اضافه به نیت سلامت مجاهدین مقاومت درست کنم و بین نیازمندان پخش کنم. _ دعا کنم. می‌دانید دعا توی این دم و دستگاه عجیب و غریب الهی چه کوه هایی جا به جا می‌کند؟ ختم میگیرم، نماز استغاثه و... _زیارت کنم! من مجاورم. ۳ روز، هفت روز ، ۴۰ روز زیارت حضرت نذر میکنم برای پیروزی مقاومت. _ و... حالا که قلمم گرم شده و ذهنم آماده، انگار ته این لیست جمع نمی‌شود. دلم گرم شده. دیگر نمی‌لرزد. من امکان های زیادی دارم. خیلی بیشتر از اینها. فقط باید پیدایشان کنم. امکان تو چیه رفیقم؟! پ ن: باور کنید توی روزهای خیلی خیلی مهمی هستیم. همه ی آدم های موحد عالم از ابتدای تاریخ ، دوست داشتند این دوران را از نزدیک، به چشم ببینند و در آن نقشی ایفا کند. ما وسط آرزوی آنها زندگی می‌کنیم! و همشان دارند نگاهمان میکنند، قضاوتمان می‌کنند. @banoo_ nevesht
من یک مادر، دانشجو سال آخر پزشکی ساکن کاشان هستم. خیلی خیلی دغدغه برگزاری پر شور نماز جمعه را داشتم اما مطمئن نبودم خودم میتوانم شرکت کنم یا نه. ساعت ۸ شب روز پنج شنبه بود که ایده ای به ذهنم رسید... همه چیز از یک مطالبه گری شروع شد... به ادمین کانال هیئت محله مان پیام دادم؛ اگر‌ من بانی پیدا کنم شما می‌توانید یک اتوبوس برای ایاب و ذهاب برای نماز فردا فراهم کنید؟ پاسخی نگرفتم، آخر چرا انقدر دیر این ایده به ذهنم رسید! ساعت ۸ شب کمتر از چند ساعت مانده به برگزاری مراسم! با پدرم تماس گرفتم موضوع را درمیان گذاشتم پدرم به اتوبوسرانی زنگ زدن و در کمال ناباوری اتوبوسرانی گفتند ؛ یک اتوبوس به مقصد ساری بوده که کنسل شده یک اتوبوس VIP۲۵ نفره! پدرم گفتن پولش جور است گفتم بلی! ولی جور نبود😅 یک گروه مجازی در پیام‌رسان بله داشتیم؛ به اسم پزشکان انقلاب اسلامی؛ از تمام ایران خانم دکتر ها در آن عضو هستند از دوستان کمک خواستم و انها گفتند تو اتوبوس را جور کن؛ پولش با ما با مادرم صحبت کردم؛ مادرم گفتن: آدم اش رو داری ؟ گفتم نه!😱 خلاصه ساعت ۸ شب تازه در تمام گروه های ایتا و بله پیام گذاشتم که اتوبوس برای نماز فردا برقرار است رفت و برگشت رایگان! و از طرف دیگر در گروهی که با دوستان پزشکم دارم پیام گذاشتم که اتوبوسی هماهنگ شده ؛ در تامین هزینه کمک کنید از ساعت ۹ شب ناگهان؛ به صورت رگباری تلفنم زنگ می‌خورد! سیل عاشقان بودند که برای فردا دنبال وسیله رفت و امد بودند ؛ و حتی با پرداخت هزینه هم مشکلی نداشتند به سرعت نور! ظرفیت اتوبوس پر شد و بعد از آن؛؛ تا آخر شب و حتی تا ساعت ۵ صبح که موقع حرکت اتوبوس بود به گوشی من زنگ میزدن و میگفتن؛ توروخدا، یه نفر، کف اتوبوس میشینیم. اما با تاسف به همه میگفتم؛ متاسفم جا نداریم... و آنها با بغض و آه میگفتن اشکال نداره آقامون سلامت باشن💔 صبح جمعه؛ به جز لیستی که داشتیم؛ دم اتوبوس هم جمعیتی از عاشق ها بودن که اصرار میکردن آنها را ببریم در این بین اما پیرمردی بیشتر از همه دلبری میکرد، پیرمرد کت و شلوار اتوکشیده ای پوشیده بود؛ کاملا آماده بود برود برای نماز با این سن و سال، مثل بچه ها اصرار می‌کرد سوارش کنیم و گفت روی پله می نشینم... دلمان نیامد؛ سوارش کردیم . بعد از آن؛ لحظه ای نبود که پیرمرد لبخند بر لب نداشته باشد😍 یکی از جوان ها با اصرار فراوان صندلی اش را به او داد. تا آخر سفر؛ علیرغم سختی ها و گرما و تشنگی لبخند از لب پیرمرد نرفت... هیچ زحمتی برای ما نداشت؛ با آن سن و سال؛ همپای بقیه از مرقد امام سوار مترو شد و در موقع برگشت به موقع خود را به اتوبوس رساند❤️ پیر مرد دلبر اتوبوس ما درس صبر به همه ما داد و اما بگویم از بانی های این اتوبوس؛ یکی از خانم ها پیام داد، من زاهدان هستم؛ امکان شرکت در نماز را نداشتم، خواهش میکنم شماره کارت بدهید که من هم کسی را راهی نماز کنم.❤️ در نهایت با همت خانم های پزشک و دیگر دوستان اتوبوس به کاشان برنگشته بود که پولش هم جور شد ✍ د. خوش چشم https://eitaa.com/maadarestaan
زمانی که ولی امر مسلمین بر همه مسلمانان کمک به جبهه مقاومت و مردم مظلوم لبنان و غزه را فرض کردند ،اعضای مادرانه شهرک شهید شهپریان به فکر افتادیم که چگونه می توانیم به جبهه مقاومت کمک کنیم و به فرمان رهبری لبیک بگوییم💪 با همفکری دوستان و استفاده از تجربه مادران محله های دیگر ،قرار شد آش پخته شود و به نفع جبهه مقاومت به فروش برسد. امروز ،روز دوشنبه ۱۶ مهرماه ،مطابق با ۷ اکتبر ۲۰۲۴ و سالروز طوفان الاقصی انتخاب شد . زمانش هم ساعتی که مدرسه مقابل مسجد محله مون تعطیل می شد و خانواده ها به دنبال بچه های خود می آمدند انتخاب شد ☺️ تقسیم کارها صورت گرفت .دو نفر از مادران پخت آش را تقبل کردند .یک نفر از مادران سه فرزندی که دوقلوی چند ماهه دارند آش آبادانی پختند و مادر دو فرزندی دیگری که نوزاد دو ماهه دارند با کمک مادرشان سه دیگ بزرگ آش رشته😋 یکی هم مسئول فرهنگی و تولید محتوا بود و پوسترهایی از کانال خامنه ای .آر پرینت گرفت و به همراه لیست تحریم کالاهای اسرائیلی ،نمایشگاه عکسی بر پا کرد . و همزمان صوت های حماسی هم پخش می شد. در کنار فروش آش ،امضای پویش حمایت مادران از جبهه مقاومت و توضیح پیرامون مسائل جبهه مقاومت و تشویق به حمایت هم انجام شد😇 به لطف خدا و عنایت اهل بیت علیهم السلام ،استقبال خیلی خوبی از این برنامه صورت گرفت و حتی درخواست ادامه فروش در روزهای آینده داده شد 😍 امروز محله ما رنگ و بوی حماسی و جبهه داشت .رنگ و بوی مقاومت و دفاع از مظلوم و لبیک به فرمان ولی امر مسلمین 👏 إن شاءالله این قدم های کوچک مورد رضایت حق تعالی باشد . @nasletamadonsaz
یادداشت با دعوت یکی از دوستان که هیئت علمی دانشگاه تهران هستند راهی بیمارستان امام خمینی شدیم... چند روز قبلش پیام داده بود به دنبال روانشناس و روانپزشک مسلط به زبان عربی هستند برای مجروحان لبنانی که به ایران امده اند...مجروحان حادثه تروریستی پیجرها... سریع به یکی از دوستان روانشناس و مسلط به زبان عربی زنگ زدم... هماهنگی ها انجام شد و چند نفری اعلام آمادگی کردند و گروهی در پیام رسان زده شد... روزهای شلوغی داشتم با مشغله های فردی اجتماعی خودم اما نام مجروحان لبنانی را که شنیدم قلبم تکان خورد باخود میگفتم من در این نظام هستی و جریان همیشگی خیر و شر کجا ایستاده ام؟ در میان انبوه خبرهای کشتار بی رحمانه اسرائیل در تمام این سالها من چه نقشی داشته ام ؟و هزاران سوال بی پاسخ دیگر پذیرفتم و رفتیم بعداز ظهر روز چهارشنبه ۴مهرماه ۱۴۰۳ ترافیک های شدید مسیرهای منتهی ب بیمارستان امام را گذراندم ماشین را بسیار دورتر پارک کردم و پیاده رفتم وارد بیمارستان و ساختمان شدم طبق هماهنگی با سوپروایزر محترم وارد بخش شدیم بدو ورود مجروحی را دیدم که چشمهایش آسیب دیده و پانسمان شده بود و صورتش اثرات خونریزی و جراحت داشت و دستهایش نیز پانسمان بود و درکنارش خانمی نشسته بود بسیار با خوشرویی و گرم سلام و احوال پرسی کردند و همکارمان توضیح داد ما روانشناس و روانپزشک هستیم و آمده ایم ملاقات... پرستار بخش،توضیحی در مورد وضعیت روان مجروحان داد که مورد جدی و شدیدی نبوده است و در حد اختلال خواب بوده و دارو تجویز شده بود.. دانشجوهای پزشکی عرب زبان چه لبنانی و چه غیر لبنانی در تمام اتاق ها دیده میشدند که پروانه وار به گرد مجروحان میگشتند و مشغول تمیز کردن صورت های خونین و شست و شو و تعویض پانسمان های انگشتان دست ها بودند.. مشخص بود درد زیادی دارند اما بسیار تلاش میکردند که آه و ناله ای نداشته باشند... وارد هر اتاق که میشدیم جوانهایی خوشرو با این حجم جراحت و نابینایی تماما با پاسخ هایی با محتوای الحمدالله جواب میدادند... در ابتدای ویزیت ها و در تمام این دو روز قبل ملاقات به این فکر میکردم چه سوالهایی باید بپرسیم چه برنامه درمانی و حمایت روانشناختی باید به آنها بدهیم و حالا در اتاق اول و بعد از دیدن این مقدار از صبر و استقامت و مقاومت متحیر و سرگشته شده بودم هجوم فکرهایم آنقدر زیاد بود که نمیدانستم چه کنم به تلخی و غم چنین حادثه بی رحمانه ای که توسط اسرائیل انجام شده و این همه جوان نخبه حزب الله یک شکل آسیب جدی چشم ها و انگشتان دستها دچار شده اند فکر کنم یا به این روحیه همراه با صبر و استقامت و معنویت و ایمان و همزمان تمام دانسته هایم از کتب روانشناسی و روانپزشکی در سرم رژه میرفتند که راز این مقاومت چیست؟ وارد تک تک اتاق ها میشدیم.هر مجروح یک نفر همراه داشت که اکثرا پدر یا برادرشان بودند مجروحان بسیار دلتنگ همسر و خانواده و فرزندانشان بودند و چه قدر این محبت برایم شیرین و جذاب بود... مجروحی تنها سه روز از مراسم عروسی شان گذشته بود که این اتفاق برایش افتاده بود... عکس همسرش را نشانمان داد.. اصرار داشت هر چه زودتر همسرش به ایران بیاید میگفت همسرم باشد در کنارم قران و دعا میخواند و برایم مایه آرامش خواهد بود همسرش به او گفته بود تا آخر عمر در کنارش می ماند و افتخار میکند که همسر مجروح جنگ است.. میگفت فکر نکنید عاطفه و احساس نداریم اتفاقا خیلی هم احساساتی هستیم اما هدف ما بزرگتر است و سرو جان و مال و همه زندگی مان فدای صاحب الزمان... و چه قدر این بینش و انتخاب آگاهانه قابل تحسین و زیبا بود برخی دیگر ابراز ناراحتی میکردند که با این وضعیت چشم ها دیگر نمیتوانند مثل قبل برای کشورشان کارآمد باشند .. برخی در مورد قبله سوال میکردند که با این شرایط نمازشان صحیح است یا نه بعد از شنیدن صحبتها و دغدغه هاشان حالا دیگر وقت سوال پرسیدن ما بود راز این مقاومت چیست؟ هر کدام به زبانی میگفتند :ایمان به خدا و نزدیک بودن به خدا و من در حالیکه قطرات اشک روی گونه هایم بود به این فکر میکردم من تا به حال برای نابودی اسرائیل چه کرده ام ؟ ✍دکتر فاطمه سادات باطنی استادیار گروه روانپزشکی دانشگاه علوم توانبخشی و سلامت اجتماعی مادرستان؛ https://eitaa.com/maadarestaan متن‌های خود را برای ما بفرستید 👇 @maadarestann
نذری کیک حلوا به نفع جبهه مقاومت لبنان برای کمک به جبهه مقاومت حزب الله،قرار گذاشتیم با چندتا از خانوم ها کیک حلوا بپزیم و بفروشیم. همه که فروش رفت هیچ، تعداد بیشتری سفارش دادند... یکی از دوستان پول 4بسته کیک رو پرداخت کرد و گفت بین مردم پخش کنید. صبح زود قبل از رفتن به مدرسه اون 4بسته رو بردم جلدی خوابگاه 19تا دختر دبستانی بی سرپرست و بد سرپرست... ذوق رو تو چشاشون دیدم. خدا قبول کنه از دوستمون و مادرشون رو رحمت کنه.🌺🌱 @madaranemeidan
بافتنی هایی که باعث خیر شدن! این هفته یکی از محصولات همسایه مسن مون که یه مریضی دارن و تو خونه لیف و اسکاج برای درمان بیماریشون میبافن بردم دعای ندبه تا براش بفروشم از نظر ولایی و خط فکری خیلی معتقد نیستن ولی من به رسم همسایگی بافتنیاشو گرفتم تا بفروشم. خداروشکر استقبال خیلی خوب بود و نزدیک یک میلیون براش فروختم عصر شنبه حساب کتاب کردم و پول هارو براش بردم. دوتا از همسایه ها داشتن تو خونه ش سبزی پاک میکردن... مبلغ ۹۹۵ هزار تومن بود منم یه ۵ هزار تومنی خودم گذاشتم و بهش دادم. بهم گفت سود نمیگیری چرا از خودت میزاری ؟! گفتم میخوام رند باشه ! خندید و پرسید : راستی تو دعای ندبه چیز دیگه ای هم میفروشین ؟! منم قضیه کیک حلوای روز ندبه رو براش گفتم که قراره هزینش کجا بره ... اون دوتا همسایه دیگه هم گوش میدادن دیگه از موقعیت استفاده کردم و از رهبر و حضورش تو نماز جمعه گفتم از وعده صادق ۲ حرف زدم از بازارچه ۵ شنبه و اهدافش گفتم از شهین خانم و مهین خانم قصه گفتم اول ساکت ساکت بودن بعد چند دقیقه ای تو فکر رفت و بهم گفت من این پول رو برای درمان بیماریم میخوام از اینورم دوست دارم تو این کار خیر و کمک به جبهه مقاومت شرکت کنم. این چندتا لیف و اسکاج که مونده بردار ببر برای کمک به مردم لبنان... اون همسایه دیگه گفت : منم سبزی خشک دارم ببر اونا رو هم بفروش برای کمک به لبنان ... خیلی خوشحال شدم که تونستم دو تا همسایه که خط فکریشون با ما کاملا متفاوت بود رو همراه کنم خدایا کمکمون کن تا بتونیم جهاد تبیین کنیم دراین موقعیتی که رهبرمون فرمودن بر همه فرض هست @madaranemeidan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بچه‌ها سوال‌هایی ساده می‌پرسند: فلسطین کجاست؟ چرا با اسرائیلی‌ها می‌جنگن؟ خسته نشدن این همه سال جنگیدن؟ کی برنده می‌شه؟ ما چطوری داریم بهشون کمک می‌کنیم؟ نمیشه جنگ تموم بشه؟ اسرائیل ایران رو با موشک می‌زنه؟ اگر جنگ بشه چی می‌شه؟ کشورهای دیگه به فلسطین کمک نمی‌کنن؟ امام زمان پس کی میاد؟ نکنه آقای خامنه‌ای رو بزنن؟ چرا ما نمی‌زنیم اسرائیل رو له کنیم؟ آخرش چی می‌شه؟ چرا سازمان ملل کاری نمی‌کنه؟ این سوال‌ها را فقط پدر و مادرهایی می‌توانند جواب بدهند که قبل‌تر از این‌ها به مسأله فلسطین فکر کرده باشند. پدر و مادرهایی که می‌فهمند اوضاع از چه قرار است، معنای جنگ را می‌فهمند، ارزش مقاومت را می‌دانند، تکلیف خودشان را با مساله جهاد در دین روشن کرده‌اند، جغرافیا بلدند و فرق ظالم و مظلوم را می‌دانند. وقتی دارید با بچه‌ها حرف می‌زنید، به حال‌شان دقت کنید: ببینید ترسیده‌اند یا هیجان دارند، ببینید شجاعت و حماسه توی چشم‌هایشان برق می‌زند یا نگرانی و اضطراب. بچه‌ها آینه‌هایی هستند روبه‌روی ما. بچه‌ها همان چیزی را نمایش می‌دهند که از ما توی این ماه‌ها دریافت کرده‌اند. اگر باید تغییر توی خودمان ایجاد کنیم، وقتش همین حالا است. با بچه‌هایمان درباره فلسطین حرف بزنیم، این حق بچه‌هاست. توی این گفتگوها حتما ما رشد می‌کنیم، حتما پدر و مادرهایی بهتر خواهیم بود. . «محمدرضا جوان آراسته» zil.ink/mrarasteh https://eitaa.com/maadarestaan