هوالمنتقم
پرده اول؛
دیروز با برادرش رفت باشگاه، به نیم ساعت نرسیده برگشتند، از آیفون پرسیدم چرا اومدید؟
_؛ باشگاه تعطیل بود...
درب واحد را که باز کردم با گریه خودش را انداخت بغلم، پرسیدم چی شده؟!
_؛ داداش منو دعوا کرد؟
_؛ چرا بچه رو دعوا کردی؟
_؛ چیزی بهش نگفتم بابا، راه نمیاد، هی نق میزنه، میگه خسته شدم، پاهام خستس، نمیتونم راه بیام، گرممه، تشنمه، بغلم کن!
با هقهق گریه و ناراحتی میپرد وسط حرفش؛
_؛ نه مامان، دعوام کرد، با دستش هم زد تو صورتم، بهم گفت راه نیای، تنها میزارمت و میرم، خودت بیای!
از کوره دررفتم، گلوله آتش افتاد به جانم، با عصبانیت گفتم؛
_؛ تو بیخود میکنی، دست رو طفل معصوم بلند میکنی، این حرفا چی بوده بهش گفتی؟ مگه بچه یتیم گیر آوردی، اذیتش میکنی؟
_؛ مامان، بخدا نزدمش، یواش با نوک انگشتم زدم که نق و نوقش بند بیاد و گوش بده!
_؛ بیخود کردی زدی! آروم و غیر آروم نداره، حق نداشتی دست رو خواهرت بلند کنی، اینطوری امانت داری میکنی؟!
_؛ بابا اصلا راه نمیاد، هی بهونه میگیره، وایساده میگه پاهام درد میکنه، بغلم کن، مجبور شدم دعواش کنم.
_؛ تو نمیفهمی باشگاهش تعطیل بوده، خورده تو ذوق بچه، پکر شده، حس و حالش رفته، بی رمق شده، حالا نازشو میکشیدی، چی میشد؟!
_؛ مامان مگه پدرکشتگی دارم باهاش، بخدا یواش زدم و فقط یه تشر رفتم بهش.
حالا هقهق گریهاش آرام شده، سفت گردنم را چسبیده، آمد از بغلم گرفتش؛
_؛ داداش ببخشید، حواسم نبود ناراحتی.....
صلی الله علی الحسین علیه السلام و علی الباکین علی الحسین علیه السلام
#روضه_خوان_کوچک_اباعبداللهالحسین_علیهالسلام
#یتیم_گیر_آوردنت
#نازدانه_سه_ساله
@maahjor
هوالمنتقم
پرده دوم؛
نتوانستم همراهشان بروم، همان شب که خیلی سردرد داشتم.
با پدر و برادرش رفته بود قسمت مردانه.
تا حالا گریه پدرش را ندیده، من هم فقط موقع روضه، آشفتگی و اشک میبینم در صورتش.
شب ششماهه بود، سوز جگر پدرش از شب شیرخواره به بعد، بیشتر میشود.
میشود مادری بچه از دست داده، نه که نخواهد، نمیتواند جلوی سیل اشک و غم ریخته در صورتش را مهار کند.
اکنون مواجه شده با اشک و آه و آشفتگی پناهگاهش؛
او گفت؛ تمام روضه حواسش به من بود، با گوشه روسری گلگلی مشکیاش، اشکهایم را پاک میکرد و میگفت؛
_؛ بابا گریه نکن، منم گریَم میگیره، دلم میسوزه برات.
دستهایم را میگرفت،
_؛ بابا نزن خودتو
_؛ سینه میزنم عزیزم
_؛ آخه محکم میزنی دردت میگیره
سیل اشک که امانم را میبرید، پشیمان میشد،
_؛ بابا گریه نکن، ببین آقا میگه سینه بزنی. گریه نکن دیگه، غصه میخورم.
عزیزکم چیزی نشده بابا دو قطره اشک ریخته و آرام به سر و سینه زده ...
کسی با پدرت کاری ندارد دخترم، این همه بیتابی چرا؟!
#روضه_خوان_کوچک_اباعبداللهالحسین_علیهالسلام
#دخترها_باباییاند
#نازدانه_سه_ساله
@maahjor
هوالمنتقم
پرده سوم؛
شب آخر قبل رفتن بیمارستان، دیدمشان. تا چشمشان افتاد بهم، با ناراحتی گفتند؛
_؛ من خوبم بابا، کی بهت خبر داده، چرا اومدی؟
_؛ خودم اومدم بابا ببینمتون، کسی چیزی نگفته.
_؛ خوبم عزیزم، خودتو ناراحت نکن، فقط قراره یه سِرُم بزنم، پاشو برو خونت، بچت صبح زود میره مدرسه.
_؛ بابا جان دورتون بگردم، یه کم پیشتون بمونم، میرم. قربونتون برم که با این حالتون هم نگران مضطرب نشدن منید.
پدرم در آن بیحالی، بی رمقی و درد شدید، در آن لحظات آخر، باز فکرشان پیش منِ دختر بود، دختری که خودش مادر دو فرزند است. انگار طاقت نداشتند پریشان حالی و درد کشیدنشان را ببینم.....
موقع خاکسپاری بدن نحیفشان، مردهای خانواده نگذاشتند ما خانمها صورت پدر را در سرازیری قبر ببینیم و برای آخرین بار خداحافظی کنیم....
و وداع آخر ما با پیکر پیچیده در کفن در خانه بود...
بعد از مراسم تدفین، علت را از همسرم پرسیدم و پاسخشان این بود؛
«چون بابا بعد جراحی به هوش اومدند و دو سه ساعت بعد ریکاوری، دچار ایست قلبی شدند. پزشکی قانونی باید علت فوت را بررسی میکرد....
یک برش بخیه خورده کنار صورت بابا بود، شماها آخرین بار چهره بابا را سالم دیدید، دلمون نیومد آخرین تصویری که یک عمر تو ذهنتون ثبت میشه زخم داشته باشه ...»
#روضه_خوان_کوچک_اباعبداللهالحسین_علیهالسلام
#عمه_جان_سادات_گودال_قتلگاه
#نازدانه_سه_ساله_خرابه_شام
@maahjor
هوالنور
الهی! بنده را با خوب و بد چکار است، چون کار دست کاردان است.
بنده چه داند که چه خواند، چه خواهد و
چه فهمد !!!
آنچه از عمل برفت گر نظر لطف و رحمتت میسر نشود، به چه کار آید؟!
چون تو نظر نکنی و در نظرت مقبول نیفتد به هیچ نیارزد، هرچند که عمری جهد و سعی در میان باشد.
الهی! هر آنچه دانستیم گر حجاب فهم ما از تو برنگیرد، به چه کار آید؟!
و هر آنچه خواستیم و در پیاش رفتیم گر خلاف جهت رسیدن به تو باشد، به چه ارزد؟!
فهمی که مقصودش تو نباشی، چه فهمی است؟!
الهی! قصور بسیار است و بندهی کم رمقت، عاجز از درک قصورات و در توهم وصال، شب و روز میگذراند و روز به روز دورتر تا به وصال !
الهی! گر دستی نگیری و راهی نگشایی و چراغی نیفروزی، بنده در قعر تنهایی و تظاهر غرق خواهد شد.
امید بنده به دستان دستگیر توست، که هر آنکه را تو دست گیری، به یقین از فرش به عرش خواهی رساند.
#الهینامه
@maahjor
هو الصادق
مقابل آینه قدی اتاق ایستاده، مشغول پاک کردن رد خون از گوشه بینی کوچکش است. با دستمال کاغذی افتاده به جان زخم تا خونش را پاک کند.
مشغول مرتب کردن اتاقم. ناگهان جملهاش توجهام را جلب میکند.
_ : «ممنون آینه عزیزم، کمکم کردی! »
میپرسم: از آینه تشکر کردی؟!
_ : آره
_ : چرا؟!
_ : آخه کمکم کرد، صورتمو تمیز کنم. اگر آینه کمکم نمیکرد، نمیتونستم زخممو ببینم و خونهاش رو پاک کنم.
قدش به زحمت تا نصف قدم میرسد. ولی فهمش به گمانم قد کشیده چه بسا بیشتر از قد فهمم.
به نکتهسنجیاش فکر میکنم، به قدردانیاش. به اینکه دختر ۵سالهام از آینه بابت نشاندادن عیب صورتش و کمک کردن برای از بین بردن آن تشکر کرده. به اینکه من چقدر قدردانم؟!
قدردان کسانی که اگر عیب و ایرادی در من ببینند، آینهوار بدون کم و کاست و بدون بزرگنمایی، عیوبم را نشانم میدهند. کسانی که رو در رو، بدون داد و جار و جنجال، مستقیم و بیپرده مرا متوجه اشکال کارم میکنند؟!
اشکالی که خودم متوجهاش نیستم و عاجزم از دیدنش.
اگر کمک صادقانه و مهربانانه آنها نباشد، آن عیب تا همیشه بر روی لوح روحم باقی خواهد ماند.
و احتمالا دستمایه بغض و کینهورزی کسانی خواهد شد که دنبال عیبجویی و در بوق و کرنا کردن عیوبم هستند. کسانی که مایلند با بزرگنمایی اشکالات، مرا بشکنند و نه از سر دلسوزی و رو در رو، بلکه در غیابم و برای تحقیرم و شکستنم، نقصهایم را برملا کنند.
اما چقدر قدردان آینه صفتان زندگیام هستم؟!
کسی یا کسانی که بی بغض و از سر حب، آرام، متین و مهربان، نه تنها عیب و ایرادم، بلکه نقاط مثبت و منفیام را توامان نشانم میدهند، تا با تمرکز بر نقاط مثبت و از بین بردن نقاط منفی، اعتماد به نفس بگیرم و تلاش کنم برای بهتر شدن. کسی که بعد از پاک کردن اشکال، او نیز آن اشتباه را از حافظهاش پاک کند و مرا با صورت تمییز و بیعیب یاد کند.
من چقدر آینهوار دلسوز و غمخوار دوستان و همنوعانم هستم؟!
آینه، چون نقش تو بنمود راست
خود شکن، آیینه شکستن خطاست
#نظامی
#آینهباشیم
#دلبرک
@maahjor
هو الحافظ
زمان انتقال نهال به باغ رسیده بود. مراحل رشد گلخانهایش را گذرانده. باید در بستر رشد وسیعتری قرار میگرفت، تا حداعلی رشدش را طی کند و به کمال خود برسد. قاعده طبیعت است.
مترصد فرصت مناسب بودیم.
حواسمان را جمع کردیم تا در گرما و سرمای شدید نهال را جابجا نکنیم.
باید زمان کاشت را جوری تنظیم میکردیم تا ریشه نهال قبل از رسیدن یخبندان، با محیط جدید انس پیدا کرده باشد. و ریشهاش قوی و محکم شده باشد.
دقت داشتیم درجه حرارت مبدا و مقصد اختلاف زیادی نداشته باشد.
و سعی داشتیم رطوبت خاک حفظ شود تا مبادا در اثر خشکی خاک از هم بپاشد.
و موقع انتقال ریشه در معرض باد، آفتاب و هوای آزاد از بین برود یا آفت بزند.
ریشه قوی و سالم درخت را نگهمیدارد.
ریشه جان گیاه است. سلامت و قوام و دوام گیاه منوط به عافیت اوست.
تنه هم که قطع شود، اگر گیاه سلامت و محکم در دل خاک ریشه دوانده باشد، دوباره جان میگیرد. از نو شروع به زیستن میکند. ولی امان از وقتی که ریشه خشکانده شود. مثلا محافظتش نکنی از آفات، یا میزان آب و مواد آلی خاک و.... را رصد نکنی و ریشه را خشک کنی. یا کسی از سر دشمنی مایعی مضر مثلا بنزین را پای ریشه بریزد. کار تمام است.
یا حتی از نابلدی و دوستی خاله خرسهطور فکر کنی هرچه بیشتر آب یا کود دهی، بهتر. گیاه را غرقآب کنی و ریشه را بپوسانی یا زیاده از حد کود و مواد آلی دهی و ریشه را بسوزانی.
گیاه مردنش قطعی است.
مواظبت میخواهد تا نهال، درختی تنومند شود میان درختان باغ و ثمر دهد.
آرزوی هر باغبانی به ثمر نشستن نهالش هست.
#دهههشتادیجانم
#نسل_پرسشگر
#دغدغه_مادرانه
@maahjor
هوالحافظ
سعیمان بر این بود در انتقالش، نهایت دقت را داشته باشیم. تمامِ تدابیرِ باید را، رعایت نمودیم. دل خوش بودیم به آب زلال، خاک غنی، اکسیژن ناب و نور خیرهکننده آفتاب که حیاتش را تضمین باشد. باید در بستر طبیعت به کمال خود برسد، قاعده طبیعت است.
اما
ماههاست طوفان زده به باغ.
ابر جلوی نور را گرفته. طوفان خاک را به رقص درآورده. آب گلآلود شده. نفس کشیدن سخت شده.
نگران نهالیام که با سختی کاشتهایم. نگران تمام نهالهای باغ که باغبانان با سختی کاشتهاند و مواظبت کردهاند تا آفت نزنند.
تا در گلخانه بود همه چیز تحت نظر و کنترل بود. وقتی به باغ منتقل شد، هنوز ریشههایش قوام نداشت. ریشه در خاک ندوانده بود که طوفان شد.
نمیشد نهال را برگرداند به گلخانه. باید در باغ میماند و طوفان را تاب میآورد. قاعده طبیعت است.
طوفانها سهمگیناند. بارها دیدهام حتی درختی تنه قوی با ریشههای محکم چندساله را توانستهاند از ریشه درآورند.
نهالم سر کج کرده. نگرانم از شکسته شدنش. اما خیالم راحت است هنوز ریشه در خاک دارد.
نهالم سری در سرهای نهالهای باغ درآورده است، مواظبت بیشترم را پس میزند.
میخواهد مثل باقی نهالهای باغ مستقل و روی پای خود باشد.
دلهره به جانم افتاده بود. اما امید داشتم به هوای آفتابی و تمام شدن طوفانی که از آن گریزی نبود. باید مهیا میشدیم. تا این مرحله از رشد به خوبی سپری شود.
حصار و قیمی کنار تنه ظریفش گذاشتم. تا مبادا هر وقت باد شدت گرفت، تنه بشکند یا ریشه از خاک جدا شود. پای نهال را مالچ پاشیدم تا ضمن حفظ رطوبت، مانع سرد و گرم شدن شدید خاک شود و مجالی برای رویش علف هرز ندهد.
مجبور بودم بیخیال برگهای رقصانش در هیاهوی طوفان باشم. فعلا مهم ریشه و تنه بود.
ریشه که حفظ شود، تنه که نشکند و زمستان و طوفان را قوام بیاورد. برگها فرصت رویش خواهند داشت در بهار.
خاک بیشتری کنار تنه ریختم، تا مطمئن شوم ریشه محکم در خاک است. خاکی غنی از املاح معدنی.
طوفان که شدت میگرفت. امید به نور داشتم و آب. که روشنایی و زلالی کمک کند به قوام ریشه و انسجام و مقاومت تنه.
علفهای هرز را وجین نمودم تا خون خاک را نمکد و خاک را فقیر نکند.
اینک باد رام شده. ابر شروع به بارش کرده. زمین جان گرفته. و نهال سر خم کرده سمت نور.
دلم روشن است و امیدوار دیدن اولین جوانههای برگ تازه روی ساقههایش.
امید دارم همیشه ریشهای قوی در خاک داشته باشد و شاخههایش رو به نور رشد کند.
#دهههشتادیجانم
#نسل_پرسشگر
#دغدغه_مادرانه
@maahjor