eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
8.2هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
143 ویدیو
27 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_admin تبلیغات: @tbligm
مشاهده در ایتا
دانلود
مادران شریف ایران زمین
روزهای عجیبی است این روزها مادران بسیاری تن بی‌جان فرزند خردسال خود را در آغوش می‌کشند، و دستهای
گردهمایی برای همدردی با مادر و کودک‌های غزه ❤️💔 به همت جمعی از دوستان دغدغه‌مند 👆🏻
«پای شکسته و دل سوخته» (مامان ۱۱، ۹، ۷، ۳ساله) تجربهٔ بیماری و مریضی فرزندان، یکی از تجارب نسبتاً دردناک و تلخِ بچه داریه. تمام زحمات بچه‌داری یک طرف، تحمل بیماری و حوادث ناگواری که براشون اتفاق می‌افته یک طرف!😓 تقریباً سه هفته پیش بود که هفت صبح آقامحمدحسینم رو برای چکاپ سالانه بردیم آزمایشگاهِ نزدیک مدرسه‌اش. بعد از انجام آزمایش در مسیر برگشت به سمت مدرسه، در دو طرف کوچه ماشین پارک بود و ماشین‌های زیادی از این کوچه به سمت خیابان اصلی تردد داشتند. همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد. سپر ماشینی که از روبه‌رو، با سرعت تقریباً پایینی داشت می‌اومد، به ساق پای پسرم برخورد کرد و آقامحمد حسین روی زمین افتاد.😢 علاوه بر شکستگی استخوان ساق پا، این شکستگی گوشت و پوست رو هم پاره کرد.😔 تحمل چنین دردی هم برای خودش هم برای من و تمام اعضای خانواده خیلی سخت بود.😭 الحمدلله خدا کمک کرد و پا به عمل نیازی نداشت و با دو بار جا انداختن (که بماند پسرم چه دردی متحمل شد😭) استخوان در جای خودش قرار گرفت و پارگی پا هم بخیه زده شد. روزهای اول بعد از مرخصی از بیمارستان به گریه‌ها و بی‌قراری‌های پسرم گذشت و همه آماده به خدمت بودیم تا مبادا تک پسرمون اذیت بشه. کم‌کم درد که کم شد، بیکاری و یک‌جا نشستن روی تخت به شدت حوصلهٔ شازده رو سر می‌برد.😩 باتوجه به اینکه پزشک معالج حق جابه‌جا کردن و تکان دادن پا رو نداده بود، حتی برای دستشویی هم همون سر جاش روی تخت لگن می‌گذاشتیم و این ثابت ماندن روی تخت کلافه‌اش کرده بود.😓 کم‌کم برای گذراندن وقت، روزانه بخشی از کتاب‌های مدرسه را (پسرم کلاس اوله) مرور و تمرین می‌کرد. کمی نقاشی، کمی هم با تفنگ و اسباب‌بازی‌های خودش، سرجا و در حالت خوابیده بازی می‌کرد. خوردن خوراکی روی تخت، پرتاب آجر بازی به سمت خواهرانش از روی تخت، اوامر ریز و درشت پسرم و اطاعت کردن‌های ما و... کمی اوضاع رو بهتر کرد. حالا چند روزی‌ست که می‌تواند نشسته از روی تخت پایین بیاید و خودش را روی زمین بکشد تا به همه جا سرک بیندازد!😂 هر چند همه مخصوصاً خودش در این حادثه خیلی اذیت شدیم، ولی الحمدلله اتفاق بدتری نیفتاد و در ضمن این حادثه برای همهٔ ما تلنگری بود تا قدر عافیت را بدانیم. لازم به ذکر است مدتی که ناچارا پسرم روی تخت بود و توانایی جابه‌جایی نداشت، از بازیگوشی‌های پسرانه‌اش در امان بودیم.🙈 حالا که از تخت پایین میاید، فاطمه بشری خانم، به شدت از پای گچ گرفته شده‌اش می‌ترسد😫 و طبیعی‌ست که آقامحمدحسین از این امر سوء استفاده کند و همان‌طور حالت نشسته با پاهای دراز و یک پا در گچ، دورتادور خانه، دنبال خواهرکوچکش می‌کند و جیغ دخترم و صدای خندهٔ پسرم کل خانه را پر می‌کند. پ.ن: زمانی که تصادف اتفاق افتاد، چون تجربه نداشتیم همه هُل شدیم و از سر دلسوزی، پسرم را بغل کردیم و با همان ماشینی که تصادف کرده بود، به نزدیک‌ترین بیمارستان بردیم. هیچ‌کدام از ما آموزش امداد و کمک‌های اولیه رو نگذرانده‌ایم و بدون اینکه آگاهی داشته باشیم که کدام عضو چه آسیبی دیده، پسرم را از زمین بلند کردیم و این جابه‌جایی قطعاً شدت جراحت را بیشتر کرد. در صورت بروز چنین حوادثی لطفاً با اورژانس تماس بگیرید و تا رسیدن نیروهای امدادی، به هیچ عنوان بیمار را جابه‌جا نکنید. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«کتاب عشق هرگز نمی‌میرد» روایت یک عشق نابه... عشقی که با یک نگاه در قلب پروین‌خانم و میرزا محمد جوانه زد و توی سال‌های سخت دفاع مقدس و بعدش سال‌ها‌ی جانبازی و تا آخرین روزهای قبل از شهادت میرزا، روز به روز قوی‌تر و عمیق‌تر شد... این ماه می‌خوایم یک کتاب لطیف و دوست‌داشتنی و زیبا رو باهم بخونیم. 🥰 داستان زندگی بانویی که توی سال‌های جنگ، دو تا از نزدیک‌ترین عزیزانش به شهادت رسیدند و همسرش جانباز شد و پا‌هاش رو در راه خدا فدا کرد. پروین‌بانوی صبور و مهربان و فداکاری که سال‌ها برای میرزا و هفت‌ فرزندشون مادری کرد... 📚 کتاب «عشق هرگز نمی‌میرد...» زندگی‌نامه پروین سلگی همسر جانباز شهید سردار حاج میرزا محمد سلگی ⏰ مهلت شرکت در پویش کتابخوانی‌: ۱ تا ۲۳ آذر 🏆 جوایز: ۷ جایزه ۱۰۰ هزار تومانی 🔅 امکان تهیه نسخه صوتی کتاب با تخفیف ۵۰ درصد ✅ اگر دوست دارید توی پویش شرکت کنید و عضو گروه هم‌خوانی بشید، بفرمایید اینجا 👇🏻 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: 🔗 eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پسر آن بالا روی بام بود. پیراهن جین به تن داشت و یقه‌اش تا دکمه‌ی دوم و سوم باز بود. همان اول که نگاهش کردم و نگاهم کرد، در دلم گنجشکی شروع به بال و پر زدن کرد. صدای قلبم را می‌شنیدم. انگار روی تابی نشسته، بالا رفته بودم و یک‌باره فرود می‌آمدم. اطرافیان حرف می‌زدند. دستم را می‌کشیدند و من نگاهشان می‌کردم. لب‌هایشان تکان می‌خورد؛ اما نمی‌فهمیدم چه می‌گویند. فقط آن گره خوردن نگاه توی سرم می‌رفت و می‌آمد. دلم می‌خواست شاه‌محمد، که بغل‌دست پسر ایستاده بود، باز حرف بزند و به بهانه‌ی او دوباره نگاهش کنم. اقباله آمد بیرون. شاه‌محمد را بالای پشت‌بام دید و گفت: «سِلام میرزا، خُوویی؟ چَشِت روشن بَرارِت اُما… » _ میرزا؟! اسمش میرزا بود. میرزا یعنی مرد بزرگ؛ یعنی حس جدیدی که تجربه نکرده بودم. چیزی شبیه قورت دادن یک تکه یخ. 📚 متن پشت جلد کتاب «عشق هرگز نمی‌میرد…» 👆🏻 زندگی‌نامه پروین سلگی همسر جانباز شهید سردار حاج میرزا محمد سلگی 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: 🔗 eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab
❓چطور می‌شه از آزادی دادن به بچه‌ها احساس خوبی داشته باشیم؟ 🤗 ❓پاداش مادر به خاطر تحمل آزار و اذیت‌های بچه‌ها چقدره؟ 😇 ✅ پاسخ کتاب من دیگر ما رو بخونید.👆🏻 ☘️☘️☘️ کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
28.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تصاویری از گردهمایی که پنج‌شنبه به همت جمعی از دوستان فارغ التحصیل شریف برگزار شد.
«تفریح بی‌بچه‌ای که خیلی بهش نیاز داشتم.» (مامان ۶، ۴.۵ و ۱.۵ ساله) دو هفته‌ای می‌شه که مامان و بابام از مشهد اومدن خونه‌مون، تهران. و خداروشکر من توی همین مدت به کلی کار و برنامهٔ عقب مونده‌م رسیدم.😍 بینایی‌سنجی بچه‌ها و گرفتن عینک برای عباس،‌ ویزیت دکتر متخصص برای سرفه‌های فاطمه، کارهای دندون پزشکی خودم و... همین انجام کارهای عقب مونده‌ای که همیشه روی ذهنم سنگینی می‌کرد، حس خیلی خوبی بهم می‌ده. و از همه مهم‌تر اینکه با حضور مامان و بابام، اوقات فراغت بیشتری دارم و می‌تونم به تفریح فکر کنم.😁 البته قبلاً هم تفریح‌هایی در حد بخور و نمیر🤪 داشتم.‌ مثلاً همسرم به جای ۸ شب، یکی دو روز در هفته ۷ شب می‌اومدن خونه و بچه‌ها رو یک ساعتی نگه می‌داشتن و من یه سر تا پارک سر کوچه و کتابفروشی می‌رفتم و نفسی تازه می‌کردم. توی این دو هفته که تونستم به تفریحات بدون بچه‌ها فکر کنم، تازه فهمیدم که با بحران تفریح مواجهم!🤦🏻‍♀️ یعنی دقیقاً نمی‌دونم از چه کاری بیشتر لذت می‌برم و این زمان محدود تنها و بی‌بچه بودنم رو صرف چه تفریحی کنم برام بهتره.🙃 چند باری طبق معمول رفتم سراغ راستهٔ کتابفروشی‌های خیابون انقلاب و کتاب‌گردی با خیال راحت و بدون محدودیت زمانی.🤓 البته چون کتابِ نخونده زیاد دارم، چند وقتیه که سعی می‌کنم کتاب جدیدی نگیرم و کتاب‌گردی‌م در حد دیدن کتاب‌ها و عکس گرفتن از کتاب‌های تازه چاپ شده ست و معمولاً بدون خرید، برمی‌گردم و خیلی لذت خاصی نمی‌برم! چند روز پیش بعد از یک سال و نیم، رفتم پارک بانوان، برای اسکیت سواری! اینم جالب و لذت بخش بود. فقط از قضا همون روز هوا سرد و باد و بارونی بود و خیلی نتونستم بمونم و زود برگشتم.😬 اما جذاب‌ترین تفریحم که فکر نمی‌کردم اینقدر برام لذت بخش باشه و خیلی وقت بود تجربه‌ش نکرده بودم،‌ زیارت گلزار شهدای بهشت زهرا بود.😍 چقدر دلم برای فضای معنوی گلزار و برای تک تک شهدایی که می‌شناختمشون، تنگ شده بود و چقدر یادم نبود که به این تفریح نیاز دارم.🥺 آرمان علی وردی، علی بلورچی،‌ سید حسن کریمیان، علی صیاد شیرازی، منصور ستاری، سید مرتضی آوینی، روح الله قربانی، غلامرضا رضایی، محسن وزوایی، محمد بروجردی، مصطفی چمران، حسن باقری، علی خلیلی، حسن طهرانی مقدم، عبدالحمید دیالمه، محمدعلی رجایی، محمدجواد باهنر و سید محمد حسینی بهشتی... همین نفس کشیدن توی فضای معنوی این بهشت زمینی کلی حال خوب برام داشت. و بهم انرژی داد برای مادر بودن، به امید روزی که تک تک این شهدا دست بچه‌هامونو بگیرن و به سمت مسیر مستقیم خودشون هدایت کنن و همون طوری که توی دنیا از زیارت مزارشون لذت بردیم، توی آخرت هم از هم‌نشینی و دیدارشون بهره‌مند بشیم. یه تابلوی رومیزی عکس آرمان عزیز رو هم یادگاری گرفتم و آوردم گذاشتم جلوی چشمم که یادم نره چقدر به این تفریح محتاجم و هر چند وقت یک بار باید تجدیدش کنم.🥰 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) فرمودند: «بهترین حالت برای زنان این است که آنان مردانِ نامحرم را نبینند و مردانِ نامحرم آن‌ها را نبینند.» «خَیْرٌ لِلِنّساءِ اَنْ لایَرَیْنَ الرِّجالَ وَلایَراهُنَّ الرِّجالُ» (بحارالانوار، جلد۴۳، صفحه۵۴)  گفت : در می‌زنند مهمان است      گفت: آیا صدای سلمان است؟ این صدا، نه صدای طوفان است       مَزَن، این خانهٔ مسلمان است                     مادرم رفت پشت در، اما... گفت: آرام ما خدا داریم ما کجا کار با شما داریم و اگر روضه‌ای به پاداریم                     پدرم رفته ما عزاداریم پشت در سوخت بال و پر، اما... آسمان را به ریسمان بردند                   آسمان را کشان‌کشان بردند پیش چشمان دیگران بردند                    مادرم داد زد بمان! بردند بازوی مادرم سپر، اما... بین آن کوچه چند بار افتاد              اشک از چشم روزگار افتاد پدرم در دلش شرار افتاد                      تا نگاهش به ذوالفقار افتاد 🖤شهادت حضرت فاطمه زهرا (سلام‌الله‌علیها) تسلیت باد.🖤 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱. شگفتانه‌های الهی» (، ۱۰، و ۸، حسن ۱.۵ساله) ۸ سال پیش بود که برای غربالگری چهارماهگی به مرکزی مراجعه کرده بودم. شلوغ بود و طبق معمول به دلیل مشغلهٔ جناب همسر، خودم تنها برای انجام سونوگرافی رفته بودم. ۵ ۶ تا مامان تو بخش انتظار مشغول صحبت و در لیست نوبتشون بودن، همه بچهٔ اولشون بود و به شدت دلشون می‌خواست که خدا بهشون دوقلو عنایت کنه.🥰 اما من که، تجربه و مشکلات دوستم رو که دوقلو داشت، دیده بودم😫 و از طرفی هم بارداری سومم بود و تجربهٔ بیشتری تو بچه داری داشتم، بهشون می‌گفتم از خدا بخواین بهتون فرزندان زیادی عنایت کنه اما یکی یکی.😅 خلاصه از من اصرار از اونا انکار که دوقلویی خیلی بامزه است و... تا اینکه نوبت سونوی من رسید.😌 تو اتاق سونوگرافی یه تلویزیون بزرگ روبه‌روی مادر نصب کرده بودن تا راحت مراحل سونوگرافی رو ببینه، از اونجایی که بارها قبلش سونو انجام داده بودم کاملاً با اجزای بدن جنین آشنا بودم و می‌دونستم چی به چیه.😉 خانم دکتر پروب سونوگرافی رو که قرار داد، یک دفعه دوتا کله روی تلویزیون ظاهر شد!!!😳😱 یک لحظه شک کردم این تصویر مربوط به منه!!🤯 با تعجب هر چه تمام‌تر پرسیدم: «دوتان؟؟؟😧» گفت: «مگه نمی‌دونستی!!!😏» نمی‌تونم حال اون لحظهٔ خودم رو براتون توصیف کنم. شوق، ترس، نگرانی، شوق، ذوق، دلهره، شوق و... زندگی، آینده، گذشته همه چیز عین یه فیلم سینمایی از جلوی چشمام رد می‌شدن، یعنی من الان مامان چهارتا بچه بودم؟!!🥹 سیل اشک بود که سرازیر شده بود.😭😭 از همون اوایل، این بارداری خیلی متفاوت بود. ویار وحشتناکی داشتم🤢که اصلاً منطقی نبود. همون ابتدا همسرم گفتن فکر کنم دوقلو باشن. وقتی برای سونوگرافی دو ماهگی مراجعه کردم به خانم دکتر و شرایطم رو گفتم، ازشون خواستم بررسی دقیق بکنن. ایشون با اطمینان کامل گفتن که یه دونه جنین، یه دونه قلب، یه دونه ساک حاملگی هست والسلام.😮‍💨 دیگه اونجا اطمینان پیدا کرده بودم که یه دونه است و حالا خیلی غیر منتظره با دوتا فسقلی مواجه شده بودم اونم از نوع همسان.😍 اصلاً علت اینکه تو دو ماهگی متوجه نشده بودن، همین بود که بچه‌ها یه دونه جفت داشتن. در واقع یک سلول بودن که به خواست خدا دوتا شدن. شگفتانه‌ای که خدا برامون رقم زده بود.🥰🥰 اتفاق نادری که هنوزم علم پزشکی علتش رو درک نکرده.😉 بنده خدا سونوگرافیست لابه‌لای هق‌هق و گریه‌های من که ترکیبی از خوشحالی زیاد، نگرانی و شوک بود😅، به سختی هر چه تمام‌تر چندتا مقیاس رو سنجیدن و نهایتاً گفتن خدا یک دوقلوی همسان دختر نصیبم کرده.😍😍 بیرون اومدن از اون اتاق اونم با صحبت‌های قبلی خودش کلی ماجرا بود .🤪 قبل بیرون رفتنم خبر دوقلو بودن بچه‌ها مثل بمب تو سالن انتظار ترکیده بود. از منشی و دستیارها تا مامانای منتظر همه به وجد اومده بودن.🥺 وقتی از اتاق بیرون اومدم باید به تک‌تک آدم‌های اونجا که لبخندزنان می‌پرسیدن: «دوقلو شدن؟!!!»😜 جواب می‌دادم، درحالی که بغضم رو هی قورت می‌دادم و چون به پهنای صورت گریه کرده بودم، باید توضیح می‌دادم که الان ناراحتم، خوشحالم چی‌ام؟!!😬 خلاصه به هر سختی بود از اونجا بیرون زدم و تاکسی گرفتم به طرف خونه. تو تاکسی چندباری دوباره بغضم ترکید و...😭 اما نزدیکای خونه با تمام توان خودمو آروم کردم و ظاهرم رو مرتب کردم. می‌خواستم همسر و بچه‌ها رو شگفت‌زده کنم.😅 همه تو خونه منتظر شنیدن خبر جنسیت کوچولومون بودن. خیلی آروم و عادی وارد شدم احوال‌پرسی کردم و گفتم همه چیز خوب بوده. بهشون گفتم یه خبر دارم براتون!😎 همسرم پیش‌دستی کردن و گفتن نکنه دوقلو هستن؟😉 بغض منو و صدای جیغ و هورای بچه‌ها و بالا پایین پریدن‌ها و ذوق و خوشحالی همسر و... اصلاً یه شور و حال خاصی.🤩🥳😍 بچه‌ها فوری تلفن رو برداشتن و به هر کی می‌شد با جیغ و جیغ خبر می‌دادن. بنده‌خدا خانواده‌ها همه شوکه شده بودن، باور نمی‌کردن و تک‌تک با من و همسرم صحبت می‌کردن تا از صحت و سقم حرف‌های بچه‌ها با خبر بشن.😂 جالبه که همسرم گفتن خودشون تو حرم امام حسین (علیه‌السلام) از آقاجان خواسته بودن اگر صلاحمونه، یه دوقلوی دختر به ما عنایت کنن‌.🥹 اون روز با لحظه لحظه‌های پر از حس‌های متناقض و نابش تو دفتر خاطرات ذهن من ثبت شد و از فرداش خدا شگفتانه‌هایی دیگه‌ای رو تو این مسیر برامون رقم زد... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۲. شگفتانه‌های الهی» (مامان ۱۶، ۱۰، و حانیه ۸، حسن ۱٫۵ساله) روزهای اول به شوق و ذوق دوقلوداری و حرف زدن و خیال پردازی گذشت.😍 کم‌کم در کنار شوق و ذوق، احساسات دیگه پررنگ‌تر می‌شد، نگرانی و ترس از چیزی که قراره پیش بیاد.😣 تو تنهایی تصور می‌کردم چه‌جوری می‌خوام چهارتا بچهٔ فسقلی رو بزرگ کنم؟! محمدعلی کلاس دومی بود و خیلی پر انرژی، ریحانه تازه داشت کم‌کم دو ساله می‌شد و پر از نیاز🥺 و حالا تولد دوتا نوزاد. همهٔ اینا هم‌زمان شده بود با پایان‌نامهٔ ارشد خودم.😢 مسئولیت کاری بسیار سخت همسرم و در کنارش مرحلهٔ دفاع ایشون که مونده بود🥴 (همسرم پزشک هستن و اون زمان داشتن دکترای تخصصی رو می‌گذروندن) خلاصه فضای خونه طوری بود که هر چی بیشتر جلو می‌رفتم، بیشتر نگران می‌شدم. با اولین معاینهٔ پزشک زنان متوجه شدم که مسائل و مشکلاتم فراتر از این‌هاست.😬 خود بارداری دوقلویی کلی ماجرا داره. همون اول کار با صحبت پزشک خدا رو شکر کردم که بچه‌ها دو تا کیسه آب جدا داشتن که احتمال چسبندگی دوقلوها بهم رو صفر می‌کرد 🤲🏻 اما در کنارش متوجه شدم که احتمال زایمان زودرس و تولد دوقلوهای نارس زیاده.😔 اونایی که تجربهٔ دوقلویی دارن می‌دونن مشکلات بارداری دوقلویی دو برابر حالت عادی نیست، بلکه گاهی مشکلات چندین برابره.🤦🏻‍♀️ ویارای خیلی سختش که تا چهار ماه فقط می‌تونستم نون خالی بخورم اونم نه تکراری، اگر امروز بربری می‌خوردم فردا اونم حالمو بد می‌کرد و باید سنگک می‌خوردم و ...، هنوزم فکر ویارای اون بارداری برام کابوسه. با کم شدن ویارها کم‌کم تنگی نفس و ضعف عمومی شدید خودش رو بیشتر نشون می‌داد. یادمه رفته بودم برای دوقلوها لباس نوزادی بخرم، یه کم که تو فروشگاه راه رفتم حالم بد شد، یک زیرانداز انداختن و من مجبور شدم همون‌جا مدتی رو دراز بکشم.🙈 در‌حالی‌که ۵ ۶ ماهه بودم و می‌دیدم خانوم‌های بارداری تو ماه ۸ ۹، دارن قدم می‌زنن و خرید می‌کنن. چقدر خجالت کشیدم اون روز.🙈 تا ماه شش به همین منوال گذشت... از ماه هفت دکتر گفته بود باید حواسم به تکون‌های هر دو باشه و بشمارم، اگر تو یک بازهٔ زمانی مشخص، تعدادش خیلی کم شد، باید سریع به بیمارستان مراجعه می‌کردم.😩 یک شب یادمه سمت راست ضربات خیلی شدیدی رو حس می‌کردم که از دور‌تر هم دیده می‌شد اما سمت دیگه هیچ خبری نبود.🤔 آبمیوه خوردم، شیرینی خوردم، راه رفتم، دراز کشیدم اما وضعیت تغییری نکرد.😰 انگار یک طرف زمین فوتبال بود 🏃🏻📣🥳 و اون طرف سالن مطالعه.😎👩🏻‍🏫 با تصور اینکه یکی از دوقلوها داره خیلی فعالیت می‌کنه و اون یکی از ظهر تکون نخورده، به شدت ترسیده و نگران شدیم. صبح اول وقت رفتم سونوگرافی، اتفاق خیلی جالبی رو دیدم که برای سونوگرافیست هم عجیب بود، انگار دخترها همدیگه رو بغل کرده بودن، پاهای هر دو رفته بود یک طرف و صورت‌ها به سمت همدیگه در حالت بغل، برای همینم سمتی که پاها بود سالن فوتبال بود و سمت مقابل سکوت کامل😂، الحمدلله خیالمون راحت شد. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
امام سجاد (علیه‌السلام) فرمودند: «بسیار عجیب است از کسانى که براى این دنیاى زودگذر و فانى کار مى کنند و خون دل مى‌خورند ولى آخرت را که باقى و ابدى است، رها و فراموش کرده‌اند.» «عَجَباً کُلّ الْعَجَبِ لِمَنْ عَمِلَ لِدارِ الْفَناءِ وَتَرَکَ دارَ الْبقاء» (بحارالأنوار: جلد۷۰، ص ۱۲۷) مرغ شب هر شب بوَد محو مناجات شبش ذات رب‌العالمین مشتاقِ یارب یاربش هر نفس دارد هزاران ذکر در عمق وجود بلکه آنی نام معبودش نیفتد از لبش شب که در محراب مشغول مناجات و دعاست آسمان پیچد به خود در شعلۀ تاب و تبش جان من جان همه ذریه و اُمُّ و اَبَم خاک درگاه وی و ذریه و امُّ و اَبَش 🌸ولادت امام سجاد (علیه‌السلام) مبارک باد🌸 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۳. شگفتانه‌های الهی» (مامان ۱۶، ۱۰، و حانیه ۸، حسن ۱٫۵ساله) در گیر و دار خرید لوازم دوقلوها و تکمیل نیازمندی‌هاشون بودیم که با شوک جدیدی روبه‌رو شدیم.😩 تشخیص دادند که احتمال «سندروم انتقال خون قل به قل» هست. یعنی خون از جفت به سمت یکی از قل‌ها بیشتر بره و یکی کمتر یا اصلاً نره خدای نکرده. این‌جوری هر دو توی خطر می‌افتن و باید حاملگی رو پایان داد. اونم تو سنینی که هنوز ریهٔ بچه‌ها تشکیل نشده وزن نگرفتن و...😭 برای اینکه وضعیت رشد بچه‌ها بررسی بشه (تا اگر خدای نکرده مختل شده، بارداری رو زودتر ختم کنن) هر هفته دوبار سونوگرافی می‌کردم. اونم نه نیم ساعت، بلکه گاهی یک ساعت و نیم تا دو ساعت.😩 محمدعلی و ریحانه رو به هر سختی بود گاهی به مامان، گاهی به همسرم می‌سپردم و می‌رفتم سونوگرافی. حین سونو چند باری حالم بهم می‌خورد، رو به بالا خوابیدن با دو تا جنین سخت‌ترین کاری بود که می‌تونستم انجام بدم.😮‍💨 تا ماه هشت با فشار و نگرانی شدید زایمان زودرس گذشت. الحمدلله تا اون زمان هر دو در حال رشد بودن.☺️ دیگه خواب شب رویا شده بود. شب‌ها نشسته می‌خوابیدم و اگه می‌شد در حد یکی دو ساعت نشسته بخوابم، عالی بود.🥺 به سمت راست می‌خوابیدم فشار به قل سمت چپی می اومد و شروع به دست‌و‌پا زدن می‌کرد. به سمت چپ می‌خوابیدم اون یکی اذیت می‌شد و اعتراضش بلند می‌شد. امان از وقتی که چند دقیقه رو به بالا می‌خوابیدم مسابقهٔ کی بهتر و بیشتر مشت و لگد می‌زنه برگزار می‌کردن.😩🤣 اون روزها هر فعالیتی برام خیلی سخت شده بود. به قدری سنگین شده بودم که یک مسافت کوتاه رو می‌خواستم طی کنم به نفس نفس می‌افتادم. به خاطر شرایط جسمی من و وقت زیادی که تو سونوگرافی و بیمارستان بودم، ریحانه به شدت بی‌تاب و بدقلق شده بود، مدام می‌خواست بغلش کنم، راهش ببرم و اجازه نمی‌داد هیچ‌کس به جز من تو کارهاش کمک کنه‌.😔 مجبور بودم با همون وضعیت بهش رسیدگی کنم. به سختی هر چه تمام‌تر بغلش می‌کردم و باهاش بازی می‌کردم، حمام می‌کردم و... از اونجایی که می‌دونستم دوقلوها زودتر بناست به دنیا بیان، دغدغهٔ وزنشون هم از اون نگرانی‌های جدی مامان‌گونه بود.😅 هر بار هم سونو گرافی می‌کردم وزن بچه‌ها خیلی کم بود و من هیچ سفارش تغذیه‌ای از زیر دستم در نمی‌رفت.🙈 به جبران ویار ماه‌های اول، ماه آخر از خجالت بچه‌ها دراومدم و حسابی بستنی و شیرینی خامه‌ای و کله پاچه و خلاصه هر چی می‌گفتن وزن بچه رو زیاد می‌کنه، تو دو سه هفته بهشون دادم.🤪 همهٔ این فشارها و شرایط سخت جسمی فقط و فقط یک خواسته برام گذاشته بود، زودتر زمانش برسه. این سختی‌ها تموم بشه و دوقلوها رو بغل کنم. غافل از اینکه شگفتانه‌ها همچنان ادامه دارن...😅 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۴. شگفتانه‌های الهی» (مامان ۱۶، ۱۰، و حانیه ۸، حسن ۱٫۵ساله) با همهٔ لذت و شیرینی‌ای که بارداری برای مادر داره، لحظهٔ تولد فرزند انقدر خواستنی و زیباست که برای زودتر رسیدنش دعا می‌کنه.🥰 دقت کردین ثانیه‌ها تو ماه آخر بارداری کش میان؟ هر چی بیشتر روزها رو می‌شمری تا به روز موعود برسی کمتر جلو می‌رن!😩😅 با شرایط خیلی سخت بارداری دوقلوها، این لحظه شماری‌ها بیشتر و بیشتر می‌شد، انتظار برای تولد دخترها یک طرف، آرزوی یک خواب درست، یک راه رفتن بدون هن و هن، یک بغل گرفتن قشنگ و کامل ریحانه، گذر لحظه‌ها رو برام سخت کرده بود. به هر ترتیب، روز موعود فرا رسید...😍 از صبح زود با خداحافظی سخت از بچه‌ها و سلام و صلوات و عبور از زیر قران، راهی بیمارستان شدیم. زایمان به درخواست خودم با بی حسی موضعی انجام شد ولی چند باری حالم بد شد. خصوصاً زمانی که اولین گل دختر ما متولد شد و دومی شیطون و بلا در منتها الیه رحم قایم شده بود و پیداش نمی‌کردن. ناچارا دوتا پرستار در یک عملیات وحشتناک😩 با فشار شدید روی رحم، فسقلی خانوم رو به سمت پایین هل دادن اونجا دیگه رسماً تا بیهوشی کامل رفتم. حس کردم قلبم از کار افتاده😬، متخصص بیهوشی با تزریق داروهایی شرایطم رو کمی بهتر کرد. حالا دیدن دوتا گل دخترم کنار هم خستگی اون بارداری سخت رو از تنم بیرون کرد. دخترها وزن کمی داشتن. حانیه دو و صد بود و حنانه دو و دویست و پنجاه، ولی الحمدلله به لطف خدا هر دوشون ریه‌های کاملی داشتن و دستگاه نیاز نبود.🤲🏻 از همون بیمارستان فهمیدم که فرصت برای استراحت زیاد نیست. باید کمر همت ببندم و خودمو زود جمع و جور کنم. من مامان ۴ تا بچهٔ کوچک بودم. اون ایام پدرم خدا رحمتشون کنه، درگیر بیماری سرطان بودن و مادرم خیلی کم می‌تونستن کنارم باشن. بقیه هم هر کدوم به نوعی درگیر بودن. از قبل با خانمی صحبت کرده بودیم که بصورت کمکی روزها کنار من باشن. دوقلوها توان کافی برای مکیدن و شیر خوردن نداشتن و همین مسأله باعث شد که روز سوم زردی هر دو بالا بره. تو هوای سرد اواخر آذر ماه، ببر و بیار نوزادها به آزمایشگاه و قرار دادنشون بدون لباس زیر دستگاه سخت و تلخ بود.🥺 از زردی که عبور کردیم، حدوداً ده روزه بودن که اتفاق خیلی عجیبی افتاد.🤪 آخر هفته بود و مادرم برای سرزدن به ما اومده بودن. همه مشغول خوردن ناهار بودن و من طبق معمول درحال شیردادن. حانیه رو شیر دادم و تو تختی که هر دو رو کنار هم می‌خوابوندیم، گذاشتم. چون هوا سرد بود پتو رو قشنگ کشیدم روش بعد حنانه رو برداشتم. مدتی که گذشت خانمی که کمکی من بودن، گفتن حنانه رو بده و برو غذات رو بخور. چند تا قاشق غذا خوردم، دلم شور می‌زد.😰 بلند شدم وضعیت بچه‌ها رو چک کنم، دیدم یکی‌شون تو تخته یکی نیست،😱 اون خانم مشغول شستن ظرف‌ها بود. همسرم در حال کار، مامانم هم مشغول کار دیگه، پس اون یکی قل کجاست؟😬 ترسیدم فکر کردم احتمالاً محمدعلی یا ریحانه بغلش کردن بردن. دویدم اتاق خبری از کوچولو نبود. من از این‌ور به اون‌ور خونه می‌دویدم دنبال نوزادمون، همسرم، مادرم همه به تکاپو افتاده بودن، چند دقیقه‌ای نگذشته بود که اون خانوم دوید طرف تخت بچه‌ها، باور کردنی نبود😭 حنانه رو روی حانیه خوابونده بود.🤯😰😭🥺 من بعد اینکه یه کم بچه‌ها رو بغل کردم دویدم تو دستشویی و کلی گریه کردم.😭 البته الحمدلله حانیه طوری‌ش نشده بود چون خیلی سریع متوجه شدیم. همسرم و مادرم هم به گریه افتاده بودن ولی نه مثل من😏بلکه از شدت خنده😂😂، انقد خندیدن که منم وسط گریه‌ها به خنده انداختن.😭😂 برای اون بنده‌خدا که از شوک حالش بد شده بود، آب‌قند آماده کردیم و دل‌داریش دادیم و آرومش کردیم که اتفاق خاصی نیفتاده و چیزی نیست و شد یکی از خاطرات بامزهٔ دوقلوها.😅 همین اتفاق باعث شد که شب زنگ زدن و گفتن دیگه نمی‌تونم بیام. خیلی ترسیده بودن و ترجیح می‌دادن دیگه ادامه ندهن. هر چی هم خواهش کردیم بی‌فایده بود.😢 من موندم و تنهایی و و کلی نگرانی و دست‌هایی که مثل همیشه رو به آسمون بلند شدن... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۵. شگفتانه‌های الهی» (مامان ۱۶، ۱۰، و حانیه ۸، ۱.۵ساله) به لطف خدا و اهل بیت دو تا خانوم کمکی پیدا کردم که هر کدوم سه روز برای چند ساعت می‌تونستن بیان کمک که برام خیلی باارزش بود.🤲🏻 ماه آخر بارداری فکر می‌کردم وقتی بارم رو زمین بذارم می‌تونم حداقل چند ساعت بخوابم.😴 اما با تولد دوقلوها و مشکلات گوارشی، تا دو سه ماه کلا روزی دو تا سه ساعت می‌خوابیدم.😩 شب‌ها تا صبح یکی رو روی پا میذاشتم، اون یکی رو توی بغلم، شیر می‌دادم، آروغ می‌گرفتم، می‌خوابوندم و دوباره قل دیگه رو بر می‌داشتم.🤭 چندین بار پیش اومد که هم‌زمان دل درد داشتن و آروم نمی‌شدن و مجبور شدم هر دو رو با هم بغل کنم و راه ببرم.😮‍💨 به خاطر ساعت‌های شیردهی طولانی کمردردهای زیادی داشتم و نمی‌تونستم بچه‌ها رو تو ننو یا تخت بخوابونم، چون باید مرتب بلند می‌شدم یکی رو بر می‌داشتم و یکی رو می‌ذاشتم. تازه همه‌ش نگران بودم وقتی یک قل تو بغلمه، ریحانه سراغ اون یکی قل نره.😰 برای همینم گاهی که خیلی خسته می‌شدم، دو تا بالش رو روی پام می‌ذاشتم و بچه‌ها رو به جای اینکه عمود به بالش بخوابونم، افقی روی بالش‌ها کنار هم می‌خوابوندم و تکون می‌دادم تا صدا ندن و همسر و پسرم که صبح زود باید می‌رفتن بیرون، بتونن بخوابن. این کشفم هم از اون خلاقیت‌های شکوفا شده در دوران سختی بود.😅 اگر پیش می‌اومد که دوتاشون با هم خوابشون‌ ببره، ریحانه خانوم فسقلی که شب رو تا صبح با ما بیدار بود و عاشق بازی با خواهراش، با یک جیغ یا دو تا پا کوبیدن، هر دو رو بیدار می‌کرد و دوباره روز از نو روزی از نو.😤😅 سعی می‌کردم واکنش بدی نشون ندم تا نسبت به خواهراش حس بدی پیدا نکنه. احساسات اون روزاش چون خیلی کوچیک بود و نمی‌تونست بیان کنه، برام خیلی ملموس نبود. ولی حس مادرانه‌م می‌گفت ترکیبی از حسادت و کنجکاوی و میل به بازی بود. منم اجازه می‌دادم تا صبح کنار منو خواهراش باشه و خیالش راحت باشه که «مامان هم‌زمان که به اونا می‌رسه حواسش به منم هست.»☺️ بعضی وقت‌ها اونم بالش روی پاهاش می‌ذاشت و عروسکش رو می‌خوابوند. گاهی هم از کمک‌های کوچولوش استفاده می‌کردم برای آوردن و بردن وسایل که خیلی حس بزرگی بهش می‌داد.😁😍 تقریباً هر روزمون تا ۷ ۸ صبح همینجوری بیدار بودیم تا خانوم کمکی بیان و من بتونم دو تا سه ساعت بخوابم. ریحانه طولانی‌تر می‌خوابید. گاهی هم عصرها نیم ساعت فرصت می‌شد کمی استراحت کنم. باقی طول روز همه‌ش در حال دویدن و رسیدگی به بچه‌ها می‌گذشت. اگر بگن شیرین‌ترین چالش و مشکل دوقلو داری چیه؟!! قطعاً می‌گم قاطی کردنشون باهم! دیدین نوزادها چقدر به هم شبیهن؟! همه‌شون پف دارن، لپ‌گلی و نازن...😍 حالا فکر کنین دوقلوهای همسان چقدر می‌تونن عین هم باشن.😬 با همسرم قرار گذاشته بودیم اونی که اول دنیا میاد حنانه خانوم باشه و دومی حانیه خانوم.😍 تو بیمارستان به لطف دستبند و پابندها خیالمون راحت بود، ولی تو خونه اونا به کارمون نمی‌اومد. چون پوست بچه‌ها رو اذیت می‌کرد. ترس و نگرانی از قاطی شدن بچه‌ها واقعاً برام مسئلهٔ جدی شده بود. از اون‌جایی که یک جور لباس نپوشوندن هم اون زمان تو ذهن من یک گناه نانوشتهٔ نابخشودنی بود🤪، همیشه عین هم لباس می‌پوشوندم بهشون. چند تا نشانهٔ کوچیک گذاشته بودیم، ولی من انقدر نگران بودم که نکنه تو حمام و موقع تعویض لباس و... قاطی بشن که تصمیم گرفتم به یه انگشتشون لاک بزنم.🙈 می‌دونم الان صدای حامیان کودک در میاد که لاک مضره و...😠 ولی باور کنین انقدر استرس و نگرانی داشتم که حنانه حانیه بشه و حانیه حنانه، که این ضرر رو نادید گرفتم.😅 از اون بدتر این بود که فکر می‌کردم هر کاری برای یکی می‌کنم عینااااا باید برای اون یکی تکرار کنم و اگر نکنم ظلم کردم.😅 بنابراین انگشت یکی رو لاک صورتی زدم و انگشت اون یکی رو بنفش تا هر دو لاک داشته باشن و خوب متفاوت دیده بشن.🤣🤪 با اینکه همهٔ این کارها رو انجام داده بودیم، چند باری پیش اومد که یکی‌شون دو مرتبه پشت هم شیر خورد و اون یکی گرسنه موند.😝 دائم نگاهشون می‌کردم تا تفاوت‌های ریزی تو صورتشون پیدا کنم تا بتونم از هم دیگه تشخیص بدمشون.😆 به مرور زمان با نگاه به چهره‌هاشون می‌تونستم بفهمم کی به کیه. اما هر چی بزرگتر شدن متوجه تفاوت‌های بیشتری در وجودشون با هم شدم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif