eitaa logo
مباحث
1.7هزار دنبال‌کننده
35.7هزار عکس
31.4هزار ویدیو
1.6هزار فایل
﷽ 🗒 عناوین مباحِث ◈ قرار روزانه ❒ قرآن کریم ؛ دو صفحه (کانال تلاوت) ❒ نهج البلاغه ؛ حکمت ها(نامه ها، جمعه) ❒ صحیفه سجادیه ؛ (پنجشنبه ها) ⇦ مطالب متفرقه ⚠️ برای تقویت کانال، مطالب را با آدرس منتشر کنید. 📨 دریافت نظرات: 📩 @ali_Shamabadi
مشاهده در ایتا
دانلود
28 - رؤیای صادقانه عبد صالح پرهیزگار مرحوم حاج محمد هاشم سلاحی - رحمه اللّه علیه - چندی قرحه ای در داخل دهانش پیدا شد و چرک و خون از آن خارج می گردید و سخت ناراحت بود و برای معالجه آن به آقای دکتر یاوری مراجعه می کرد تا آنکه دکتر به ایشان گفت این قرحه را باید به وسیله برق شفای هفت مریض در یک لحظه معالجه کرد و فعلا دستگاه برق در شیراز نیست و باید به تهران بروی و به بیمارستان شوروی مراجعه کنی . آن مرحوم به بنده می گفت می ترسم به تهران بروم و از روزه و فیوضات آن محروم شوم و اگر نروم می ترسم که چرک و خون فرو برم و مبتلا به أکل حرام گردم و بالأخره تصمیم گرفت به تهران نرود . یک روز صبح آقای دکتر یاوری با کتاب طبی که در دست داشت به منزل آمد و گفت شب گذشته در خواب شخصی به من گفت چرا محمدهاشم را معالجه نمی کنی، گفتم باید به تهران برود فرمود لازم نیست درد او و دوایش در فلان صفحه از فلان کتابی که داری موجود است. از خواب بیدار شدم کتاب را برداشتم باز کردم همان صفحه که فرموده بود آمد و بالجمله به وسیله استعمال همان دوایی که حواله فرموده بودند خداوند به ایشان شفا داد و از اول ماه مبارک موفق به شد - رحمت بی پایان خداوند به روانش باد . مرحوم حاج محمدهاشم سلاحی که سالیان متمادی از اصحاب مسجد جامع بود واقعاً مردی وارسته و مورد اطمینان عموم بود و عجائبی از آن مرحوم ظاهر شده از آنجمله عجائبی که در مرض موتش واقع گردیده که شنیدنیست نامبرده تا دم در برابر درد بیماری بردبار و شکرگزار بود و با قیافه باز با عیادت کنندگان مواجه میشد با اینکه از شدت درد بخود می پیچید از خوردن داروهای مایع که از ترکیبات الکلی ساخته شده بود خودداری مینمود و تکیه کلامش این بود که . بالجمله در همان مرض بود که شب جمعه ای در خواب می بیند آیه شریفه (لن تنالو البر حتی تنفقوا مما تحبّون) یعنی هرگز به نیکی نمیرسید مگر وقتی که بدهید از آنچه دوست میدارید، در برابر چشمش نقش می بندد و در همان حال درک میکند که مقصود اینست که جانت را باید بدهی (که هر کَس جانش را از همه چیز بیشتر دوست میدارد) و صدائی میشنود که دوستانت شفاء تو را از خداوند متعال خواسته اند ولی مرگ حتمی تو رسیده است. سلاحی گفته بود میخواهم جبران مافات را بنمایم جواب شنیده بود که آن هم با ما است از آن به بعد با اکراه دارو میخورد و منتظر مرگ بود و بیشتر بخواندن و میپرداخت. راستی که مرحوم سلاحی در کم نظیر بود؛ حتی در همان بیماری موتش روزی یکی از عیادت کنندگان شروع به یکنفر کرد. مرحوم سلاحی ابتداء او را از غیبت کردن منع و عمل آن شخص غیبت شده را حمل بصحت نمود؛ لکن آن شخصِ عیادت کننده بمطلب خود اصرار نمود. مرحوم سلاحی برای دومین مرتبه او را نصیحت کرد و از غیبت شده دفاع نمود (طبق وظیفه شرعی که در کتاب گناهان کبیره بحث غیبت مفصلا ذکر شده است) و چون آن شخص باز اصرار کرد سلاحی خواست از بستر بیماری و اطاق خارج شود که آن شخص متوجه شد و رشته صحبت را تغییر داد. در شب آخر عمرش که مصادف با شب جمعه بود ملهم شده بود که تا فردا صبح تکلیفش یکسره میشود. سر شب گفت امشب آمپول تزریق نمیکنم و بدنم را به الکل آلوده نمیسازم و دارو نمیخورم، چنانچه تا فردا صبح زنده ماندم معالجه را ادامه میدهم. دستور داد بسترش را رو به طرف قبله بکشند، هر شب به همه اهل منزل دستور میداد بمحل استراحت خود بروند ولی آنشب بدامادش آقای محمد هژبری گفت در این اطاق بخواب. ایشان کنار بسترش نشستند گفت سوره یس بخوان، ایشان شروع به میکند و مرحوم سلاحی نیز همراهش میخواند و در بین، بیهوش میگردید و نامبرده از ادامه تلاوت خودداری مینمود تا باز بهوش آید ایشان گوید من فراموش میکردم تا کجا تلاوت شده ولی مرحوم سلاحی از همان قسمتی که قطع شده بود مشغول خواندن میشد؛ پس از سوره یس، دعای عدیله را از حفظ خواند. اینک نیمه شب بود گفت تو بخواب من هم استراحت کردم. ناگهان از خواب بیدار شدم دیدم آن مرحوم زمزمه میکند که الان درب حرم علیه السلام باز است و زوار در جوار حضرت ابا عبدالله الحسین علیه السلام مشغول خواندن و هستند. زمزمه میکرد، ناله مینمود، نوحه میخواند، گریه میکرد، ناگهان بدون اینکه صدای صبح بشنود یا بساعت بنگرد فرمود صبح شد. بنده به ساعت نگاه کردم دیدم دقیقاً صبح شده و مقارن طلوع فجر است. در همان وقت حال مرحوم سلاحی دگرگون میشود و خود را در حالت نزع می یابد و خلاصه با گفتن قرآن بیاورید و سه مرتبه گفتن یا حسین علیه السلام در لحظات آخر جهان فانی را بدرود میگوید. رحمت بی پایان خداوند به روان پاکش باد. 🇯‌ 🇴‌ 🇮‌ 🇳
29 - شفای هفت مریض در یک لحظه و نیز مرحوم سلاحی مزبور - علیه الرحمه - در ماه محرم تقریبا بیست سال قبل که مرض حصبه در شیراز شایع و کمتر خانه ای بود که در آن مریض حصبه ای نباشد و تلفات هم زیاد بود یک روز فرمود در منزل آقای حاج عبدالرحیم سرافراز، هفت نفر مبتلا به حصبه را خداوند به برکت علیه السلام شفا مرحمت فرمود و تفصیل آن را بیان کرد. بعدا آقای سرافراز را ملاقات کردم و قضیه واقعه را پرسش نمودم، ایشان مطابق آنچه مرحوم سلاحی فرموده بود بیان کرد، سپس از ایشان خواستم که آن واقعه را به خط خود نوشته تا در اینجا ثبت شود، اینک نوشته آقای سرافراز : 📃 تقریبا بیست سال قبل که اغلب مردم مبتلا به مرض حصبه می شدند در خانه حقیر هفت نفر مبتلا به مرض حصبه در یک اطاق بودند، شب هشتم ماه محرم الحرام برای شرکت در مجلس عزاداری، مریضها را در خانه به حال خود گذاشتم و ساعت پنج از شب گذشته با خاطری پریشان به مجلس تعزیه داری خودمان که مؤسس آن مرحوم حاج ملا علی سیف - علیه الرحمه - بود رفتم. موقع تعزیه داری، سینه زنی، نوحه و مرثیه حضرت قاسم بن الحسن علیه السلام قرائت شد، پس از فراغت از تعزیه داری و ادای نماز صبح، با عجله به منزل می رفتم و در قلب خود شفای هفت مریض را بوسیله عزیز زهرا (علیه السلام) از خدا می خواستم . وقتی به منزل رسیدم دیدم بچه ها اطراف منقل آتشی نشسته و مختصر نانی که از روز قبل و شب باقیمانده است، روی آتش گرم می کنند و با اشتهای کامل مشغول خوردن آن نانها هستند. از دیدن این منظره عصبانی شدم؛ زیرا خوردن نان آن هم نانی که از روز و شبِ گذشته باقیمانده برای مبتلا به مرض حصبه مُضرّ است . دختر بزرگم که حالت عصبانیت مرا دید گفت ماها خوب شده ایم و از خواب برخاستیم و گرسنه ایم نان و چای می خوریم. گفتم خوردن نان برای مرض حصبه خوب نیست، گفت پدر! بنشین تا من خواب خودم را تعریف کنم و ما همه خوب شده ایم. گفتم خوابت را بگو؛ گفت: در خواب دیدم اطاق، روشنی زیادی دارد و مردی آمد در اطاق ما و فرش سیاهی در این قسمت از اطاق پهن کرد و پهلوی درب اطاق با ایستاد، آن وقت پنج نفر با نهایت جلالت و بزرگواری وارد شدند که یک نفر آنها زن مجلله ای بود، اول به طاقچه های اطاق و به کتیبه ها که به دیوار زده بود و اسم چهارده معصوم (علیهم‌السلام) را روی آنها نوشته بود خوب با دقت نگاه کردند پس از آن اطراف آن فرش سیاه نشسته و قرآنهای کوچکی از بغل بیرون آورده و قدری خواندند پس از آن یک نفر از آنها شروع کرد به علیه السلام به عربی خواندن و من از اسم حضرت قاسم که مکرر می گفتند فهمیدم روضه حضرت قاسم می خوانند و همه شدیدا گریه می کردند و مخصوصا آن زن خیلی سوزناک گریه می کرد، پس از آن در ظرفهای کوچکی چیزی مثل قهوه همان مردی که قبل از همه آمده بود آورد و جلو آنها گذارد. من تعجب کردم که اشخاص با این جلالت چرا پاهاشان برهنه است، جلو رفتم و گفتم شما را به خدا کدامیک از شما حضرت علی علیه السلام هستید؟ یکی از آنها جواب داد و فرمود منم. خیلی با مهابت بود. گفتم شما را به خدا چرا پاهای شما برهنه است، پس با حالت گریه فرمود ما این ایام عزاداریم و پای ما برهنه است، فقط پای آن زن در همان لباس پوشیده بود. گفتم ما بچه ها همه مریضیم مادر ما هم مریض است، خاله ما مریض است، آن وقت حضرت علی علیه السلام از جای خود برخاست و دست مبارک بر سر و صورت یک یک ما کشیدند و نشستند و فرمودند خوب شدید مگر مادرم، گفتم مادرم هم مریض است، فرمودند مادرت باید برود. از شنیدن این حرف گریه کردم و التماس نمودم پس در اثر عجز و لابه من، برخاستند دستی هم روی لحاف مادرم کشیدند آن وقت خواستند از اطاق بیرون روند رو به من کرده فرمودند بر شما باد که تا شخص مژه چشمش به هم می خورد باید نماز بخواند. تا درب کوچه، عقب آنها رفتم دیدم مرکبهای سواری که برای آنان آورده اند روپوشهای سیاه دارد، آنها رفتند و من برگشتم در این وقت از خواب بیدار شدم صدای صبح را شنیدم دست به دست خودم و برادرانم و خاله ام و مادرم گذاشتم، دیدم هیچکدام تب نداریم، همه برخاستیم و نماز صبح را خواندیم، چون احساس گرسنگی زیاد در خود می کردیم لذا چای درست کرده با نانی که بود مشغول خوردن شدیم تا شما بیایید و تهیه صبحانه کنید و بالجمله تمام هفت نفر سالم و احتیاجی به دکتر و دوا پیدا نکردند.
31 - افاضه قرآن مجید و نیز جناب حاج علی آقا فرمود من در طفولیت به مکتب نرفتم و بی سواد بودم و در اول جوانی سخت آرزو داشتم بتوانم قرآن مجید را بخوانم تا اینکه شبی با دل شکسته به حضرت ولی عصر - عجل اللّه تعالی فرجه - برای رسیدن به این آرزو متوسل شدم . در خواب دیدم در کربلا هستم، شخصی به من رسید و گفت : در این خانه بیا که تعزیه علیه السلام در آن برپاست و استماع کن. قبول کرده وارد شدم، دیدم دو نفر سید بزرگوار نشسته اند و جلو آنها ظرف آتشی است و سفره نانی پهلوی آنها است، پس قدری از آن نان را گرم نموده به من مرحمت فرمودند و من آن را خوردم، پس روضه خوان ذکر مصائب اهل بیت (علیهم السلام) کرد و پس از تمام شدن، از خواب بیدار شدم حس کردم به آرزوی خود رسیده ام؛ پس را باز کردم دیدم کاملا می توانم بخوانم و بعد در مجلس قرائت قرآن مجید حاضر شدم، اگر کسی غلط می خواند یا اشتباه می کرد به او می گفتم حتی استاد قرائت هم اگر اشتباهی می کرد می گفتم. استاد گفت: فلانی ! تو تا دیروز سواد نداشتی و قرآن را نمی توانستی بخوانی، چه شده که چنین شده ای ؟ گفتم : به حضرت حجت علیه السلام به مقصد رسیدم . فعلا حاجی مزبور استاد قرائت اند و در شبهای مجلس قرائت ایشان ترک نمی شود . از جمله عجایب حاجی مزبور آن است که غالبا در خواب، امور آتیه را می بیند و می‌فهمد که فردا چه می شود با که برخورد می کند و با که طرف معامله می شود و آن معامله سودش چه مقدار است. وقتی به حقیر گفت خداوند بزودی به فرزندت ( آقای سید محمد هاشم ) پسری عطا می کند اسمش را به نام مرحوم پدرت ( سید محمد تقی) بگذار، طولی نکشید خداوند پسری به ایشان عنایت فرمود و اسمش را ( محمد تقی ) گذاردیم . پس از ولادت، سخت مریض شد به طوری که امید حیات به آن بچه نبود. باز حاجی مزبور فرمود ( این بچه خوب خواهد شد و باقی خواهد ماند)، طولی نکشید که خداوند او را شفا داد و الان بحمداللّه در سن پنجسالگی و سالم است.¹ و بالجمله ایشان در اثر و مداومت بر خصوصا یومیّه دارای صفای نفس و مورد عنایت و لطف حضرت حجت - عجل اللَّه تعالی فرجه - می باشد . ضمنا باید دانست که راز آگاه شدن بعض نفوس از امور آتیه و إخبار به آن، آن است که خداوند قادر متعال تمام حوادث کَوْنیّه ، کلّی و جزئی را تا آخر دنیا پیش از پیدایش آنها در کتابی از کتابهای روحانی و لوحی از الواح معنوی ثبت فرموده است چنانچه در سوره حدید می فرماید :( هیچ مصیبتی در آفاق و انفس واقع نمی شود مگر اینکه پیش از پیدایش آن در کتاب الهی ثبت است و این کار ( یعنی ثبت امور تماما در لوحی نزد قدرت بی پایان او) بر خداوند سهل است برای اینکه ناراحت نشوید بر فوت شدن چیزی از شما ( یعنی بدانید خداوند صلاح شما را دانسته و فوت آن چیز را قبلا تعیین و ثبت فرموده) و خوشحال نشوید و به خود نبالید به چیزی که به شما رسیده ( یعنی بدانید آن را خداوند برای شما مقدّر و مقرّر فرموده )² بنابراین ممکن است بعض نفوس صاف در حال خواب که از قیود مادّی تا اندازه ای آزاد شده اند با ارواح شریف و الواح عالی و بعض کتب الهی متصل شده و به بعض اموری که در آنها مشهود است اطلاع یابند و هنگام بیداری و مراجعت تام روح به بدن ، قوه خیالیش تصرفی در آن نکند و آنچه دیده به صرافت در حافظه اش باقی ماند و از آن خبر دهد . ------------------------------------------------ 1- اینک هنگام چاپ این کتاب، در سن هفت سالگی و در سال اول دبستانِ فرصت ، سرگرم تحصیل است (ناشر). 2- (ما اَصابَ مِنْ مُصیبَهٍ فِی اْلاَرْضِ و َلا فی اَنْفُسِکُمْ اِلاّ فی کِتابٍ مِنْ قَبْلِ اَنْ نَبْرَاءَها اِنَّ ذلِکَ عَلَی اللَّهِ یَسیرٌ لِکَیْلا تَاءْسَواْ عَلی ما فاتَکُمْ وَ لا تَفْرَحُوا بِما آتیکُمْ) سوره حدید، آیه 23.
52 - رؤ یای صادقانه صاحب مقام یقین و مخلص در ولایت اهل بیت طاهرین (علیهم‌السلام)، مرحوم حاج شیخ محمد شفیع جمی که داستان 41 از ایشان نقل گردید فرمود : سالی نجف اشرف مشرف بودم و پس از به سمت بلد خود ( جم ) مراجعت کردم و ایام در حسینیه اقامه مجلس تعزیه داری علیه السلام نمودم و سخت مشتاق زیارت آن بزرگوار شدم و از آن حضرت در رسیدن به این آرزو استمداد نمودم و از حیث اسباب ، عادتاً محال به نظر می آمد . همان شب در عالم رؤیا جمال مبارک حضرت علیه السلام و حضرت سیدالشهداء را زیارت کردم. حضرت امیر علیه السلام به فرزند خود فرمود چرا حواله محمد شفیع را نمی دهی ؟ فرمود همراه آورده‌ام؛ پس ورقه ای به من مرحمت فرمود که در آن دو سطر از نور نوشته بود و از هر دو طرف هم مساوی بود. چون نظر کردم دیدم دو شعر است که نوشته شده و با اینکه اهل شعر نبودم به یک نظر از حفظم شد : از مخلصان درگَه آن شاه لوکُشِف اسمش محمد است و شفیع از ره شرف توفیق شد رفیق رود سوی کربلا با آنکه اندکی است که برگشته از نجف فرمود چون بیدار شدم با کمال بهجت و یقین به روا شدن حاجت بودم و بحمداللّه در همان روز وسایل حرکت میسّر شد و به سمت حرکت کرده و به آن آستان قدس مشرف شدم . مرحوم حاج شیخ محمد شفیع، قریب سی سال با بنده رفاقت داشت و چند مرتبه حج و زیارت عتبات با مصاحبت ایشان نصیب شد. عالمی عامل و مروّجی مخلص و مردی خلیق و مُحبّی صادق بود. در هر شهری که می رسید با أخیار آن شهر آمیزش داشت و در هر مجلسی که بود اهل آن مجلس را به یاد خدا و آل محمد (صلوات الله علیه وآله) می انداخت و از ذکر مناقب آن بزرگواران و مسالب اعدای آنها خودداری نداشت و در ملکات فاضله خصوصاً و و و محبت به بندگان خدا و سخاوت و خیرخواهی خلق به راستی کم نظیر بود . -------------------------------------------------
61 - توسل به سیدالشهداء (علیه السلام) مرحوم حاج میرزا علی ایزدی فرزند مرحوم حاج محمد رحیم مشهور به آبگوشتی( سبب شهرتش به این لقب این بود که ایشان و ارادت زیادی به حضرت سیدالشهداء علیه السلام داشت و مواظب خواندن زیارت عاشورا بود و هر شب در مسجد گنج که به خانه اش متصل بود پس از نماز جماعت یک یا دو نفر روضه می خواندند پس از روضه خوانی، سفره پهن می کردند و مقدار زیادی نان و آبگوشت در آن می گذاردند. هرکَس مایل بود همانجا می خورد و هرکه می خواست همراه خود به خانه اش می برد) نقل نمود که پدرم سخت مریض شد و به ما امر نمود که او را به مسجد ببریم، گفتم برای شما هتک است چون تجار و اشراف به عیادت شما می آیند و در مسجد مناسب نیست! به ما گفت می خواهم در خانه خدا بمیرم و علاقه شدیدی به مسجد داشت، ناچار او را به مسجد بردیم تا شبی که مرضش شدید شد و در حال اغما بود که او را به منزل بردیم و آن شب در حال سکرات مرگ بود و ما به مردنش یقین کردیم؛ پس در گوشه ای از حجره نشسته و گریان بودیم و سرگرم مذاکره تجهیز و محل دفن و مجلس ترحیمش بودیم تا هنگام شد، ناگاه صدای من و برادرم زد، نزدش رفتیم دیدیم عرق بسیار کرده است به ما گفت آسوده باشید و بروید بخوابید و بدانید که من نمی میرم و از این مرض خوب می شوم. ما حیران شدیم و صبح کرد در حالی که هیچ اثر مرض در او نبود و بسترش را جمع کرده او را به حمام بردیم و این قضیه در شب اول ماه محرم سنه 1330 قمری اتفاق افتاد و مانع شد از اینکه از او بپرسیم سبب خوب شدن و نمردنش چه بود. موسم حج نزدیک شد پس در تصفیه حساب و اصلاح کارهایش سعی کرد و مقدمات و لوازم سفر حج را تدارک دید تا اینکه با نخستین قافله حرکت کرد. به بدرقه اش در باغ جنت یک فرسخی شیراز رفتیم و شب را با او بودیم. ابتدا به ما گفت از من نپرسیدید که چرا نمردم و خوب شدم اینک به شما خبر می دهم که آن شب، مرگ من رسیده بود و من در حالت سکرات مرگ بودم پس در آن حال خود را در محله یهودیها دیدم و از بوی گند و هول منظره آنها سخت ناراحت شدم و دانستم که تا مُردم جزء آنها خواهم بود. پس در آن حال به پروردگار خود نالیدم ندایی شنیدم که اینجا محل ترک کنندگانِ حجّ است، گفتم پس چه شد توسلات و خدمات من نسبت به علیه السلام؟ ناگاه آن منظره هول انگیز به منظره فرحبخش مبدّل شد و به من گفتند تمام خدمات تو پذیرفته است و به آن حضرت ده سال بر تو افزوده شد و مرگ تو تأخیر افتاد تا حج واجب را بجا آوری و چون اینک عازم حج شده ام گزارشات خود را به شما خبر دادم . مرحوم ایزدی نقل نمود که پیش از محرم 1340 مرض مختصری عارض پدرم شد و گفت شب اول ماه موعد مرگ من است و همانطور که خبر داده بود شب اول محرم هنگام سحر از دار دنیا رحلت فرمود رحمة اللّه علیه.
ناگفته نماند که سبب مهم شدت تأثر آن بزرگوار دو چیز بود یکی فسق و گناه آشکار که سبب کوچک شدن گناه در نظر خلق و جرأت ایشان بر ارتکاب آن می شود و دیگر ظاهرالصلاح بودن تجار مزبور؛ زیرا اشخاص ظاهرالصلاح که در درجه اول روحانیّین و کسانی که بر منبر مردم را به وعظ و خطابه ارشاد می کنند و در درجه دوم کسانی که با علما ملازمند و به نماز جماعت و سایر شعایر دینی مواظبند هرگاه گناهی از آنها صادر شود یقیناً موجب سستی عقاید خلق و موهون شدن شرع انور و جرأت سایر مردم خواهد شد و در رساله گناهان کبیره مفصلاً بیان شده که گناه صغیره اشخاص ظاهرالصلاح در حکم گناه کبیره خواهد بود . مطلب دوم آن است که : ✓ اطلاع پیدا کردن هندی مزبور یا اشخاص دیگری مانند او به بعض از خفایای امور و خبر دادن به آن هیچ دلالتی بر حق بودنشان یا درستی اعتقاد و مذهبشان و تقرّبشان نزد خداوند ندارد؛ زیرا ممکن است شخص به وسیله تسخیر جن یا یاد گرفتن رمل و بعض علوم غریبه از استاد یا به وسیله تصفیه خیال به بعض از امور خفیه اطلاع یابد در حالی که دارای عقاید باطل و ملکات زشت و کردارهای ناروا بوده و از روحانیت بی بهره و به عالم شیاطین متّصل باشد . اما آنچه از بزرگان دین از آگهی به امور پنهان و خبرهای غیبی رسیده است باید دانست که آنها کسبی نبوده بلکه تنها عطای الهی و الهام ربّانی بوده است و اگر کسی بگوید بنابراین تمیز بین حق و باطل به چیست ؟ گوییم اولاً : اهل عقل از حالات و رفتار و گفتار شخص می فهمند که روحانی است یا شیطانی و آنچه داراست عطای الهی است یا به وسیله کسب است. ثانیاً : اگر کسی به مدعی مقام روحانیت شود و به وسیله علوم غریبه و بعض خوارق عادت که کسب کرده بخواهد مردم بیچاره را اغوا کند یقیناً خداوند او را رسوا و مفتضح خواهد فرمود و به قاعده لطف محالست که خداوند حجت خود را ظاهر نفرماید و مردم را در وادی گمراهی نگاهدارد . و بالجمله صاحبان علوم غریبه ای که کسب کرده اند هرگاه در مقام گمراه کردن خلق و انحراف ایشان از طریق دین الهی برآیند خداوند حق را ظاهر خواهد فرمود چنانچه در قرآن مجید می فرماید : بلکه می افکنیم حق را بر باطل پس حق می شکند و خورد می کند باطل را؛ پس آن هنگام باطل محو شدنی است.¹ و پس از مراجعه به کتب روایات و کتب رجال دانسته می شود که از صدر اسلام تا حدود قرن سوم خداوند متعال به وسیله ائمه هدی علیهم السّلام همیشه حق را غالب و باطل را آشکار می فرمود چنانچه در سایر قرنها تا این زمان هرگاه مدعی باطلی پیدا می شده خداوند به وسیله علمای اعلام و حامیان شرع مقدس اسلام بطلانش را واضح می فرموده است و برای این مطلب نمونه هایی است که نقل آنها از وضع این کتاب بیرون است و تنها به نقل یک اکتفا می شود . در کتاب اسرارالشهاده دربندی و کتاب قصص العلمای تنکابنی است که در زمان شاه عباس از فرنگستان شخصی را پادشاه فرنگ فرستاد و به سلطان صفوی نوشت که شما به علمای مذهب خود بگویید با فرستاده من در امر دین و مذهب مناظره کنند اگر او را مجاب ساختند ما هم با شما همدین می شویم و اگر او ایشان را مجاب کرد شما بدین ما درآیید . آن فرستاده کارش این بود که هرکَس چیزی در دست می گرفت اوصاف آن چیز را بیان می کرد. پس سلطان ، علما را جمع کرد و سرآمد اهل آن مجلس، آخوند ملا محسن فیض بود؛ پس ملامحسن به آن سفیر فرنگی فرمود سلطانِ شما مگر عالمی نداشت که بفرستد و مثل تو عوامی را فرستاد که با علمای ملت مناظره کند؟ آن فرنگی گفت : شما از عهده من نمی توانید برآیید اکنون چیزی در دست بگیرید تا من بگویم. ملا محسن تسبیحی از تربت علیه السلام مخفیانه به دست گرفت، فرنگی در دریای فکر غوطه ور شد و بسیار تأمّل کرد. مرحوم فیض گفت چرا عاجز ماندی؟ فرنگی گفت عاجز نماندم ولی به قاعده خود چنان می بینم که در دست تو قطعه ای از خاک بهشت است و فکر من در آن است که خاک بهشت چگونه به دست تو آمده است! ملا محسن گفت راست گفتی، در دست من قطعه ای از خاک است و آن تسبیحی📿 است که از قبر مطهر فرزندزاده پیغمبر ما صلّی اللّه علیه و آله است که امام است و پیغمبر ما فرموده ( مدفن حسین علیه السلام) قطعه ای از بهشت و صدق سخن پیغمبر ما را قبول کردی؛ زیرا گفتی قواعد من خطا نمی کند پس صدق پیغمبر ما را هم در دعوای نبوّت اعتراف کردی؛ زیرا این امر را غیر از خدا کسی نمی داند و جز پیغمبر او کسی به خلق نمی رساند. به علاوه پسر پیغمبر ما صلّی اللّه علیه و آله در آن مدفون است؛ زیرا اگر پیغمبر بحق نبود از صُلبش و تابعش در دین او در خاک بهشت مدفون نمی گردید. چون آن عیسوی این واقعه را دید و این سخن قاطع را شنید مسلمان گردید. ------------------------------------------------- 1- (بَلْ نَقْذِفُ بِالْحَقِّ عَلَی الْباطِلِ فَیَدمَغُهُ فَاِذا هُوَ زاهِقٌ) (سوره انبیا، آیه 18).
69 - آنچه صلاح است باید خواست مرحوم آقای سید عبداللّه بلادی، ساکن بوشهر فرمود وقتی یکی از علمای اصفهان با جمعی به قصد تشرف به مکه معظمه و حج خانه خدا از اصفهان حرکت کردند و به بوشهر وارد شدند تا از طریق دریا مشرَّف شوند پس از ورود آنها از طرف سفارت انگلیس سخت جلوگیری کردند و گذرنامه ها را ویزا نکردند و اجازه سوار شدن به کشتی به آنها ندادند و آنچه من و دیگران سعی کردیم فایده نبخشید. آن شیخ اصفهانی و رفقایش سخت پریشان شدند و می گفتند مدتها زحمت کشیدیم و تدارک سفر مکه دیدیم و قریب یک ماه در راه صدمه ها دیدیم (چون در آن زمان قافله از اصفهان تا شیراز هفده روز و از شیراز تا بوشهر ده روز در راه بود) و ما نمی توانیم مراجعت کنیم. آقای بلادی مرحوم فرمود چون شدت اضطراب شیخ را دیدم برایش رقّت نمودم و برای اینکه مشغول و مأنوس شود مسجد خود را در اختیارش گزارده خواهش کردم در آنجا نماز جماعت بخواند و به منبر رود، قبول کرد و شبها بعد از نماز، منبر می رفت، پس خودش روی منبر و رفقایش در مجلس با دل سوخته خدا را می خواندند و ختم : ( اَمَّنْ یُجیبُ ) و به علیه السلام به طوری که صدای ضجّه و ناله ایشان هر شنونده ای را منقلب می ساخت. پس از چند شب که با این حالت پریشانی خدا را می خواندند و می گفتند ما نمی توانیم برگردیم و باید ما را به مقصد برسانی ناگاه روزی ابتدائا از طرف کونسولگری دنبال آنها آمدند و گفتند بیایید تا به شما اجازه خروج داده شود. همه با خوشحالی رفتند و اجازه گرفتند و حرکت کردند. پس از چند ماه روزی در کنار دریا می گذشتم یک نفر ژولیده و بدحال را دیدم. به نظرم آشنا آمد از او پرسیدم تو اصفهانی نیستی که چندی قبل همراه فلان اینجا آمدید و به مکه رفتید؟ گفت بلی، حالِ شیخ و همراهانش را پرسیدم، گریه زیادی کرد و گفت : اولاً در راه، دچار دزدان شدیم و تمام اموال ما را بردند و بعد گرفتار مرض شده همه تلف شدند و تنها من از آنها باقیمانده و برگشتم با این حالی که می بینی. آقای بلادی فرمود دانستم سر اینکه حاجت آنها برآورده نمی شد چه بود و چون اصرار را از حد گذرانیدند به آنها داده شد ولی به ضررشان تمام گردید. خداوند متعال در قرآن مجید می فرماید: (شاید شما چیزی را دوست داشته باشید و حال آنکه آن چیز برای شما بد باشد و شاید چیزی را بد داشته باشید در حالی که آن چیز برای شما خیر باشد و خداوند (مصلحت شما را) می داند و شما نمی دانید)¹ و نیز می فرماید :( اگر خدا تعجیل کند برای مردمان آنچه را که شر است همچنانکه مردم شتاب در خیر می کنند هر آینه حکم کرده شود أجلشان (یعنی هلاک می شوند)² و مراد این است که بعضی طلب شرّ می کنند و تصور می کنند که طلب خیر کرده اند و چون مصلحت در آن نیست خداوند اجابت نمی فرماید (
مانند کسانی که در حال غضب، مرگ خود یا اولاد یا بستگان خود را از خداوند طلب می کنند و غالباً بعداً پشیمان شده و شکر خدای را می کنند که دعایشان مستجاب نشده است
) و چه اموری که انسان به آن حریص است و گمان می کند خیر و سعادت و خوشی او در آن است و سعی می کند تا به آن می رسد و چون رسید پشیمان شده و آرزو می کند ای کاش به آن نرسیده بود. بنابراین؛ باید شخص هنگام طلبیدن حاجت برآورده شدن آن را موقوف بر صلاحدید پروردگارش قرار دهد و بگوید :( وَ لا حاجَهَ مِنْ حَوائِج الدُّنْیا وَ اْلاخِرهِ لکَ فیها رِضیً وَ لِیَ فیها صَلاحٌ اِلاّ قَضَیْتَها لی یا رَبَّ العالَمینَ ) و اگر به زبان نگوید این معنا در خاطرش باشد وگرنه اگر حالش چنین نباشد و حاجتش را در هر حال بخواهد هرچند خداوند صلاح او را نداند پس این دعا نیست بلکه به دستور دادن به خداوند نزدیکتر است . بالجمله شخص دعا کننده باید خود را به عجز و جهل و ضعف بشناسد و خدای را قادر و عالم بداند هرگاه حاجتش روا نشد نباید بد دل شده و به خدای خود بدبین گردد و او را به خلف وعده متهم سازد بلکه باید احتمال دهد شاید صلاح نبوده یا هنوز وقت آن نرسیده یا اینکه دعایش فاقد سایر شرایط اجابت دعا بوده است. ----------------------------------------- 1- وَ عَسی اَنْ تَکْرَهُوا شیئاً وهو خَیْرٌ لَکُمْ وَعَسی اَنْ تُحِبُّوا شْیاءً وَهُو شَرُّ لَکُمْ وَاللّهُ یَعْلَمُ وَاَنْتُمْ لاتَعْلَمُونَ) (سوره بقره ، آیه 216). 2- وَ لَوْ یُعَجِّلُ اللّهُ لِلنّاسِ الْشَّرَّ اسْتِعْجالَهُمْ بِالْخَیْرِ لَقُضیَ اِلَیْهِمْ اَجَلُهُمْ) (سوره یونس ، آیه 11).
4_201676679079264492.mp3
13.23M
* علیه السلام علیهاالسلام 🎵صلابت و مصیبت آل الله بعد از شهادت علیه السلام همراه با روضه حضرت رقیه سلام الله علیها 🗓️ ۱۳۹۵/۸/۱۵
علیه السلام 🔻راجع به برخی از اصحاب حضرت علیه السلام بعضي از اهل تاريخ اینطور نقل مي ‏كنند كه او غلام فلان كَس بوده و جایگاه او را پایین جلوه می دهند؛ در حالی که در بين اصحاب حضرت يك نفر ضعيف ‏نمي ‏توان پيدا كرد؛ همه آنها الگوي بلندِ معنوي هستند. نوجوان ده، چهارده ساله شان‏ در مقابل آن همه دشمن می ایستد و رجز مي‏ خواند که: اميري حسين و نعم الأمير. 🔹جنس اصحاب حضرت، طلائي بوده و در آخرين حد ارتقاء بوده اند. خداوند آن‏ها را در ايام محرم دور هم جمع كرد و پروانه شمع‏ وجود شدند و حضرت آن جملات زيبا را راجع به اصحابشان فرمودند كه: با وفاترين و نيكوترين اصحاب هستند. ‌ ‌ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ @nasery_ir ‌ ‌ 🚩 @Mabaheeth
علیه السلام 🔻دلائل ماندگار شدن در طول تاریخ، متعدد و مفصل است؛ يكي از دلائل ماندگار شدن همان بود كه در اصحاب علیه السلام محقق شد؛ اینکه همه پروانه شمع وجود علیه السلام شدند. در هر كدام وقتي به نوعي حرف دلشان را زدند، عشق و علاقه خود را به حضرت نشان دادند. انسان با مطالعه کلماتشان مي ‏بيند چقدر آن ‏ها بزرگ‏ و بلند همّت بودند؛ 🔹يكي از آن‏ ها مي ‏گويد اگر هزار بار مرا بكشند و بسوزانند و زنده کنند باز می خواهم فدای تو شوم. يكي دیگر می فرماید: اگر بر فرض رفتن در لشکر دشمن باعث جاودان می شد من کشته شدن برای حضرت اباعبداللّه‏ عليه السلام را ترجيح مي‏ دهم. این کلمات يعني بالاترين مرحله ‏عشق به حضرت سيدالشهداء عليه السلام که سبب ماندگاری این بزرگواران شد. ‌ ‌ ┄┅═✧❁ااا❁✧═┅┄
77 - بدگمانی به عزادار حسین (علیه السلام) آقای سید محمود عطاران نقل کرد که سالی در ایام عاشورا جزء دسته سینه زنان محله سردزک بودم، جوانی زیبا در اثنای زنجیر زدن، به زنها نگاه می کرد. من طاقت نیاورده کردم و او را سیلی زدم و از صف خارج کردم. چند دقیقه بعد دستم درد گرفت و متدرّجاً شدت کرد تا اینکه به ناچار به دکتر مراجعه کردم. گفت اثر درد و جهت آن را نمی فهمم ولی روغنی است که دردش را ساکن می کند. روغن را به کار بردم نفعی نبخشید بلکه هر لحظه درد شدیدتر و ورم و آماس دست بیشتر می شد. به خانه آمدم و فریاد می کردم. شب نرفتم، آخر شب لحظه ای خوابم برد حضرت_شاهچراغ علیه السّلام را دیدم فرمود باید آن جوان را راضی کنی. چون به خود آمدم دانستم سبب درد چیست، رفتم جوان را پیدا کردم و معذرت خواستم و بالأخره راضیش کردم، در همان لحظه درد ساکت و ورمها تمام شد و معلوم شد که خطا کرده ام و سوء ظن بوده است و به عزادار علیه السّلام توهین کرده بودم. این داستان به ما می فهماند که أذیت و اهانت به مؤمن و وابسته به خدا و رسول و امام علیه السّلام خطرناک و موجب نزول بلا و قهر الهی است. و چنانچه سابقاً به آن اشاره ای شد، دو فریضه مهمّه عالیه است که با اجتماع شرائط آن بر عموم مسلمانان واجب است و کیفیت امر و نهی هم در شرع بتفصیل بیان شده و مراتبی برای آن بیان گردیده که بر مسلمانان واجبست آنرا بدانند؛ زیرا اگر برنامه اجراء نهی از منکر را ندانند ممکن است دچار منکر شدیدتر و گناه بزرگتری گردند مانند آقای عطاران در این داستان؛ بنابر این لازم است این مطلب به طور خلاصه گردد: هرگاه از شخص مسلمانی منکری دیده شد اگر منکر بودن آن قطعی باشد باید اقدام بنهی کرد؛ پس اگر احتمال هرچند ضعیف داده شود بر منکر نمودن آن عمل نمیتواند او را نهی کند مثل اینکه ظرف شراب را در دست او میبیند ولی احتمال میدهد مایع دیگری باشد یا اینکه میبیند نظر به أجنبیّه میکند و احتمال میدهد شاید مَحرم او است یا اینکه نظر از روی ریبه و شهوت نیست و خلاصه عمل مسلمان تا قابل حمل به صحّت باشد، نهی از آن جایز نیست و همین است اگر احتمال جهل او را دهد، یعنی شاید نمیداند که این عمل حرام است در این صورت نهی جایز نیست؛ بلکه ارشاد لازم است یعنی بطور نرمی او را به کم آن عمل آشنا کند مثلا می بیند شخصی رو به قبله بول میکند و احتمال دارد سمت قبله را نمیشناسد یا حرام بودن آنرا نمیداند یا اینکه فراموش کرده، در تمام این موارد نهی کردن -یعنی زجر نمودن- او را از این عمل جایز نیست بلکه باید بطور نصیحت و خیرخواهی او را دانا نمود یا یادآوری کرد و نیز نهی از منکر در صورتیست که فاعل منکرش خودش آن منکر را ترک نکرده و بر آن مُصِرّ باشد؛ پس اگر منکَری بجا آورد و دیگر آنرا تکرار نکرد نهی از منکر دیگر مورد ندارد. بلی باید او را امر به کرد و پس از اجتماع این دو شرط یعنی مُسلَّم بودن منکر و تکرار و اصرار بر آن واجب است نهی کردن با رعایت مراتب به این تفصیل: در مرتبه اول باید از روی خیرخواهی و دلسوزی و با نرمی کلام او را اندرز دهد و از آن گناه بازدارد. و اگر ترک نکرد مرتبه دوم تندی در کلام با رعایت اینکه حرامی نگوید مانند سبّ و فحش و دروغ و فاش کردن عیب دیگر او و هتک او(ریختن آبرو). و اگر به کلام تند هم بازداشته نشد پس بوسیله نگاه تند به او نظر کردن یا رو از او برگردانیدن و اعراض از او کردن و اگر بهیچ یک از آنچه گفته شد ترک نکند و احتمال دهد که بوسیله اقدام عملی بازداشته میشود پس با رعایت امن از ضرر اقدام کند. مثل اینکه صورت او را از نظر کردن به حرام برگرداند یا شیشه شراب را از دستش بگیرد و خالی کند و شیشه را به او ردّ کند و مثل اینکه دست او را بگیرد از زدن مظلوم و مانند اینها. و اگر بوسیله آنچه گفته شد دست برندارد از آن گناه و بوسیله زدن ممکن است بازداشته شود پس؛ اولاً سیلی بصورت زدن بطور کلی در جمیع موارد حرام است و اما غیر از صورت از سایر اعضاء پس زدن بطوریکه موجب دیه شود یعنی جای زدن قرمز یا سیاه شود یا زخم یا شکسته گردد آنهم حرام است (مگر در بعض موارد به اذن فقیه عادل) و باید دانست تا بتواند ار مرتبه پائین به مرتبه سخت تر تجاوز ننماید و تفصیل بیشتر در این مسئله در کتب فقهیه باید مراجعه شود. در آنچه گفته شد دانسته گردید که صاحب داستان مزبور در اثر ندانستن مسئله در مقام نهی از منکر خودش مبتلا به منکراتی شد و چون سید و مورد لطف حضرت آفریدگار بود خداوند او را مبتلا فرمود و در خواب هم او را به گناهش آشکار کردند و راه توبه اش که علاوه بر عذرخواهی از خداوند از آن شخصی که او را سیلی زده پوزش خواستن و رضای قلبی او را بدست آوردن راهنمائی فرمودند. خداوند ما را به گناهانمان آشنا فرماید و توبه به ما عنایت فرماید.
82 - عنایت امام حسین (علیه السلام) و نجات از غرق ورع متقی جناب شیخ محمد انصاری ساکن سرکوه داراب نقل فرمود که در سنه 1370 مشرّف شدم و پسرم مریض بود ؛ او را به قصد استشفا همراه بردم. با فرزندم کنار شریعه فرات رفتم برای غسل ؛ پس با فرزندم در گوشه ای از شریعه در آب رفتیم و مشغول غسل بودم ناگهان دیدم آب فرزندم را برده و به فاصله زیادی تنها سر او را می دیدم و توانایی شنا کردن نداشتم و کسی هم نبود که بتواند شنا کند و او را نجات دهد؛ پس با کمال شکستگی دل به پروردگار ملتجی شده و خدا را به حق (علیه السلام) قسم دادم و فرزندم را طلب کردم و هنوز فرزندم را می دیدم که ناگاه دیدم رو به من بر می‌گردد. تا نزدیک من رسیده دست او را گرفته از آب بیرون آوردم. از حالش پرسیدم، گفت: کسی را ندیدم ولی مثل اینکه کسی بازوی مرا گرفته بود و مرا رو به تو می آورد؛ پس سجده رفته و خدای را بر اجابت دعایم شکر نمودم.
علیه السلام عجّل الله تعالی فرجه الشریف و علیه السلام 🔻در روایت است: «گاهى در بهشت بر اهل بهشت يك تجلّى مى ‏شود كه سال ها اين ها در كمال و اوج لذت بى حس مى ‏افتند؛ يك نورى تجلّى مى‏ كند بر اهل بهشت كه نهايت لذت به آن ها دست مى ‏دهد و اصلا بى‏ حس مى ‏افتند و فكر مى‏ كنند كه خود خداى متعال با تمام زيبائيش تجلى كرده است. 🔹بعد كه به هوش مى‏ آيند مى ‏پرسند:« چه خبر بود؟ چى شد كه اين تجلى شد و اين نور بهشت را گرفت؟» به آن ها گفته مى ‏شود: « (عليه‏ السلام) آمدند رد شدند لبخندى به اهل بهشت زدند و اين نور از دندان ‏هاى مبارك حضرت سيدالشهداء (عليه ‏السلام) ساطع شد.» ‌ ‌ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 👉 @nasery_ir ╭────๛- - 🚩 - - ┅╮ │📱 @Mabaheeth ╰───────────
88 - عنایت حسین علیه السلام به زوار قبرش بعض از موثقین اهل علم در نقل کردند از مرحوم عالم زاهد شیخ حسین بن شیخ مشکور که فرمود در عالم رؤیا دیدم در حرم مطهر علیه السّلام مشرّف هستم و یک نفر جوان عرب معیدی وارد حرم شد و با لبخند به آن حضرت سلام کرد و حضرت هم با لبخند جوابش دادند. فردا شب که بود، به حرم مطهر مشرف شدم و در گوشه ای از حرم توقف کردم ناگاه همان عرب معیدی را که در خواب دیده بودم وارد حرم شد و چون مقابل ضریح مقدس رسید با لبخند به آن حضرت سلام کرد ولی حضرت علیه السّلام را ندیدم و مراقب آن عرب بودم تا از حرم خارج شد؛ عقبش رفتم و سبب لبخندش را با امام علیه السّلام پرسیدم و تفصیل خواب خود را برایش نقل کردم و گفتم چه کرده ای که امام علیه السّلام با لبخند به تو جواب می دهد ؟ گفت مرا و پیری است و در چند فرسخی کربلا ساکنیم و شبهای جمعه که برای زیارت می آیم یک هفته پدرم را سوار بر الاغ کرده می آوردم و هفته دیگر مادرم را می آوردم تا اینکه شب جمعه ای که نوبت پدرم بود چون او را سوار کردم، مادرم گریه کرد و گفت مرا هم باید ببری، شاید هفته دیگر زنده نباشم. گفتم باران می بارد، هوا سرد است، مشکل است؛ نپذیرفت، ناچار پدر را سوار کردم و مادرم را به دوش کشیدم و با زحمت بسیار آنها را به حرم رسانیدم و چون در آن حالت با پدر و مادر وارد حرم شدم حضرت سیدالشهداء را دیدم و سلام کردم. آن بزرگوار به رویم لبخند زد و جوابم را داد و از آن وقت تا به حال هرشب جمعه که مشرف می شوم حضرت را می بینم و با تبسم جوابم می دهد. ☜ از این داستان دانسته می شود چیزی که شخص را مورد عنایت بزرگان دین قرار می دهد و رضایت آنها را جلب می کند و و ورزی و خدمتگزاری به اهل خصوصا والدین و بالأخص زوار قبر حضرت ابی عبداللّه صلوات اللّه علیه است .
91 - شیردادن گوسفند به بچه انسان در چند سال قبل که بنده چند روزی فیروز آباد بودم در منزل مرحوم حاج خلیل و حاج عبدالجلیل (رحمة الله علیهما) که هر دو از اخیار بودند نقل کردند که در این اوقات در فیروز آباد چوپان فقیریست به نام فلان، زوجه اش وضع حمل نمود و از دنیا رفت. چوپان بیچاره که نمیتوانست صحرا نرود و گوسفند چرانی نکند چون راه اعاشه ئی جز آن نداشت و نمیتوانست دایه ئی برای نوزاد خود تدارک کند به ناچار بچه را در پارچه ای پیچید و همراه خود به صحرا برد. بچه را زیر درختی گذارد و به دنبال گوسفندان به کوه رفت؛ پس به یاد بچه افتاد که شاید از گرسنگی و ناله مرده است. به سرعت مراجعت کرد چون نزدیک شد دید بزی از گله اش برگشته و آمده نزد بچه به اختیارش پستان را رها کرد و پس از آن هر وقت بچه صدا میداد فوراً آن بز از چرا دست بر میداشت و خود را به آن بچه رسانده و به همان ترتیب او را سیر میکرد و بر میگشت برای چرا و این کار عادت همه روزه آن حیوان شد. آری آفریدگار جهان آفریده خود را که بقائش را فرموده است باید آن یعنی آنچه وسیله بقاء او است فراهم آورد و چون معده نوزاد جز شیر غذای دیگر را نتواند هضم نمود شیر را در پستان مادر درست کرده و مادر را مسخّر فرموده که پستان را در دهان بچه بگذارد چنانچه بچه را تکویناً مُلهَم ساخته که پستان را بمکد و شیر را به معده رساند. خلاصه همان خدائیکه مادر را مسخر میکند و رزق بچه را بوسیله او میرساند همان پروردگار است که حیوانی را مسخر می فرماید که بوسیله او رزق آن بچه به او برسد و هیچ جای شگفتی نیست؛ زیرا هر دو در دستگاه آفرینش و قدرت یکنواخت است. در آخر کتاب دار السلام عراقی داستانی عجیبتر نقل نموده و برای مزید در اینجا نقل میشود: شخصی از سادات محترمِ مجاور کربلا نقل کرد که من در وقتیکه با عیال خود بقصد از وطن بیرون شدم تا رسیدیم بخانقین. گماشتگان رومی ما را به جهت بروز مرض وبا در بعض بلاد ایران قرنطینه گذاشتند. اتفاقاً زوجه ام حامله بود و در همانجا وضع حمل نمود و بعد از چند روز وفات کرد. طفل بی شیر او بماند؛ پس از فراغت از دفن او از برای بچه در طلب دایه شدم کسی را نیافتم چون در کاروانسرا بُردیم و اهل آنجا غالباً سُنّی متعصّب و دشمن شیعه بودند اقدام نمینمودند بعلاوه گماشتگان رومی هم مانع بودند از خروج و دخول کاروانسرا. طفل هم بجز پستان به چیز دیگری آرامش نداشت؛ بیچاره شدم برای ساکت کردنش، پستان خودم را در دهن او گذارده پس آرام شد و مشغول مکیدن آن گردید! چون ملاحظه کردم دیدم از حلقوم او چیزی پائین میرود تعجّب کردم! پستانم را از دهانش خارج نمودم پس قطره شیری سر پستان خود دیدم چون نیک تأمل کردم از قدرت کامله خداوندِ رزّاق و برکات علیه السلام پستان خود را مانند زنان پر از شیر دیدم؛ پس بچه را شیر کامل داده خوابانیدم و از غصه راحت شدم و به همین منوال تا وارد علیهما السلام و و بعد وارد شدم و چون پس از ورود به کربلا پستانم را در دهان بچه گذاردم آرام نگرفت و چون در پستان خود تأمل کردم اثری از شیر در آن ندیدم و مانند سابق خشک بود و رطوبتی اصلاً نداشت. دانستم که تا پیش از ورود به کربلا چون مضطر بودم و هیچ چاره‌ای نبود چنین فرجی شد و الحال در کربلا که مرکز شیعه و محل اقامت من است تحصیل مُرضعه ممکن است؛ پس تفحّص کردم و مرضعه عفیفه دست آورده و او را هم برای خود عقد نمودم و شکر خدا را به جا آوردم.
99 - گریه شیر در عزای حضرت سیدالشهداء (علیه السلام) و نیز نقل کردند از عالم بزرگوار جناب حاج سید محمد رضوی کشمیری فرزند مرحوم آقا سید مرتضی کشمیری که فرمود در کشمیر به دامنه کوهی، حسینیه ای است و اطراف آن طوری است که می توان از بیرون داخل آن را دید و پشت بام آن جهت روشنایی و هوا، مقداری باز است و هر ساله ایام در آن اقامه عزای علیه السّلام می شود و جمعی از شیعیان جمع می شوند و می کنند و از شب اول محرم از بیشه نزدیک شیری می آید می رود پشت بام حسینیه و سرش را از همان روزنه داخل می کند و عزاداران را می نگرد و قطرات اشک پشت سر هم می ریزد تا هر شب به همین کیفیت ادامه می دهد و پس از پایان مجلس می رود. و فرمود در این قریه، اول محرم هیچ وقت مشتبه و مورد اختلاف نمی شود و با آمدن شیر معلوم می شود شب اول عاشواری حسینی علیه الصلوه و السلام است . ظهور آثار حزن از بعضی حیوانات در عاشواری حسینی علیه السّلام مکرر واقع شده و از موثقین نقل گردیده و در اینجا برای زیادتی خواننده عزیز تنها یک داستان عجیب از کتاب کلمه طیبه نوری نقل می شود: عالم جلیل و کامل نبیل صاحب کرامات باهره و مقامات ظاهره، آخوند ملا زین العابدین سلماسی (اعلی اللّه مقامه) فرمود : چون از سفر علیه السّلام مراجعت کردیم، عبور ما به کوه الوند افتاد که در نزدیکی همدان واقع شده است؛ پس در آنجا فرود آمدیم و موسم بهار بود؛ پس همراهان مشغول خیمه⛺زدن شدند و من نظر می کردم به دامنه کوه 🗻 ناگاه چشمم افتاد به چیز سفیدی چون تأمل کردم پیرمرد محاسن سفیدی را دیدم که عمامه کوچکی بر سر داشت و بر سکویی نشسته که قریب به چهار ذرع ارتفاع داشت و بر دور آن سنگهای بزرگی چیده که بجز سر چیزی از او نمایان نبود؛ پس نزدیک او رفتم و سلام کردم و مهربانی نمودم؛ پس به من انس گرفت و از جای خود فرود آمد و مرا از حال خود خبر داد که از گروه ضالّه نیست که به جهت بیرون رفتن از عمده تکالیف، اسمهای مختلفه بر خود گذاشته اند و به اشکال عجیبه بیرون می آیند بلکه برای او دارای اهل و اولاد بوده و پس از تمشیت امور ایشان برای فراغت در عبادت از آنها عزلت اختیار کرده و در نزد او بود رساله های عملیه از علمای آن عصر و هیجده سال است که در آنجا بود. و از جمله عجایبی که دیده بود پس از استفسار از آنها گفت اول آمدن من به اینجا بود، چون پنج ماه و چیزی گذشت شبی مشغول مغرب بودم ناگاه صدای ولوله عظیمی آمد و آوازهای غریبی شنیدم ؛ پس ترسیدم و نماز را تخفیف دادم و نظر نمودم در این دشت. دیدم بیابان پر شده از حیوانات و روی به من می آیند، اضطراب و خوفم زیاد شد و از آن اجتماع تعجب کردم چون دیدم در ایشان حیوانات مختلفه و متضاده اند چون شیر و آهو و گاو کوهی و پلنگ و گرگ با هم مختلطند و به صداهای غریبی صیحه می زنند؛ پس در این محل دور من جمع شدند و سرهای خود را به سوی من بلند نموده فریاد می کردند! با خود گفتم دور است که سبب اجتماع این وحوش و درندگان که با هم دشمنند برای دریدن من باشد در حالی که خود را نمی درند؛ این نیست مگر برای امری بزرگ و حادثه ای عجیب . چون تأمل کردم به خاطرم آمد که امشب شب عاشوراست و این فریاد و فغان و اجتماع و نوحه گری برای حضرت است چون مطمئن شدم، عمامه از سر برداشتم و بر سر خود زدم. خود را از این مکان انداختم و می گفتم حسین حسین ، شهید حسین وامثال این کلمات . پس حیوانات در وسط خود جایی برایم خالی کردند و دور مرا حلقه گرفتند پس بعضی سر بر زمین می زدند و بعضی خود را در خاک می انداختند و به همین نحو بودیم تا فجر طالع شد؛ پس آنها که وحشی تر از همه بودند رفتند و به همین ترتیب می رفتند تا همه متفرق شدند و از آن سال تا به حال که مدت هیجده سال است این عادت ایشان است حتی اینکه گاهی عاشورا بر من مشتبه می شود پس از اجتماع آنها در این محل بر من ظاهر می گردد آنگاه عابد برخاست و خمیری کرد و آتش افروخت که دو قرص نان برای افطاری و سحری خود تدارک کند. از او خواهش کردم فردا میهمان من باشد که طبخی کنم و برایش بیاورم. گفت: روزیِ فردا را دارم اگر فردا را چیزی نرسید روز بعد مهمان تو می باشم چون شب شد به همراهان خود گفتم طعامی نیکو بسازید به جهت مهمان عزیزی که سالهاست مطبوخی نخورده. پس شب مهیا شدند و صبح از برنج طبخی نمودند و من روی سجاده ام نشسته مشغول تعقیب بودم، نزدیک طلوع آفتاب ☀️ مردی را دیدم که به شتاب بر کوه بالا می رود، ترسیدم و به خادم خود که (جعفر ) نام داشت گفتم او را نزد من آور پس او را آواز داد که بیاید، گفت تشنه ام آبی به من رسان. چون به نزد عابد رفتم آنگاه می آیم به نزد شما. چون نزد عابد رفت و چیزی به او داد و عابد از او بگرفت، برگشت به سوی ما و سلام کرد و نشست ...